گفتوگوی مفصل مهدی يزدانیخرم با ابراهيم گلستان که در «شهروند امروز» شماره۶۳ (شانزدهم دی ۱۳۸۶) به چاپ رسيد، از زوايای گوناگون قابل نقد و بررسی، و بسيار تاملبرانگيز است. زبان گلستان در اين گفتوگو، همچون گفتوگوی پيشين او با پرويز جاهد (نوشتن با دوربين) تند و صريح است و بهخصوص آنجا که درباره آدمهای شناختهشده نظر میدهد، جنجالی. پس از انتشار «نوشتن با دوربين»، نقدهای پراکندهای درباره محتوای آن کتاب و شخص ابراهيم گلستان در رسانههای گوناگون منتشر شد که منتقدين در آنها با نگاهی به «نوشتن با دوربين» و استفاده از ساير منابع، اشکالاتی به مدعيات و لحن گلستان وارد کرده بودند که تقريبا به هيچکدام از آنها پاسخی مناسب و منطقی داده نشد.
در اين نوشتار قصد دارم مصاحبه اخير مهدی يزدانیخرم با ابراهيم گلستان که در کتابچه ضميمه شهروند امروز و با عنوان «ضد خاطرات» منتشر شده است را بررسی کنم؛ منتها نه به شيوه سايرين، بلکه با واکاوی دقيق اظهارات آقای گلستان در همين مصاحبه. آنگونه که يزدانیخرم در مقدمه نوشته است، اين گفتوگو بارها و بارها مورد بازبينی و ويرايش دقيق آقای گلستان قرار گرفته است و از اين رو هرچند در قالب گفتوگوست اما عاری از تسامحات و بیدقتیهای معمولی است که در پيادهسازی و انتشار يک گفتار پيش میآيد. علاوه بر آن اعلام شده است که اين آخرين گفتگوی آقای گلستان خواهدبود و از اينرو اهميت خاصی نسبت به ساير گفتگوهای ايشان دارد.
تقريبا تمام ارجاعات اين متن، فقط به همان گفتوگوست و متنهای داخل گويمه عينا بازنويسی شدهاند که در انتهای هر يک، شماره صفحه آنها آمده است.
گلستان و حريم آدمها
آقای گلستان آدم تند و صريحی است. اين را همه میدانند و البته شايد به عنوان يک خصوصيت فردی چندان مهم نباشد اما جالب اينجاست که هرچقدر اين تندی و صراحت بيشتر به سمت عصبانيت و پرخاشگری پيش میرود، طرفداران ايشان بيشتر میکوشند تا آن را با صراحت و صداقت و روح هنرمندانه گلستان توجيه کنند و آنهايی که از او انتقاد میکنند را به داشتن «سوءتفاهم و ناآگاهی و حسادت و ذهنمتورم و صدای بيمار و روابط شخصی ناسالم» متهم میکنند. (نگاه کنيد به مقدمه مهدی يزدانیخرم در صفحات ۲ و ۳) خود آقای گلستان هم البته معتقد است «وقتی در خميره يا بارآمدنت تقلب و خفض جناح و تمرين و نکبت و اينجور چيزها نباشد» نتيجه چنين میشود.
اما اين، همهء واقعيت نيست و اعتراض های که بر انتقادهای آقای گلستان میشود فقط از سر محافظهکاری و حفظ منافع و پرهيز از حقيقت يا بتسازی از کسانی که ايشان به آنها حمله می کند، نيست؛ اين سوءتفاهم يا تهمتی نارواست. بحث بر سر اين نيست که چرا آقای گلستان در مورد فلان شاعر يا نويسنده مشهور میگويد بلد نبود، سواد نداشت، بد مینوشت... قطعا آقای گلستان بهعنوان يک هنرمند و نويسنده صاحب سبک و مشهور- و حتی اگر اين هم نباشد - میتواند در مورد هر کسی چنين نظری بدهند و کسانی که تاب چنين نظراتی را ندارند، به کيش شخصيت دچارند و مشغول بتسازیاند.
