به نقل از ماهنامه «نسيم هراز» شماره ۱۳
عکس ها: علی زارع
j4p - آرش نصيری- وقتی رسيدم يکی از دوستان قديمش آنجا بود. سلام و عليک و احوالپرسی خيلی زود تمام شد. آقای بيات داشت يک ماجرای دنبالهدار را تعريف میکرد و من وسطش رسيده بودم. از آنجا به بعد هم شنيدنی بود که تقريبا يک ساعت و نيم طول کشيد و ما نشسته بوديم و گوش میکرديم. داشت از آن ماجراهايی که بوی رفاقت دارد تعريف میکرد. درست مثل فيلمهای مسعود کيميايی. مثل آهنگهای اسفنديار منفردزاده و صدای فرهاد. مثل آهنگهای خودش. مثل کوچه بنبست. مثل برادر جان. مثل پدرم. ازآن ماجرا رفت به ماجرای تصادف جگرگوشهاش بامداد که مربوط به چند سال قبل بود و سرشار بود از عاطفه يک پدر مهربان و يک هنرمند حساس. خدا را شکر بامداد سلامتش را به دست آورده است اما پدر هنوز وقتی آن ماجرا را تعريف میکند میزند زير گريه. گريه میکند ويادش میآيد که دست به دامن امام رضا شده بود. سجده کرده بود و رو به بارگاهش نشسته بود و شعر موسيقی سريال امام رضا را خوانده بود. شعر عربی را دوباره میخواند. گريه میکند و میگويد: «گفتم يا امامرضا، من پسرم را از تو میخواهم.»
بامداد برای موسيقی سريال امام رضا پيانو زده بود و او در راز و نيازش اين را هم يادآوری کرده بود.
پر از اشک میشود و چشمان ما هم؛ من و آن دوست قديمی استاد که آمده بود به عيادتش و با خودش بوی کوچههای پراز خاطره جنوب شهر تهران را آورده بود.
حتی بعد از آنکه آن دوست قديمی آقای بيات که وقتی شنيده بود استاد در بستر کسالت است آمده بود به ديدارش، رفته بود، آن بوی کوچههای پرازخاطره جنوب شهر مانده بود؛ بوی خوش رفاقت. بوی ترانههای پر ازشيرينی عشق و تلخی محروميت.بوی ايرج. بوی دوست. از همان جا بايد شروع میکرديم. از کوچه ورفاقت...
بخش اول اين مصاحبه را با هم می خوانيم.
***
کوچه شما را ياد چه چيزی میاندازد؟
کوچههای محلهمان. کوچه من و ايرج جنتی با هم. يک نخ به درخت میبستيم و يک نخ به ديوار و با توپ پلاستيکی واليبال بازی میکرديم.
آن موقع هنوز معروف نشده بوديد که همسايههايتان به شما افتخار کنند. با شما دعوا نمیکردند؟
روبروی خانه ايرج بازی میکرديم. سر و صدای ما کسی را اذيت نمیکرد. آن موقع کوچهها مثل الان شلوغ نبود. اصلا ماشين رد نمیشد. سرآسياب دولاب. انتهای کوچه جعفری، همان که از دلگشا شروع میشود. کوچه دلگشا محله مرتضی عقيلی بود و همينطور میآمديم به دروازه دولاب. همان کوچههای بنبست که ايرج شعرش را گفت و من آهنگش را ساختم.
اتفاقا سوال بعدی من هم همين بود. میخواستم بپرسم مگر کوچهتان بنبست بود؟
کوچه بنبست هم داشتيم. کوچه بنبست يک استعاره است. آن موقع همه کوچهها به بنبست میرسيد.آن طرف ديوار را هم نمیشد ديد. ديوارها شيشهای نبودند. ديوارها بلند بودند و ما نمیتوانستيم آن طرف ديوار را ببينيم. آن طرف کوچه هم خبری نبود. من و ايرج جنتی از پلههای يخچال پايين میرفتيم و گونی را پر از يخ میکرديم و من آن را به دوش میگرفتم. ايرج میخواست کمک کند. من میگفتم تو انگشتت را بگير زير گونی که کمکم کرده باشی. دم خانه ما يخها را میگذاشتيم داخل جعبه و میفروختيم. آن موقع تقريبا هيچ کس يخچال نداشت. مردم با همين يخها سر میکردند. میبردند خانه و يخ را توی گونی میگذاشتند و غذايشان را زير آن میگذاشتند تا سرد بماند و خراب نشود.
