باور نمی کنم که پدر به ناگاه...
زمان گذشت بی صدا ز فصل ِ با تو بودنم
غزل شکست در گلو و مویه شد سرودنم
نه گاه ِبا تو بودنم، خبر شدم ز چند و چون
نه این زمان که می رسد خبر ز بی تو بودنم
تو رفته ای شنیده ام، به نا کجا، به ماورا
نه! باورم نمی شود! دریغ زین شنودنم
تهی است چشم تشنه ام ز دیدن زلال تو
و من هنوز مست آن کمال ِ دل ربودنم
زمانه ابری است تا نهایت جدایی ات
چه سود اشک و شیونی به سیل غم فزودنم
گشوده شعر گر کنون، مسیر خویش تا جنون
به گـَرد تو نمی رسد، تمام ره گشودنم
چه کودکانه جاودان، سرشتمت و ناگهان
زمان گذشت بی صدا ز فصل با تو بودنم
ویدا فرهودی
اردیبهشت 1385