صحنه اول [تابستان ۱۲۹۸] مازندران. نزديک کجور
قهوه خانه ای در پائين دست، روی تختی نشسته سه جوان، چای است و جوانی و گپ و گفت، با گالش و پاپيچ. هر کدام کمان و چوب سربلندی و گزليکی در دست. وسط لودکی و هزالی آن هاست که قزاق محمدرضا بيک وارد ميشود با چکمه و شوشکه بر کمر، يک موازر روسی هم حمايل کرده، جوان ها پچ پچی می کنند. قزاق دو تا همراه هم دارد که يکی از آن ها اسب ها را دم قهوه خانه مواظب است. صدای شيهه اسب می پيچد در گوش غروب کوه. جوان ها باز پچ پچ می کنند.
قزاق دارد چای می نوشد که برايش قهوه چی آورده، هم در آن حال نگاهش دور قهوه خانه در گردش. و همچنان که سبيل چای خورده اش را با فشار لب خشگ می کند، ابرو بالا انداخته و مغرور، از قهوه خانه دار می پرسد:
- سنازاد، چه خبر هست دور و برها [صدايش را پائين می آورد، با اشاره گوشه چشم به جوان ها] اينها کيانند.
قهوه خانه دار، کمی شرمنده انگار تقصيری کرده که اين افراد را به حضور آدم محترمی مانند محمد رضا بيک راه داده، توضيح می دهد:
- آن بلند بالا اولاد نرگس نساست، از آنور کوه آمده همين روزا، پهلوش اولاد حيدر پهلوانه از زنگوله. اما آن يکی آقاعلی فرزندان اسفنديار خانی...
- همان که ميگن حرف نمی زند الا سر بالا
قهوه خانه دار شانه ای بالا می اندازد، يعنی که والله چه عرض کنم. اما قزاق قصد زير پاکشی دارد:
- سرش هم خرابه . درشت هم ميگهُ. همين روزا گفته ميخواد ياغی حکومتی شه . گفته برم گوراب زرمخ پيش ميزرای جنگلی...شنيدين [اين آخری را می پرسد]
آخر اين صحنه به آرامی اولش نيست. قزاق نازنده به قد بلندش و شايد هم به موازرش، بالاخره به جوان ها بند می شود. اما زودتر از وی جوان ها جنبيده اند. همان زمان که يله داده بود رو تخت و پک می زد به وافور قهوه چی، موازرش را از کنار دستش رد کردند بيرون. تازه دو تا سيلاخوری همراهش را هم بی خبر بسته و کاشته اند در انباری. بعد هم بی اعتنا به محمدرضا بيک که با فهميدن ماجرا تعجب زده و حيران و سبيل آويخته، جوان ها با هم در گفتگويند که حالا با او چه بکنند. اين ترس را در دلش انداخته اند که سربازانش کشته شده اند و حالا دارند با هم مشورت می کنند بر سر عاقبت او، که محمدرضا بيک باشد. از هم می پرسند آيا ببرندش کت بسته به ماکنگا. قزاق با نگاه از سنازاد می پرسد ماکنگا کجاست. و به بالا انداختن سر به او می فهماند خيلی دور... خيلی بد جائی هم هست.
بی اعتنا به وحشت زدگی محمدرضا بيک، گفتگوی جوان ها بر سر اين است که در ماکنگا با اين ظالم چه بکنند. آقاعلی اسفنديارخانی، همان که قزاق خبر داد که ميخواد ياغی بشه، حالا اخم کرده و ژست فرمانده گرفته، به عنوان مجازات کلمه هائی می گويد قزاق معنای آن ها را هم نمی داند اما از شکلک هائی که جوان ها و هم سنازاد می سازند، حدس می زد شکنجه های سختی است. هر کلمه در گوشش مانند گلوله ای صدا می کند. هشت بار بزدارخانی... سيزده بار کوه گريان. که جوان ها معتقدند يعد از دو بار ديگرش چيزی از قزاق نمی ماند... هشتاد تا پلنگلو...اولاد نرگس می زند پشت دستش يا علی. و علی را آن قدر می کشد که بند دل محمدرضا بيک باز می شود... سنازاد پشت لب می گزد که خان رحم کن به زن و بچه اش، محمدرضا بيک آدم بدی نيست. قزاق که کيف وافور از سرش پريده خودش هم با نگاه ملتمس همين را پی می گيرد، اما آقا علی نهيب می زند که اين را نمی دانيد چه ظلم ها کرده، خون رعيت مکيده ... چهارگز هم نيست راه افتاده که من گرسيوزم... تو گر سيوزی. تو اگر گرسيوزی من خودم هشتاد وزم... اين را توی صورت محمدرضا بيک می گويد. و قزاق بی سواد به التماس که: غلط کردم گفته باشم. من من به سرخان دو گزهم نيستم، چه رسد به سی گز.