اينها مربوط به چه سالهايی است؟
حدود سالهای سی و هفت و سی و هشت. من کلاس ششم بودم. شايد آن موقع يازده سالم بود.
از اين سالها تا موقعی که در يک استوديو که اگر اشتباه نکنم حوالی ميدان فردوسی داشتيد کوچه بنبست را میساختيد، چند سال فاصله بود؟
خيلی سال. من آن موقع با ايرج سر کوچه آنها میرفتيم بلال میخريديم و يک منقل میگذاشتيم و میفروختيم. وقتی کسی میآمد که ايرج دوستش داشت، من مینشستم و باد میزدم و او میايستاد و داد میزد که يعنی ارباب است و مهمتر است و ايرج به آنکه دوستش داشت سلام میکرد. برعکسش هم بود. ايرج باد میزد و من میايستادم و سلام میکردم! خيلی بچه بوديم. سلام میکرديم برای ابراز عشق. روزگار را اينطور گذرانديم تا وقتی که شايد کلاس هفتم بوديم و ايرج پدربزرگش را از دست داد و آنجا اولين شعرش را گفت. گفته بود: «خداوندا پدر را از پدرجانم گرفتی/ و او را در دل خاک نهادی...» پدر ايرج تار میزد. خيلی هم قشنگ تار میزد و میخواند. دستگاهها را هم خوب میشناخت. آن موقع هميشه يا ايرج خانه ما بود يا من خانه آنها بودم. مثل يک خانواده بوديم.
يادم هست که قبلا گفته بوديد پدر ايرج به خاطر آنکه تار میزد جذابيت بيشتری برايتان داشت چون موسيقی برای شما...
بله. پدر من يک ارتشی بود. وقتی پدر ايرج به پدر من گفت که پسرت استعداد موسيقی دارد، بگذار برود موسيقی بخواند، پدر من به او گفت که پسر من بايد برود کشتیگير يا افسر ارتش شود. من بچهام را اينطوری دوست دارم. نمیخواهم بچهام برود و مطرب بشود! من به خانه ايرج میرفتم و پدرش مرا تشويق میکرد. حافظ میخوانديم و پدرش تار میزد. سال بعد خانواده ايرج رفتند دزفول، پايگاه وحدتی.
پدر ايرج هم نظامی بود؟
بله. در نيروی هوايی بود. مدرک بالايی هم داشت. ايرج میگفت پدرش يک سال ديرتر رفته بوده و حقش را پايمال کرده بودند. من حدودا چهارده، پانزده سالم بود که آنها رفتند به دزفول. حدود سالهای سی و نه و چهل؛ يکی، دو سال بعد از آن مرارتهايی که با هم داشتيم. وضع پدر ايرج از وضع پدر من بهتر بود. پدر من خيلی پدر خوب و مهربانی بود و بامنش خاص خودش و با شرافت بسيار. هر دو آنها انسانهای شريفی بودند اما پدر من مخارج روزانهای داشت که کمتر میتوانست به ما برسد و مجبور بود که به مخارج زندگیاش برسد و ما حسرت حتی يک پنج زاری و يک تومانی را داشتيم. آن اوايل که با ايرج به استخر امجديه میرفتيم چهارزار برای برگشتن پول داشتيم. قبلش هم با ايرج میرفتيم به استخر باشگاه نيروی هوايی و شنا میکرديم. يادم هست که من مايو نداشتم و مايوی ايرج را میگرفتم. ايرج از من لاغرتر بود و من قدبلندتر بودم و چاقتر. يک ربع طول کشيد که دو نفری اين مايو را به تن من بپوشانيم! ايرج رفت توی آب و من هم رفتم. نگو ته استخر خزه دارد و من کشيده شدم به سمت گودی و داشتم غرق میشدم. ايرج شنا بلد بود و آمد مرا هول داد به سمت کناره، من ديوار را گرفتم و آمدم بيرون و نجات پيدا کردم. سالها بعد که ايرج دزفول بود میرفتم آنجا. ايرج تا دبيرستان در دزفول بود و بعد آمد به تهران. چون ايرج نبود، من ديپلمم را نيمهکاره گذاشته بودم. رياضی میخواندم. از خدمت معاف شده بودم و از دوستانم دو سال جلو افتادم. بعدا به کمک يکی از دوستانم ديپلم رياضی گرفتم و توانستم به اپرای تهران وارد بشوم.
