مینشينی تا برای چندمين بار آن شب را به ياد آوری و بگويی؛ شبی را که چون کابوسی سنگين و هولناک بر تو گذشت. هربار که میگويی، آن لحظهها را روشنتر و دقيقتر به ياد میآوری. هراس را در آن دو چشمِ درشتِ براق ـ آن دو پيالهی سرشار از عسل ـ میبينی و صدای تپيدن که نه، کوبيدنِ قلبش را از پسِ قفسهی سينه میشنوی.
تا آن شب، چشمان پُر از عسل را هرگز آنگونه نديده بودی و صدای تپش که نه، کوبشِ قلبش را هيچگاه آنگونه بلند و تند نشنيده بودی.
آن پيالههای عسل را هميشه خندان و پُر از شيطنت ديده بودی. آن پيالههای شيرينِ درخشان را زيرِ سايهی مژههای بلند ـ تا به ياد داشتی ـ هراسان نديده بودی. ديده بودی که گاه تلخ میشدند؛ سايهی تيرهای بر سطحِ صيقلیشان مینشست، بههنگام خشم. ديده بودی که گاه در آنها کينه موج میزد و کدر میشدند، بههنگامِ شنيدنِ خبرهای بد. اما آن سايههای تيره و آن موجهای مُکدر زود محو میشدند و دوباره شيرين میشدند؛ سرشار از عشق و زندگی. عسل هميشه شيرين بود.
میگفت: «مويزِ من، مويزکِ قشنگم!»
و شادمانی میآمد و پيالهها همراه با لبانش میخنديدند. ديده بودی که گاه قهقهه هم میزد، از ته دل، و میگفت: «مويزِ شيرينِ من، شيرينکِ من!»
اولين بار که صدايت زده بود «مويز!» و نگفته بود «مريم!» را به ياد میآوری. در آن خانهی روستايی، در آن اتاقِ کوچک که پنجرهای رو به دريا داشت و پنجرهی ديگری رو به کوههای جنگلپوش. در آن پسينگاهِ سرد و بارانی اواسطِ پاييز، تکيه داده به ديوار، کنارِ هم نشسته بوديد. پتويی آبی روی شانهها و پتويی سرخ روی پاها انداخته بوديد و از ميانِ پنجرهی گشوده ـ از پسِ هاشورِ مُوَرَبِ باران که يکريز و سيلآسا میباريد ـ جنگلِ رنگارنگ را، پوشيده در مِهِ لغزان، نگاه میکرديد. سر بر شانهاش گذاشته بودی و به صدای ريزشِ باران بر سفالهای سقف گوش سپرده بودی. آرام موهايت را نوازش میکرد.
يک آن، چشم فروبستی، نفسِ عميقی کشيدی و همچنان لبخند بر لب، در دل گفتی: «آه، من چقدر خوشبختم!» که زيرِ گوشت زمزمه کرد: «مويز!» آنقدر آهسته گفته بود که شک کردی آيا او حرفی زده يا صدای ريزشِ باران و وزشِ باد در ميانِ شاخههای درختان است. اما وقتی دوباره ـ اينبار کمی بلندتر از بارِ پيش ـ گفت :«مويز!» و نرمهی گوشت را به دندان گزيد، چشم گشودی، گره بر ابروانت انداختی و به پيالههای عسل که شيطنت در آنها موج میزد، خيره شدی و گفتی: «ها؟»
خنديد:
ـ مويز...
ـ چی؟
و از اينکه نفهميده بودی، بيشتر اخم کردی.
اينبار به قهقهه خنديد:
ـ مويز... مَ...و...یـ... ز...
ـ مويز؟
ـ آره، مويز... مويزِ شيرينِ من...
و لبهايت را بوسيد.
دست بر شانهاش گذاشتی، نيمخيز شدی. پتو از شانهات فروافتاد.
ـ يعنی چی؟
ـ مويز... نمیدونی واقعاً؟... يعنی کشمش... از اون کشمشهای درشتِ خوشرنگِ خوشخوراکِ شيرين... خيلی شيرين... مثلِ تو... مثلِ لبهای تو...
اينبار، هر دو خنديديد؛ با صدای بلند...
به ياد میآوری که چقدر دلت میخواست آن روز، آن لحظه ـ و بعدها هم ـ به او بگويی: «چشمعسلی!»، ولی نگفتی. هيچگاه نگفتی. هميشه در دلِ خود میگفتی. نمیتوانستی با صدای بلند بگويی. نمیتوانستی بر زبان بياوری. هرگاه صدايش میزدی: «يوسف!»، در دل ـ پيشِ خود ـ میگفتی: «چشمعسلی!» اما هيچگاه نگفتی.
و حالا فکر میکنی ایکاش گفته بودی؛ صدايش زده بودی: «چشمعسلی! چشمعسلی شيرينِ من!» همانطور که او صدايت میزد: «مويز! مويزکِ شيرينِ من!»
اما آن شب، پس از آنهمه مدت، پس از نزديک به دو سال که صدايت کرده بود «مويز!»، گفت: «مريم اومدن.» نگفته بود: «مويز اومدن.» گفته بود: «مريم اومدن.» و تو ناگهان هراس را ديده بودی و در سکوتِ غريب و وَهمناکِ آن شبِ گرمِ تيرماه، صدای بلند ـ عجيب بلندِ ـ تپش که نه، کوبشِ قلبش را شنيده بودی. گويی از پسِ زيرپيراهنِ آبیرنگش، حتی زدنِ قلبش را هم میديدی و احساس میکردی؛ انگار قلبش میخواست از سينه بيرون بپرد.
آن شب ـ مثل هر شب ـ سفرهی قلمکار را انداخته بودی روی فرش، شام را کشيده بودی و آورده بودی. روبروی هم نشسته بوديد و شام میخورديد. وسطِ شام خوردن، يوسف بلند شده بود، تلويزيون را خاموش کرده بود و زيرِ لب غُر زده بود. يک آن، موجِ نفرت را در پيالههای عسل ديده بودی. اما تا او برگردد و دوباره بنشيند سرِ جايش و لقمه بگيرد و نگاهت کند و متوجه شود که نگاهش میکنی، موج از ميان رفته بود، رنگ باخته بود و باز پيالههای عسل میدرخشيدند.
خنديد و با دهان پُر گفت: «بخور، مويز! پس چرا نشستهی ماتت بُرده به من؟»
طُرهی مويت را مثلِ هميشه با حرکتِ سر از پيشانی کنار زدی و گفتی : «سيرم.»
اما خودت میدانستی که سير نبودی؛ گرسنه بودی. ناهار نخورده بودی، اما ميلت نمیکشيد. لقمه از گلويت پايين نمیرفت. دلشوره داشتی. انگار چيزی يا کسی دلت را در سينه چنگ میزد و در مشت میفشرد. در گلويت انگار گلولهای گِره خورده بود که نه پايين میرفت و نه بالا میآمد.