گلستان سينما را خوب میشناسد؛ پس اگر معتقد است فيلمی خوب يا بد است، نظرش شنيدنی و قابل تأمل است (هرچند ممکن است درست نباشد). مشکل در اينها نيست؛ مشکل در آنجاست که آقای گلستان به تهمتزنیهای بيجا و خارج از موضوع میپردازد و با توهين و تحقيرهای بیمورد و بعضا با دخالت در حريم خصوصی و نيمهخصوصی افراد، نقد اثر و مؤثر را درهم میآميزد. به اين نمونهها که همگی از يک گفتوگوی ۳۳صفحهای جمعآوری شدهاند توجه کنيد:
۱- گلستان در مورد سيد حسين نصر- يکی از بزرگترين فيلسوفان معاصر و از سنتگرايان مشهور جهان- با طعنه میگويد: «اين آقای نصر با تمام اطلاعاتی که دارد، اين اطلاعات را به حد يک نوع چيزها يا در جهتهای ديگر بهکار میبرد». (ص۴)
۲- گلستان، مهدی بازرگان را «يکی از بیاطلاعترين آدمهايی که بودند» توصيف میکند و چند بار (ص۱۱) از لفظ «دربار» برای توصيف (يا تحقير؟) اطرافيان بازرگان در ماجرای ملیشدن صنعت نفت استفاده میکند.
۳- گلستان در مورد شاملو- در پاسخ به سؤالی که ربطی به شاملو ندارد- ضمن اينکه او را به سوءاستفاده از دسترنج ديگران در ترجمهها متهم میکند، میگويد: «آيا آن رفتاری که با طوسی حائری کرد درست بود؟ تمام سکوی پرش شاملو ترجمههايی است که طوسی حائری کرده است. طوسی اين کارها را برای او میکرد. طوسی از سال ۱۳۱۸، ۱۳۱۹ در مجله اطلاعات هفتگی، ترجمههای درخشان فرانسه چاپ میکرد. درس خوانده بود، زبان میدانست. بعد هم شاملو او را از خانه بيرون میکند». (ص۱۱)
۴- گلستان، منشیزاده را «آدم فاشيستی» توصيف میکند (در پاسخ به پرسشی که ربطی به هيچکدام ندارد: «در قصههای شما هم چنين چيزی وجود دارد؛ اينکه کودکان در حال نگاه کردن هستند») و آن هم در جايی که بحث درباره شاملوست و گلستان در ۳-۲جمله میخواهد بگويد که شاملو «گيلگمش» را که دکتر منشیزاده خوب ترجمه کرده بود، بازنويسی کرد و به اسم خودش منتشر کرد. (ص۱۱)
۵- از نظر گلستان، يکی از کسانی که میتوانست بفهمد و واقعا میفهميد، پرويز داريوش بود که البته او هم «مشغول پرت و پلا گفتن» شد. (ص ۲۰)
۶- در مورد رضا براهنی میگويد: «اگر براهنی به چرت و پرتهايی که میگفت اعتمادی داشت، اصلا چرا اين شکلی کار میکرد؟ میخواست برود وردست سيمين بشود. مدام مجيز شوهر سيمين را میگفت، هميشه تملق سيمين را میگفت تا سيمين به عنوان وردست خودش در دانشگاه کاری برايش بکند». (ص۲۵)
۷- گلستان در پاسخ کوتاهی که به پرسشی درباره سکوت خود در سالهای اخير میدهد، دانشنامه ايرانيکا را هم بینصيب نمیگذارد: «هنر برای ضخيم کردن مجموع هيچ تاريخ و «دانشنامه»ای اعم از «جابلقائيکا» يا «بابلسائيکا» يا «ايرانيکا» يا «تيغ زنيکا»- که اين دو آخری يکی هستند- درست نخواهد شد». (ص۳۰)
