بگير ترمه نقره دوز يا اطلس نوک سوزنی جابلقا، دوخته بودنش برای سربخاری شاه نشين حضرتی، ميگی نه برای پاانداز قدوم مبارک ملوکانه، طاووس وار. که تازه وقت پيری زينت ديوار سفير سفراست؛ به ناز و تبختر. شازده چه می دانستند اين طاووسک را چطوری بزرگ کرديم. ايشان که از احوال اندرونی با خبر نبودند، يعنی کارشان نبود، سرشان به امورات مملکت بود. همين بود که هر شب موقع خواب کنيز می آوردش و شازده تا به لپش دستی نمی زدند انگاری خوابشان خوش نمی شد و خستگی از تنشان به در نمی رفت. و اين همون نازيه که بی آن نعمت به مفت نمی ارزد. نازشو ميکشيدند، به هر يک سوزن قدی که می کشيد، به هر يک قطره آبی که زير پوستش می دويد. سر همين بود که وقتی آمد تو پنجدری و بی آن که فکر ارسی های بالاکشيده و گوش های فضول را بکند، سلامی کرد و گفت من پسر آقا اجلال آخوند را می خوام. می خوام زنش بشم. مادرش ميخکوب شد. ميخکوب بودند که دست بردند و ميخک هندی را گرفتند زير دماغ که از حال نرن. همين طور نگاهش کردن. خانم با اولين قطره که از چشماش جدا شد و رو بزکش راه افتاد، سرش را رو به آسمان کرد و گفت آقا جوونم چه موقع سفر بود. نازش را ديدی، می مانديد قهر و عتابش را هم می ديديد، بعد می رفتيد. به طاقتی که ندارم کدام بار کشم. افتخار الملوک بعد چشم های موج افتاده اش را دوخت به قالی و رو به هيچ کجا گفت هی ميگه اگر آقاجونم بود هيچ به ام نمی گفت. من چيگار کنم آقاجونت فرنگ رفته بود و حکيم، هزار چم و خم ديده بود که نگذاشت من و تو يکيش رو هم ببنيم. هی ميگه...
خانم افتاده بود در خط، و ما که فالگوش بوديم نگران که نکند يکهو باز قلبش آن طور بشود که سر سال آقا شد. طاووسک هم فهميد اين را، آخه با همه آن که دانشسرا رفته بود و ادای دخترای فرنگی پيدا کرده و کفش پاشنه صناری پايش می کرد، اما حرمت تربيتش که بود. تا اشک های مادر جاری شد دويد و رفت دستهای او را گرفت تو دستش و گذاشت رو صورتش. مثل موقعی که بچه بود سرش را برد لای سينه خانم و گذاشت بوی ياس از چاک پيرهن خانم برود در جانش. و بعد يکهو مثل انار ساوه ترکيد. صداش مثل گنجشگی دور تالار به گردش افتاد که می گفت بگو نه. سياه بخت می شم و حرفت را زمين نمی اندازم. يک کلمه بگو نه. چرا طعنم می زنی. آقا جوونم را چکار داری.
اين را که گفت و مثل بچگی هاش که مشت های کوچولويش را گره می کرد و اين وقتا می زد رو پاهاش، شروع کرد به زدن. و هر دوتاشان گذاشتند به گريه. آفتاب تو کفترخون غروب کرد.
سر و ته قصه همين بود. همين طور شد که آن طاووسک شد دستکش روزگار. هی بکش. هی بکش. خانم گاه می گفتن خدا از سرتقصيرات همه بگذرد، تقصير شاهزاده بود که هر وقت اين می خواست با پاتخت برای درس و مشقش حرف بزنه و صلاح و مصلحت کنه، می گفت نره تلفنخونه، بياد محکمه. آن جا تليفون تلمبه ای بود. نمی گفتن آقا صبح زود ببرنش که مريضی نباشه. وسط روز می رفت. از اول صبح هر چی بود و نبود برمی داشت از مطبخ و انباری، می گذاشت تو بقچه. می داد دست طلعت که همراهش ببره و بعد هم می شنيديم که تليفون کرده نکرده می نشست پای درد دل مريضای ندار. هی اختلاط هی اختلاط... نميدونم از اون روزا بود يا از اون کتاب های فرنگی شازده خدا بيامرز بود که هی می رفت برمی داشت و سرش را می کرد در آن. هر چی بود. روزگار گليمش را اينجوری بافت. يک شب که شاهزاده در نارنجستان خسرو شيرين می خواندند. اين شعر را خواندند. از ياد همه ما رفت اما اين يکی مانده به يادش. هنوز هم می خواند. بسا ديبا که شيرش در نوردست. اصلا اين يعنی چی مادر.
