چهارشنبه 20 تير 1386

مرد، به اين لوسی؟! داستان کوتاهی از نادره افشاری

[email protected]

لوس بود. آنقدر که حوصله ام را سر ميبرد. با اين همه ازش خوشم ميآمد. شعرش را که برام فرستاد، فکر کردم کلمات تو دستاش چه نرمند. انگار با واژه ها گاوبندی داشت. واژه ها خودشان را پيشش لو ميدادند و او هر کدام را که ميخواست، تصاحب ميکرد. بعد گلی به سرشان ميزد و ميکشاندشان تو کوچه/باغهای شعرش. شعرش جوان بود. جوان و دوست داشتنی و اين بود که دلم را ميبرد. براش يادداشتی نوشتم که: ازت خوشم ميايد. بيا با هم دوست بشويم. همان اول نشان داد که لوس است. برام گذاشت تاقچه بالا که حواست را جمع کن. پس فردا برام دبه در نياوری. فروغ هم همينطور شروع کرد، بعد بريد. نوشت که از سن و سالم رم نکن. نوشتم پدوفيل که نيستم دنبال پسربچه بگردم. بچه ها سرگرميهای خودشان را دارند. تازه کدام بچه ای ميتواند به قشنگی تو حس کند و به آن ظريفی بنويسد؟! باز حواسش جمع بود. اين بود که کنار کشيدم. ديگر براش ننوشتم. بعد از سه/چهار روز نوشت: چرا در سرای بستی؟ ديدی گفتم؟ فهميدم به خال زده ام. نبايد سر به سرش ميگذاشتم. بايد نوازشش ميکردم، اما نه خيلی که رم کند. اين طوری بود که باهاش دوست شدم. بازی موش و گربه ای بود که بد نبود. اگر يک روز صبح زود تو صندوق پستم نميديدمش، دمغ ميشدم. عادت کرده بودم که هر روز صبح زود بگويد: سلام دخترک گل و بلبل. حالت خوبه؟ من از دست اين و آن شيکارم. چه خوب که توهستی و چه خوب... بعد من بايد ترمز دستی را ميکشيدم که از خوشحالی نپرم تو بغلش. خيلی ناز بود. به نظرم بايد خوشگل هم ميبود. چون از تصويری که تو يکی از قصه هام داده بودم، کلی خنديده بود. يارو براش هيولا بود که بعد از بيست سال هيولاتر هم شده بود. و من که هنوز عکسی ازش نديده بودم، تصويرم را نمکين تر ميکردم. گاه برای اين جور کارها عکس، کار را خراب ميکند. همان تصويری که از محبوب داری، کافی است. حتما قدش بلند بود. حتما موها را که ميتوانست کمی جو/گندمی شده باشد، يکوری شانه ميکرد و حتما چشمهاش تيز و تند تمام مدت در جستجو بودند. مردهايی که چشمهايی مات و بيرنگ دارند، حالم را به هم ميزنند. و ميدانستم – نديده ميدانستم – که اگر ببينمش زياد تصويرش با صداش فرق ندارد. صداش قشنگ بود. کمی عصبی بود. زود جوش ميآورد، بعد که نوازشش ميکردی، آرام ميشد و من از اين که قلقش را پيدا کرده بودم، ميخنديدم. مرد بود ديگر. خودخواه، لوس، از خودراضی و سير و سيراب از بوسه و دوست داشتن و اينش هلاکم ميکرد.
همين امسال ميخواست بيايد اروپا و ميخواست مرا ببيند و ميخواست من نبينمش. مگر ميشود؟ انگار ميترسيد مرا که ببيند، تصويرش از من بشکند. من اما چنين نگرانی ای نداشتم. اندامی که ... اه...حتما ميآيد و حتما مرا ميبيند و حتما من ميبينمش و حتما همانطوری است که من ميخواهم و زياد با تصوير من فرق ندارد و زياد پير نيست و زياد چاق نيست و زياد يخ نيست و چشمش لوچ نيست و شکمش گنده نيست و سرش کچل نيست و سبيلش استالينی نيست و دهانش بيدندان نيست. آخ... چقدر از دستش شيکار بودم که نميگذاشت کشفش کنم.
سالن شماره ی ۳ پرواز شماره ۷۶۵ ساعت سه و چهارده دقيقه ی کله ی سحر سوم مارس. اين پرواز را گرفته بود که لابد من خوابالود باشم، که لابد خسته باشم، که لابد حوصله نداشته باشم بروم فرودگاه پيشوازش تا نبينمش و بعد بگويد که آمده است و رفته است و کار داشته است و وقت نبوده است و اگر همان نصفه شبی رفته بودم، حتما ميديدمش و حيف که از دست داده ام و حالا ديگر بايد برگردد و دبه و دبه... و مرا قال بگذارد. نه... نميگذارم و نگذاشتم.

تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 

معما حل شده بود. تلخی اش رفته بود. خسته بود، اما گرم. مرا ديده بود. عکسم را ديده بود و من بايد در ميان آن همه آدم رنگ و وارنگ پيداش ميکردم. هی سرک ميکشيدم و سرک ميکشيدم، ولی نميديدمش. بعد دستی روی شانه ام. بعد چند شاخه گل روی سينه ام. بعد... نگاه و نگاه و قهوه و نگاه و تطبيق صداش با خودش. تطبيق خودش با صداش با شعرش و با خودش و با خود خودش. همان بود که ميخواستم. همان قدر ناز و همانقدر لوس. آخ که چقدر ناز بود. من مرد به اين لوسی نديده بودم. درست عين آخرين يادداشتی که براش نوشتم، پيش از اين که بيايد و پيش از اين که بخواهد بيايد و همانطور سير و سيراب، ولی تشنه ی من. شب خوبی بود. کاش بيايد.

۹ ژوئيه ۲۰۰۷ ميلادی
nadereh-afshari.com

دنبالک:
http://news.gooya.com/cgi-bin/gooya/mt-tb.cgi/33736

فهرست زير سايت هايي هستند که به 'مرد، به اين لوسی؟! داستان کوتاهی از نادره افشاری' لينک داده اند.
Copyright: gooya.com 2016