اينها فقط بخشی از حملات تند آقای گلستان به ديگران است که چون مطلقا نه ربطی به آقای گلستان و نه ربطی به پرسشهای گفتگوگر داشته، در اينجا آوردمشان والا حديث از اين مفصلتر است. ضمن اينکه در بازنويسی و ويرايشهای متعددی که در طول ماهها روی اين گفتوگو انجام گرفته، به راحتی امکان حذف يا تعديل آنها وجود داشت اما آقای گلستان اين کار را نکرده و در نتيجه نه از باب حرفهای زائدی که در يک گفتوگو پيش میآيد، هستند و نه از باب تسامح گفتوگوگر؛ اينها نظراتی هستند که آقای گلستان روی گفتن و نوشتن آنها تعمد و ابرام داشته است.اين قبيل حرفها نه نقدند و نه جواب نقد؛ اتهامزنی و تحقيرهای بیموردی هستند که به صرف بزرگ و فهميده و صريح بودن هيچ گويندهای قابل توجيه نيستند؛به خصوص اگر گوينده اين حرف ها همانی باشد که در مورد ادعای رابطه داشتنِ شخص ديگری با شاعرهای در گذشته- که هيچکدام کوچکترين نسبت قانونیای با گلستان نداشته- به شدت عصبانی و پرخاشگر میشود.(۱)
گلستان و منتقدين
از نظر ابراهيم گلستان تمام آنهايی که به کارهای او- و بهخصوص آثار سينمايیاش- ايراد گرفته و میگيرند، مشتی آدم حقير و زبون و ضعيف و حسود و را مانده و بیسوادند و دراين زمينه هيچگاه از قيود استثنا استفاده نمی کند. سر و صدا و نقد و ايراد آنها برای در حکم «عوعو کردنها»يی است که برای گلستان نه مهم است و نه فرقی میکند. (ص۲۷)
از نظر گلستان، هيچکدام از اين نقدها نقد نيست و «يک شاهد و مدرک يا کلام منطقی» در آنهايی که ادعای نقد آثار وی را دارند يافت نمیشود بلکه اينها «نالههای حسرت تهمانده از آرزوهای واماندهست». (ص۳۱)
آقای گلستان هرچند که بارها در اين گفتوگو تاکيد میکند قصد پاسخگفتن به منتقدان و نقدهايشان را ندارد اما حجم بزرگی از همين گفتوگو را صرف تحقير و توهين به آنها کرده است و حتی در انتهای گفتوگو، بخش بزرگی را به صورت مکتوب به اين امر اختصاص داده است که به خاطر طولانی بودن، يزدانیخرم نشر کامل آن را به کتابی حواله کرده است.
آقای گلستان که خودش در همين گفتوگوها دهها بار به نقد بجا و بیجای ساير هنرمندان و روشنفکران- عمدتا بدون «شاهد و مدرکی» که او از منتقداناش طلب میکند- پرداخته است و حتی از تقبيح بعضی رفتارهای نيمهخصوصی آنها هم فروگذار نکرده است. او منتقدان خود را به سگهايی تشبيه میکند که در سرزمينی که سنگها را بستهاند، رها شدهاند و ادعا میکند که هرگز دندان به پای سگ نمیبرد. (ص۳۳)
اما معلوم نيست چنين آزادهمردی که ادعا میکند اگر تيغ هم بر سرش بزنند دندان به پای سگ نمیبرد چرا هزاران کلمه در وصف «بیشعوری و بیسوادی و شهوت خودنمايی و حقارت و عقدهای بودن و دلقکی و جاهطلب بودن و نکبت و چرت و پرت گفتن و حسادت...» منتقداناش -و عموما در پاسخ به پرسشهايی که ربط چندانی به منتقدان ندارند- به کار میبرد
گلستان و نقد
مشکل آقای گلستان، فراتر از نفرت يا تحقير ايشان نسبت به منتقدان خودش است؛ گويا وی با نفس نقد مشکل دارد و آن را کار آدمهای ضعيف و زبون میداند. در يکی از رمانهای فرانسوی، گدايان شهر از جوانکی شاعر درباره علت شاعر شدناش میپرسند و او- در موقعيتی خندهآور- میگويد چون نه زور بازوی هيزمشکنی، نه سرمايه تجارت و نه خانوادهای اشرافی (و خلاصه نه هيچچيز بدرد بخوری) داشته، شاعر شده است! شوخی بامزهای است اما اگر کسی جدا به آن معتقد باشد، بايد در عقل يا شعورش شک کرد.
