سال ۱۳۵۰ بود که وزارت اطلاعات رژيم شاهنشاهی، "روزنامهی توفيق" را با هزار ترفند به تعطيلی کشاند. "کاکا توفيق" تلاش بسيار کرد تا دست رژيم را برای مردم رو کند و خود را از مخمصهای که در آن افتاده بود نجات دهد. بهترين راه، آگاه کردن مردم و درخواست استمداد از آنها بود. رژيم، که دست توفيق را خوانده بود، تمام منفذهايی را که امکان داشت واقعيت از آنها به بيرون درز کند بست. توفيق طبق روال هميشگی سعی داشت با شيوههای ابتکاری راهی به جلو بگشايد. روزنامه که توقيف شد روزنامه فروشها به توفيق مراجعه میکردند و میگفتند "مردم سراغ توفيق را از ما میگيرند و مدام میپرسند: توفيق در نيامد؟ ما چه جواب بدهيم؟" توفيق برای آگاه کردن مردم، پوستری از "بابای توفيق" چاپ کرد و به روزنامهفروشها گفت: "هر کس پرسيد توفيق در آمد، يکی از اين پوسترها را به او بدهيد و بگوييد نه! ولی بابای توفيق در آمد!" (اين پوستر را میتوانيد در صفحهی ۱۹۸ کتاب ِ "روزنامهی توفيق و کاکا توفيق" نوشتهی خانم دکتر فريده توفيق –خواهر استاد حسن توفيق- ملاحظه فرماييد). ماموران شهربانی و ساواک به اين پوستر هم رحم نکردند و آن را توقيف کردند! ابتکار ديگر توفيق پخش تراکتی بود همراه با يک بسته سماق که روی آن با خط درشت نوشته شده بود "همشهری، شب جمعه بی شب جمعه!" و زير تصوير ِ "کاکا توفيق" –که قيافهی محزون و نگرانی داشت- اضافه شده بود، "شما هم مثل من فعلا سماق بمکيد! هر هفته منتظر ما باشين تا ببينيم چی ميشه!" اين تراکتها و سماقها هم توسط رژيمی که قرار بود پنجمين قدرت بزرگ جهان شود توقيف شد!
توفيق به ابتکارات ديگری نيز دست زد ولی وزارت اطلاعات رژيم که عزم خود را برای بستن اين نشريهی انتقادی جزم کرده بود هر چه را که منتشر میشد بدون تعلل و تامل توقيف و معدوم میکرد.
يکی از اين ابتکارات ارسال نامهای بود به نشريات آن زمان با عنوان "تشکر از همکاران" که طی آن از همکاران مطبوعاتی به خاطر اين که يک کلمه نيز در باره عدم انتشار روزنامه توفيق ننوشتند تشکر و قدردانی شده بود! از جملهی اين نشريات مجلهی يغما بود که در ترتيب الفبايی اسامی نامش آخر از همه آمده بود.
کسانی که در آن سالها مجلهی يغما را از دکهی روزنامهفروشیها میخريدند بعد از تشکر توفيق هم چيزی در حمايت از توفيق در آن نشريه نديدند و لابد گمان کردند که مرحوم يغمايی راه محافظهکاری در پيش گرفته و اهميتی برای توفيق و توقيف آن قائل نشده.
هفت سالی گذشت و مردمی که به نزديکیهای دروازهی تمدن بزرگ رسيده بودند بی هيچ دليل ِ خاصی (!) سر به شورش برداشتند و نظام شاهنشاهی را با خشم و عصيان در هم کوبيدند.
تابستان سال ۱۳۶۷، مجله "آينده"، در شمارهی ۵-۳ خود نامهای از آقای محمد غلامرضايی منتشر کرد که آنچه را که بعد از دريافت نامهی توفيق توسط حبيب يغمايی گذشته بود شرح میداد. در اين نامه نوشته شده بود: "مرحوم يغمايی عين نامه را با عنوان تشکر از همکاران در شماره ۶ مرداد ماه يغما چاپ کرد (مجله يغما، سال ۱۳۵۰، شماره مرداد، صفحه ۳۱۸). پس از تحويل نسخه های يغما به اداره توزيع جرايد، مجله به دکههای روزنامهفروشی توزيع نشد، پس از روزی چند حبيب يغمايی را به ادارهای احضار کردند و معلوم شد که سبب توزيع نشدن يغما چاپ نامه توفيق بوده است. پس مجلات را از اداره توزيع به دفتر مجله منتقل کردند و کارمندان مجله برگی را که نامه مذکور بر روی آن چاپ شده بود پاره کردند و مجلههای ناقص شده را به اداره توزيع برای فروش تحويل دادند.