که اول از همه اولاد نرگس نسا نمی تواند خود را حفظ کند می زند بيرون از قهوه خانه، می ترکد، بعد دو تای ديگر. اما اين هم ترس را از دل محمد رضا بيک بيرون نبرده، کيف وافور را پرانده است. بيرون قهوه خانه ، آن سه تا اسب می تازند و صدای خنده شان با فغان جغدها و دارکوب ها در هم می آميزد و به وهم جنگل دامن می زند.
ادامه صحنه صبح شده است. محمدرضا بيک قزاق در کنج طويله قهوه خانه. جوان ها رفته اند و او مانده با بدنامی اين ماجرا که حالا قصه اش در همه کوه ها می پيچد. پس با رهنمائی سنازاد قهوه چی می روند به يوش. شکايت به اسفنديار خانی، به قول خودشان.
آقای اسفندياری چندی است با اين شيطنت ها آشناست. از سنازاد می پرسد کدامشان بودند. نيما، لادبن، آيدين... و اول از همه ظنش به نيما می رود. پس نهيبی می زند از دور. مثلا تنبيه و مجازاتی هست، و قزاق ها را به توشه راهی و انعامی مرخص می کند و خودش می رود سراغ پسر که هر وقت در خانه است يا دارد در کتابچه اش چيزی می نويسد يا نی می زند. اما وقتی از اين در بيرون می رود، معلوم نيست در کله اش چيست که ياغی می شوی نه؟
- چطوره بابا برم شهر، اصلا شهری بشم.
- من که از خدا ميخوام. ولی شهری گمان نکنم بشی. برو اما کار دست خودت و من ندهی ها. من نای در افتادن با شهريان ندارم...
آقای اسفندياری نوری سری به حسرت می جنباند، يعنی اين يکی هم بايد برود. اين سرنوشتی است که دوستش ندارد اما می داند که از آن گزيری هم نيست. بايدش رفت. همه جوان ها دارند می روند پی سرنوشت.
- برو. فقط ديدی خوار شدی برگرد همين جا، برگرد همين جا، با همين يوشی ها بمون. اسبت را چه کنم. هيچی...برات نگه می دارم.
و اين نيمای يوش است که سرانجام وازنا را پشت سر گذاشت و راهی شهر شد. شهر کجا بود، تهران. هر که خيالی در سر داشت هوای تهرانش بود. و هرچه فتنه، در سر تهران بود که ده دوازده سالی بعد مشروطه و گرفتن آزادی و فراری دادن شاه مستبد داشت ميان آزادی و فقر دست و پائی می زد. آزادی امانش را گرفته بود بی آن که هوايش از سرها به در شده باشد. و سربه داران فراوان بودند: ميرزا کوچک در جنگل های گوراب، دکتر حشمت در لاهيجان، سردار فاتح در مازندران، کلنل پسيان در خراسان، مدرس در تهران، شيخ محمد خيابانی در تبريز،فرخی يزدی و دکتر ارانی در برلين، حيدر عمواوغلی در بادکوبه، نصرت الدوله در لندن، سيدضيا الدين در تک و تو ميان سفارت ها. حکايتشان درازترست، سياهه نامشان بلندتر. اسفنديارخان می گفت به عده درخت های مازندرانند.
صحنه دوم [بهار ۱۳۲۴] مازندران. زيرآب
نه ربع قرن که انگار سده ها گذشته است. از آن همه آرزو به دل، يکی به هيات محمدرضا بيک، رضانام از ايل و طايفه په لانی آلاشت؛ همان نزديکی، خود را به تخت تهران رسانده. کرد آن چه خواست و بعد هم به خواری رفت و در دياری دور تن رها کرد. اما تا همای سعادت بر سر رضاخان بنشيند روزگاران گشت. دکتر حشمت اطمينان کرد و امان گرفت، بر دار شد. ميرزا تنها ماند و خيانت شد و گردنش بريده شد. اما تا بدان جا برسد امان داد به حيدر خان، و حيدرخان در امان او کشته شد. کلنل پسيان تيرباران شد، و سر جدا. شيخ محمد چه شد، کسی ندانست کی آخرين گلوله را در تن او کاشت، جنازه اش بر نردبانی درتبريز به گردش شد. چنين حکايت کند تاريخ که چون آن يکی، مازندرانی مرد ديگر، بر تخت رسيد و ديگر اميدواران به اطاعتش فراهم آمدند باز هم دار از گردش و تير از پرتاب نماند. پس مدرس در زندان کاشمر، دکتر ارانی، تيمورتاش و فرخی - که به امان وزير دربار آمده بود - در زندان قصر، نصرت الدوله و مدرس در زندان کاشمر. اين بار کشته گان نه در برف و بوران و جنگل و کوه، که در زندان های نوساز جان باختند يا از در عليم الدوله خارج شدند تا بدانی گردونه زمان گذشته است. و گذشت. اما آقاعلی ...