آقای گلستان درباره منتقدين صراحتا میگويد: «امروزه آنها که فيلم میسازند، دهها مرتبه بهترند از آنها که درباره فيلم چيز مینويسند». (ص۲۹) اين را کسی می گويد که در مدح او، درباره تسلط کم نظيرش بر تاريخ هنر بسيار سخن می گويند و بنابراين با تاثير غيرقابل انکار منتقدان ادبی و هنری بر اعتلای هنر و ادبيات غرب، آشناست.
بحث فقط بر سر يک کلام نيست؛ در سراسر همين گفتوگوی قابل استناد آقای گلستان و حتی در «نوشتن با دوربين»، اين حرف پايه و مايه تمام اظهارنظرهای آقای گلستان درباره منتقدين است و با عرض پوزش در حد اظهارات همان جناب فيلمسازی ست که در پاسخ به نقدهای منتقدی مشهور درباره فيلمش به تحقير و کنايه گفته بود پول تخمهای که تماشاچیهای فيلم من در وقت ديدن آن شکستهاند، از کل فروش فيلمهای او بيشتر است!
نياز به گفتن ندارد که هيچ شکی در «امکان» چرندگويی و حسدورزی و بیسوادی منتقدين نيست اما حکايت، حکايت درِ مسجد است و چند تارک الصلات.
چند نقدی که آقای گلستان به عنون شاهد مثال اشاره میکند هم، حکم سراغ جرجيس رفتن از ميان تمام پيامبران را دارد؛ به طوری که دست روی پرتترين قسمت نقدها درباره آثارش گذاشته است. همچنان که از ميان بيشتر مدعياتِ محتاج جواب، جناب گلستان روی حرفهای غريب و کموزن شمس آلاحمد مانور میدهد، از تمام نقدهايی که در اين سالها و بهخصوص بعد از انتشار «نوشتن با دوربين» درباره او و آثارش نوشته شده نيز، به قسمت کوچک و کماهميت نقدی درباره داستان «خروس» اشاره میکند و به آن جواب مفصل میدهد.(۲)
رفتاری هم که آقای گلستان در برابر نقدها در پيش گرفته، در همين منظومه نفرت از نقد و تحقير منتقدان معنا میيابد و با کمی دقت، پاسخ اين پرسش تکراری که «چرا به منتقدانتان جواب نمیدهيد؟» آشکار میشود. در واقع جواب ندادن آقای گلستان به نقدها هم- البته اگر به همچون چيزی قائل باشيم با وجود چنين حملات تندی که دير و زود دارد ولی سوخت و سوز ابدا!- تاکتيکی است برای تحقير بيشتر و حتی عصبانی کردن منتقدان که آقای گلستان به تلويح و تصريح، چندين بار در همين مصاحبه به آنها اشاره کرده است.(۳)
اين جواب ندادنها واقعا از روی بیاعتنايی يا بزرگمنشی نيست؛ نوعی تحريک منتقدان و در ضمن، فرار از نقدها و سؤالاتِ بجاست. نه سکوت اينقدر ديگران را عصبانی می کند و نه کار آقای گلستان سکوت است. سالهاست که سيمين دانشور درباره جلال آلاحمد سکوت کرده است و حتی نامه صد و چند صفحهای آقای گلستان که از او خواسته تا سکوت خود را بشکند هم (که اتفاقا و از قضا و قدر و در عين مخالفت آقای گلستان چاپ هم شده است!) او را به واکنشی وا نداشته است. چرا از اين نوع سکوتها و دهها مورد مثل اين کسی «حرصش» نمیگيرد؟ يا چرا از اظهار نظرهای تند و صريح درباره - مثلا آلاحمد، که نمونه بارز آن گفتوگوی همين مجله شهروند با ضيا موحد بود و او تندترين تعابير درباره آل احمد را به کار برده بود- کسی چنين آشفته نمیشود؟ آيا اين تفاوت برخوردها به خاطر اين نيست که وقتی ضيا موحد درباره آلاحمد سخن میگويد، به طرز فکر او میتازد و وقتی گلستان در مورد او سخن میگويد، وارد مسائلی چون خيانت در امانت و منبع درآمد و شرايط کاری هم میشود؟
و تازه بعضی مسائل را «بايد» جواب داد و بار حقوقی دارند؛ نظير ماجرای سوءاستفاده آقای گلستان از صهبا و ورزی در فيلم «اسرار گنج دره جنی» (۴) که کاملا قابل پيگيری قضايی هم بوده و پاسخ به آنها بيشتر «وظيفه» تلقی می شود و نه «لطف» و هنوز جا دارد که مصاحبهگری که زياد مرعوب يا مجذوب آقای گلستان نباشد، در لابهلای توضيحات بسيار لازمی که ايشان درباره شاملو و اعتمادزاده و نصر و اخوان و آلاحمد و رفتارهای ايشان میدهد، چنين سؤالاتی را هم بپرسد و بخشی از فضای کتاب يا نشريهای که حجم بزرگی از آن به تحقير ديگران اختصاص میيابد را برای پاسخگويی به چنين سؤالاتی هم در نظر گيرد.