ماه بعد – يعنی شهريور ماه هزار و سيصد و پنجاه – بار ديگر پاکتی از توفيق به دفتر مجله رسيد. و آن کاريکاتوری بود با تصوير آدمکی که سماق میمکيد. گوشه راست آن به خط نسبتا درشت نوشته شده بود کاکا توفيق و سمت چپ آن: بها يک ريال، به نفع فروشنده. زير تصوير نوشته شده بود: شما هم مثل من فعلا سماق بمکيد!
مرحوم يغمايی، اين کاريکاتور را در شماره شهريور ماه چاپ کرد (مجله يغما، سال ۱۳۵۰، شماره شهريور، صفحه ۳۷۰) و مجله را پس از صحافی به اداره توزيع بردند. بار ديگر ماجرای ماه قبل تکرار شد. اينبار نيز نسخههای آن را از اداره توزيع به دفتر مجله بازگرداندند تا پس از جدا کردن صفحه کاريکاتور به اداره توزيع بدهند و به آن صورت در دکهها پخش شد.
مجله يغما هر ماه پيش از آن که به اداره توزيع فرستاده شود به وسيله پست برای مشترکان فرستاده میشد. کسانی که مشترک بودهاند اگر به مجلههای خود بنگرند، اين نامه و کاريکاتور در آن هست. اما نسخههايی که در دستفروشیها به فروش میرفت فاقد اين نامه و تصوير بود..."
احتمالا خانم دکتر توفيق هم از اين ماجرا مطلع نشدهاند، چرا که در کتاب "روزنامهی توفيق و کاکا توفيق" اشارهای به اين موضوع نشده است. اما چيزی که مهم است اينست که حوادث سال ۵۷ نشان داد که نه توقيف پوستر "بابا توفيق"، نه ازميان بردن پاکتهای سماق، و نه پاره کردن صفحات يغما، هيچيک نمیتواند نظامی را که پايههايش بر استبداد و سرکوب و بريدن زبان و شکستن قلم استوار است از سقوط نجات دهد.
اکنون که سی و پنج سالی از توقيف توفيق، و بيست و هشت سالی از سقوط سلطنت میگذرد، باز هم شاهد استبداد و سرکوب و حذف صفحات کتب و نشريات به اميد دوام ابدی نظام فعلی هستيم. "برداشت آخر" رويا صدر، يکی از اين کتابهاست...
***
"برداشت آخر" که به دستم رسيد، نخستين چيزی که جلب توجهم را کرد طراحی روی جلد کتاب بود. طراحی ابتکاری، با رنگهای چشمنواز و پرکشش. اين عناوين بر روی جلد ديده میشد: برداشت آخر، بهلول، طنز مطبوعاتی، ملانصرالدين، توفيقيون، کلهگندهها، دخو، مشت حسن، گزيدهای از آثار طنزپردازان ايران، و.... طنز وبلاگی!