معجزه شده بود که توانستيد بيست و پنج روزه ديپلم بگيريد؟
ادبيات را خرداد گرفته بودم. باهوش بودم. چون میخواستم بروم اپرا، همت کردم و تلاش کردم چون میخواستم موسيقی ياد بگيرم. شب و روز تلاش کردم و به خودم فشار آوردم. قبل از آن هم خوانده بودم و بعدش که شروع کردم، ديپلمم را شبانه گرفتم. آنجا برای آنهايی که ترسيم رقومی بلد نبودند، ترسيم رقومی مینوشتم. آنها بيست گرفتند اما من چون وقتی میخواستم برای خودم بکشم دستم عرق کرده بود و نتوانستم خوب بکشم، نوزده و نيم شدم! اينطوری بود که ديپلم گرفتم و وارد اپرای تهران شدم.
يعنی لازم بود که ديپلم داشته باشيد؟
بله. آن موقع نوزده سالم بود.
قبل از آن در موسيقی کار کرده بوديد؟
من آهنگهايی ساخته بودم. حتی يک بار که ايرج خانهشان بود من با خانواده او رفتم اردوی نيروی هوايی بابلسر. با هواپيمای داکوتا رفتيم تا آنجا. رفتيم در باشگاه نيروی هوايی و پدر ايرج مرا به اسم ايرج معرفی کرد. من آن موقع آهنگهای ويگن را میخواندم. آنجا خواندم و دوستان پدر ايرج آمدند و گفتند که ايرج چقدر بزرگ شدهای؟ نمیدانستند که من دوست ايرج هستم. تعداد اعضای خانواده معلوم بود و مرا به اسم ايرج برده بودند، چون خارج از خانواده کسی نمیتوانست برود. ايرج گفته بود که من نمیآيم و شما بابک را ببريد. آنها هم آنقدر مرا دوست داشتند که هر کاری که برای ايرج میکردند برای من هم میکردند. پدر و مادر من هم همينطور بودند. روزهای اولی که ايرج آمد تهران ودر دانشگاه هنرهای دراماتيک قبول شده بود، در شهباز با بهزاد فراهانی يک اتاق اجاره کرده بودند که درست روی تنور نانوايی بود و آنقدر گرم بود که حتی در زمستان هم آدم عرق میکرد در آن اتاق. من وقتی میآمدم خانه و ناهار میخورديم مادر من برای ايرج گريه میکرد. میگفت چرا ايرج را نياوردی؟ يک بار از مدرسه آمده بودم، مادرم اشکنه درست کرده بود. ايرج آمد آنجا و با هم اشکنه با ترشی خورديم. روی آن سير داغ میزدند و خيلی خوشمزه میشد. از غذاهای تهرانی بود که ما آن موقع میخورديم. مادر من در اصل مال شهربابک يزد بود و اين چيزها را خوب بلد بود. ايرج در خانه ما همانقدر عزيز بود که من در خانه آنها.
پس رفتيد در اردوی رامسر و آواز خوانديد؟
بله. روز بعد کنار دريا قدم میزدم. اولين بار بود که دريای شمال را میديدم. موج که میزد جلو اين صدفها همينطور در خاطر من ماند تا وقتی که آمدم خانه. در روزنامه يک مقاله نوشته بودند با عنوان صدفهای شکسته. رفتم به خانه يکی از دوستانم و همينطور که با هم صحبت میکرديم گفتم: اکبر من قلبم به تپش افتاده. من يک ملودی ساختم و بلند شدم و ناخودآگاه آمدم خانه. آن موقع هنوز نت بلد نبودم. آنقدر اين آهنگ را خواندم و خواندم و خواندم تا از بر شدم. اين آهنگ را میگويم (با آواز میخواند): «بر لب دريا نشستم/ ياد دوران گذشته/ موج دريا.../ میرسيد آهسته خسته» تا اينجای شعر را من خودم گفتم و بقيه را ايرج گفت که همان آهنگ «صدف شکسته» است. اينآهنگ را اولين بار در احساس و انديشه خواندم. بعد گيتی خواند، بعد ناصر صبوری که پسرعمه ايرج بود. منتها با صدای گيتی صفحه شد.