فرزند قمرالسطنه
اين تکه ای است از قصه ای که به ساليان دور نوشته ام و هنوز آن را نبافته ام چنان که درخور انتشار شود. امروز که رفتم تا از سيمين خانم دانشور بنويسم. ندانم چرا دستم رفت به کتابچه آبی و اين تکه را يافتم تا در مقدمه بيايد. گرچه حکايت دقيق زندگی سيمين خانم نيست، اگر هست، حظی برده از خط حيات او. مادر طاووس قصه هيچ شباهتی به خانم قمرالسطنه ندارد که کسانی که ايشان را ديده بودند برايم گفته اند که هنرمند خانومی بود ظريف و محتشم، نقاش و هنرشناس. زمانی که همه فاميل اثاث می کشيدند به "باغو" چنان که رسم شيرين شيرازی هاست، چندان که بانوان به پختن آش و ساک، نقل اين و آن مشغول بودند، خانم قمرالسلطنه جعبه گشوده و رنگ ها چيده به نقاشی دشت و ورم دلک . چه رسد که گرامافون هيزماسترز ويس با آن سگ انگليسی تبارش هم حاضر بود که با گرداندن دسته، سوزنش روی صفحه به گردش می افتاد. و از آن صدای بديع زاده پخش می شد موقع نقاشی خانم.
اما قصه ای که آوردم و نوشتم حظی برده است از زندگی سيمين خانم دانشور، آن قدرهست که فصل دوم آن زندگی را نشان کند. فصل اول به ناز دکتر احيا السلطنه و خانم قمرالسلطنه گذشت، و درس خواندن در شيراز و دانشگاه تهران، فصل دوم را بگير از زندگی با آقا جلال و فصل سوم بعد از سوک جلال.
و اينگ گذری بر زندگی کسی که خودشان درس آموزما بوده اند به اين گونه سياه مشق ها.
بخش اول زندگی
سيمين خانم از لای قصه های ايرانی بيرون آمده ، در زمانی مناسب پر و پيمان. شاهد هفتاد سال عمری بوده اند که بر اين مرز و بوم و بر علم و ادبش، بر جامعه و طبقاتش، گذاشته است. شاهد بيداری که روزگار هم به گوشه و کنار بکشاندش. نه پرده نشين به قول شاعر همشهريش. هفتاد سال. يعنی از زمان عقل رسی. از همان زمان که ديگر معلوم احياء السلطنه و خانم قمرالسلطنه[ بگو دکتر محمدعلی دانشور و خانم قمر حکمت] شد که اين دختر که در دوره کابينه سياه قوام السطنه،[دو ماهی بعد از کودتای سوم اسفند]، به دنيا آمد، از نوشتن گريزيش نيست. يعنی همان سال ها که انشا نوشت "زمستان به زندگی ما می ماند" و معلم ادبيات مدرسه مهرآئين، ميرزا جوادخان تربتی داد در روزنامه شيراز چاپ کردند. و چنين بود که از طبقه اشراف شيراز يک زريباف جدا شد تا نه که در شاه نشين به مخده تکيه دهد، فرمان راندن اندرون را. بلکه اين يکی می خواست جهان را اصلاح کند. از مجلاتی که از مصر می رسيد، تا قصه های جين آستين و مارک توآين همه را می خواند و چه عجب اگر روزی در شاه نشين ظاهر شد و طاووسک وار و خبر داد که بله تصميم خود گرفته ام. اما تا به اين جا برسد باز هم ماجراها بر او گذشته است که اگر گفته و نوشته آيد شرح احوال دوران است. و چگونگی شکل گرفتن طبقات.
عشقش به کتاب و کتابخوانی او را هر جا کتاب بود می برد حتی به کتابخانه دانشسرا. همان جا که دختر اعتصام الملک [ در آن زمان ها پروين اعتصامی نامی از خود نداشت هنوز] کتابدار بود و خجالتی. اما اين دختر شيرازی که می گفتند از بستگان علی اصغرخان حکمت است نه که خجالتی نبود بلکه مدام سخن می گفت. ساخته شده بود تا برود بالای سن های تازه ساز بناهای نظامی با معماری آلمانی رضاشاهی. هی حرف بزند. سخنرانی کند. از سوت های مدام اين بلندگوها نترسد. می خواست دنيا را بسازد با همان لهجه شيرين و غليظ شيرازی.