در قطار ساری به تهران، در ايستگاه شاهی ابراهيم گلستان که چند شماره روزنامه از آب گذشته ورگر وابسته به اتحاديه های کارگری انگلستان زير بغل دارد، با آخرين کتاب قصه فاکنر و يک دوربين هم مانند هميشه به گردن، در فاصله سرکشی به حوزه های حزب توده ، با صادق هدايت، بزرگ علوی و پرويز ناتل خانلری برخورد می کند که از تعطيلات برمی گردند. آن سه به سن و سال بزرگ ترند و گلستان جوان و پرشور. در همان لحظات اول آقا بزرگ خبر می دهد از اتمام تدارک کنگره نويسندگان، و اين که کارت دعوت گلستان به خانه وی در تهران فرستاده [ يا به نشانی روزنامه حزب] و اصرار دارد که نويسنده جوان برای شرکت در کنگره حتما برود. هدايت مخالف است "بابا ولش کن. اين جا داره کار جدی ميکنه. شايد جدش کمکش کرد و مازندرانی ها را کمونيست کرد" [اشاره به سيادت ابراهيم گلستان]... صدای شليک خنده در کوپه.
صحنه سوم [تير ۱۳۲۵] تهران. خانه ووکس
صف دراز استادان بزرگ و صاحب نام، برخی چند باری وزير مانند علی اصغرخان حکمت و ملک الشعرا بهار، برخی استاد و قلندر مانند همائی برخی اهل رياست مانند بديع الزمان فروزانفر، پير و جوان، متحجر و نوگرا، در کنگره نويسندگان جمع اند. صدا می کنند آقای علی نوری اسفندياری متخلص به نيمايوشيج. و نيما کمی هراسان و آشفته مو، سرش برق زنان، جمجمه ای که انگار پوست بر آن تنگ است و استخوان از همه جايش زده بيرون داغ، می رود پشت ميکروفن. در اندازه جمع چيزی، جدی تر از آی آدم ها نديده . می خواند. ناگهان برق قطع می شود. نگاه نيما در تاريکی دنبال کسی می گردد. انگار يک نفر در آب دارد می سپارد جان.
ابراهيم گلستان گرچه به حرف هدايت گوش کرد و کار حزبی را واننهاد برای شرکت در کنگره نويسندگان، اما خودش را برای تماشا رساند و شاهد است که چاره نيست برق ووکس [خانه فرهنگی شوروی، در خيابان کاخ آن روز] رفته و تا چراغ زنبوری بياورند نمی توان مردم را منتظر گذاشت. شمع می گذارند. نور شمع در هوای گرم سالن پخش می شود. صحنه ای مناسب برای برداشت فيلمی. در آن همهمه، مازندرانی مرد با جمجمه بزرگ می خواند: آی آدم ها. توجهش نيست که استادان عروض و قافيه چطور به هم نگاه های سخره آميز می اندازند. اگر هم هست باکش نيست.
