«خوابِ آبی» تویِ سالن بود، ایستاده بینِ دو پنجره، تکیه داده به دیوار. نورِ خورشید از پسِ پنجرهها و پردههای نارنجیِ روشن، از دو سویِ تابلو میتابید. همان خوابِ آبی سی سال پیش بود، بر بومِ مُحاط در چارچوبی مستطیل، دو در سه متر؛ همانکه آن عصرِ پاییزی، روزِ آخرِ نمایشگاه، با حسین و جمیله از «هنرهای تزیینی» آوردیمش بیرون و گذاشتیمش روی سقفِ ژیان. با طناب به سقف بسته بودیمش اما باید با دست هم از دو طرف نگهش میداشتیم وگرنه باد میبُردش. آهسته میراندم در خیابانهای شلوغ. اتومبیلها بوق میزدند و ما میخندیدیم و جمیله میگفت: «انگار عروس میبریم.» همان خوابِ آبی که درنظرِ من از همهی عروسهای دنیا قشنگتر بود و آنهمه دوستش داشتم و هربار که به خانهی حسین و جمیله میرفتم، آنقدر جلوش میایستادم و نگاهش میکردم که دادشان درمیآمد: «تو اومدهی مارو ببینی یا اینو؟» همان خوابِ آبی باهمان رنگهایِ آبی مُلایم و روشن و ساده، آبیِ آسمانی، باهمان طاقنمای غریب، در پیشزمینهی آن آبشارِ درخشان و همان شتههای ظریف و لطیفِ درخشندهی نور که از جایی ناپیدا میتابید، همان دریاچهی در مِه خُفتهی پسزمینه، همان خوابِ آبی زیبایی که میخواستی بروی جلو، جلوتر، و ازآن دروازه، از زیرِ آن طاقنما با منحنیهای آرامشبخش و مهربانش بگذری تا برسی به خُنکای دلانگیزِ دریاچه و در مِهِ آبیِ آن گُم شوی. و من هربار میرفتم و گُم میشدم و مدتی بعد ناخواسته میآمدم بیرون؛ برمیگشتم به این دنیا. همان خوابِ آبی که در خانهی قبلیشان، توی سردابه بود و تابستانِ آن سالِ بد سردابه چه خُنک بود! بر سکوها میلَمیدیم و گوش میسپُردیم به چکچکِ چکیدنِ قطرههای شفاف و نَفَس میکشیدیم بوی خوشی را که در فضا میگشت. و خوابِ آبی روی یکی از سکوها بود، ایستاده رو به پنجرهی باریکِ همسطحِ کفِ حیاطخلوت. سی سال پیش، یک شب جمیله خوابی دیده بود و چون از خواب پریده بود، طرحِ اولیهی این تابلو را کشیده بود. تمام که شده بود، غیر از حسین که شاهدِ لحظه لحظه شکل گرفتنِ کار بود، من اولین کسی بودم که دیدمش و مَحوِ تماشایش شدم و زیرِلب گفتم: «خوابِ آبی!» و ازآن پس، اسمش شد خوابِ آبی. و آنقدر نگاهش کردم که سرانجام حسین یک روز وانتی اجاره کرد و آن را گذاشت پُشتش و آورد دمِ درِ خانهمان. و خوابِ آبی ازآنِ من شد. گذاشتمش تویِ اتاق، کنارِ قفسههای کتاب و هرگاه میخواستم، روز یا شب، میایستادم جلوش و نگاهش میکردم و گامبهگام میرفتم جلو تا خُنکایِ مِهِ دریاچه را روی پوستم حس کنم. فرقی نمیکرد چه فصلی باشد؛ زمستان و تابستان، بهار و پاییز نداشت؛ همیشه خوب بود و پاکیزه بود و دوستداشتنی. تا آنکه ــ کِی بود؟ ده سال پیش؟ سیزده سال پیش؟ درست یادم نیست ـ خواستم بروم و فکر کردم خوابِ آبی را هم با خود ببرم. اما چطور؟ بزرگ بود. نمیشد. یک روز جمیله گفت: «حسین بلده از تو چارچوب درش بیاره. اونوقت لولهش میکنیم میذاریم تو یه استوانه. فقط اونجا باید دوباره براش چارچوب درست کنی.» روزِ بعد، حسین داشت دستبهکار میشد که گفتم: «نه. خراب میشه. همینجا باشه. بهجاش، یه تابلوِ دیگه میبرم.» و خوابِ آبی تویِ خانهی آنها ماند و من «گُلدان و دخترِ مُنتظر کنارِ پنجره» را برداشتم که کوچک بود و میشد دست گرفت و بُرد توی هواپیما. و سالها، سیزده سال، ده سال، همراهِ دخترِ مُنتظر، نشستم کنارِ پنجره و به روبرو، به آنسوی پنجره چشم دوختم و گُلدانِ شمعدانیِ کنارِ پنجره همیشه باطراوت بود و آنسوی پنجره، خوابِ آبی را میدیدم، تکیه داده به دیوار یا آویخته بر دو میخ، اما دیگر نمیشد جلو رفت، جلوتر، و از دروازه، از زیرِ طاقنما گذشت و به مِهِ خُنک و لطیف و خوبِ دریاچه رسید.
