در سوگ دوست،
هادی غبرايی
آمدم فرو شکسته، از غبار ِ راه
آمدم فرو خميده، مثل يک گياه
آمدم گسسته
خسته
تلخ
تا که از زلالِ آبها ترا صدا کنم.
در صدای من ستاره ها شناورند
پيرهن دريدگان باغ
تا ترا دوباره بشنوند
غمگنانه، پشت اين درند.
از کجایِ خاطرات من گذشته يی؟
ای که آرزوی آبیِ ی مرا به سينه داشتی!
با کدام نام ؟
آن پيام عاشقانه را برای ما نوشته يی
ای که در جهانِ واژگانِ شاعرانه، عطر توست
از تو با تبسم ِ ترانه ی برنج
از تو با تولدِ تمام بوته های چای
از تو با طنين ِ نازنين ِ عشق های تازه گفته ام.
چشم های تو کجاست؟
تا که شادیِ شکوفه های سيب را نصيب ما کند
راستی کدام دل؟
شعر آخر ِ ترا ميان سطرهای خود نوشته است.
سرنوشتِ تو
سرگذشتِ نسل ِ آتش است
آتشی که تا "ستاره" های "سرخ"، شعله می کشيد
شعله يی که همنشين ِ آه و آينه ست.
آه... ای خميده، روی خاطراتِ خاک
بعد ازين من و چکامه های چاک چاک.
دست بر سپيده می کشم
تا که از سپيدیِ صميمی ِ صدای تو گذر کنم.
تکيه بر ستاره می زنم
تا سروده های روشن ِ ترا، شبانه بشنوم .
بايد از کدام غم شنيد؟
داستانسرای مرگ
از تو زير ِ گوش ِ آن پری ِ قصه ها، "زری" چه گفته بود.
نازنين ببين!
با گلی به سينه، روبروی آرزویِ آبی ِ تو ايستاده ام
آمدم ترا، نه در درون خاک
در ميانِ نسل ِ فصل ِ تازه جستجو کنم.
ای که در ترانه ی تبار ِ من شکفته يی!
کاش در شبی ترا دوباره بو کنم.