کش اول
کش اول را روزگار وقتی کشيد که دکتر احياء السلطنه در شيراز، بعد مسابقه دو پسران آموزشگاه های فارس، وقتی ابراهيم گلستان اول شد، شوق زده آمد به تشويق محصلان و دستش را رو قلبش گذاشت و درگذشت. سيمين در روزنامه خواند پدر مرده، وقتی که داشت امتحان دانشگاه می داد. با مرگ دکتر دانشور خانواده از نظر مالی از نفس افتاد بی آن که از اصل افتاده باشد. و حفظ طبقه برای بخش عمده اشرافيت در دوره رضاخان و بعد از او، از دردآورترين کارها بود. زمين ها و آبسنگ ها که می فروختند و ترمه و نقره ای که به سمسار می دادند تا مگر آخرای تحصيل بچه ها را بتوانند جمع و جور کنند. اما دخترک شيرازی به خود غره تر بود از اين ها. رفت پيش دکتر صديق اعلم که استادش بود و حالا شده بود رييس تبليغات و در نتيجه در آن شلوغی جنگ و اشغال کشور توسط متفقين، شد معاون تبليغات خارجی. دختر بيست ساله شيرازی. و بعد هم شروع کرد به مقاله نوشتن. خيلی خوب بنويس برای گذر عمر. بنويس و ترجمه کن تا مادر صاحب جلال و هنرت در سختی نيفتد با شش فرزند که دارد، اما چرا ناگهان نقد حسينقلی مستعان کردی که آقا بالاخانش دست به دست می گردد و در هر خانه يکی معتاد پاورقی هايش هست. حالا چرا نقد فتنه دشتی . علی دشتی است رجل نامدار و خودش رند و صاحب مقام. خاندان رضاشاه از قلمش می ترسند. چه دارد اين دخترک شيرازی از فک و فاميل حکمت که چنين بی پروا آمده است و چه دلی دارد نصرالله فلسفی که در مجله اش [اميد] نقد او را چاپ کرده است.
حسين کاظمی يادش به خير و گرامی. برايم گفت به ساليان دور، از خانه خانم قمرالسلطنه، محفل نقاشان و هنرمندان. در همين زمان است که دختر سنت شکن اولين داستان کوتاه خود را هم می نويسد. "اتش خاموش" صدا می کند مانند توپ در محافل روشنفکری. نقدها می نويسند، يکی هم می تازد. گمان می رفت دستآموز دشتی است و به انتقام آن نقد، اما من نويسنده اين مقاله به ساليان بعد از علی دشتی پرسيدم که آيا اين درست است. پاسخش اين بود که نه. به باورم دروغ نمی گفت.
يادمان باشد اين همه در جامعه ای رخ می داد که داشت پوست می انداخت در حضور نظاميان غريبه. هم دموکراسی و حزب و حزب بازی. هم محفل و باندادبی و سالون، هم نقد. لکه جوهری از آگاهی ها داشت از تهران پخش می شد در همه کشور. و در تهران که مرکزست در اين زمان هم نيما هست و هم صادق هدايت. زنان نقش و سهم دارند می گيرند. بخشی سهم حزب توده و برخی نه. چه دختر فرمانفرما که خودش را از دست شوهر سياسی نجات داده که از طبقه اش جدا شود. چه دختر تيمورتاش که به خونخواهی پدر در بازار چارپايه می گذارد به سخنرانی های تند سياسی. چه بانوان اهل فرهنگ که دانشسرا و مدرسه می روند و درس می دهند و مدرسه می سازند. حالا قمر و ملوک و پروانه هم جای خود. و دانشگاه...
با فاطمه سياح
در اين ميان دختر بيست و دو سه ساله دکتر احياء السلطنه هم تند و تيز در کار نوشتن و سخنرانی. درس خواندن برای دکترا. او هم سهم خود در ورقه ای می جويد. استاد راهنمايش دکتر فاطمه سياح که خود از آن زنان است که بايدش شناخت و نوشت. از خانواده حاج سياح همه اهل علم. بگو دافته دوموريه ما. در همان خانه فرنگی مآب و ساده اش، با نواختن پيانو و برامس که دوست می داشت، پروژه دختر شيرازی را تصحيح می کند. و مرگ او که سخت حکايتی است و داغش به دل خانواده سياح مانده، در آن روزگار خود ضربه ای بود برای سيمين خانم. چه رسد که استاد بعدی او بديع الزمان فروزانفر شد. انگار که دو قرنی قبل از خانم سياح متولد شده .