گلستان و روشنفکران
همچنان که موج تحقير و توهين از محدوده منتقدان آقای گلستان میگذرد و تا شعاع کل منتقدان پيش میرود، در اين گستره هم محدود نمیماند و تقريبا تمام روشنفکران را دربر میگيرد. حمله شديد و وسيع و کماستثنای گلستان به روشنفکران به حدی است که کمتر از سوی ديگران سابقه دارد و البته دلايلی هم که ايشان ارائه میکند کمسابقه است.
در مورد روشنفکرانی که در دهههای ۳۰ و ۴۰ (۵۰ و ۶۰ ميلادی) بنابر سنت جهانی، کافهها را پاتوق خود قرار داده بودند، میگويد: «تازه مگر آدمهايی که کافه میرفتند که بودند؟ ادای احمقها را درمیآوردند...». (ص۲۰)
ابراهيم گلستان «کانون نويسندگان ايران» را «مرکز هوچیگری» توصيف میکند (ص۱۳) و معتقد است «فقط يک شيوهای بود برای عدهای که میخواستند شلوغ بکنند»(ص۱۴). (۵) همچنين بعد از زير سؤال بردن تعهد و مسئوليت «ساکنان بار مرمر يا کافه فيروز يا انستيتو گوته»، در مورد دوری خودش از چنين جاهايی مینويسد: «من بروم در بار مرمر بنشينم عرق و آبجو بخورم؟ -من هرگز عرق و آبجو نمیخورم- بعد هم بيايم به انستيتو گوته و فکر کنم شاعر انقلابی منم. تمام اين آدمهايی که در سراسر مملکت قيام کردند حساب نيستند ولی آنهايی که حتی فارسی را نمیتوانستند درست بنويسند- و اگر هم میتوانستند بلد نبودند شعر و قصه بگويند- در انستيتو گوته انقلاب کردند؟». (ص۲۲)
اما ماجرا به همين ادای احمقها را درآوردن و کافهنشين بودن روشنفکران و شلوغبازی کانون نويسندگان و عرقخوری در بار مرمر ختم نمیشود؛ آقای گلستان به کل منکر وجود چيزی به نام فضای روشنفکری در آن سالها میشود و در جواب به پرسشی در اينباره با قاطعيت میگويد: «عزيز من، کدام فضای روشنفکری؟ آنقدر نگو. اصلا چنين چيزی وجود نداشت. شما چرا اسمگذاری میکنيد و میگوييد فضای روشنفکری. کی میگويد اينها روشنفکر هستند؟ چه چيزی از روشنفکری در اينها ديدهايد؟ آخر به من بگوييد، من را روشن کنيد». و بعد در پاسخ مصاحبهگر که به حداقل راضی شده و میگويد «مثلا يک سری حرکتهای فکریای وجود داشت...»، به طور کل آن را هم رد میکند و چنين حکم میدهد: «اصلا فکر وجود نداشت که بخواهد حرکت فکریای وجود داشته باشد. کدام حرکت فکری؟! در سال۱۳۱۸ به ما گفتند بياييد در مسابقات قهرمانی کشور شرکت بکنيم. در شيراز و در جايی که مسابقه بوده، به جای استخر حوضی بود پر از لجن و قرار بود ما در اين حوض ۲۰متری پر از لجن شنا بکنيم! واضح است که نمیشد، حالا هم نمیشود و هيچوقت هم نبايد بشود، همين. بنابراين چه کسی میگويد اين فضا، فضای روشنفکری است؟ از توی اين فضای روشنفکری چه چيزی درآمده است که به شما اجازه میدهد اين لغت را برای آن آدمها به کار ببريد؟... چيزی که بود بيشتر واکنش حسی و عصبی و آرزويی و خيالی بود و مطلقا تفکری نبود». (ص۲۲)
