اشک, آبی چشم هايش را برق انداخته بود. ۱۲ سپتامبر سال ۲۰۰۱ , به سختی خودش را به دفتر کارم رسانده بود:
" چه دنيای دوست داشتنی و زيبايی, مگه نه؟ هه , اومدم خبر مرگم رو به شما بدم , من ديروز کشته شدم , ديشب جنازه م رو تشييع کردم , و امروز پيش ازاينکه اينجا بيام به خاک سپردمش , ديگه برای مصاحبه با من وقت تلف نکن"
و رفت.
می ديدمش, کوتاه و در سکوت. به ندرت از اتاق اش بيرون می آمد . گاه روزها توی اتاق می ماند .هر وقت سراغ اش می رفتم با چهره وبرخوردی جدی و رسمی داروهای اش را می گرفت و زيرلب می گفت :" خدا حافظ ".
دو سال پس از ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱, نوامبر ۲۰۰۳ ,انگاری بيش از سی سال بر او گذشته بود. بيماری هشتاد ساله می نمود که نه فقط از بيماری روانی ,ازعفونت ريه و مثانه نيزرنج می برد, وعوارض داروها اين پوست واستخوان را زمين گير کرده بودند.
داروهای اش را دادم , منتظر بودم تا زير لب بگويد: " خدا حافظ", اما نگفت:
" نمی خوای کمی پيش من بمونی ؟ نمی خوای با من مصاحبه کنی؟"
" يکی ازآرزوهای من اينه که باز با تو مصاحبه کنم هيلاری "
" باشه , فردا غروب چطوره ؟ اوه نه, نه , فردا روز تعطيل شماست , من نمی خوام روز تعطيل شمارو خراب کنم "
" مهم نيست, قرارما فردا غروب "
روزشکرگزاری (Thanksgiving) تيمارستان خلوت و دلگيرتربود , بيشتربيماران به ديدار خانواده های شان رفته بودند. هيلاری تنها بيماری بود که توی محوطه ديده می شد . سلام من بی پاسخ ماند. با ليوان قهوه اش حرف می زد:
" امروز روز شکر گزاری ی, بايد خدا رو شکر کنيم که به پدران دزد و قالتاق اما زيرک و هوشيار ما قدرت داد تا کسانی رو که با بوقلمون و مهربونی و مهمون نوازی به پيشوازشون رفتن رو بکشن و سرزمين شونو غصب کنن, بايد شکر گزار بود. راستی بايد پيش کی شکرگزاری کرد ؟ هان ؟ پيش خدا؟ عجب , بايد شکر گزار کسی باشيم که يه کثافت خونه ای به بزرگی دنيا خلق کرده ؟ , آره ؟ برو گم شو , توام هيچی نمی فهمی"
و ليوان پر از قهوه را به ساقه ی چنار روبروی اتاق اش کوبيد,و با نگاهی بی فروغ و خسته به من خيره شد.
" هيلاری من اومدم باهات مصاحبه کنم , خودت گفتی بيام "
" من حال و حوصله شو ندارم , قرارمون برای بيست و چهارم دسامبر "
بلند شد, پلنگ هم به دنبالش, با چهار چرخه ای که به وقت راه رفتن به آن تکيه می داد به طرف اتاق اش رفت. می دانستم پافشاری بی فايده است.
بيست و چهارم دسامبر خنده اش را از دور ديدم . برايم دست تکان می داد. روی صندلی ای نو, که خواهرش برايش خريده بود , نشسته بود.
" سلام , چطوری؟ خيلی وقته که نديدمت, بيا, بيا ببين چه صندلی ی جالبی برام آوردن, همه چی داره, جای ليوان قهوه , جای جا سيگاری , چتر , جای پرچم امريکا. راستی, خواهرم يه پرچم امريکا آورده که من بکنم تو سوراخ صندلی, گفتم من اين کارو نمی کنم , به هوای اين پرچم يهو ديدی القاعده به ديوونه خونه حمله کرد , گفتم برام يه پرچم سفيد بياره"
جرعه ای از قهوه اش نوشيد.