اينها مربوط به سالها قبل از اپراست؟
بله. مال سالهای قبل از نوزدهسالگی است؛ شايد شانزده يا پانزده سالگیام.
ساز هم میزديد؟
يک آکاردئون داشتم. بعد چند ترانه ديگر ساختم (میخواند): «تيره شد شبم/ رام دادام دادام/ ری رارادامدام...» شعرش يادم نيست. اين مال وقتی است که ما يک گروهی داشتيم و من در آن میخواندم. يک آقايی بود که آکاردئون میزد. پانزده سال بود که آکاردئون میزد و دوستان من که موزيسين بودند میگفتند اگر يک حمال آکاردئون انداخته بود دوشش اقلا شايد ياد گرفته بود دو تا آکورد بگيرد! اين آقا دوتا آکورد هم بلد نبود بگيرد. وقتی که رفتم اپرا، در يک اداره شاغل بودم. صبح میرفتم اداره و بعدازظهرها سرم را میانداختم پايين و میرفتم اپرا. يک سال و نيم تا دو سال در آن اداره کار کردم و بعد ولش کردم.
اداره چی بود؟
اداره ذوب فلزات که مال سازمان صنايع بود. ذوب فلزات شهرری نزديک بيمارستان روانی رازی. يک کارخانه سيمان بود که يکطرفش ذوب فلزات بود و من در حسابداریاش کار میکردم. خيلی زود اداره را ول کردم و فقط میرفتم اپرا.
قبل از اپرا اصلا به کلاس موسيقی نرفته بوديد؟
من هنوز هجده سالم نشده بود. رفته بودم دزفول خانه ايرج. او دکلمه میکرد و مرا صدا کردند که ترانه بخوانم. چون با سيستم کار آشنا بودم فردايش رفتم به مسوول آن باشگاه گفتم که من میتوانم برنامههايتان را برايتان بياورم. گفتند باشد. ما اول برنامه را داديم به همان آقايی که گفتم آکاردئون میزد. بعد از برنامه فقط صد تومان به من داد. من آن موقع شديدا نياز به پول داشتم. من گفتم برنامه را من برای تو گرفتم فقط صد تومان میدهی؟ گفت: تو فقط خواندی. هيچ چيزی نگفتم، فقط وقتی دفعه بعد آمدند دنبال من خودم رفتم برنامه را تهيه کردم. قرارداد میبستم با باشگاه نيروی هوايی دزفول. گروه را سوار هواپيمای C۱۳۰ میکردم. ساعت چهار صبح حرکت میکرديم میرفتيم آنجا، يکی دو شب برنامه داشتيم و برمیگشتيم. يک بار رهبر ارکستر يکی از اين خوانندهها که برنامه اجرا میکردند از من سفته خواست. من سفته را دادم. بعد از آنکه سفته را امضا کردم و دادم و بعد پولشان را دادم، يکی از دوستانم که پنج، شش سال از من بزرگتر بود و هنوز هم با هم دوست هستيم به آن رهبر ارکستر گفت: صبر کن ببينم. بعد شناسنامه من را به آنها نشان داد. گفت: ببينيد هنوز هجده سالش هم نشده و شما هيچ کاری نمیتوانيد بکنيد چون سنش قانونی نيست. شايد خودتان را به عنوان کلاهبردار میگرفتند. ولی من پولشان را دادم و سفتههايشان را گرفتم.