صحنه چهارم [تابستان ۱۳۲۸] تجريش. مقصودبک
چهار راه حسابی درست سر نبش، خانه کاه گلی سيد ريش [نامی که هدايت به سيد ابوالقاسم انجوی شيرازی داده است]. سيد و مادرش در آن جا ساکن اند، تابستان ها گاه صادق خان هدايت و تبعه، گاه رضا ديوونه [محجوبی] و ديگران ميهمان. پاتوقی است. غروب نشده، گل نمی زده اند به ايوان، آبی داده اند به نسترن ها، کم کمک بوی پيچ امين الدوله برمی خيزد. صادق خان روزنامه ای پهن کرده روی تخت و دارد با حوصله سبزی خوردن پاک می کند. کنار دستش کاسه ای حلبی از آب مقصودبک پر کرده خنگ، برگ های مرزه و پونه را به احترام صاف می کند و به آب کاسه می سپارد. تربچه ها، نوک کارد توجهی می برند تا قاچی به گونه شان انداخته شود. صادق خان انگار به هر نوک کارد، عذری می خواهد از تربچه نو دميده. سيد خودش از غيلوله بعد ناهار برخاسته، حصيرها را بالا زده، حالا دارد زنبوری را کوک می کند، سوزن می زند برای ساعتی ديگر که هوا سياهی زند. رضا ديوونه از همان روی تخت که رويش ولو شده بود مادر سيد را ندا می دهد که گشنه ام. و همان طور که طاقباز افتاده به صادق خان خبر می دهد که طوقی دم طلا. صادق خان قربان صدقه کبوتری می رود که در هواست و لای درختان بلند چرخ می زند. رضا می افتد به خواندن. و در همين موقع صدائی از ديوار سرک می کشد: سيد... سيد... سيد... و سيد همان طور که بلند با زنبوری ور می رود به فريادی که تا سرچهار راه شنيده می شود پاسخ می دهد: بفرمائيد بعله که هستيم . تشريف هم داريم.
شرف حضور بفرمائيد اگر شرف داريد. و برای مادر که پرسيده کيه ، توضيح می دهد آقانيماست. و رو به صادق خان: دعاتون مستجاب شد، نقل شب چره تون رسيد. آقا کجا تشريف داشتيد. و اين را رو بيرون می گويد به نيما که هنوز به خانه نرسيده. که می رسد. رضا با فغان مرغ آمينتم خوشامد می گويد و صادق خان با نگاهی به چيزی که در دست نيماست می گويد قوری اخته از کجا رسيده. چشم ها به سمت نيما برمی گردد. قوری لوله شکسته ای دست اوست. صادق خان گفته اخته، اما نيما فوری اصلاح می کند نه خير، برای ختنه آورده ام. بازی شروع می شود. نيما دست می کند درجيب و لوله قوری را بيرون می آورد، با يک پنج ريالی. لحظاتی بعد کشف می شود عاليه خانم از نيما خواسته تکانی بخورد. به هوای بندزدن قوری هم شده سری به تجريش بزند. و او آمده است. سيد انگار که منتظر بوده است قوری و لوله و پنج ريالی را از نيما می گيرد، همچنان که وی را جا می دهد از رف اشپزخانه يک قوری سالم در روزنامه می پيچد دو سه لا و می گذارد دم دست بالای کنتور برق. حالا بساط عيش جورست. رضا ديوونه می خواند "گاهی بساط عيش خودش جور می شود. بابا جان. گاهی به صد مقدمه ناجور می شود". بابا جان... و کمر ماهور را گرفته می رود...
شب هائی چنين، نه بسيارند. تهران دل خوش بار ندارد. هر روز بزرگ تر می شود. هر روز ماشين ها بيشتر. هر روز باغ ها کوچک تر. دل کوهستانی اش دارد از خشکی اش می ترکد. چون دل ياران که در هجران ياران. با خود می خواند داروک کی می رسد باران.
خانه تازه ساز در زمين وقفی به همت عاليه خانم با وام معلمان بالا رفته، هنوز بوی گچ از آن به مشام می آيد ديوارها رنگ نکرده سفيد.
صحنه پنجم [پائيز ۱۳۳۲] تجريش. خانه نيما
حالا گرمی خانه شراگيم است. نيما همان نام که می خواست بر فرزندی نهاده. خطابش هست پسرم. شراگيم حالا مدرسه ای شده و تابستان ها راهی يوش. اما در شهر خبرهائی است. با رسيدن شراگيم، خبرهای ديگر هم رسيده. و آن جوان هائی هستند که زبانش را فهم می کنند. گرچه رفته اند، بعض نفرات که او را می شناخت، آقای اعتصام مدير نوبهار، آقای رشديه. صادق خان هدايت. و بعضی رفته اند به تبعيد. مثل آقابزرگ و آقای نوشين، طبری هم. انجوی و کريم کشاورز به خارک، اما جايشان آمده اند جوانان، بيش تری توده ای. مرتضی کيوان، احمد شاملو، سايه، سياوش کسرائی، و توده ای های سابق مثل گلستان، فريدون توللی، اخوان، آل احمد... گرچه عاليه خانم از شاعران جوان دلخوش نيست و چندان پذيرايشان نه، اما اين ها از نگاهشان پيداست مانلی را مسخره نمی کنند. با صدای خشگ واژه های نيما آشنايند. راز دلمردگيش را می دانند. گاه گاهی ميان شعر، نيما برای جوانان قصه هائی از نسل اول چپ های مازندرانی می گويد که لنين را هم درک کرده بودند. ياغی های سرخ، شوری انداخته اند در دلی که هنوز اهلی شهر نشده است. اما از همين سوراخ گزيده می شود وقتی خبرش می کنند که برو از شهر که کودتا شده است.