" من دلم برای صندلی قبلی م تنگ شده, خيلی دوستش داشتم, آدم کم کم با اسباب اثاثيه ش رفيق ميشه, ميدونی من چه درد دل هايی براش کرده بودم, چقدر براش شعرو داستان خوندم , فقط گوش می کرد , اشيا از انسان ها مهربون ترن, مهربون تر. خب , اومدی مصاحبه کنی؟ من حاضرم, من سر حرفم هستم, نميگم برو فردا بيا , فردا روز مهمی ی, بيچاره مسيح , آدم خوبی بود , اهل صلح و صفا بود , برعکس پيغمبر شما که وقتی می خواست عکسم بگيره شمشيرشو کنار نمی گذاشت. بيچاره مسيح , اگر ميدونست چه جنايتکارهايی پيروش ميشن , و چه جنايت هايی به اسم اون می کنن هيچوقت ادعای پيغمبری نمی کرد. خب بگذريم, مصاحبه رو شروع کن, اما بذار اينم بگم , اين صندلی هديه ی تولدم هست , خواستم بدونی"
" تولدت مبارک هيلاری"
" متشکرم , ميدونی, به خواهرمم گفتم , انسان ها بايد به خاطر تولدشون عزاداری کنن, هديه رو وقتی يه نفر مرد بايد بهش داد, به جای هديه تولد بايد هديه مرگ به آدم ها داد, منظور منو می فهمی؟ مثلا" خود من , اگر متولد نمی شدم بهتر نبود؟ خواهرم چند تا بادکنک ام آورده , ميدونی فلسفه اين بادکنک آوردن ها چيه؟ فلسفه ش اينه که بهت بگن زندگی مثه يه باد کنک می مونه , يه مرتبه و بی هوا ميگه تق , و تمومه . منظور منو می فهمی؟ "
" آره"
" دروغ ميگی. خب سوال کن , من حاضرم, اما نه صبر کن , گفتم فلسفه ياد فيلسوف ها افتادم , خيلی خنده دارن , مگه نه؟ من تا حالا گنده گوز تر و مگوزبرما تر ازاين فيلسوف ها آدم نديدم , هيچ کاری ام تا حالا نکردن و هيچ دردی هم از مردم دوا نکردن , از افلاطون و ارسطو بگير تا سارتر و راسل و دريدا , و همين چامسکی خودمون, فقط حرف های قلمبه سلمبه تحويل ما دادن و ژست های الکی گرفتن, نيگا کن ما آدم ها همون گهی هستيم که دوره ی افلاطون و ارسطو بوديم , تازه گه ترم شديم, فيلسوفامونم همينطور. اوه منو به بخش , من خيلی بد دهن شدم , معذرت می خوام , من نمی دونم چرا فلسفه و سياست منو بد دهن می کنن, نمی دونم چرا.شايد به اين خاطر که وقتی ۱۳ ساله بودم , چون پدرم روزنامه نگار بود , آدم سياسی و فيلسوف زياد خونه ما رفت و آمد می کردن , بعضی از اونا با من که ۱۳ سال داشتم می خواستن سکس داشته باشن , بعدا" فکر کردم سياسی و فيلسوفی که نتوونه خودشو و معامله شو کنترل کنه چه طوری می خواد جامعه رو درست کنه . خب بگذريم , سوال کن من حاضرم"
" هيلاری , اگر اجازه بدی يک سوال خصوصی از تو دارم , اجازه ميدی,"
" آره , من هيچ چيز خصوصی ندارم, همه چيز من عمومی ست, چيزهای خصوصی ماله زن های عاقل و دروغگو ست"
" هيلاری, در اين نزديک به سه سالی که از اولين مصاحبه من با تو گذشته تو خيلی شکسته تر شدی , خيلی هم گوشه گير تر, چرا ؟"
" خب لابد دواهايی که بهم ميدين الکی هستن , شايدم من اونارو نمی خورم و يواشکی می ريزم تو مستراح , نمی دونم . اينو بهت بگم , اولا" نزديک به سه سال نيست , نزديک به سه قرن از اون غروب ها می گذره, شايدم خيلی بيشتر , بعدشم من گوشه گير تر نشدم , من تو اتاقم کار می کردم , من با همه ی مسافرهای هواپيمايی که به برج دوقلو زده شد مصاحبه کردم , مخصو صا" با اون بچه های کوچولو و...."