نفی فضای روشنفکری و اصولا وجود هرگونه تفکری و تشبيه آن فضا به حوضی پر از لجن، بهعلاوه وصف عرقخوری و شلوغبازی و حماقت جمع کثيری از کسانی که امروز به عنوان شاعران و نويسندگان و هنرمندان و روشنفکران ايران شناخته میشوند، نه از سوی سردبير روزنامه افشاگر سابقا عصر است (که اتفاقا در يکی از داستانهای عجيبش ابراهيم گلستان را هم به مديريت شبکههای لسآنجلسی و عربی حاشيه خليج فارس متهم کرده بود و آقای گلستان چند بار با تمسخر از آن ياد میکند) و نه از سوی يک جوان وبلاگنويس پرخاشگر؛ که يکی از سر غرضورزی و نفرت و همه چيز را توطئه ديدن و ديگری از سر جهل و هيجان و نياز به جلب توجه، نوشته باشد. اين در حاليست که عموم صاحب نظران بی غرض، دهه چهل را از نظر جهش ادبی و هنری در دوره معاصر ايران کم نظير می دانند و آثار متعدد هنری و ادبی درخشانِ بجا مانده از آن دوران، از فيلم سينمايی و مستند و داستان کوتاه و بلند و ديوان اشعار و انواع هنرهای تجسمی و نمايش و نمايشنامه و انيميشن... مويد اين امرند و بعيد هم می نمايد که همگی محصول «کمک های عملی» آقای گلستان باشند!(۶)
جالبتر از اينها، انتقادات تندی است که آقای گلستان به خاطر عدم تأثيرگذاری روشنفکران بر روند انقلاب و براندازی رژيم پيشين- البته به زعم ايشان- به روشنفکران وارد میکند؛ به طوری که حتی اين عدم متابعت مردم از روشنفکران در ماجرای انقلاب را به عنوان دليل يا نشانهای بر نبود فکر و انديشه و فضای روشنفکری قلمداد میکند.
يکی از انتقادات اصلی آقای گلستان به آنهايی که ما روشنفکران می ناميم، آن است که برای انقلاب و مردم کاری نکرده اند. چنان که گويی آقای گلستان مبارزی انقلابی بوده است که پس از انقلاب هم پابهپای مردم جنگ و تحريم، هزار بلا و مصيبت کشيده، ايستاده و کار کرده است. در اين جا قصدم بههيچعنوان پيش کشيدن و پرداختن به مسائلی نظير ارتباط ابراهيم گلستان با دربار پهلوی، اميرعباس هويدا، شرکت نفت و سپس خروج از ايران و غيبت و سکوت ايشان در سختترين سالهايی که هر مددی- حتی در حد تأمين مخارج اندک مجلهای يا تهيه فيلمی- بسيار مفيد و ضروری بود را چندان لازم نمیدانم اما چنين تخطئهای از سوی آقای گلستان که پيش از انقلاب روابط حسنه ای با هويدا و دربار داشته و پس از انقلاب هم جز اقامت در قصر ساکس و بدو بيراه گفتن و تحقير جمعی از ايرانيان کار ديگری نکرده، بهتآور است.