پايان دو سه ماه در به دری، مامور ترسی، کتاب سوزانی و دلهره که پيرمرد تاب آن ندارد. و زندان فرمانداری نظامی، و غضب اخوان که فکر می کرد "مرا لو پيشوای شعر نو داد". و سرانجام تشبث های عاليه خانم و نامه ای که به اردشير پسر زاهدی رسيد کار خود کرد. به خانه برگشت. اما جوان ها، ياغی های سرخ پنهانند، يا در زندانند. خبر از راديو پخش می شود. مرتضی کيوان، ياغی اصلکاری را تيرباران کرده اند. به نظرش اول شوخی می رسد. از همان بلوف های قهوه خانه ای. اما ساعتی بعدست که صدای هق هقش عاليه خانم و شراگيم هفت هشت ساله را نگران می کند. گريه ای بی امان. انگار باران يوش گير کرده در دهانه ناودانی، ناگه رها شده. های های. انگار با پدر گفتگو می کند.
ول کنيد اسب مرا
راه توشه سفرم را و نمد زينم را
و مرا هرزه درآ،
که خيالی سرکش
به در خانه کشانده است مرا
...
وين زمان فکرم اين است که در خون برادرهايم
- ناروا در خون پيچان
بی گنه غلتان در خون -
دل فولادم را زنگ کند ديگرگون
صحنه ششم [پائيز ۱۳۳۴ -۵] تجريش. بازار
خانمی جاافتاده و خانمی جوان در بامداد روزی آفتابی رفته اند ميدان تجريش برای خريد عمده خانه. در راه چون دو همسايه ايرانی با هم درددل دارند. خانم جوان تر زيبائی شناس، استاد دانشگاه و خوش دک و پز، شاد و سرحال؛ خانم ديگر، موقرو زجرکشيده، از خانواده ای با ريشه و صاحب نسب، از زندگی نه چندان راضی. در خانه اولی ادب و سياست جاری است و گفتگوهای تند درباره همه مسائل جدی عالم. در خانه دوم اگر گفتگوئی هست درباب فرزند نوجوان است و مصائب بزرگ کردن پسری قوی و درشت استخوان که گاهی با بچه تهرانی های پر فيس و افاده نمی سازد، پسر سرهنگ ها، بچه تاجرها و سرمايه داران. در اين خانه گفتگوئی زيادی بين زن و شوهر نيست. آقا نشسته ساکت معمولا کنار بساطش، لای پوستينی، همواره سيگاری برلب و بر کاغذهای داخل سيگار هما، چيزهائی می نويسد که همسرش شنوای و خريدار آن نيست. اما در خانه اول که معمولا مرد خانه با مسائل جامعه و جهان درگيرست، خانم استاد دانشگاه اولين شنونده مقالات تند و تيزی است که ديرگاهان نوشته می شود. و همين هاست موضوع گپ آن روز در راه بازار تجريش، شکايت از روزگار که سخت می گيرد. خانه اول با دو حقوق بخور و نمير بازنشستگی، نمی گردد. مرد هم که توجهی نشان نمی دهد، نه برای کار در شرکتی و نه برای فروش زمين های موورثی که دارد در کوهپايه های نور.
در ميدان تجريش مردی معرکه گرفته و انتری هم به زنجير دارد، سينی هم پاره می کند، زن جوان اهل ادبيات و هنرشناس کنجکاو است به ايستادن و ديدن، اما بايد رعايت همراه و همسايه را کرد که نگران است مبادا پسر زود از مدرسه برگردد و غذا آماده نباشد. حاجی قريشی درست همان طور که وعده داده بود پياز سفيد خوی آورده است. آمده اند برای خريد چند منی پياز، آذوقه زمستان.
حاصل درددل دو زن دو سه روزی بعد رخ می نمايد. باز آفتاب خود را پهن کرده روی شاخه های خزان زده، باز مرد خانه اول زده بيرون به معلمی و يا به دويدن پی تکميل کتابی و مقاله ای، اما مرد پير خانه اول همچنان نشسته روی تخته پوست. در ايوان هر دو خانه، پيازها که زن ها خريدند و دو مرد ميدانی بر سر گرفته آوردند، پهن شده است. بويشان ناخوش آيند مرد است اما چاره اش نيست. همان جاست که آقا نيما از خانم سيمين می خواهد که به او ياد بدهد که چطور عاليه را خوشحال کند.