از غروب که به خانه برگشته بودی، دلشوره داشتی.
خسته و کوفته به خانه برمیگشتی. پاهايت تو کفشِ کتانی زُقزُق میکرد. معدهات میسوخت. در تاريکروشنِ غروب، از کوچه گذشته بودی. عابران ـ زن و مرد و بچه ـ مثلِ سايه از کنارت میگذشتند. از دور، صدای آژيرِ آمبولانس به گوش میرسيد. به خانه که رسيدی، کليد انداختی و درِ حياط را باز کردی. بوی خوشِ ياس مشامت را پُر کرد. درِ چوبی کهنه را پشتِ سر بستی، از دو پله به زير آمدی، پا به کفِ حياط گذاشتی، از کنارِ باغچه گذشتی و درِ اتاق جلويی را باز کردی. کتانیها را از پا درآوردی، کيف و روسری بر شانهافتادهات را پرت کردی ميانِ تاريکی اتاق و دستت که به طرفِ کليد برق رفت، دلشوره آمد.
يک آن تأمل کردی. به چارچوبِ در تکيه دادی. چشم فروبستی و تا آمدی از خود بپرسی: «چرا؟» يادت افتاد شب شده و بايد برای شام غذايی بپزی. آنگاه کليدِ اتاق را زدی. اتاق ناگهان روشن شد. واردِ اتاق شدی. گيج بودی. دورِ خودت گشتی و بیآنکه لباس عوض کنی، از اتاق بيرون آمدی. دمپايیهايت را پا کردی و از حياط ـ از زيرِ چفتههای مو و انبوهِ بوتههای ياسِ زردِ آويخته بر ديوارِ سمتِ کوچه ـ گذشتی. بیآنکه مثلِ هميشه، چند گُلِ ياس بچينی، بو کنی و بعد به موهايت بزنی تا يوسف که آمد، آنها را همراهِ گيسوانت ببويد و ببوسد. به آشپزخانهی کوچکِ آن سوی حياط رفتی و مشغول روبهراه کردنِ شام شدی.
در تمامِ مدتی که در آشپزخانه بودی، دلشوره با تو بود. دلشوره از غروب با تو بود و بغض در گلويت گره خورده بود.
ساعتی از شب گذشته بود. دست و رويت را شسته بودی، پاهای خستهات را زيرِ آبِ سرد گرفته بودی، پيراهنِ بلندِ نازکِ صورتیرنگت را پوشيده بودی، موهايت را شانه زده بودی و در اتاق، به ديوار تکيه داده بودی و چشم به راهِ يوسف نشسته بودی تا بيايد و تو بروی غذا را بکشی و بياوری شام بخوريد.
آن لحظههای چشمانتظاری چقدر به درازا کشيده بود! خواسته بودی کتاب بخوانی، نتوانسته بودی. نوار گذاشته بودی، اما صدای موسيقی اتاق را که پُر کرد، احساس کرده بودی اندوهگينی؛ صدا را کم کرده بودی و بعد ضبط را خاموش کرده بودی. همانطور تکيهداده به ديوار، پاهايت را دراز کرده بودی و دستهايت را روی دامنِ پيراهن رها کرده بودی و مثلِ غريبهها، در و ديوارِ اتاق را نگاه کرده بودی: قفسههای خالی که جُز دو سه کتاب چيزی در آنها نبود (کتابها را هفتهی پيش جمع کرده بوديد، ريخته بوديد تو کارتُن و يوسف صبحِ زود آنها را گذاشته بود تََرکِ موتور و بُرده بود خانهی پدرت)، تلويزيونِ خاموش که مثلِ جسمِ بيجانی روی ميزِ کوچکِ قرار داشت، تقويمِ آويخته بر ديوار که ماهِ تير را نشان میداد و لباسهای آويخته بر جالباسی چوبی؛ لباسهای تو و يوسف. و کمدِ چوبی که سنگين جا خوش کرده بود و روی آينهی قدیاش، مگسی راه میرفت. فکر کردی مگس راه نمیرود، ليز میخورَد. يک آن جا خوردی. اين زن که در آينه به تو خيره شده بود، که بود؟ زنی با پيراهنِ صورتیرنگِ تابستانی و گيسوانِ پُرپُشتِ خُرمايی فروريخته بر شانهها، با طُرهای رها بر پيشانی که روی قابِ عينک را پوشانده بود و لبهای خشکِ بههمفشرده و گونههای برجسته و چينهای بينِ ابروها، با نگاهی خسته و غمزده...
در نگاهِ اول، چقدر برای خودت ناآشنا بودی. اگر يوسف همان لحظه میآمد و تو را با آن قيافه میديد، چه میگفت؟ لبخند زدی. لبهای بههمفشردهی زنِ آينه از هم گشوده شد، اما گرهِ ابروان باز نشد.
چقدر دلت میخواست سرت را بر زنوانِ خستهات میگذاشتی و گريه میکردی. بُغض داشت از تهِ گلويت بالا میآمد. صدای آشنای موتور را شنيدی که از دور نزديک میشد، نزديکتر... تا رسيد پشتِ پنجرهی رو به کوچه و پشتِ در ايستاد. دو سه گازِ پیدرپی... و بعد خاموش شد.
از جا پريدی. پابرهنه دويدی و درِ حياط را باز کردی:
ـ سلام.
يوسف در تاريکی کوچه ايستاده بود، دستهی موتور در دست:
ـ سلام مويز! چطوری؟
تا موتور را از درِ حياط بياورد تو و آن را گوشهای بر پا بايستانَد، تو در را بستی و کُلونِ پشتِ آن را انداختی و بالای پلهها ايستادی و نگاهش کردی.
ـ خستهای، نه؟
يوسف شِکوهکنان ناليد: «چه جور هم...» و بعد يکراست رفت دستشويی و تا با سر و روی آبزده و خيس ـ حوله به دست ـ بيايد بيرون و هوای سرشار از عطرِ ياس را نفس بکشد، تو سفره را انداخته بودی و بشقابها و قاشقها و پارچِ آبِ يخ و ليوانها را چيده بودی و برگشته بودی به آشپزخانه.
يوسف از پشتِ بغلت کرد، تو را به خود فشرد و خندان، گردنت را بوسيد. سبيلِ خُنکِ نمدارش را بر پوستِ گردنت حس کردی و لرزيدی. خنديدی و برگشتی. دستهايش را در دستهايت گرفتی و بوسيديش.
ـ مويز!