گلستان، هويدا، نفت و دربار
قراردادهای هنگفت آقای گلستان با شرکت نفت ملی ايران را به هر صورتی که بتوان توجيه کرد اما ارتباط نزديک او با دربار و نخست وزير وقت و چند نکتهای که در اين خصوص در همين مصاحبه بر زبان و قلم آورده، در تضاد کامل با ژست آزادیخواهی و انقلابی ايشان است. آقای گلستان میگويد هويدا هر روز به استوديوی من میآمد و با اوقات تلخی از آنجا میرفت و در جاهای ديگر از حسادت و بدخواهی و کينهتوزی هويدا سخن به ميان میآورد؛ پس چگونه ممکن است آدمی- با هر درجه از ضعف شخصيت- که نخستوزير مملکت هم هست، روزهای بسياری با اوقات تلخی از نزد کسی برود و باز فردا برگردد؟ و اگر اختلافنظر گلستان با او اينقدر جدی بوده است و با رژيم هم مشکل داشته، چرا هويدا به او وعده خريد کتابهای انتشاراتیاش را میدهد و گلستان به وعده او اعتماد میکند؟(۸)
قابل انکار نيست که در برخی کارهای گلستان، نيش و کنايههايی به رژيم سلطنتی هست ولی از آنسو نيز بههيچوجه نمیتوان منکر شد که مثلا امکان ساخت فيلم مستند گلستان از موزه جواهرات سلطنتی، به توصيه و حمايت شاه و فرح پهلوی ميسر شده و آقای گلستان هم در چند جا اشاره میکند که هويدا شخصا فيلمهای او را برای نمايش در دربار به آنجا میبرده است.
در مقابلِ اين ها، آقای گلستان میکوشد تا مشکلاتِ عمدتا اداری خود در سازمان هايی دولتی نظير وزارت فرهنگ و هنر را با مسائل سياسی پيوند بزند اما با مراجعه به منابع ديگر و ازجمله «نوشتن با دوربين» مشخص میشود که اگر در بخشها و اداراتی در رژيم گذشته با گلستان مخالفت میشده و در کارهايش کارشکنی میکردهاند، به خاطر اخلاق شخصی تند خود او و تحقيرکنندگی مدامش بوده است که مثلا باعث میشده وزير فرهنگ وقت با او همکاری نکند وگرنه اگر کوچکترين خطری از جانب او واقعا رژيم را تهديد میکرد، در طرفه العينی مقدمات ورشکستگی کامل استوديو گلستان، توقيف آثارش و دستگيری خودش فراهم میآمد. همانگونه که مفصلا در اين گفتگو هم شرح دادهشده، آقای گلستان کلا يک روز در بازداشت بوده است که بلافاصله با عذرخواهی آزاد میشود و البته چنان نفوذی در دستگاه داشته که فردايش از مقام امنيتی عالیرتبهء ذیربط، بابت اين امر توضيح بخواهد. اين خود مشخص میکند که اين بازداشت، از قبيل همان نوع «حالگيریها» و «روکمکنیها»يی بودهاست که در هر رژيمی، آدمهای دستههای مخالف هم برسر هم درمیآورند و ابدا جدی نبوده و الا کدام آدم بینوايی را ساواک دستگير کرد و بعد از يک روز با سلام و صلوات و عذرخواهی رها کرد که ابراهيم گلستان دومی آن باشد؟!(۹)
قصدم بههيچوجه سرک کشيدن در رابطه هنرمند- نويسندهای که ۳۰سال است از ايران رفته با رژيمی که به کل ساقط شده نيست؛ غرض تلنگری است به اين ادعاهای بهظاهر محکم و حق به جانب از سوی کسی که نزديکترين فيلمساز و نويسنده به دربار پهلوی بوده است و ۳۰سال است که سرخوش در قصرش روزگار میگذراند و وقتی هم که زبان و قلمش به کار میافتد، سيل ناسزا و تحقير و توهين را به نويسندگان و هنرمندان و روشنفکران سرازير میکند که در آن زمان ادای احمقها را درمیآوردهاند و هيچ کاری برای انقلاب و مردم نکردهاند و سر آخر مواخذه میکند که کدام يک از اينها در اين ۳۰سال کاری برای اين مردم کردهاند؟!