- آقا نيما شما ماشالله شاعريد بلديد. همين قدر که هديه ای برايش بخريد. دست درد نکندی. از زحمت هايش، از ستمی که به او می رود.
- هديه چی بخرم .
- عطری ادکلنی، لباسی، کفشی.
- آخر من از کجا بلدم. مال خودم را هم عاليه می خرد از تعاونی.
- خب باشد ميوه خوشبوئی، سيب قندکی، نارنگی درشتی. بهانه ای باشد که بهش بگوئيد عاليه بار خاطرم به تو بود.
آقا نيما با همان نجابت در حالی که لبخند کمرنگ زيرکانه هم گوشه لبش ظاهر شده می گويد: خانم اختيار داريد من خيلی قدر عاليه را می دانم. اگر او نبود که ما هم نبوديم... نه خانه بود، نه نان تازه صبح بود که شراگيم بخورد برود مدرسه . نه بوی پياز ...
سيمين خانم متوجه طعنه هست و نگران که مبادا شنيده شود از آشپزخانه . پس دوباره اصرار می کند حالا شما اگر گاهی چيزی بخريد محبتی نشان بدهيد خيلی خوب است و جبران ناراحتی ها را می کند. گاهی نياز هست به گفتن حرف های واضح.
- چشم، همين کار را می کنم، چشم، مطاع.
و سيمين خانم دانشور که راوی اين قصه و خلوت است، چه خوب تصوير کرده نقش پيرمرد را.
فردايش نيما که رفته بود بيرون باز آمده است با پاکتی، در آن چند دانه پياز.
- بيا عاليه اين را خريدم که بدانی قدر زحماتت را می دانم... متشکرم از تو عاليه.
و زن شگفت زده نگاهی به او می اندازد و نگاهی به درون پاکت : مگه نمی بينی چندين من پياز خريده ام، خودت گفتی بويش محله را برداشته، باز رفتی پياز خريدی چرا.
- سيمين خانم گفت.
و در اين لحظه نگاهش همان است که وقتی سی و چندی قبل در قهوه خانه پائين کجور موقع محاکمه محمدرضا بيک. به همان شيطنت.
صحنه هفتم [زمستان ۱۳۳۸] همه ايران
نيما می ميرد. هدايت، هفت هشت سالی هست که زندگی رها کرده، عبدالحسين نوشين و بزرگ علوی با کودتا از ايران رفته اند. عبدالحسين نوشين و احسان طبری ياد آن دوست را چند ماهی بعد در نشريه ای در شوروی بزرگ می دارند. خانلری بهانه می آورد که در آن زمان به فرنگ بود. در اين ميان رهروانش هستند که داغدارند. آن ها هم دستشان به جائی بند نه. وصيت کرده است در يوش دفن شود. اما کيست که اسب او زين کند. در امامزاده عبدالله دفن می شود. از آگهی های مطنطن. گارد احترام، تشريفات رسمی مسجد سپهسالار، ختم مجلس مجد يا ارک خبری نيست. اما ماندگاری نيما و شعرش اين ها نيست. بعد از دو بار ريزش برف خبر زبان به زبان گشته است در شهر، دو روز بعد کيهان دو سه خطی می نويسد. پيروانش چند روز بعد در مجلات هفتگی يادی از وی می کنند. مجلاتی که پرند از شرح زندگی هنرپيشگان، و حوادثی مانند مرگ از آن خبر می رساند.
دکتر محسن هشترودی در دانشگاه پيشنهاد می دهد که در باشگاه مجلسی گذاشته شود. اما نمی شود. نيمای يوش بی آن که خود بداند می ماند. بی آن که سعی کند می ماند. بی آن که اصلا باورش باشد می ماند. و اين پاداش زمان است به راستگويان. به آن ها که بزرگی شان اگر هم با انکار خلائق همراه شود، باز به اضعاف مضاعف نزد تاريخ است. که نيما خود گفت آن که غربال دارد از پشت سر می آيد.