چهره اش عوض شد , خشمگين به من خيره شد . لب های اش می لرزيدند. بلند شد و به کمک چهارچرخه اش به طرف اتاق اش رفت, با عروسکی کوچک برگشت. چشم به عروسک دوخت.
" کثافت ها, کثافت های عرب , کثافت های امريکايی , کثافت های مسلمان, کثافت های مسيحی, کثافت های يهودی "
وپوزخند زد:
"هه, مث اينکه زده به سرم , ديوانه تر شدم, آخه کثافت که گوش نداره من هی صداش می زنم"
جرعه ای قهوه سرد شده اش را نوشيد. سيگاری گيراند.
" ميدونم آسم داری و دود سيگار برات خوب نيست , اما عيب نداره اين همه آت وآشغال به اسم دوا به خورد ما ميدی عوضش يه ذره دود بخور. می گفتم , من با همه ی اونا مصاحبه کردم , با سه هزار و سه نفر. بعضی هاشون خيلی آدم های خوبی بودن , با تروريست هام مصاحبه کردم , اونام آدمای بدی نبودن , يه داينوسور بهشون آدرس بهشت رو عوضی داده بود , گفته بوده برج دوقلوها و پنتاگون و کاخ سفيد بهشتن, اونم جاهای خوبه شه, جاهايی که ميشه با حوری ها خوابيد و بهترين غذا ها رو خورد و بهترين نوشابه رو نوشيد , اين بيچاره هام باور کرده بودن . راستی, تو چرا دفعه ی قبل در باره ۱۱ سپتامبر با من مصاحبه نکردی؟
" آخه هيلاری من فوريه با تو مصاحبه کردم , هنوزفاجعه ی ۱۱ سپتامبر اتفاق نيفتاده بود"
" نويسنده ای که نتوونه در فوريه يه سال پيش بينی کنه که در سپتامبر همان سال چه اتفاقی خواهد افتاد , بهتره بره غاز بچرونه .آره داشتم می گفتم , من گوشه گير نشده بودم , داشتم کار می کردم . راستی , روی جنگ بوش و صدام ام کار کردم اما باهاشون مصاحبه نکردم , آدم نيستن که من باهاشون مصاحبه کنم, ميدونی منم مثل تو فقط با آدم های درست و حسابی مصاحبه می کنم. اهل مصاحبه با حيوون ها نيستم , اصلا" زبونشونو نمی فهمم."
سرفه اش گرفت, پشت سرهم , استفراغ که کرد آرام شد.
" خب , برم يه ذره قهوه بيارم بعد ادامه بديم "
" ببين هيلاری , اتفاقا" من می خواستم در باره ی فاجعه ۱۱ سپتامبر و جنگ امريکا و عراق نظرت را بپرسم که ...."