حالا جمیله داشت بر بومی سفید، کلاغی میکشید یکدست سیاه که به روبرو خیره شده بود و حسین همچنان روی دوربینش کار میکرد، دوربینی که ساخته بود تا بتواند با آن از اشعهی دورِ بدنِ آدمها عکس بگیرد و عکسهایی هم گرفته بود اما میگفت هنوز کار دارد و پونی گوشهی اتاق چُرت میزد و گربهها بیپروا میآمدند و میرفتند و گاهی یکیشان سربهسرِ پونی میگذاشت و واقواقش را درمیآورد.
گفتم: «دیدین چه خوب شد نبُردمش؟! چه خوب که هنوز اینجاست!»
حسین گفت: «ما امانتداریم...»
جمیله گفت: «دیروز غروب حسین نبود. گربهها گُشنه بودن. چای و سیگار هم تموم شده بود. اینو ( اشاره کرد به شالِ دستبافتِ رنگارنگِ آویخته بر سهپایهی عکاسی، گوشهی اتاق) انداختم رو سرم و با دمپایی رفتم بیرون. زنه یکدست سیاه، عینِ کلاغ، اومد جلو که: این چه ریختیه اومدی بیرون؟ گفتم: به تو چه. کلانترِ شهری؟ یکی اون بگو، یکی من... مردم جمع شدن. حالا من اون وسط، رنگ و وارنگ، با دمپایی... خودم خندهم گرفته... که یهو صدای آژیر بلند شد و بعدشم غارغارِ کلاغا... تمومِ درختای کنارِ خیابون سیاه شده بودن از کلاغ... همینجور غار و غار و غار... ملت حیرون خیره شدن به آسمون. همینجور کلاغ بود که داشت پرواز میکرد. منم از فُرصت استفاده کردم و دررفتم اومدم تو خونه.»
خیابان و درختها و شاخههاشان بر بوم شکل میگرفت کمکم و کلاغها یکییکی مینشستند روی شاخهها.
از خوابِ آبی آمده بودم بیرون. رفتم طرفِ آشپزخانه تا برای خودم و حسین و جمیله چای بریزم. گربهها راه افتادند دنبالم. پونی سرش را بلند کرد.
از لیوانها بُخار بلند میشد و عطرِ چای بود و توتِ خُشک.
گفتم: «خونه قبلیرو کوبیدن و ساختن... نه؟»
حسین دوربین را رها کرده بود و داشت به گربهها غذا میداد.
گفت: «دیدی؟ حیف نبود؟»
گفتم: «هنوزم هروقت یادِ سردابه میاُفتم، نَفَسِ عمیق میکشم.»
جمیله چایِ داغ را جُرعه جُرعه مینوشید و بوم را نگاه میکرد.
گفت: «اینجا رو هم میخوان بکوبن... باید پاشیم.»
گفتم: «نه...»
حسین گفت: «میریم بومِهن... یه باغِ دراندشت، نزدیکِ رودخونه...»
پرسیدم: «جاجرود؟»
گفت: «آره.»
پس، اسبابکشی دیگری در پیش بود. دیگر انگار خانهای قدیمی در تهران باقی نمانده بود. همچنانکه دراین روزها، حتی یک گُنجشک هم ندیده بودم؛ نه میانِ شاخ و برگِ دودگرفتهی خیابانها و نه تویِ حیاطِ خانهی پدری، لابهلایِ درختهای پرتقال و نارنج و خُرمالو و گیلاس و داربستِ مو، روی حوض... یادم افتاد که جیک جیکِ گُنجشکان را حتی صبحِ زود هم نشنیده بودم. گاهی بغبغوی کبوترانِ چاهی بود. بیش از پیش، غارغارِ کلاغان همیشه شنیده میشد، اما خودِ کلاغها را ندیده بودم، یا توجه نکرده بودم و حالا میدیدمشان، بر بومِ جمیله نشسته بودند، روی شاخههای درختانی که برگهاشان مثلِ چرمِ دودگرفتهای، چِغر بودند.
جمیله با رنگهایِ تیره، بر بوم نقش میزد، ساکت... و حسین باز رفت سُراغِ دوربینش و من لیوانهای خالیِ چای را بُردم آشپزخانه شُستم و داشتم دستهایم را خُشک میکردم که پونی را دیدم، ایستاده بود روی پاهای کوتاهش، در آستانهی درگاه، و مبهوت نگاهم میکرد با چشمهای سیاهِ براقش.
سالن و همهجایِ خانه ساکت بود و بیرون، خورشید رفته بود پُشتِ ساختمان روبرویی و نورِ نارنجیِ دو سویِ «خوابِ آبی» کمرنگ شده بود.
پرسیدم: «کِی اسبابکشی دارین؟» و دیدم که روبرویِ خوابِ آبی ایستادهام و نشنیدم حسین و جمیله چه گفتند و پاهایم بیاراده پیش میرفتند و از دروازه گذشتم، از زیرِ طاقنما، و چه زود رسیدم به طراوتِ خُنکِ مِهِ دریاچه... در دوردست، پنجرهای بود با گُلدانی شمعدانیِ پژمُرده و دختری کنارِ پنجره نشسته بود و من هم کنارِ دخترِ مُنتظر ایستاده بودم و از پنجره خوابِ آبی را نگاه میکردم و هم پا در خُنکای دریاچه داشتم و از پسِ پردهی ململیِ مِه، دختر و خودم را کنارِ پنجره میدیدم با شاخههای پژمُردهی شمعدانی و صدایی از دور شنیده میشد، شبیهِ غارغارِ انبوهی کلاغِ راهگُمکرده...
***
این داستان را می¬توانید در این جا بشنوید:
http://sedayedost.blogspot.com/