خوانندهشان چه کسی بود؟
... (فکر میکند) اسمش يادم نيست. خلاصه اينکه هر چند وقت يکبار، يک برنامه میبردم آنجا و درآمدی داشتم که نيازی به اداره رفتن نداشتم. اپرای تهران هم حقوق خيلی کمی به ما میداد. ما گروه کر خانم باغچهبان بوديم. سولفژ کار میکرديم. همان موقع که من حدودا هفده سالم بود آقای ميلاد کيايی به من گفتند که دوست دارم باهات بيايم و آمدند دزفول. ميلاد کيايی دوست بزرگوار من است که هميشه به هنر فکر کرده و اگر درآمدی از هنر داشته در همان راه خرج کرده. او اول به هنر فکر میکرد. ما يک ويولونيست داشتيم که جزو گروه آقای کيايی بود. صحبت لامينور شد. من به آن آقا گفتم که اگر شما میخواهيد در گام لامينور بنويسد، لامينور همان لاماژور است وهيچ تغييراتی بعد از کليد سل ندارد. گفت نه، لامينور دیيز دارد و فلان دارد. من گفتم ما سه نوع مينور داريم: هارمونيک، تئوريک و کلاسيک. خلاصه اينکه بحثمان شد. ميلاد کيايی يواشکی به من گفت که تو نوازنده نيستی ولی او نوازنده است و توقع ندارد که از او بيشتر بدانی. تو زياد صحبت نکن. بعد که رفتيم دزفول و برگشتيم ميلاد کيايی به من گفت که تو ده جلسه بيا منزل من تا در اين ده جلسه به تو سلفژ درس بدهم. من ده جلسه رفتم خانه ميلاد و خيلی چيزها از سلفژ، آنجا ياد گرفتم. خيلی چيزها.
سن آقای کيايی از شما خيلی بيشتر است؟
نه. زياد بزرگتر نيست. شايد يکی، دو سال ولی او در خانواده هنری بزرگ شد.
قبل ازآن پيش کس ديگری کار نکرده بوديد؟
نه. من خودم پيش خودم کار کرده بودم. وقتی میرفتيم شمال يک گيتاريست بود که ايشان در رديف جلو مینشست و من در رکاب اتوبوس میايستادم. توری بود مال دوستم و هر هفته میرفتيم شمال. او گيتار میزد و من هميشه آکوردها را از او میپرسيدم. من آنجا آکوردها را تماما فهميده بودم. اما آکوردهای دیسونانسدار را هنوز نمیدانستم. آکوردهای مينور و ماژور و اينها را تماما بلد بودم. وقتی پيش آقای کيايی رفتم اين آکوردها را بلد بودم. آقای کيايی ده جلسه با من کار کرد و من آنجا خيلی چيزها ياد گرفتم. شايد مثل چيزی که يک دانشآموز از معلم سال اول و دومش ياد میگيرد بود اما من هيچگاه فراموشش نمیکنم. بعدها من در موسيقی بيشتر کار کردم. يک ترانه را خيلی راحت تنظيم میکردم. موسيقیهايی برای فيلم ساختم. «خورشيد در مرداب» که داريوش آخر فيلم، آهنگ «پشت سر جهنم» آن را خواند. بعد موسيقی فيلم «برهنه تا ظهر با سرعت» خسرو هريتاش را کار کردم که آن موقع بيست و شش سالم بود. آن موقع از خيلیها جلو زدم اما محمد اوشال آنقدر باسواد بود که هرگاه او را ديدم و الان به يادش میآورم هميشه چند سال جلوتر از زمان خودش حرکت میکرد. جلوتر از موسيقی حرکت میکرد. من تمام آکوم پانيمان دی سونانس را که زيبايی خاصی به ترانه میدهد از محمد اوشال ياد گرفتم. لازم است اين را بگويم که من هنوز خودم را موسيقيدان نمیدانم ولی اگر موسيقيدان باشم ايرج جنتی اولين کسی بود که باعث اين شد. من اگر چيزی ياد گرفتم از خانه ايرج بود که در ادامهاش به اپرا و محمد اوشال رسيد. من