حالا که فکر میکنی، به ياد میآوری که آن شب ـ سرِ سفره ـ در تمامِ مدتِ شام خوردن، به او خيره شده بودی. انگار قرار بود تو يا او به سفرِ نامعلومی برويد. احساسِ گُنگ و تلخی درونت جوشيد. ناگهان دلت فرومیريخت. دلشوره در وجودت چنگ میزد. آنقدر خاموش و غمگين بودی که يوسف هم متوجه شد.
ـ امشب چته، مويز؟
ـ ها؟...
ـ ميگم چته؟ توهَمی...
آب ريختی تو ليوان و جرعهای نوشيدی:
ـ هيچی... همينجوری... کمی خستهم.
تا از پسِ آخرين لقمه، يوسف ليوانی آب بنوشد و عقب بنشيند، به ديوار تکيه دهد و سيگاری آتش بزند، سفره را جمع کردی و ظرفها را به آشپزخانه بُردی. میخواستی ظرفها را مثلِ هميشه همان وقت بشويی، اما وقتی جلوِ ظرفشويی ايستادی و دستکشهای لاستيکی را در دست گرفتی، احساس کردی عجيب تنهايی. وحشت کردی. فکر کردی آن همه شبها را چطور تا ديروقت و گاه تا صبح ـ در همين خانه، در همين دو اتاق و حياط و آشپزخانه ـ تنها بودهای و هيچ نترسيدهای؟ و آن شب، در حالی که میدانستی يوسف در اتاق نشسته و دارد سيگار میکشد، چرا آنهمه دلواپس بودی و هراس داشتی؟
به اتاق برگشتی. يوسف داشت روزنامه میخواند.
ـ راستی مويز! دکمهی پيرهنم افتاده... میدوزيش؟
او با صدای بلند روزنامه میخواند و تو میکوشيدی سوزن را نخ کنی. اما نمیتوانستی. نمیشد. دستت میلرزيد. ديگر داشتی عصبی میشدی:
ـ بسّه ديگه... حالا نميشه اين روزنامهرو بلند نخونی؟
نگاهت کرد. روزنامه را تا زد و گذاشت گوشهی فرش. سيگارش را تو زيرسيگاری بلوری خاموش کرد.
ـ بده برات نخش کنم.
سرِ نخ را با آبِ دهان تَر کرد، با انگشت اشاره و شَست تاب داد و سوزن و نخ را گرفت جلوِ نورِ چراغ. يک آن بيشتر نبود که سوزن نخ شد و آن را به سويت گرفت.
در آينهی قدّی کمد، چهرهاش را میديدی. چهرهی خودت را هم میديدی. به تصويرِ او خيره شدی: موهای پُرپُشتِ بلندِ آشفته بهرنگِ خرمای نورس، چشمانِ درشتِ پُر از شيطنت بهرنگِ عسل، زيرِ مُژههای بلند و ابروهای پيوسته، گونههای آفتابسوختهی برجسته، سبيلِ قهوهای که لبهای بهخندهگشوده را پوشانده بود و تهريشِِ دو سه روزه بر چهره، گردنِ کشيده، سينهی پهنِ پُرمو، بازوانِ عضلانی و دستهای بزرگ...
مردی که در آينه، خندان، سوزن نخ کرده بود، شوهرِ تو بود. يوسفِ تو بود. چشمعسلی تو... مردی که دوستش داشتی... مردی که عاشقت بود...
بُغض گلويت را فشرد و بعد اشک چشمهايت را پُر کرد. چقدر دلت میخواست سر بر زانويش میگذاشتی و هایهای گريه سرمیدادی. مثلِ آن شبها که حالت بد میشد و گريه میکردی. او گيسوانت را نوازش میکرد، میبوسيدت، برايت حرف میزد و دلداریات میداد. آنقدر میگفت تا آرام میشدی.
ـ حواست کجاست، مويز؟ بيا، سوزنرو نخ کردم...
از پسِ پردهی تارِ اشک، نگاهش کردی و نخ و سوزن را از دستش گرفتی. عينکت را برداشتی و شيشههايش را با دامنِ پيرهنت پاک کردی. بعد بنا کردی به دوختنِ دکمه. هنوز همهچيز در نظرت تار و نامشخص بود. میکوشيدی اشک از چشمانت سرازير نشود.
ـ چيزی شده؟ اتفاقی افتاده؟
ـ نه...
ـ پس چته؟ امشب چرا اينقدر گرفتهای؟ حالت خوش نيست؟
ـ نه، حالم خوبه. چيزی نيست... فقط يه کم دلشوره دارم... دلواپسم...
ـ دلواپسِ چی؟
راستی، دلواپسِ چه بودی؟ چرا دلشوره داشتی؟ خودت هم نمیدانستی.
يوسف از جا بلند شد. تو دکمه را دوخته بودی و داشتی نخِ اضافی را با دندان میکَندی که آمد کنارت نشست و بر گيسوانت دستِ نوازش کشيد و نرمهی گوشت را ميانِ لبانش گرفت و مَزيد و آهسته زيرِ گوشت گفت: «پاشو بخوابيم، مويز! صبحِ زود بايد برم... فردا کلی کار داريم.»
لبخند زدی و دستش را ـ دستِ گرم و مهربانش را ـ فشردی و برخاستی. چراغ را خاموش کردی و در تاريکی، به رختخواب رفتی و کنارِ يوسف ـ زيرِ شمد ـ دراز کشيدی. برگشت بغلت کرد. تو سر بر شانهاش گذاشتی و ديگر نتوانستی جلوِ خودت را بگيری. اول، نفسهای بُريدهبُريده بود، آنگاه هقهقِ پيوسته، و اشک سرازير شد.
نه او حرفی زد و نه تو چيزی گفتی.
چه مدت گريه کردی؟ يادت نيست. بالش خيس شده بود.
در ميانِ بازوانِ يوسف، کوچک و آرام، چشم فروبسته بودی. دلت سبُک شده بود. ديگر در گلويت گرهی نبود.
در آن حالتِ ميانِ خواب و بيداری، در آن هنگام که خواب هنوز تمامِ جسم و جان را فرانگرفته و هنوز صداهای بيرون آهسته و کُند و محو شنيده میشود، در آن لحظهها که آدم تصور میکند پايش میلغزد و نزديک است بيفتد به گودالی يا جويی، و میافتد يا نمیافتد، اما تکان میخورَد، انگار شوکی به اندام وارد آمده باشد، يا برق ـ برقی خفيف ـ او را گرفته باشد، و بيداری کوتاهمدت میآيد و صداهای بيرون ـ مشخص و روشن ـ به گوش میرسد و دوباره خواب میآيد، آرام و پاورچين پاورچين و پلکها بر هم فرومیلغزند و صداها محو میشوند و سکوت و آرامش و خواب ـ آرام ارام ـ عمق میيابند و در ذهن، تصاويری شکل میگيرند، انگار ادامهی بيداری است و انگار داری راه میروی، در کوچه و خيابان، يا در خانه نشستهای، يا به کاری مشغولی، يا حرف میزنی و صدايی از دور، از دورها، به گوش میرسد و کمکم نزديک میشود، بلند و بلندتر، و فکر میکنی اين صدا را خواب میبينی و بيدار میشوی و گوش میدهی... نه، بيداری و صدا صدای واقعی است. صدای زنگِ درِ خانه است. اول مقطع... چند زنگِ کوتاه و بعد مُمتد... يکريز... آزاردهنده...
