شکوفه گر چه می دهد، نويد نوبهارمان
ندارد عطر غنچه ای که رُسته در ديارمان
ديار سفره های سين، گلاب و نقل و انگبين
و بوسه جويی ِ لبان، به ديدن نگارمان
به گاه فال، خواجه را، هميشه مژده بود تا
زمانه چرخد و زمين، به ميل و بر مدارمان
و مرغ عشق در قفس، که مطربانه هر نفس
به شعر و عشوه می ربود، عنان اختيارمان
بلور آينه چو گل، ز شوق رقص ماهيان
چو می شکفت غم نبود، ز قهر روزگارمان
* * *
شکوفه گر چه می شود گواه زايش زمين
در اين مکان بی زمان، غم است و غم نثارمان
در اين غريب غربتی که واژه ها شکسته اند
چه روز و سال تازه ای، چه مانده از بهارمان؟
ويدا فرهودی
اسفند ۱۳۸۵