حرف ام را قطع کرد:
" هی , هی , جنگ امريکا و عراق چيه , کجای کاری؟ اين جنگ جنگه بوش و صدامه , صدام می خواست پدر بوش رو که يبوست داره بکشه , نشد. حالا پسر می خواد انتقام بگيره , همين و همين, بقيه حرف ها پرت و پلاست. به حرف های تحليل گرای سياسی گوش نکن, اونا خر تر از اين اند که سر از مسايل به اين سادگی در آرن. اما اينم بهت بگم , بوش ها عاشق نفت هستن , نفت , نفت , اين خانواده رو اگه ول کنی روزی ده دفه نفت تنقيه می کنن. من نمی دونم چرا اين مرتيکه ی گه بچه ها و فک و فاميل شو به جبهه نمی فرسته . اينم بهت بگم اين جنگ خيلی طول می کشه , خوش به حاله تحليل گرای سياسی و اسلحه فروش ها , مخصوصا" ژنرال های بازنشسته ی تحليل گر , اينا همه شون سوراخ کونا جنايتکارای جنگی هستن, اينا فقط تو جنگ و با جنگ پول در ميارن .آره اينا تو صلح می ميرن. اينم بهت بگم , ممکنه بوش دستور حمله به ايران رو هم صادر کنه , بوش حتمی نميدونه که ايران و عراق با هم فرق دارن, در زبان انگليسی اين دو کشور خيلی شبيه به هم نوشته ميشن , بوش خيلی سرش نميشه , انگليسی شم خوب نيست, ممکنه بگه اين دو تا کشور يه کشورن و دستور حمله به ايران رو بده , باور کن اون خيلی احمقه"
خب ديگه خسته شدم , بقيه مصاحبه رو بذار برای پس فردا, هوا ديگه تاريک شده , پاشو برو پيش زن و بچه ت , يادت نره بهشون ," مری کريسمس" بگی , فردام ببرشون " ديزنی ورلد" , اگه ديزنی ورلد بسته بود به من خبر بده , تلفن می کنم بازش کنن , آخه صاحابش با پدر من دوست بود "
ته مانده ی قهوه اش را روی زمين ريخت, عروسک اش را بر داشت و به سوی اتاق اش رفت. چراغ اتاق اش را روشن کرد. از ۴۴ اتاق تنها چراغ ۶ اتاق روشن بود.
*******
روی صندلی اش کاجی پلاستيکی و کوچک افتاده بود, ليوان قهوه اش پر بود. تقه ای بر در اتاق اش زدم:
" بفرمايين تو , جناب نويسنده "
روی تخت اش يک ور خوابيده بود. دو کارتن بزرگ دست نوشته برروی کاغذ های رنگ وارنگ , کنار تخت اش گذاشته بود. به دست نوشته ها اشاره کرد:
" اينا رو آوردم توشونو بگردم شايد جوونی مو تو اينا پيدا کنم , آره, همه شون در باره ی ۱۱ سپتامبر و جنگ بوش و صدامه , اون کاغذ صورتی رنگ رو می بينی؟ مصاحبه ی منه با يه دختر ۱۹ ساله ی عاشق , ۱۱ سپتامبر رفته بود تو يکی از برج دوقلوها با نامزدش که اونجا کار می کرد قهوه بخوره , بهشتی ها اما تکه تکه شون کردن . خب , بيا کمکم کن بريم بيرون"
به چنار روبروی اتاق اش خيره شد:
" درخت بی برگ قشنگ تره , مثل يه مرد لخت و عريان, مگه نه؟ , نيگا کن از پرنده ها هم خبری نيست , لابد رفتن به ديدار خونواده هاشون , راستی تا حالا فکر کردی که چرا پرنده ها بيشتر ازهرجايی ديوونه خونه هارو دوست دارن؟ ديوونه خونه تنها جايی ست که ميشه توش راحت پرواز کرد. "
به طرف درخت چناررفت, پلنگ هم سلانه سلانه دنبال اش راه افتاد:
" بيا يه کمی قدم بزنيم"
هر دو سه قدمی که برمی داشت می ايستاد و نفسی تازه می کرد ,
" ديدی؟ عين مرغابی راه ميرم, ديگه همه جام درب و داغون شده, بيشتر از همه جا مغزم وضعش خرابه ,خيلی توش شلوغ پلوغه, می دونی, سياست و فلسفه مغزو می گندونن , من نمی بايد اينارو تو مغزم راه می دادم بايد فقط و فقط شعر و داستان به مغزم راه می دادم. راستی , اين چهار چرخه خيلی کمک می کنه , باورت ميشه از خيلی از پرستارها مهربون تره "
کنار استخر روی نيمکتی سبز رنگ نشست :
" به شب خواب ديدم که آب شدم , آب , بعد شدم يه قطره, اومدم خودمو انداختم تو اين استخر, نمی دونی چه حس و حالی داشتم, جوون و سالم که بودم زياد شنا می کردم اما اين حس و حال رو نداشتم, جوون بودم تو آب زياد می رفتم اما از جنس آب نبودم ,قطره که شدم قضيه خيلی فرق کرد,از جنس خود آب شدم , توی استخرهم گم بودم هم پيدا,نمی دونی چه حس غريبی داشتم , انگار يه قطعه شعر شده بودم , يه قطعه شعر"
چشم هايش را بست , بعد از يکی دو دقيقه پلنگ را صدا کرد, پلنگ سر روی ران اش گذاشت.