از جا میپری. يعنی چه کسی میتواند باشد؟ هنوز صدای ممتدِ زنگِ در ادامه دارد که صدای ديگری از حياط به گوش میرسد: تالاپ... جسمِ سنگينی از ديوارِ سَمتِ کوچه به کفِ حياط میافتد و سايهای را پشتِ پنجره میبينی.
ـ مريم اومدن.
هراس را احساس کردی، لمس کردی؛ با تمامِ وجودت. در تاريکی شب ديدی. در پيالههایِ عسل ديدی و صدای کوبشِ قلبش را شنيدی.
تا آمدی به خود بجنبی، تا آمدی دستش را بگيری، برخاسته بود و ميانِ اتاق ايستاده بود و در همان لحظه، شيشهی پنجره با صدای جيغمانندی شکسته بود و فروپاشيده بود تو اتاق. خُردههای شيشه کفِ اتاق برق میزد و صدایِ «تالاپِ» ديگری از حياط بلند شد و صدای باز شدنِ سريع و خشنِ درِ حياط و صدای پاهايی که انگار میدويدند و آنگاه، لولهی چند تفنگ از پنجرهی شکسته پيدا شد.
ـ از جاتون تکون نخورين!
يوسف وسطِ اتاق ايستاده بود. انگار نمیدانست چه بايد بکند. و تو فقط توانستی شمد را برداری و دورِ تنت بپيچی.
***
ديدم. با چشمای خودم ديدم. ميگه مطمئنی؟ ميگم پس چی... مگه ممکنه اشتباه کنم؟ اونجا، جلو در بزرگ جمع شده بوديم. خيلی آدم بود، پير و جوون. در سياه بود. بسته بود. آهنی بود. با مشت میزديم به در. داد میزديم. بعضیها فحش میدادن. مادرها نفرين میکردن. گريه میکردن. هی میگفتن صبر کنين... رو در، يه دريچه بود. گاهی باز میشد. يه دهن و يه دماغ و دو تا چشم پيدا میشد. همهش مو بود. میگفت چه خبرتونه؟ صبر کنين... اما ديگه چقدر میشد صبر کرد؟ يه هفته بود از صبح کلهی سَحَر پا میشدم میرفت اونجا. واميستادم دمِ در. چن دفعه هم مادرِ يوسف باهام اومد. نمیتونست سرِ پا وايسته. جون نداشت. اون روز هم که من ديدم... خودم با همين دو تا چشمِ خودم ديدم... اونم بود. اما اون نديد... تا اومدم بگم مادر، نگاه کن... برانکاردرو هُل داده بودن تو، درو بسته بودن و آمبولانس راه افتاده بود. گرد و خاک بلند شد. مطمئنم، آره... خودش بود... صورتشو نديدم... اما دستاش... همون دستا بود... کِی بود؟ نمیدونم. يادم نيست. اما چرا، انگار نزديکِ غروب بود. هوا گرم بود... داغ... داشتيم خفه میشديم. از تشنگی، لهله میزديم. آفتاب نبود. هوا داشت تاريک میشد. تاريک بود. تاريک شده بود. مردم خسته شده بودن. خسته شده بودم. ديگه کسی داد بيداد نمیکرد. ديگه هيشکی با مُشت به درِ آهنی سياه نمیکوبيد. هر کی يه گوشه ولو شده بود رو زمين و داشت با يه تيکه مقوا يا گوشهی چادر، خودشو باد میزد. من نزديکِ در وايستاده بودم. مادرِ يوسف هم پشتِ سرم بود. نشسته بود رو زمين و تکيه داده بود به يه سنگِ گنده... اون سنگ اونجا چيکار میکرد؟ چه میدونم... يکهو در باز شد. اول دو تا جوون اومدن بيرون. لباسِ سبزِ تيره تنشون بود. يکی يه مسلسلِ کوتاه هم دستشون بود. بعد درِ آهنی سياهرو چارتاق باز کردن. اون وقت آمبولانس اومد بيرون. وايستاد. داشتن درو میبستن. نفهميدم چطور شد که يکهو درِ عقبِ آمبولانس باز شد. اون تو، چند تا برانکاردو کنارِ هم و رو هم چيده بودن. رو برانکاردها ملافه انداخته بودن. رو ملافهها، لکههای پهنِ قرمزِ تيره خشکيده بود. برانکاردِ رويی ليز خورد و نصفش از لایِ در اومد بيرون. همون موقع، يکی از اون جوونا که داشت درِ آهنی سياهرو میبست، دويد طرفِ آمبولانس و زد به شيشهی بغل. رانندهه میخواست راه بيفته. پريد بيرون. با يه سبزپوشِ ديگه دويدن طرفِ پشتِ آمبولانس. برانکارد داشت میافتاد زمين. رسيدن، هُلش دادن سرِ جاش... تا اومدن درِ عقبِ آمبولانسرو ببندن، ديدم... ملافه رفته بود کنار... دستش افتاد بيرون... يه لحظه بود... چند ثانيه؟ نمیدونم... سفيد بود، سفيدِ سفيد، رنگِ ملافهها... هوا تاريک بود... داشت تاريک میشد... ديدم... خودم ديدم... يکهو دلم هُری ريخت... خودش بود. به خدا خودش بود. شناختم... دستِ يوسف بود. ميگم مطمئنم. ملافهش خونی بود. خون خشک شده بود. سياه شده بود. دستِ يوسف آويزون بود. انگار میخواست چيزیرو بگيره. شايد هم به چيزی اشاره میکرد. چه میدونم... برانکاردرو دوباره هُل دادن. ملافه يه کم رفت کنار... بالای ملافه... اون وقت، يه طُره موی خرمايی رنگِ خونی چسبيدهبههم پيدا شد... موی يوسف بود... ميگم مطمئنم... تا اومدم داد بزنم مادر، نگاه... درو بسته بودن و آمبولانس راه افتاده بود و رفته بود... گرد و خاک...