صحنه آخر[امروز، زمستان ۱۳۸۶] همه تاريخ
انگار طرح کمرنگی فيلمی را نوشتم که بايد روزی روزگاری ساخته آيد. تا بدانند آن ها که می آيند. بدانند چگونه مردی بود نيما، اسبش را رها کرد از وازنا دل کند و دل فولادش را اما نگذاشت شهر زنگ بزند. نگذاشت زنگار ببندد. اصالتش را گم نکرد. اصلش را گم نکرد. خوب می دانست که اگر لحظه ای از تمسخرشان دست بدارد، باسمه ها او را می خورند. باسمه ها به او می خندند. و چنين خلوص و اعتمادی می طلبد تا آدمی حافظانه، و هم چنان سعدی، کلمه را اعتبار بخشد. بر دوش واژه بار بگذارد. بار بار بار ها بگذارد. غمش را به ساده ترين واژه بسپارد. تصويرش جان بگيرد. وقتی خبر مرگ اسفنديار خانی می رسد.
به زنم گفتم
عاليه بگشا در
پدرم آمده است
استاده است
ساده تر از اين نمی توان. اما هنوزش بی چانه پيچيده، و بی بغض در گلو نمی توان خواند. حالا هی کلمات لطيف به هم بچسبان و رج بزن. در بحر هزف مکسور، يا چه فرق می کند در بی وزنی و بی قافيگی. گره اين جا نيست جانم. گره جايش دگرست. نيما نه که زور نزد، بلکه به شهادت اهل فن خودش را نگاه داشت، تا سال ها می دانست و نگفت. شهر را قابل نمی ديد. راست می گويد ابراهيم گلستان، وقتی يادداشت هايش را می خوانی متحير می مانی مرد که می دانست، پس چرا بسيار پيش از اين ها نگفت، چرا اين همه تامل کرد. و جوابش يک چيز بيش نمی تواند بود: اندازه شهر را نگه می داشت، از بی هنران می ترسيد. مگر نه که داناها که هدايت و نوشين و آن دست چين نخبگان بودند باز پيرمرد را دست می انداختند به حساب خود، ندانسته که از پشت آن نگاه ساده روستائی، دلشان را خوانده بود. حتی آن که نوشت چشم ما بود و پيرمرد را بزرگ داشت هم وقتی دستش رسيد و مصحح روزنامه بود پادشاه فتح را مثله کرد بدان خيال که پيرمرد نمی داند چه گفته است.اما پيرمرد می دانست و خوب می دانست چه می گويد.
از همان دم که ازاکو را پشت سر گذاشت. گفت شهری نمی شوم و نشد. نه که نشد. بلکه شهر را همه از خود کرد. انگ خود برشهر زد. چنان که نام خود به هزاران، به شهر داد.
مرگش دارد پنجاه ساله می شود. گيرم نخوانده شعرش مدح گفتند. گفتند چون مد روز بود نيماخوانی، و نه نيمادانی، نه کشف راز آن واژه های خشک – که دنده های نی به ديوار اتاقم دارد از خشکيش می ترکد چون دل ياران که در هجران ياران -. هر روز بزرگ تر شده. اما اين هست که نيما در چشم انداز سحر بود. سپيده زده، بانک خروس شنيده. وازنا پيدا شده، ری را را شناسانده و سال ها شهريان را واداشته، چونان که من، تا ری را از حفظ بخوانم. شد متر و اندازه مدرنيته. کسر شان شد نشناختن نيما و خوش نيامدن از شعر او. نخواندند و بزرگشان داشتند.
سيمين خانم راوی صادق و دانا در روايت صحنه ششم، آن جا که عاليه خانم می آيد و می پرسد چرا به نيما توصيه کردی پياز بخرد که اين همه داريم، می گويد [هم به ما و هم به زنده يادش عاليه خانم] "يک دهن کجی کرده به اداهای بورژوائی، خواسته هم مرا دست بيندازد، و هم شما را"
و اين همان رندی است که گاه نخبگان هم درش نمی يافتند، کسانی مانند هدايت و صبحی و نوشين هم دستش می انداختند و فهم نمی کردند راز نگاهش را. که از شدت سادگی فريبنده بود. حتی همان که نوشت چشم ما بود، راز کلامش را نشنيد و جدی گرفت و پخش کرد که نيما حاضر نشد گلستان عکسش را بگيرد چون فکر می کرد او چون در شرکت نفت کار می کند، از سوی انگليسی ها آمده. که چنين نبود و به قول پزشگزاد "آل احمد خود باغربزدگی اش، دائی جان ناپلئون ديگری بود"
و هنوزم قصه در يادست
وين سخن آويزه لب
"که می افروزد، که می سوزد"
چه کسی اين قصه را در دل می اندوزد؟"
در شب سرد زمستانی
کوره خورشيد هم، چون کوره گرم چراغ من نمی سوزد.
