امروز دوست عزيز شاعر و نويسنده، محمدعلی سپانلو که برای شرکت در يک نشستِ شعرخوانی به شهرِ ما (گوتنبرگِ سوئد) آمده، به کتابفروشی من (خانه هنر و ادبيات) آمد.
نشستيم و گفتيم و شنيديم و قهوهای نوشيديم و يادِ دوستان را زنده کرديم.
پنج سال پيش، درست در چنين روزی (پنجمِ دسامبر)، داشتم اين کتابفروشی را راه میانداختم و قفسهها را رنگ میکرديم. منوچهر آتشی، دوست شاعرِ از دسترفته، که يادش گرامی باد، مهمانِ شهرِمان بود. دفتری آوردم و خواستم شعری و چند خطی به يادگار بنويسد. شعرِ زيبايی نوشت و مهرِ دوستانهاش را در چند واژه به يادگار گذاشت.
در اين پنج سال، هر دوست شاعر و نويسنده و فيلمساز و هنرمندی که از ايران يا کشورهای ديگر به شهرِ ما آمده، در صفحهای ازاين دفتر، چند خطی به يادگار نوشته است.
دفتر را دادم به سپانلو و گفتم که سی و نُهمين دوستی است که در اينجا مینويسد. لُطف کرد و آخرين شعرش را همراهِ جملههايی زيبا و مهرآميز نوشت.
وقتی تاريخ را پرسيد، ديديم چه اتفاقی! همان روز است که پنج سال پيش منوچهر آتشی اينجا بود و در اين دفتر نوشت.
يادِ سبزِ آتشی همچون شعرهایِ زيبايش زنده است و زنده باشد... و بهقولِ قديمیها، هرچه خاک اوست، عُمرِ سپانلو باشد تا تندرست و کوشا بماند و همچنان شعرهایِِ قشنگ بنويسد.
ناصر زراعتی
***
عجوزه
شکوفه را که نيارست
زمانه را که نياراست
ستوهِ زشتیاش انگيخت
به قتلِ هرچه که زيباست
به پایِِ ريشه نمک ريخت
که اين حقيقتِ دنياست
به آبها نفرين کرد
به خُشکسالی تنهاست
هر آنچه ريشه که سوزاند
به چانهیِ خودِ او خاست
که گفت دشتِ ستروَن
نتيجهی عملِ ماست؟
عجوزه از بُستان رفت
درختِ کُهنه شکوفاست.
*
نمیدانم مناسبتِ تقديمِ شعر «عجوزه» در ششمين سالگردِ تأسيسِ کتابفروشیِ ناصر زراعتی چيست؟! اما شايد بيتِ آخری گواهی باشد بر همهی اين درختانِ کُهنهی گذشته و حال (و شايد آينده) که هنوز زندهاند و ريشههاشان فاسد نشده است. ريشهی فاسد و فسادِ ريشه (بهسَبکِ رؤيايی يا رؤيای سبک) بده بستانِ ما با اين زندگیِ افسوسی اما بدونِ سکون است.
[...]
۵ دسامبرِ ۲۰۰۶
محمدعلی سپانلو