شبا خوابم نمیبره... خوابم نبرد... اون شب تا صبح... چشمامو میبستم... اما خوابم نمیبره... نمیدونم چرا... تا چشمامو میبندم، دستِ يوسف، طُرهی خونیِ بههمچسبيدهی موی سرِ يوسف مياد جلوِ نظرم... اون وقت، يه سالن دراز تاريک بود، مثلِ قبر... مثلِ قير... سياه... يکهو از تهِ سالن، يه چارچرخه بهسرعت اومد... میاومد... انگار رو زمين ليز میخورد... بیصدا... تند... رو چارچرخه، برانکارد بود. رو برانکارد، يه ملافه بود... سرخِ سرخ... سفيد بود... سفيدِ سفيد... نه... لکههای قرمز.. سياه... قهوهای... ارغوانی... خشکيده بود... من تهِ سالن وايستاده بودم. به ديوارِ سياهِ آهنی تکيه داده بودم. تنم لُخت بود. يه ملافه با گلهای ريزِ صورتی دورِ تنم پيچيده بودم. سردم بود... سردشه... اونجا سرده... تو اين هوای گرمِ تابستون، تو اين هوای داغ... میدونم سردشه... ببين، داره میلرزه... دارم میلرزم... دندونام داره تيکتيک بههم میخوره... چرا اينقدر سرده اينجا؟ چرا تاريکه اينقدر؟ چرا همهچی سياهه؟ اون وقت برانکارد... نه... چارچرخه... برانکارد رو چارچرخه ليز میخورد، میرفت و میاومد، هِی ليز میخورد، هِی دور میشد، هِی نزديک میشد... يکهو وايستاد. جلو روم... جلو من... وايستاد... وانيستاد... ميخکوب شد... ملافه پس رفت... آروم آروم پس میرفت... يوسف رو برانکارد خوابيده بود... دراز به دراز... لختِ لخت... چشماشو باز کرد... نگام کرد... بلند شد نشست... داره بلند ميشه... آها... حالا میشينه... وای... سينهت چرا اينجوری شده يوسف؟ سوراخ سوراخ شده... دورِ سوراخها خون خشکيده... داری نگام میکنی. يوسف، عزيزم، چشمعسلی من، چرا رنگت پريده؟... خنديد... میخنده... ميگه مويز! تو اينجا چيکار میکنی؟ برای چی اومدی اينجا؟... تا اومدم بگم چشمعسلی... دراز کشيد.. ببين، داره دراز میکشه... انگار نه انگار... حتماً خسته است... خوابش مياد... آره... خوابت مياد يوسف؟ خستهای؟ باشه، بگير بخواب... میخوای ملافه روت بکشم؟ سردته؟ میخوای پتو روت بندازم؟... جيغ میکشم... کی بود جيغ کشيد؟ چرا جيغ میزنی، زن؟ خجالت بکش... مردم... جلو مردم آبروريزی ميشه... کو؟ کجاست؟ کجا رفت؟ کجا بُردنش؟ آهای، مردم... کدوم مردم؟ کسی نيست. تنهام. سردمه... تاريکه... اونجا، تو اون سرما و تاريکی... عينهو قيرِ يخزده... اونجا تنهايی چيکار میکنه؟ چيکار میکنی چشمعسلی من؟ ببين، مويز اومدن... میبينی؟ مريم اومدن... اومدن؟ کيا؟ مريم... مويز... کی اومد؟ برای چی؟ اينا کیان يوسف؟ بهشون بگو برن... بگو من لباس تنم نيست... بگو زنم لُخته، سردشه... بهشون بگو برن، ولمون کنن... دست از سرت ورنمیدارن؟ دورِ اتاق میدوم... دورِ اتاق میدويی؟ برای چی داری دورِ اتاق میدويی؟ چته؟... مادر، ولم کن... برو بيرون... برو پيشِ بابا... بابا چرا نشسته اون بالا؟ چرا گريه میکنه؟ بابا، زشته... خواهش میکنم... آخه خوبيت نداره... يادتونه؟ خودتون میگفتين... من چيکار میکنم؟ دارم میدوم... دورِ اتاق... جيغ میکشه... کی جيغ میکشه؟ مريم برای چی جيغ میکشه؟ چشه؟ چرا جيغ میکشی مادر؟ نيا تو اتاق... تورو خدا ولم کنين... مگه چی شده؟... پاشو بريم، مادر... پاشو ديگه... چرا نشستهی غمبرک زدی؟ چطور شده حالا؟ ميگی چيکار کنم؟ پاشو بريم... بريم بهشتِ زهرا... بريم ديدنِ يوسف... ميگه نه... تو اشتباه میکنی دخترم... میگفتن کی گفته؟... کی بايد بگه؟ من اشتباه میکنم؟ خودم ديدم... ميگم با چشمای خودم... ميگه نه... ميگم آره... جيغ میکشم ها... باشه... قبول... جيغ نکش... تورو خدا جيغ نکش، مادر... قبول... پاشو بريم... میريم... غلغله بود... شنيده بودم. میگفتن. اما با چشمای خودم نديده بودم... تا حالا نرفته بودم... پرسيديم... پرسيده بوديم... رفتيم... چرا اينقدر اينجا شلوغه، مادر؟ چه خبره؟ چی شده؟ اينهمه سياهپوش... اينهمه عزادار... ملاقات؟ ملاقاتِ کی؟ برای چی؟ کی گفته؟ مگه نيومديم ملاقات؟ اينجا، مگه نمیذارن ببينيمش؟ چرا نمیذارن؟ ها؟ چرا نمیذارن؟ من زنشم... آره... اسم؟ اسمِ کی؟ اون يا من؟ اسمِ من يوسفه... آره... اسمِ اونم مريمه... نه، ببخشين، اشتباه کردم... مويزه... آخه حواسم پرته... از بس گيجم... اون وقت به من ميگه چشمعسلی... ميخواد بگه... اما روش نميشه. تو دلش ميگه... اما من میدونم. حرفای دلشرو میشنوم... اصلاً هر چی تو فکرش میگذره، میبينم و میشنوم... خواهش میکنم بگردين... اون صفحهرو هم ورق بزنين... مگه براساسِ حروفِ الفبا نوشته نشده؟ پس اين چه ليستِ اساميه؟... نام... نامِ خانوادگی... فرزند... متولدِ... شماره شناسنامه... نشانی... ميدان... کوچه... خيابان... شماره... نبود؟ نيست؟ خُب، اشکالی نداره برادر... ممنونم خواهر... خواهرها و برادرها... خيلی زحمت کشيدين... خيلی زحمت داديم... بريم مادر! بريم قطعهی يکصد و چهارصد و دوهزار و هفتاد و پنج شماره و رديف و پونصد و سی و شيش قبر يا گورِ بدونِِ سنگ... يا با سنگِ قبر... سنگها سياهن... مرحوم مغفور... کِی به خاک سپرده شده؟ غُسلِ میّت... نماز براش خوندن؟... نمازِ جعفرِ طیّار... حالا تهِ چاهه... کدوم برادرها؟... يعقوب باغبونه... ميگن باغبونِ طاغوتیها بوده... برای طاغوتیها گُل و گياه و درخت و چمن پرورش میداده... حالا کجاست؟ برادرها! ميشه اون چاهرو به من نشون بدين؟ کدوم گرگ؟ مگه گرگی هم هست؟ پيرهنش؟ کدوم يکی؟ پيرهنش تميزه... خودم با دستای خودم پيرهنشرو شُستم... بعد اطو کشيدم... اون وقت برق رفت... خنديديم... نصفِ پيرهن اطوکشيده بود و نصفِ ديگهش چروکيده... گفت باشه، عيب نداره... گفتم تو نجاری هم بلدی؟ گفت پس چی؟ اون قفسههارو کی ساخته پس؟ گفتم ولی عجب جاسازی ماهرانهای بود ها... گفت هيس!... گفتم چَشم، هيچی نميگم، به هيشکی نميگم... يعقوب... مشدی يعقوب پاهاش درد ميکنه... ميگن رماتيسمه... يادته؟ برديمش دکتر... گفتی ديگه پير شدی پدر! خنديد. گفت پير باباته. هنوزم سُر و مُر و گُندهام... بعد گفت دود از کُنده بلند ميشه... اون وقت طاقت يه آمپولِ فسقلیرو نداشت... يادته، پدر؟ چه داد و فريادی راه انداختی! يادته چه آه و نالهای میکرد؟... گفتی خجالت بکش پيرمرد! مريم برات میزنه... عروست... گفت نه... من که مَحرَم بودم... اون وقت مشدی يعقوب پيرهنترو ورداشت، نگاه کرد، بو کرد... بعد زد زير گريه... آخ، چقدر دلم بچه میخواست...من بچه میخوام... اسمشرو چی میذاريم؟ اگه دختر باشه... نه، دختر بدبخته... پسر خوبه... پسر، پسر، قند و عسل... دختر، دختر، کُپهخاکستر... اون وقت پاييز بود... راستشرو بگو، تو نبودی که میشستی لبِ پنجرهی اون خونه آجريه، عصرها، وقتی از مدرسه برمیگشتم، برام ساز دهنی میزدی؟ خونهمون تهِ اون کوچه بُنبسته بود... تو خيابونِ گُُرگان... برگِ درختا ريخته بود رو زمين... پا که ميذاشتم رو برگهای خشک و زرد، انگار صدای جيغ و گريه بلند میشد... روپوشِ اُرمک تنم بود... يقهی سفيدِ پلاستيکی... مادرم اسممو گلدوزی کرده بود رو سينهی روپوشم... مريم... بعد گيسامو میبافت، میانداخت پُشتِ کوه... دو تا روبانِ قرمز، با گِرهِ فُکُلی... راستشو بگو... خودت بودی... میدونم. سرتو از ته میتراشيدی. میشستی لبِ پنجرهی طبقهی دوم... پاهاتو آويزون میکردی تو کوچه... مواظب باش نيفتی پسر!... ببخشين، آقا پسر!... چه آهنگی میزدی؟ يادته؟ چه خوب میزدی!... سازدهنی... خيلی سخته. نفس میخواد... اون آهنگه نبود؟ چی بود؟ بارون بارونه؟... آن گُلِ سرخی که دادی؟... من که نگات نمیکردم... سرمو میانداختم پايين و جورابای سفيدِ ساقکوتاه و کفشهای قرمزِ سگکدارمرو نگاه میکردم... کيفِ مدرسه به دست... ميگه سازدهنی نداشتم، زنبورک داشتم... ریيو، ریيو، ریيو، ریيو... خونهتون کجا بودی؟ دزاشيب؟ دزاشيب کجاست؟ شمرون؟ قيطريه... اسمشو چی بذاريم؟ حالا زوده؟ پس کِی؟ وقتِ گُلِ نی... هِی هِی هِی... اينهمه قبر؟! رو همهی سنگهارو بايد بخونيم، مادر... سنگ نمیذارن؟ چرا؟ خُب، مگه پولش چقدر ميشه؟ پيرهنشرو میفروشيم... حالا... ای برادرانِ عزيز، به من نشان بدهيد... کجارو؟... چاه... گور... سنگ... رديفِ شمارهی قطعهی... نبود؟... ميگه ديدی اشتباه کرده بودی... حالا پاشو بريم خونه... ميگم من؟... من مطمئنم... بريم دوباره بپرسيم... رفتيم پرسيديم... جادهی خراسان کجاست؟ چند کيلومتریِ کجا؟ از خاوران؟... بريم سهراهِ افسريه؟ يا از ميدونِ شوش به طرفِ ميدون خراسون... با چی بريم؟ باشه، قبول... فردا ميريم، صبحِ زود... ميگيم داداش ماشين بياره... اول ميريم سراغِ مادر و پدرِ يوسف... لازم نيست کسِ ديگهای بياد... همين من و تو، مادر... اونام دو نفر، چهار نفر.... با داداش ميشيم پنج نفر... بسّه... آها... اينم اون کليسايی که گفته بودن... گورستانِ ارامنه... عجب صليبِ گُُندهای! چقدر قشنگه!... پُر از دار و درخت... حالا چرا اينجا؟ مگه جا قحطی بود؟... بايد بپيچيم دستِ چپ... مواظب باش داداش! اين تريلیها و کاميونام انگار سر میبرن... سنگ میبرن؟ سنگ ميارن؟ از معادنِ سنگ... سنگهای مرمرِ سفيد و سياه... نيفته... مبادا بيفته... تورو خدا مواظب باش... اينجام که غلغله است... گفتن کدوم وَر؟... دستِ راست... رديفِ سوم... شماره هفتم... آره، خودشه... ببين، چشمعسلی! برات گُل آورديم، گلِ مريم... بو کن. میبينی چه عطری داره؟... پدرت ميگه بوی بچهمرو میشناسم. خودشه. همينجاست. زيرِ همين خاکها... مادرت هم مطمئنه... ميگم ديدين دروغ نمیگفتم؟... میدونستم، مطمئن بودم، مطمئنم... اون وقت شب ميشه... هوا تاريک ميشه... از بُرجِ کليسا صدایِ ناقوس مياد... يکهو صليبِ بزرگ میلرزه، میشکنه، میافته... من نشستهم تنها، دارم رو خاکِ تازه و نمدار گُل میکارم... يکی، دو تا، سه تا... از تو جيبام گُلِ ياسِ زرد و سفيد درميارم... يه مُشت... میريزم رو سرت... يکهو خاک تکون میخوره... گُلها کج ميشن... از لایِ خاک، دستت مياد بيرون... بعد، يه طُره موی خرمايی خونی... گِلی شده... بذار پاکش کنم... کو؟ دستمالم کو؟... برات يه دستمال دوختم... يادته؟ بعد اونو پُر از ياس کردم و گذاشتم تو جيبِ پيرهنت... يکهو يه جُفت پوتين اومد جلو، زد تمامِ گُلهامو لِه و لَوَرده کرد... اِ... چرا اينجوری میکنی؟ دستشو لگد کردی... مواظب باش برادر! من کلی زحمت کشيدم موهاشو شُستم... با اشکِ چشمانم طُرهی گيسويت را میشويم، آنگاه با دستمالِ گُلدوزیشدهات آن را خشک میکنم و مشتی ياسِ خوشبو بر آن میافشانم... ببينيد برادرها! اين ديگه رسمش نيست... کارِ درستی نيست... خوبه من يه مُشت خاک و گِل وردارم بپاشم تو چشماتون؟ خوبه لباسهای سبزِ شمارو گِلمالی کنم؟ خوبه تُف کنم تو صورتتون؟... فحش ندين. حرفِ زشت نزنين... خواهر و مادر... جنده يعنی چی؟ لعنت به کی؟ صلوات بفرستين بابا... همالانه که دعوا بشه... پيرهن پاره بشه... خوبه منم بگم آبجيت جندهست؟ مگه آبجی تو چه گناهی کرده که آبجی تو شده يا مادرت خطا کرده تورو زاييده؟ نُه ماه به دل کشيدن و آنگاه وضعِ حَمل... چرا ميگن وضعِ حمل؟... آخه اگه من خواهرِ شمام، اون وقت جنده باشم، خوبه؟... باشه... ديدين؟ بالاخره کار خودتونو کردين... ازتون دلگير شد... آخه قلبش... دلش نازکه. خيلی نازکه... گفتم که... دستشو بُرد زيرِ خاک...دوباره رفت اون زير... موهاشو کشيد بُرد زير خاک... اون زير هم تاريکه؟... سرده؟... گرمِ گرمه... داغِ داغه... هوای غروب هم پُر از غباره... حالا صدای پُتک مياد... عجب صدای گوشخراشِ سنگينی!... اونجا دارن چيکار میکنن؟... آخه حيف نيست؟ اينهمه زحمت کشيدن، اين سنگرو از معدن استخراج کردن، بُردن تو کارخونه بُريدن، يعد يکی نشسته با قلم و چکش روش نوشته آرامگاهِ... اون وقت حالا با پُتک خُرد و خاکشيرش کردين؟... چه میدونم... من دلم میخواد گُل بکارم... بيا مشدی... بيا اين گلهارو بگير، رو اين زمينِ کوچيکِ چارگوش بکار... من ميرم مشت مشت آب ميارم... گلهارو آب ميديم تا نپلاسن، نخشکن... اون وقت میبينين... ديگه بوی تعفن نمياد... ديگه بوی گند و لاشهمُرده چشمارو نمیسوزونه... نفسم گرفت به خدا...حالم داره به هم میخوره... اون وقت اينجا ميشه عينهو باغ... عينهو بهشت... پُر از گُل و سبزه و درخت و بلبل... عطرِ گُلها بوی تعفنرو پاک ميکنه... خودم حاضرم هر روز بيام مفت و مجانی اينجارو جارو کنم، آب بپاشم، بکنم عينهو يه دستهگُل... باشه، داداش... چَشم... الان پا ميشم... پاشو، مادر! پاشو بريم خونه ما... الانه که يوسف بياد خونه، خسته و کوفته... امشب بريم دورِ هم باشيم... فردا صبح، پدررو میبريم دکتر... خودم آمپولشونو میزنم... همچين بزنم که اصلاً خودتون هم نفهمين... بعدش ما میريم شمال... من و يوسف... خودم مواظبشم، نمیذارم بره طرفِ چاه... تازه، مگه بچهست؟ مردِ گُنده... سبيلشرو نگاه کن... ميگم آدم میترسه ازت... قاهقاه میخنده... ميريم دوباره همون اتاقهرو اجاره میکنيم... پنجرهای رو به دريا و پنجرهای رو به جنگل... يادش بهخير... باشه... هيچی نگو داداش! کاری نداشته باش، مادر! ديگه اينجا پيدامون نميشه... تورو خدا نگهدار، اينارو سوار کن... پيرمرد و پيرزنِ بيچاره نا ندارن راه برن... مهم نيست... مهربونتر میشينيم. بياين بالا پدر!... مادر، بيا پيشِ خودم بشين... شما ديگه چرا سياه پوشيدين؟... همهش سياه، همهش سياهی... شبِ تاريک... خُب، شب تاريکه ديگه... شب بايد تاريک باشه... ماه پشتِ ابر قايم شده... گفت يه وقت بريم سفر که ماه بدرِ کامل باشه... چه فايده... همهش هوا ابری بود. ما که نتونستيم ماهرو ببينسم... همهش بارون... ولی بارون هم قشنگه ها... گفتم ديوونگی نکن يوسف! سرما میخوری ها!... میخنديد. قاهقاه میخنديد... پيرهنشرو درآورد و با تنِ لُخت دويد بيرون... وايستاد زيرِ بارون... سرشو گرفت طرفِ آسمون، دستاشو باز کرد و آواز خوند: بارون بارونه... منم رفتم... گفتم بذار ببينم چهجوريه... وقتی برگشتيم تو اتاق، هر دو خيسِ خالی بوديم... دَمِ در، آتيش روشن کرديم و نشستيم کنارش... آتيش، آتيش چه خوبه... بازم تنگِ غروبه... میگفت کاش بلد بودم ساز بزنم... هر سازی، فرقی نمیکرد... گفتم بازم يادت رفت سازدهنیتو بياری؟ گفت کدوم سازدهنی؟ گفتم نمیخواد خودتو بزنی به اون راه... هر روز میبينمت، نشستهی لبِ پنجره، پاهاتو آويزون کردهی رو آجرها و داری برام سازدهنی میزنی... گفت گمش کردم. گفتم از بس گيجی...
هيشکی منو نمیبره... داداش ميگه ماشينو يه هفته خوابوندن. گفتم چه حرفا میزنی، داداش! مگه ماشينم میخوابه؟... میخنديد... ميگه من زن و بچه دارم، مريم! ميگم قربونِ اون چشماتون بره عمه... مادر ميگه بسّه ديگه... بابا ديگه هر شب میخوره... دبه دبه براش ميارن... اونقدر میخوره که همون بالای اتاق خوابش میبره... به مشدی يعقوب گفتهن نونِ سرِ سفرهت حلال نبوده... اونم گفته همين يه پيرهن برام بسّه.. مگه من چند سال ديگه عمر میکنم؟... پاهاش درد میکنه... ميگه از نونِ من حلالتر؟... ميان سرسلامتی... يه عدّه ميان ميگن فاتِحَه... يه عدّه هم ميان سرود میخونن...