برايم جالب بود که رويا خانم به اين مقولهی تازه پاگرفته هم پرداخته و کتاب سابقش را که "بيست سال با طنز" نام داشت تا اين حد تکميل کرده. طبق معمول با ديد خريداری نگاهی به صحافی و آستر بدرقه و شناسنامه انداختم؛ در قسمت شناسنامه خبری از تعداد صفحات نبود. به فهرست مطالب نگاه کردم؛ در مقابل عناوين و سرفصلها، شمارهی صفحات ذکر نشده بود. به آخر کتاب نگاه کردم؛ از نمايه خبری نبود. شايد بعد از ارائهی چند کار خوب و به ياد ماندنی، توقعام از "انتشارات سخن" بيش از اندازه زياد شده است. مجددا به فهرست نگاه کردم:
فصل اول: نشريات طنز؛ فصل دوم: نشريات غيرطنز؛ فصل سوم: طنز در نشريات محلی؛ فصل چهارم: طنز در نشريات دانشجويی؛ فصل پنجم: طنز نوشتاری در وبلاگهای فارسیزبان. اين فصل خود شامل چهار بخش بود: بخش اول: طنز وبلاگی و تاريخچهی آن؛ مرکزيتزدايی، ويژگی محوری طنز وبلاگی؛ پيامدهای طنز وبلاگی؛ تزلزل و بینظمی در وبلاگهای طنز، در مقايسه با طنز مطبوعاتی؛ بخش دوم: آفرينش قالبهای نو در طنز، پيامد مهم طنز وبلاگی؛ الف- طنزهای درون گروهی وبلاگی؛ ب- آفرينش قالبهای ابتکاری؛ بخش سوم: ارتقای سطح طنز در جامعه؛ الف- مينيمالنويسی؛ ب-طنزنويسی با مايههای ادبی؛ ب۱- طنزهايی در مايه گروتسک؛ ب۲- وبلاگهايی که به بزرگان عرصه طنز اختصاص دارند؛ ج- بهکارگيری قالبهای معمول و شناخته شده طنز؛ ج۱- جوک؛ د- طنزهای شخصی يا صنفی؛ ه- استفاده از ظرفيتهای مختلف زبان و گنجايش آن؛ بخش چهارم: امکان تبادل آزاد تجربه.
پيش از آنکه به فصل "طنز نوشتاری در وبلاگهای فارسیزبان" سری بزنم، نگاهی به فصل "طنز در نشريات دانشجويی" و غائلهی "کنکور، وقت ظهور"ِ نشريه موج انداختم تا ببينم رويا خانم چه اندازه توانسته زير فشارهای موجود، بیطرفی خود را حفظ کند که به نظر من در اين امر کاملا موفق بوده است:
"اين نمايشنامه که نشانگر ذوق نويسنده در طنز نيز هست، به علت صراحت بيان، بیتوجهی به حساسيت موضوع و عدم پيچيدگی ساختار نوشته به تناسب حساسيت موضوع، رنگ هجو برخی اعتقادات اسلامی را نيز به خود میگيرد، هر چند خواننده منصف رد پای صداقت نويسنده را در آن میيابد. چاپ اين مطلب، با عکسالعملهای شديد در سطح برخی از محافل و مجامع مذهبی و روحانيون، در قالب ارايه بيانيه و تظاهرات با کفن ِ سفيد در شهر قم مواجه میشود. حتی از سوی برخی از علما حکم ارتداد دستاندرکاران مقاله و نشريه نيز صادر میگردد!..."
در کشوری که شاهد چنين واکنشهايی نسبت به يک نوشتهی طنز هستيم، البته سخن گفتن از ذوق نويسندهاش میتواند مشکلساز باشد، که خانم صدر –اينجا به عنوان يک تاريخنويس- حقيقت را فدای مصلحت نکرده است.
بعد از بررسی اجمالی اين فصل، سراغ مقدمه کتاب رفتم. خانم صدر در همان نخستين سطور در بارهی طنز وبلاگی چنين نوشته بود:
"امروزه، با گسترش صنعت ارتباطات و ايجاد فضای رسانهای نوين و پديداری مرکزيتزدايی و حضور دموکراسی ديجيتالی در نوشتار و سخن، عرصههای جديدی برای آفرينش و ارايه آثار طنز، فراهم آمده است. با اينحال، در جامعهی امروز، طنزنويسی در مطبوعات (به عنوان رسانههای جمعی) و در وبلاگستان (به عنوان رسانههای شخصی)، راه رفتن بر لبهی تيغ است. در مطبوعات، که عرصهی گفتمانهای رسمی است، طنزنويسی و انتشار اثر طنز، نيازمند بهکارگيری ملاحظهها و چارهانديشیهايی است که يا مديران جرايد را از چاپ ستون طنز منصرف میکند و يا، به علت محدوديت نويسندگان در انتخاب موضوع و گزينش قالب، گسترهی مخاطب آثار طنز مطبوعاتی را محدود میسازد. در رسانههای شخصیتر، مثل وبلاگها، که امکان ارايهی بیواسطهی مطلب، به علت فقدان فيلترهای معمول رسانههای جمعی وجود دارد، مشکل، شکل ديگری به خود میگيرد: کمتوجهی به حساسيت کار، سادهانگاری و مسامحه را در ارايهی اثر طنز به دنبال دارد و در بلند مدت، به پايين آمدن سطح انتظار مخاطب و ميزان شناخت او نسبت به طنز، به خصوص در ميان قشر جوان میانجامد... زمانی که نگارش دوباره کتاب را آغاز کردم، پديدهی «وبلاگ و وبلاگنويسی» در جامعهی اينترنتی امروز به دورهی رشد و گسترش خود رسيده بود که طنز، بخش قابل توجهی از مطالب آن را تشکيل میدهد و حساسيت دستاندرکاران طنز را میطلبد، و قشربندی سنی و اجتماعی کاربران اينترنت، اين حساسيت را دوچندان میکند. بیشک با توجه به بسط دايرهی نفوذ وبلاگستان در جامعه، بررسی چهرهی طنز امروز بدون کنکاش در طنز وبلاگی، ناممکن به نظر میرسد. بخش بررسی طنز در وبلاگستان، با هدف شناخت ويژگیهای اين گونهی ادبی در دنيای ديجيتال در اين تحقيق گنجانده شد..."