" می توونی مصاحبه رو ادامه بديم, من حاضرم"
" يادته گفته بودی تو مصاحبه بعدی می خوای فقط شعر و داستان بخوونی , نمی خوای به قولت وفا کنی؟"
" چرا,چرا,عجب حافظه ای تو داری, من يادم رفته بود. می دونی اين کلمه " وفا " و" قول" ام ازاون کلمه های غلط اندازن , اصلا جفتشون دروغ اندر دروغن. اما باشه, من برات شعر و داستان می خوونم اما نه شعر و داستان خودمو , اونارو ميدم خودت بخوونی, ميدونم جايی چاپشون نمی کنی. اگر کارهای منو چاپ کنی و بگی من ديوانه ام و تو ديوونه خونه هستم بيچاره ميشی , مادر و خواهر و فک و فاميل من منتظرن يکی رو " سو" کنن و ميليونر بشن , البته اگه تورو " سو" کنن به کاه دون زدن, من دکتر از تو آس و پاس تر نديدم, اونا بلدن چيکار کنن , اين خراب شده رو " سو" می کنن, اين خراب شده البته اولين کاری که می کنه تورو بيکار می کنه , پس حواست جمع باشه.
قبل از اينکه بريم سراغ شعر و داستان بذارچيزايی در باره ادبيات بگم , اما اول پاشو بريم طرف اتاقم "
راه افتاديم, پلنگ و من به دنبال اش.
" يه چند دقيقه ای منتظر شو من الان برمی گردم, سرخودتو يه جوری گرم کن , به اين کاج پلاستيکی و مسيح صلح دوست و پيروان جنگ افروزش فکر کن تا من بر گردم."
نيم ساعتی طول کشيد. آمد, با کت و دامنی آبی رنگ, کلاه ای آبی رنگ که پری صورتی بر لبه ی آن نشانده بود و کفشی آبی رنگ, پلنگ نيز به دنبال اش. با لبخندی که لب های کوچک اش را به درون دهان بی دندان اش می کشاند. جرعه ای از قهوه اش را که در ليوانی آبی رنگ ريخته بود, نوشيد. سيگارش را که بر چوب سيگاری آبی رنگ نشانده بود گيراند و دود اش را دور از صورت من به هوا داد , چطوره؟ "
" خيلی زيباتر شدی هيلاری , زيبا تر"
" دروغ نگو , البته همه ی داستان نويس ها دروغگو هستند , داستان يعنی دروغ , اما اين دروغ تو خيلی بزرگه , اگه بازم از اين دروغ ها بگی ازت شکايت می کنم , می دونی تو امريکا اگه زنی نخواد و اجازه نده تو حتی حق نداری به اون بگی شما زيبا شدی يا زيبا هستی , اين يه آزار جنسی تلقی ميشه, من می تونم تورو " سو" کنم , خب , ديگه منو آزار نده "
" باشه هيلاری, معذرت می خوام"
خنديد و با کف دست روی پاهام کوبيد.