شب که ميشه... تنگِ غروب... سرم بنا میکنه به دينگ دانگ زدن... يکهو آمبولانس واميسته... درِ عقب باز ميشه... يه مشت خاک تو دستمه... خاکت بوی ياس و اقاقی میدهد، دلنشينِ دلانگيزِ من!... بعدش پوتينها ميان جلو... لِه نکنين، خدارو خوش نمياد... اون وقت يکی با پُتک میزنه به ناقوس... آنگاه، بانگِ بلند و دلکشِ ناقوس... دستمالمرو بده... سفره ميندازم... سبزی خوردنِ تازه... ريحون، پنير، تُربچه نُقلی... نون و ماست... خورشتِ کدو دوست داری؟... لباساشو دادن؟... باشه پدر!... اين چه حرفيه؟ يه پيرهن قابلِ اين حرفارو نداره... مالِ شما... چند تا ديگه هم داره، نوِ نو... بياين اونارو هم بدم بهتون... ميگم مادر! بذار برم خونه، باغچهرو آب بدم... گُلها خشک ميشن ها... ميگه مشدی رفته. هر روز داره ميره آب ميده... ميگم حتماً گُلها حسابی سبز شدهن... موهاش... اون طُرهی خرمايی رنگ هم سبز شده... باد مياد. اونو پريشون ميکنه... شده گيسو... میبافم... نه... میبُرم... گيسامو میبُرم. دسته میکنم. ميارم میريزم رو خاکت... اون وقت باد میوزه. بادِ تند... طوفان ميشه. بارون مياد. سيل مياد... گيسای بُريدهم با موهای خرمايی قاطی ميشن... با خاک... خاکِ نرمِ خيس... گُل... چراغرو خاموش کن، دکتر! خواهش میکنم. نورش تنده. کور شدم... بازم تاريکی... سياهی... ديگه خسته شدهم... سرده... داره برف مياد... سفيدِ سفيد... آتيش روشن کنم؟ چوب جمع کرديم ها... کُلی چوبِ خشک داريم... بذار الان روشن میکنم... کبريتها خيس خوردهن... از بس نم هست... فوت کن... اوخ... چشام میسوزه... گريه نمیکنم... برای چی گريه کنم؟... شما چرا سياه پوشيدين؟... مادر ميگه شگون نداره... راست ميگه... حالا هِی بشينين آبغوره بگيرين. ببينم کار درست ميشه... بعد، میدوم... میدوم...میرم از کوچهها و خيابونا و ميدون میگذرم... ميدون شوش... سهراه افسريه... خاوران کجاست؟... جاده خراسان... صدای سازدهنی مياد... يکی داره ناقوس میزنه... دينگ دانگ... بپيچ دستِ چپ... برو، برو... خُب، همينجاست... به نفس نفس افتادهم... رسيديم... ولشون کن... بذار نيگا کنن... کاريشون نداشته باش... کدوم بود؟... دستِ راست؟ چندمی؟ رديفِ چند؟ میشمارم... اصلاً شمردن نمیخواد. صدای پُتکرو بگير برو جلو... هر جاگُلِ مريمِ لهيده ديدی وايستا. همنجاست... حالا بشين... آروم خاکرو نوازش کن... صبر داشته باش... اينقدر عجله نکن... آها... نگفتم؟ اين دستش... همون دست... اينم يه طُره مو... ديدی گفتم؟ ديدی؟ مطمئن بودم... حالا دستشو تو دستام میگيرم... سرده. يخ کرده. گرمش میکنم. میبوسمش... گرم شد. گرم ميشه... پا شو بريم. پاشو، چشمعسلی! بلند شو... تنبلی نکن... ببين، هيشکی اين دور و برا نيست... هوا هم که تاريکه... چشم چشمرو نمیبينه... بلند شو ديگه... از همين طرف میريم... پایِ پياده... بارونم اگه بياد، چه بهتر... میريم همون دهه... اسمش چی بود؟ چیچیکلا؟ مهم نيست. من بلدم. راهشو عينِ کفِ دست میشناسم... میريم سراغِ همون زن و مردِ روستايی. يادته چند تا بچه داشتن؟ قد و نيمقد... اصلاً میريم برای خودمون يه کلبه میسازيم... چوبی... تو که نجاری بلدی، چشمعسلیِ من؟... يه کلبه میسازيم با دو تا پنجره... يکی رو به دريا، يکی رو به جنگل... میافته... از درِ عقب میافته بيرون... سينهت چرا اينجوری شده؟... پا شو... چه سالنِ درازِ تاريکی! چقدر سرده! چه بادِ يخی مياد! بدو بريم... دستشو بگير نيفته... بچهست... هنوز درست راه نيفتاده... نگاه کن، داره تاتیتاتی میکنه... اگه بدونی چقدر دنبالِ اين چاه گشتم. اگه بدونی چقدر تشنمه! بيا... طنابو بگير... دورِ کمرت گره بزن... زورم میرسه... میکِشمت بالا... ماهرو ديدی؟ بدرِ کامل. ماهِ شبِ چارده. هوا صافِ صافه... چقدر ستاره... بزن، سازدهنی بزن... از سرِ کوچه میدوم طرفِ پنجرهی خونهتون... گُلِ سرخرو برات پرت میکنم بالا... گرفتی؟... دکتر! حالم خوبه؟ چرا همهش برف میباره؟ مگه تيرماه نيست؟ مگه تابستون هم برف میباره؟... حالم خوب نيست، يوسف! حالم خرابه، دکتر!... چشمعسلی! چشمعسلیِ شيرينِ من! میخوام سرمو بذارم رو پاهات... نه، رو سينهت... میخواه گريه کنم... دلم سبک بشه... بگو مويز... بگو مويزکِ من... ديگه نا ندارم... ديگه حال ندارم... سرمو میذارم رو خاک... بوی تورو ميده... بوی ياس... خوابم مياد... خستهم... خسته شدهم... بذار بغلت کنم... آها... حالا شمدرو بکش رو هر دوتامون... گرگها دارن ميان... نترس، کاريمون ندارن... من میترسم؟ از کی؟ برای چی؟... باشه برادرها... باشه... اومدن؟ کيا؟... پا نشو... تورو خدا بگير بخواب... خوابم مياد... خوابم میبره... دکتر! ديگه قُرصِ خواب بهم نده... گيجم میکنه... يه قُرصی بده که ديگه خواب نبينم... کابوس... همهش کابوسِ سياه... رنگِ اين پوتينها که دارن ميان طرفم...
۶۹ـ۱۳۶۰
تهران