پنجشنبه 14 مهر 1384

دوستي‌ طوطي‌ با خروس‌ لاري‌! پرويز خطيبي‌، اعتماد

تابستان‌ سال‌ 1351 اولين‌ شماره‌ روزنامه‌ فكاهي‌ توفيق‌ به‌ دستم‌ رسيد. روزنامه‌يي‌ با قطع‌ ميانه‌ و صفحات‌ كم‌ كه‌ يك‌ دنيا مطلب‌ را در خود جا داده‌ بود. من‌ همان‌ جا، سرپل‌ تجريش‌ تمام‌ اشعار و مقالات‌ توفيق‌ را خواندم‌ و غرق‌ در لذت‌ شدم‌. توفيق‌ پيش‌ از آن‌، يك‌ نامه‌ ادبي‌ بود كه‌ بنيانگذارش‌ حسين‌ توفيق‌ پدر محمدعلي‌ توفيق‌ بطور متناوب‌ آن‌ را منتشر مي‌كرد ولي‌ اين‌ نشريه‌، مثل‌ ده‌ها نشريه‌ ادبي‌ ديگر، هرگز نتوانسته‌ بود دخل‌ و خرج‌ كند. گويا دوستان‌ توفيق‌ به‌ او پيشنهاد كرده‌ بودند تا در غياب‌ روزنامه‌ فكاهي‌ اميد سبك‌ و روش‌ خودش‌ را عوض‌ كند و به‌ فكاهي‌نويسي‌ بپردازد.خوشبختانه‌ توفيق‌ در لباس‌ جديد خوش‌ درخشيد و تيراژ چشمگيري‌ پيدا كرد. در آن‌ شرايط‌ سال‌هاي‌ قبل‌ از شهريور بيست‌ كه‌ آزادي‌ قلم‌ معني‌ و مفهومي‌ نداشت‌ توفيق‌ و يارانش‌ مي‌توانستند در يك‌ چارچوب‌ مشخا چيزهايي‌ را كه‌ مطابق‌ ذوق‌ مردم‌ بود بنويسند و تبسمي‌ برلبها بيافرينند.
ديدن‌ توفيق‌ با چهره‌ تازه‌ براي‌ من‌ كه‌ از تعطيلي‌ اميد رنج‌ مي‌كشيدم‌، ديدار با عزيزي‌ بود كه‌ كه‌ از راه‌ دور مي‌آمد. در آن‌ تابستان‌ با آنكه‌ در هندسه‌ تجديدي‌ آورده‌ بودم‌ تلاش‌ كردم‌ تا شايد بتوانم‌ شعري‌ درخور توفيق‌ و هم‌ طراز با اشعار شعراي‌ آن‌ بسازم‌، از حافظ‌ شيراز مدد گرفتم‌ و اين‌ غزل‌ آمد كه‌: يوسف‌ گم‌ گشته‌ بازآيد به‌ كنعان‌ غم‌ مخورغزل‌ حافظ‌ براي‌ من‌ سرمشقي‌ شد و به‌ وجد آمدم‌ تا به‌ استقبال‌ خواجه‌ بروم‌. عصر آن‌ روز شعرم‌ را پست‌ كردم‌ ولي‌ اميدي‌ نداشتم‌ كه‌ چاپ‌ شود. توفيق‌ آن‌ زمان‌ عصر هرسه‌شنبه‌ منتشر مي‌شد و من‌ از چند روز به‌ انتشار آن‌ مانده‌ انتظار مي‌كشيدم‌. بعدازظهر سه‌شنبه‌، پيش‌ از آنكه‌ به‌ كلاس‌ درس‌ تابستاني‌ بروم‌ در ايستگاه‌ تجريش‌ ايستادم‌، هر اتوبوسي‌ كه‌ مي‌ايستاد با هزار چشم‌ مسافرانش‌ را جست‌وجو مي‌كردم‌ تا مرد روزنامه‌فروش‌ را كه‌ هميشه‌ با يك‌ بغل‌ روزنامه‌ از شهر مي‌آمد پيدا كنم‌. عاقبت‌ آن‌ كه‌ انتظارش‌ را مي‌كشيدم‌ آمد، روزنامه‌ها را به‌ باجه‌يي‌ كه‌ درست‌ در مقابل‌ ايستگاه‌ اتوبوس‌ واقع‌ شده‌ بود تحويل‌ داد و من‌ دوقراني‌ عرق‌ كرده‌ را كه‌ ساعت‌ها در مشتم‌ فشرده‌ بودم‌ به‌ روزنامه‌ فروش‌ دادم‌ و يك‌ شماره‌ توفيق‌ خريدم‌. صفحات‌ اول‌ و دوم‌ و سوم‌ را ورق‌ زدم‌، خبري‌ از شعر من‌ نبود، به‌ دو صفحه‌ وسط‌ نگاه‌ كردم‌ زير شعر خروس‌ لاري‌ شعر من‌ چاپ‌ شده‌ بود، با امضاي‌ خودم‌:
پسته‌ بي‌مغز باز آيد ز سمنان‌ غم‌ مخور
مي‌شود از قم‌ نمايان‌ روي‌ سوهان‌ غم‌ مخور
نه‌ يك‌ بار، نه‌ دوبار كه‌ ده‌ها بار شعر چاپ‌ شده‌ام‌ را خواندم‌، دلم‌ از شوق‌ مي‌لرزيد، روزنامه‌ را كه‌ هنوز بوي‌ مركب‌ چاپ‌ مي‌داد لاي‌ كتاب‌ هندسه‌ گذاشتم‌ و به‌ كلاس‌ درسم‌ رفتم‌ اما از شما چه‌ پنهان‌ از درس‌ آن‌ روز چيزي‌ نفهميدم‌. كلاس‌ كه‌ تمام‌ شد به‌ طرف‌ خانه‌ دويدم‌، خانه‌ تابستاني‌ ما يك‌ حياط‌ كوچك‌ در خيابان‌ مقصود بيك‌ بود. مادر و يكي‌ از خواهرانم‌ روي‌ ايوان‌ نشسته‌ بودند و چاي‌ مي‌خوردند، توفيق‌ را نشان‌ دادم‌ و شعر را كه‌ چاپ‌ شده‌ بود و آنها غرق‌ حيرت‌ شدند كه‌ تو با اين‌ سن‌ و سال‌ چطور در مجمع‌ نويسندگان‌ و شاعران‌ نامدار به‌ حساب‌ آمده‌يي‌? همكاري‌ غيابي‌ من‌ با توفيق‌ ادامه‌ داشت‌، پاييز كه‌ مدارس‌ باز شد و من‌ از كلاس‌ هفتم‌ به‌ كلاس‌ هشتم‌ رفتم‌ تصميم‌ گرفتم‌ اشعار و مقالاتم‌ را شخصاص به‌ دفتر توفيق‌ برسانم‌. وقتي‌ كالج‌ تعطيل‌ مي‌شد من‌ با دوچرخه‌ام‌ به‌ سنگلج‌ مي‌رفتم‌. محله‌ قديمي‌ سنگلج‌ بعدها خراب‌ شد، پارك‌شهر را به‌ جاي‌ آن‌ ساختند و اشعارم‌ را از لاي‌ در به‌ داخل‌ دفتر مي‌انداختم‌ و برمي‌گشتم‌. يك‌ روز حسين‌ توفيق‌ سربزنگاه‌ رسيد و مرا شناخت‌ و به‌ داخل‌ دفتر برد. اتاق‌ كوچكي‌ بود كه‌ بوي‌ كاغذ روزنامه‌ مي‌داد، پشت‌ يك‌ ميز تحرير كهنه‌ جوانكي‌ لاغر اندام‌ نشسته‌ بود، توفيق‌ مرا به‌ او معرفي‌ كرد و جوان‌ خنديد و گفت‌: اسم‌ من‌ ابوالقاسم‌ حالت‌ است‌ و حسين‌ توفيق‌ اضافه‌ كرد: خروس‌ لاري‌ معروف‌.

تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 

راستش‌ يكه‌ خوردم‌، پيش‌ از آنكه‌ حالت‌ را ببينم‌ هروقت‌ اشعارش‌ را با امضاي‌ خروس‌ لاري‌ مي‌خواندم‌ به‌ نظرم‌ مي‌رسيد كه‌ سراينده‌ اين‌ اشعار يك‌ مرد مسن‌ و جا افتاده‌ است‌ در حالي‌ كه‌ حالت‌ بيش‌ از بيست‌ سال‌ نداشت‌ و اشعارش‌ با اشعار ديگران‌ زمين‌ تا آسمان‌ فرق‌ مي‌كرد.هر هفته‌ شعر خروس‌ لاري‌ با مضامين‌ تازه‌ و شكل‌ خاص‌ روي‌ صفحات‌ توفيق‌ ظاهر مي‌شد. از شعر كش‌دار حالت‌ چيز زيادي‌ به‌ خاطر ندارم‌ ولي‌ همين‌ يك‌ بيت‌ نشانه‌ كاملي‌ از ذوق‌ و استعداد و مهارت‌ او در شاعري‌ است‌:
رفيق‌ من‌ حسن‌ سوسو كه‌ بي‌عقل‌ و شوعوره‌
زهر مويي‌ ز سي‌بيلش‌ نشان‌ كبر و غوروره‌
به‌ هرحال‌ از آن‌ روز به‌ بعد بين‌ من‌ و حالت‌ روابط‌ دوستانه‌ برقرار شد، رفيق‌ گرمابه‌ و گلستان‌ او جوان‌ سيه‌ چرده‌ خونگرمي‌ بود به‌ نام‌ مهندس‌ محمدي‌ كه‌ به‌ نام‌ مستعار طوطي‌ مقاله‌ مي‌نوشت‌. خود حالت‌ هميشه‌ مي‌گفت‌: اگرچه‌ گفته‌اند كه‌ كبوتر با كبوتر باز با باز ولي‌ من‌ نمي‌دانم‌ دوستي‌ و رفاقت‌ طوطي‌ با خروس‌ لاري‌ را چگونه‌ توجيه‌ كنم‌!بزودي‌ پاي‌ من‌ به‌ جلسات‌ هفتگي‌ توفيق‌ بازشد، در اين‌ جلسات‌ نامداراني‌ چون‌ محمدعلي‌ افراشته‌ و عباس‌ فرات‌ و غلامرضا روحاني‌ و بسياري‌ از دست‌اندركاران‌ شعر و نثر فكاهي‌ حضور داشتند.

دنبالک:
http://mag.gooya.ws/cgi-bin/gooya/mt-tb.cgi/26555

فهرست زير سايت هايي هستند که به 'دوستي‌ طوطي‌ با خروس‌ لاري‌! پرويز خطيبي‌، اعتماد' لينک داده اند.
Copyright: gooya.com 2016