" شوخی کردم , نترس, اتفاقا" خيلی ام خوشم اومد, اون زن هايی ام که مرد های پولدارو تور می زنن و به خاطر" سوء استفاده ی جنسی" اونارو "سو" می کنن ام ازسوء استفاده جنسی خوششون می آد , اما دکون باز می کنن, می خوان پول در آرن و معروف بشن, يه نوع جديد فاحشگی ی , شايد نوع پست مدرن, نمی دونم . می دونی توامريکا مهم اينه که معروف بشی حالا از راه قتل , دزدی , فاحشگی, تجارت, سياست يا هر کاری ديگه , مهم اينه که اسم و عکست بره تو راديو و تلويزون و مطبوعات, خيلی جالبه , نه ؟ چرا ماتت برده ,هان؟ منتظری برم رو اصل قضيه , باورکن اصل قضيه همين چيزاست که گفتم, ادبيات اينجا فرع هم نيست چه برسه اصل.
اما درباره ادبيات, بنظر من ادبيات , يا بهتره بگم شعر و داستان, بايد بر جهان حکومت کنن , توجه داشته باش منظورم شاعر و داستان نويس نيست , والا همون گندی بالا مياد که در چکسلواکی سابق بالا آمد , آقای نويسنده و نمايشنامه نويس با کلی ادعا شد رييس جمهور, بعدش سيل اسلحه رو سرازير کرد به کشور های بدبخت تا به خيال خودش وضع اقتصاد مملکت شو درست کنه , خيلی ازرهبرای کشورهای جهان هم ادعا می کنن شاعر و داستان نويس هستن , تو خودت به من گفتی خمينی هم شاعر بوده , خب می بينی اينا بعضی هاشون از بقيه رهبرای جهان جنايتکارتر بودن و هستن . خلاصه منظور من رهبری شعر و داستان است نه رهبری شاعران و نويسندگان, تو خودت حتمی ده ها شاعر و نويسنده گه می شناسی که شعر ها و داستان های خوبم نوشتن. آره , الان متاسفانه وضع ادبيات اصلا" خوب نيست , ادبيات ادبيات مستراحی شده , برو تو مستراح من ببين پراز کتاب و مجله ی ادبی ی, کار های ادبی بيشتر تو مستراح ها خوونده ميشن تا تو کتاب خونه ها. تا چند وقت ديگه شعرا و نويسنده ها يه ميز می گذارن جلوی مستراح شونو کاراشونو اونجا می نويسن. البته منظور من اين نيست که مستراح جای بدی ی , نه , انسان بيشتر از هر جايی از مستراح لذت برده و می بره حتی بيشتر از اتاق خواب , ميگی نه ؟ يه روز نرو مستراح ببين چه به حال و روزت می آ د, منظورمن اينه که وضع ادبيات داره دگرگون ميشه , منظور منو می فهمی ؟ "
" آره "
" خدارو شکر که تو اقلا" يه دفه منظور منو فهميدی"
خنديد , وکلاه از سربرداشت . به پلنگ که پای صندلی اش خوابيده بود خيره شد:
" خوش بحالت که انسان نشدی,خوش بحالت,راستی پلنگ , تو حيوونی رو می شناسی که همنوع خودشو پاره پاره کنه؟هان ؟ می شناسی؟"
صدايش را شبيه به صدای گربه کرد:
" آره, آره , همنوع های خودت"
با صدايی بلند ترخنديد. کلاه اش را سرش گذاشت , پلنگ را از خواب بيدار کرد . سرفه کنان و به سختی از جايش بلند شد و به چهار چرخه اش تکيه داد ,
" اوه داشت يادم می رفت , تو يه دفعه ی ديگه م منو آزار دادی , يادته ؟ از سنگسار برام گفتی , ميدونی چقدرسر اين دروغگويی تو بی خوابی کشيدم ؟ ولی خودمو قانع کردم , گفتم اين داستان نويسه ديگه , دروغ کارشه . خب , خسته شدم , خسته , بايد برم کمی بخوابم , اميدوارم آخرهفته ی خوبی با خانواده ت داشته باشی"
ورفت.