برای محمد اوشال، در هر کجای دنيا که هست، آرزوی انرژی خورشيد و انرژی صبحگاهی دارم. اميدوارم هميشه سلامت باشد. هميشه به من میگويد تو هيچ وقت سادگی خودت را از دست نده. میگويم: من مگر کی هستم. من چيزی ندارم که سادگی خودم را از دست بدهم. میگويد: خب، برای من اين حرف را نزن. من خودم میدانم که تو چقدر میدانی و کجای کار هستی. حتی برای آخرين بار که من به لندن رفتم، رفتم به خانه ايرج و بعد يک نوار بردم مال فيلم «جنگ نفتکشها» آقای اوشال آن را گوش کرد. وسط آن آهنگ من مدولاسيون کرده بودم. اوشال يک دفعه بلند شد و سر من را بغل کرد. هميشه برای من اشک میريخت. سر من را بغل کرد و در آغوش خود فشرد. من میدانستم احساسات اوشال اينطوری است. از موقعی که «برهنه تا ظهر با سرعت» را کار کردم اوشال خيلی روی من حساب میکرد. وقتی اين فيلم را کار کردم به او گفتم من موسيقی متن فيلم را ساختهام. میخواهی گوش کنی؟ در استوديو کاسپين بوديم که در وصال شيرازی بود. آقای دکتر طبيبيان صاحب اصلی آنجا بود و کار دوبلاژ برای تلويزيون انجام میداد. فيلمهای خارجی میآمدند آنجا و دوبله میشدند. دوبلورهای زيادی آنجا بودند مثل آقای منوچهر اسماعيلی و خسروشاهی و ديگران. وقتی به اوشال اين را گفتم، نوار را برداشت و برد پايين و گوش کرد. با اينکه دوبلورها داشتند کار میکردند خواهش کرد که آنها چند دقيقه کار را تعطيل کنند. من هم رفتم. قد اوشال بلند بود و سنگين وزن بود. شايد صد يا صد و بيست کيلو وزن داشت. من آن موقع هفتاد، هشتاد کيلو بودم. اوشال ايستاد. داشت نوار را گوش میکرد. دست انداخت گردن من و شروع کرد به گريه کردن. گفت: چه کار کردی بابک؟ و هی گريه میکرد. اوشال خيلی من را دوست داشت. يک بار با چند نفر از دوستان رفتيم در يک باغی و آنها خواهش کردند يک ترانه بخوانم. اوشال عصبانی شد و گفت: «اين دفعه اگر بشنوم که يک جايی رفتی و خواندی ديگر اسمت را هم نمیآورم. آمد مرا بغل کرد. هميشه اينطور مرا بغل میکرد. من هم آنقدر قدرت بدنی داشتم که اگر صد و پنجاه کيلو هم بود من دست میانداختم و او را بلند میکردم.
چرا آقای محمد اوشال آنقدر که بايد مطرح و شناخته نشد؟
از بس باسواد بود. آرانژمان بسيار زيبايی داشت. حس شعرش هم خيلی خوب بود. رهبر ارکستر جاز فيلارمونيک فرهنگ و هنر بود و در آنجا آهنگ «خونه» من را اجرا میکرد. آهنگ «بنبست» را اجرا میکرد. میگفتم: آخر ممد تو اينقدر آهنگهای زيبا میسازی چرا آن ها را اجرا نمیکنی؟ میگفت: تو نمیدانی اينها چيست؟ آن موقع«ابی» خواننده «خونه» بود. يک ضبط هم با ابی کرده بودند که بعد اصلش آنی شد که داريوش اجرا کرد. محمد اوشال هم هميشه مثل برادر بزرگتر بالای سر ما بود. او شش، هفت سال از من بزرگتر بود.
در تنظيم آهنگ، آن دوران آقای واروژان هم خيلی مطرح بود؟
آقای واروژان هم برای من فيلم غريبه را تنظيم کرده بود. خيلی بااحساس بود. زهی را خيلی خوب مینوشت اما زهینويسی و هر چيز ديگر را بيشتر از اوشال ياد گرفتم. اوشال خيلی پاک و بیريا بود و زياد درگير مطرح شدن و اين مسائل نبود.