آن شور دهه بيست که دختران و زنان درس خوانده را آتش به دل و جان زده و از تخت و طبقه خود تا ديده ايم جدا کرده بود، در دختر قمرالسلطنه در اتوبوسی جلوه کرد که از جمله مسافرانش يک بچه آخوند تند و تيز بود. از جای ديگر و طبقه ديگر آمده اما پرخون و پرعصب، همان قدر که بايد تند. از حالا به بعد دخترقمرالسلطنه بايد با آخوند زاده می ساخت. همان که در همان زمان جنگ رفته بود به نجف که ملبس شود و چند ماه بعد برگشته، زده بود به کسروی باهماد ازادگان، نمانده زده بود به حزب توده و سرخورده، سری به حزب زحمتکشان و مظفربقائی زده و باز سرخورده برگشته، چند کتابی چاپ زده ، خود به نيما و هدايت و آخر سر خليل ملکی رسانده و تازه هنوز سی سالش نبود. بيست سال بعدی زندگی سيمين خانم، سال های پرو پيمان زندگی است. تا آن لحظه بی خيالی در اسالم که آقاجلال دستش را روی قلبش گذاشت. و اين بخش طی شد و تمام.
صدای سيمين خانم در گوش نسل بعدی است که ما باشيم، وقتی در صحن مسجد فيروزآبادی در حلقه ماتم زدگان و هم وحشت زدگان نظام انتظامی يکباره فرياد زد ای بابوم... و فريادی از جگر برکشيد. همان که جلال را بر وزن کتاب می گفت جه لال. در آن زمان تازه دو ماه از مرگ خليل ملکی که جلال به او سرسپرده ماند، می گذشت.
وقتی سووشون در آمده بود جمع کافه نشين زيج نشسته بودند که کار آقاجلال است. و مردمی که به قول آقاجلال باور ندارند که زن جز بند رخت و آشپزخانه و رختخواب کاری به دنيا داشته باشد، باور نداشتند که سيمين خانم، حتی پيش از آن که آقاجلال سرخورده از نجف برگردد، در اين مقوله فرس رانده بود و مکتوباتش به قول پرويز داريوش جای انکار نمی گذاشت. اما وقتی "جزيره سرگردانی" در آمد ديگر سال ها بود که آقاجلال نبود، و جای آن بود که اهل نقد جست و جو کنند نقشی را که سواد و دانش سيمين خانم داشت در کارهای آل احمد در آن بيست سال . اين خود کاری تحقيقی می تواند بود برای اهل بخيه. انگار وقتی که سارتر می رفت تازه جماعت اندازه سيمون دو بووار را دانستند.
بعد از جلال
بعد از مرگ جلال، سيمين خان در خانه ای ماند که جلال و نيما کنار هم ساختند - البته نيما را نمی توان گفت ساخت، مازندرانی مرد اهل ساخت نبود چنان که اهل تيزی و تندی هم نبود -. از آن دو خانه اول نيما رفت و بعد آقا جلال و بعد عاليه خانم و حالا سيمين خانم مانده تا از همان بالای جعفرآباد نگاه کند به شهر. شهر که بعد از سووشون جلال، کارش به کجا کشيد. رفت به تمدن بزرگ و جشن های شاهنشاهی که در لحظه لحظه اش جای نيش قلم آقاجلال خالی بود. و بازگشت به انقلاب. و ياران آمدند که کانون نويسندگان يادگار آقاجلال است و سيمين خانم را جلو انداختند و کانون علم شد. سيمين خانم گفت کاکو فقط اختلاف نکنيد ها. انگار زمان بيست سال به عقب رفته بود و اين همان صدای آقاجلال بود خطاب به اسلام کاظميه. علی دهباشی يادش هست. منتهی آقاجلال به تحکم می گفت و سيمين خانم مادرانه خيرخواه. و هر دو را گوش نمی کنيم البته.
اينک دختر قمرالسلطنه که هيچ گاه در عمرش سيمين آل احمد خوانده نشد، سالخوردگی را به تنهائی و به نگاهی اميدوار و انسانی به زندگی، به ادبيات، می گذراند. به شمارش سيلی های روزگار.
حالا، داخل پرانتز، از شما اهل فيلم و سينما می پرسم . ديگران "جين شدن" را فيلم می کنند و کسی مانند رنه زله گر را هم می برند که نقش جين آستين را بازی کند، چرا شما سيمين شدن را نساخته ايد. آيا ما سهم مان از ادبيات جهان بيش از آن هاست، و اگر سيمين خانمی را گم کنيم کممان نمی آيد. حقا که چنين نيست. خانم محترم ادبيات ايران، جان آشنای زيبا شناسی و هنر و شاهد راستگو زمانه سيمين دانشور.
روزگاری در وصفش نوشته بودم: نقال خوب قصه های راست، همسر لحظه های دلنشين، خواهر مهربانی . ای ترمه خوش دست روزگار.