********
صندلی اش سر جايش نبود. پلنگ پای چنار بدن اش را می کشيد. پيش از آنکه پا به اتاق اش بگذاريم پرستار همراه ام ماسک اش را روی بينی و دهان اش کشيد تا بوی ادرار و مدفوع آزارش ندهند. پلنگ پشت در اتاق نگاهمان می کرد. اتاق بهم ريخته و کثيف بود. صندلی اش تا شده گوشه ی اتاق بود. دراز کشيده و تاق باز روی تخت به سقف چشم دوخته بود. روی تخت را ورق پاره های نوشته شده پوشانده بود . ادرار برخی از ورق ها را خيس کرده بود. کتاب مجموعه آثار ادگارآلن پو و چند مجموعه داستان کوتاه روی زمين افتاده بود.
" به اين بگو بره از اتاق من بيرون, نمی خوام ببينمش.
پرستار با عصبانيت رفت.
" می توونم بپرسم چرا نمی خوای اونو ببينی؟"
" من از آدمايی که فقط بوی گند ديگران مشام شونو آزار ميده بدم مياد"
خسته وشکسته ترازهميشه می نمود, موها ژوليده , چشم ها گود افتاده و بی فروغ ,و لب ها ی خشک و لرزان آب می طلبيد ند. از تک وتا اما نيفتاده بود.
" باز اومدی مصاحبه کنی؟"
" نه, اومدم ببينم حالت چطوره"
" می بينی که خوبم, فقط پيش خودت بمونه, من خيلی فکر کردم , تصميم گرفتم از اينجا برم"
" کجا"
" آنسوی اين مضحکه, آن سوی اين زندگی ی گه گرفته , آن سوی اين " مجازات "
" يعنی چی؟"
" خودت معنی اش کن. ميدونم تو اين فکری که منو بفرستين يه بيمارستان مجهز تر, جايی که بيماران خيلی بد حال رو می فرستين, اما بهتره اين کار را نکنين. راستی قرار بود برات شعر بخوونم , می خوونم , به شرطی که اول يه کمی آب به من بدی "
و به سحتی از زير متکايش کتاب شعر فروغ فرخزاد را , که به انگليسی ترجمه شده بود, بيرون کشيد. کتاب را پيش تربه او هديه داده بودم.
" نترس , کتاب شعر خمينی نيست , کتاب شعر.... وای خدای من باز اسمشو فراموش کردم, اما مهم نيست , شاعر خوبی ی ولی من خيلی با حرفاش موافق نيستم, مثلا" اينکه ميگه پرنده مردنی ست, پرواز را بخاطر بسپار, به نظر من با مرگ پرنده پرواز هم می ميره , البته عيبی نداره , تو شعر از اين نوع تعابير ميشه آورد "
و خواند:
" من از نهايت شب حرف می زنم
من از نهايت تاريکی
واز نهايت شب حرف می زنم
اگر به خانه من آمدی , برای من , ای مهربان , چراغ بيار
ويک دريچه که از آن
به ازدحام کوچه ی خوشبخت بنگرم.
اين شعرش منو به ياد آ لن پو ميندازه , اونم واقع بين بود اما آرزوی " چراغ و دريچه" رو به گور برد , مثل همين شاعر هموطن تو."
خب, الان خيلی خسته م بروبيست و چهارم ژانويه بيا تا يه داستان کوتاه برا ت بخوونم , من کارهای همينگوی را خيلی دوست دارم , عاشق کارهاش هستم , بخصوص آخرين شاهکارش.
*********
وبيست و چهارم ژانويه ۲۰۰۴ پلنگ به دنبال برانکاردی می رفت که آخرين شاهکارهيلاری را با آن می بردند.