بعد از خواندن مقدمه سراغ فصل "طنز وبلاگی" رفتم. در فهرست مطالب، اين فصل در آخر کتاب و بعد از فصل "طنز در نشريات دانشجويی" آمده، ولی با کمال تعجب نشانی از آن نيافتم! پيش خود فکر کردم شايد موقع صحافی، فرم آخر جا افتاده و به اشتباه در کتاب گنجانده نشده. البته شانزده صفحه تبليغ "انتشارات سخن" در انتهای کتاب و چسبی که صفحهی آخر -يعنی ۴۴۵- را به اين تبليغ متصل کرده مرا به شک انداخت که نکند صفحات را پيش از پخش، کندهاند و جای آن اين صفحات را گذاشتهاند اما بلافاصله اين شک را از خود دور کردم با اين توجيه که ادارهی توزيع کتابی در کار نيست که بخواهد چنين شود و تازه مگر چه چيز در اين فصل میتواند نوشته شده باشد که به خاطر آن بخواهند کتاب را آشولاش کنند. در بررسی کتاب "بی بی سی" هم هيچ اشارهای به اين نقص نشده بود و البته آقای علینژاد صحبتی از طنزهای وبلاگی نکرده بود. به هر حال روانهی کتابفروشی شدم و گفتم کتاب ناقص است و کتاب ديگری بدهند. کتاب را که دادند ديدم همان ۴۴۵ صفحه را دارد. به کتابفروشیهای ديگر رفتم. باز باور نمیکردم کتاب را در آخرين مرحله ناقص کرده باشند. تنها نزد يک کتابفروش ديگر کتاب را يافتم که آنهم همين تعداد صفحه را داشت. مطمئن شدم که اين بخش را بعد از چاپ و در حين صحافی حذف کردهاند؛ درست مثل صفحات يغما.
نه توقيف و تعطيل توفيق، نه پاره کردن صفحات يغما، نه جلوگيری از انتشار کتابها و نشريات، نه تهديد و ارعاب به منظور جلوگيری از شنيدن راديوهای "بيگانه"، نه گرفتن و شکنجه کردن خوانندگان کتابهای ممنوعه، هيچيک نتوانست شاه و زيردستانش را نجات دهد. امروزيان نيز مطمئن باشند که حذف چند صفحه از يک کتاب تاريخ طنز با تيراژ تاسف آور ِ ۲۲۰۰ نسخه، يا تعطيل کردن يک روزنامه، يا جلوگيری از انتشار يک کتاب، يا فيلتر کردن يک سايت، يا پارازيت انداختن بر روی صداها و تصاوير "بيگانه"، نه تنها کمکی به ماندنشان نمیکند بلکه رفتنشان را سرعت میبخشد. اين را تاريخ تمام کشورهای استبدادی به ما نشان داده است. ماندن تنها با آزادی ميسر است؛ تنها با شنيدن انتقادها و تصحيح مداوم خطاها. از تاريخ و از آنچه بر گذشتگانمان رفته است بايد درس گرفت. تنها راه ماندن همين است.