وقتی در اپرا بوديد ديگر چه کسانی آنجا تدريس میکردند؟
در اپرا خانم «اولين باغچهبان» بود و آقای «نصرت زابلی» که به ما سولفژ و خواندن سبک جلو دهان و رزونانسهای مختلف را ياد میداد. معلم ديگری داشتيم به نام آقای رضازاده که پيرمردی بود و به من میگفت که: اگر تو يک سال به صورت مرتب بيايی، من تو را سوليست اپرا میکنم. اما من خيال سوليست شدن نداشتم. من خيال آهنگسازی داشتم. وقتی به اپرا میرفتم مثل اپرای کاواليه روبسيکانا، پشت صحنه گريه میکردم. خودم در گروه کر آن میخواندم ولی اين اپرا آنقدر زيبا بود که من از شدت تاثر گريه میکردم. من لحظه به لحظه بيشتر با موسيقی آشنا میشدم. اپرای اتيروواتوره هم همينطور. تمام اپراها مرا به گريه میانداخت.
در موقعيتهايی که در دوستی يا زندگی آدم پيش میآيد، اينکه مثلا يک جوان نوزده، بيست ساله کار موسيقی را با اپرا يا گروه کر شروع کند، خيلی مهم است و تاثير عمدهای در تحکيم و استحکام کارش میگذارد. درست است؟
بله. خيلی خيلی مهم است. من يک مرتبه صد و هشتاد درجه تغيير کردم و برای خودم يک روش خاص پيدا کردم. محمد اوشال هم خيلی روی من تاثير گذاشت.
ايشان در اپرا هم بود؟
محمد اوشال در ارکستر سمفونيک بود.
با ايشان چطور آشنا شديد؟
توسط کارهايم. يک بارمن يک کار را آرانژمان کرده بودم. البته قبل از آن بگذار به شما بگويم که من شروع کار موسيقی فيلمم با کاری بود به نام «مرادبرقی». به من که بر نمیخورد اين را بگويم. آن موقع حدودا بيست سالم بود. بعد آمدند اين کارها را به صورت فيلم سينمايی درآوردند به نام «شير تو شير». من داشتم «شير تو شير» را ضبط میکردم که داريوش ترانه آن را میخواند: «خسته و در به در شهر غمم/ شبم از هرچی شبه سياه تره». برای سريال البته ستار خوانده بود ولی مثل داريوش، همه فکر میکردند داريوش خوانده. آن موقع کسی ستار را نمیشناخت و همه داريوش را میشناختند. من سريال «قصه عشق» را هم با آقای پورمند کار کردم که در يک دفتر با آقای کاردان همکار بودند و البته شريک. به هر حال من داشتم شير تو شير را ضبط میکردم. «مبارک باد» را در چهارگاه طوری استفاده کردم در هارمونی که دو تا فلوت داشتند با هم میزدند. يکی دو تا نت را من اشتباه نوشته بودم. آنجا آقای اوشال ايستاده بود. با ايرج خيلی دوست بود و يک جرياناتی سر ضبط پيش آمد که با هم آشنا شديم. اوشال بعد از آن مرا ول نکرد و من هم ولش نکردم و بعد از آن بود که موسيقی نهايی را با اوشال ياد گرفتم و بعد از آن شد که با چشم بسته هم اگر مینوشتم حس میکردم که درست نوشتم. استوديو کاسپين يک پيانوی مشکی خريده بود که پيانوی من بود. وقتی که آنها قسمت موسيقیشان را برچيدند، ديدم پيانوی من نيست. گفتم که پيانوی من چی شد؟ گفتند که اينطوری شد. اوشال گفت که بيا برو، من معرفی میکنم پيانو بخر. من آن موقع فقط همان آکاردئون را داشتم. پيانويی که خريدم همين پيانوی پی – تو – اف است که میبينيد (پيانوی گوشه اتاق را نشان میدهد) رنگ ماهاگونی (اين را برای من میگويد که فرق بين رنگ قهوهای و ماهاگونی را نمیدانستم). آن را ده هزار تومان خريدم. بيست و هفت سالم بود. سالهای پنجاه و يک و پنجاه و دو.
چه ملودیهايی را از حفظ است اين پيانوی ماهاگونی...
خيلی.
ادامه دارد...
در اين رابطه: آخرين مصاحبه با آهنگساز خاموش، بابک بيات(بخش دوم) به زودی