پس پيرمرد غريبگی از نگاه خود به جهان برنگرفت. به جد فرنگی مآب نشد. به سماجت برگی که به شاخه می چسبد، خودش ماند. چشمش به اصالتی ماند که از آن دور شد. اما نبريد. در اين نگاه طنزآلود چيزی بود که انگار می دانست از ميان همه مدعيان که به او خنديدند، تنها اوست که می ماند. از ميان آن ها هم که نود سال پيش ياغی شدند، تنها نام و نشان اوست ماننده. اوست پادشاه فتح. دست او به تختی رسيد که ماندگاريش هست.
تکمله
سی سال پيش وقتی رفتم تا نام نيما را به فرزندم بدهم، مامور سجل احوال خبرم کرد که نيمای من هفتاد و سومين نيمای ثبت شده بود. اولينش خانم نيما توللی فرزند فريدون خان، که او هم به شوق نيمای يوش اين نام به دلبند خود داد. اما بشنويد از آخرين آمار متعلق به سال ۱۳۸۴ که نشان دارد در داخل کشور فقط هفت ميليون و خرده ای نيماست که در ميان نام های پارسی از همه سرست به تعداد.
خاطرم باشد به آقا شراگيم ئی ميلی بزنم. يادگار نيما. و از ميان ورثه آن هم نامداران عصری که در صحنه اول اين نوشته با آن شروع شد، کس ميراثی نبرده است که شراگيم يوشيج برد.
و چون نام از شراگيم آمد روايتی بگويم از آخرين سال های نيمای يوش. که او را به زحمتی از تجريش کشانده اند به سازمان بازنشستگی در شهر که بايد احراز هويت شود برای پرداخت حقوق تقاعد. چه جانگزاست با اتوبوس های اتو عدل آمده خسته. عاليه خانم هی او را می نشاند و می رود تا بلکه کسی مدد کند و زودتر کار راه اندازد پيش از آن که پشيمان شود پيرمرد. اما آقای رييس فرياد می زد همه به صف. پيرمردها و پيرزن های همه متقاعد و زنجور به صف نمی شوند رييس هم جد کرده که تا صف منظم نباشد کس را نمی پذيرد. هر دفعه رييس فرياد می زند، نيما از روی صندلی صدا می کند رييس درست فرموده ...به صف صف ... و اين را در حالی که هنوز فرمانداری نظامی به کارست بعد از کودتای ۲۸ مرداد به حالی می گويد که معناها دارد. عاليه خانم برحذرش می دارد و او با سادگی می گويد من عرضی نکردم آقای رييس به درست می فرمايند به صف... صف
رييس متوجه طعنه است بالاخره گيشه می گشايد و در حالی که همه را يک ساعتی معطل صف کرده، همان اول کار آقای بلندبالائی می رسد ادکلن زده و سالم از دور دستی تکان می دهد برای اعضای اداره و خانم شيک پيکی از کارمندان جوابش را می دهد و چيزی در گوش رييس می گويد و در مقابل چشم اين همه پيرمرد و پيرزن رنجور، ناگهان رييس بی توجه به صف صدا می کند آقای حمزه ... و مرد درشت اندام با حرکت فاتحانه خود را به جلو می کشد و مدارکش را روی ميز رييس می گذارد. متقاعدين ديگر کم مانده شورش کنند، فرياد سالن را پر می کند که چرا صف را به هم زديد. پارتی بازی حدی دارد. تبعيض اندازه دارد. که ناگهان نيما از صندلی بلند می شود و می گويد خانم ها آقايان چرا مزاحم می شويد به قاعده عمل شده است... متقاعدين صف بسته کم مانده نيما را هم بزنند که چه به قاعده ای ... می گويد اجازه بدهيد عرض کنم. مگر نشنيديد آقا همزه هستند، ما همگی الفيم. هميشه همزه مقدم است هميشه مقدم است...
نيما انگشت اشاره رو به آسمان هی می گويد آخه ما الفيم. البته همزه مقدم است... و پيداست که در ميان قهقهه سالخوردگان متقاعد تير بزنی خون رييس و ارباب رجوع در نمی آيد. سالن به جوش است و نيما بی اعتنا به هشدارهای عاليه خانم هی تکرار می کند الف و انگشت اشاره اش رو به آسمان.
انگار همان آقا علی اسفنديار خانی است. و همان که محمدرضا بيک گفت نمی گويد الا سربالا. همان که قزاق را با چند واژه از هيبت انداخت.
در سالمرگش ياد او بر فارسی زبانان خوش.