نيست از آن شور قديمت نشا ن
خسته ای و رفته ز جا نت توان
خسته ی تکرار دروغ و ريا
زخمی ِ بی وقفه ی نيش ِ زبا ن
جای نسيمی که بهار آوَرَد
سوز زمستان شده هر سو وَزان
تا بکـَـنـَـد ريشه ی بالندگی
خفتگی و مردگی اش ارمغان
تا بکــُنــَد تيرک داری به پا
شور بياويزد و شادی از آن
می بتــَنــَد، جمله ی روزان ِ سال
رخت عزا بر تـن ِ پير و جوان
خسته ای افسوس و بس چون تو اند
یـأس جـَوَد دائمشان استخوان
یـأس فرو هـِـل، بـنـِه سرمای دل
ياد کن از همت خورشيديان
خيل فرو خفته ی بيدارها
نور فشانند چو از خاوران،
آب شود يخ زده تنديس وَهــم،
يک دو دمی تن بده بر هـُرمشان!
سبز شود باز اميدی نویـن
دشمن هستی برود از میـان
رنگ دهد باز بهاران به شهر
باز شود غنچه ی سرخ ِ بيان
ويدا فرهودی
پاييز ۱۳۸۵