بعد هم به يک عده جوان که آن زمان نبودهاند تا تأثير معترضانه ترين و انقلابی ترين فيلم گلستان، يعنی «اسرار گنج دره جنی» را در جامعه آن دوران ببينند، اينطور تلقين میکنند که از اين اثر انقلابیتر نبود و آن صحنه آخرش، دربار را بههم ريخت و رژيم با دستپاچگی آن را از اکران برداشت و چه و چه!(۱۰)
تأثير گلستان بر ادب و هنر معاصر
آقای گلستان در زمانه خود نويسندهای خاص و فيلمسازی نوآور بودهاست و همانند ديگران، به ميزان کيفيت و کميت آثار هنریای که توليد کرده، بر فضای فکری و فرهنگی ايران تاثير گذاشته است. قطعا اگر آقای گلستان شاگردانی را مستقيما تربيت میکرد يا به بهانه پاسخگويی به نقدها، نظرات خود را بهتر و بيشتر تبيين مینمود، يا به انتشار نشريهای ياری میرساند، يا امکاناتی را برای هنرجويان بیبضاعت تامين می کرد... اين تاثيرگذاری بيشتر میبود ولی به هر حال بدون اين کارها هم تاثير ايشان به قدر خود بوده و هست. اين يک قاعده عمومی است که باعث می شود تا گلستان هم در کنار ساير بزرگان ادب و هنر معاصر نظير احمد شاملو و بهرام بيضايی و هوشنگ گلشيری و محمود دولت آبادی و دريابندری ده ها نفر ديگر قرار بگيرد. در نظر نگرفتن همين اصل ساده و مبالغه بيش از حدِ شيفتگان و مبلغين گلستان (که تسامحا آنها را گلستانيست می نامم) درباره ابراهيم گلستان باعث می شود تا گلستان به جای قرارگرفتن "در کنار" نويسندگان و هنرمندان بزرگ معاصر، "بر بالای" آن ها فرض شود و همين سرمنشا بيشتر سوتفاهم ها و خطاهاست.
اثرگذاری هنری و ادبی، چيزی نيست که با بزرگنمايی اين و تحقير آن کم و زياد شود. فرهنگ مسير خود را به آرامی میپيمايد و بحث دراينباره بی فايده مینمايد، اما از آنجا که همين دِين مفروض و جايگاه وهمآلود منشا برخی سوتفاهمها، و از جمله قرار دادن مجموعه آثار آقای گلستان در برابر کل فضای فرهنگی و روشنفکری چند دهه (که البته ايشان معتقدند اصولا در آن دوران فضای روشنفکری و حتی تفکری وجود نداشته) میشود، بد نيست به تاثير آقای گلستان بر ادب و هنر ايران نگاه دقيقتری شود.
آقای گلستان در مجموع دو فيلم سينمايی بلند و سهچهار فيلم مستند ساخته است و چند قصه بلند و کوتاه منتشر کرده است، که با فرض بسيار عالی و فوق العاده و اثر گذار بودن تمام آنها، باز هم جايگاهی بيش از جايگاه يک هنرمند و نويسنده خوب و درجه اول که چند فيلم ساخته و چند قصه نوشته نصيب ايشان نمی کند.
گذشت زمان خود روشنگر پايه و مايه هر کس است، اما از آنجا که گلستانيست ها در اينباره غلو می کنند و يکی از دلايل توجيه درشت گويی های آقای گلستان درباره ساير روشنفکران و تخطئه عمومی فضای فرهنگی ايران توسط ابراهيم گلستان، همين جايگاه موهوم است بايد به آن پرداخت.
از آخرين اثر منتشر شده آقای گلستان در ايران، بيش از سی سال است که می گذرد و بسياری از کارهای آقای گلستان در سالهای اخير دوباره چاپ و روانه بازار شده اند و فيلم های ايشان هم تقريبا به راحتی در دسترس اند. او که در تخطئه کانون نويسندگان و ديگر حرکتهای اعتراضی عليه سانسور، ادعا میکند که «هيچکس به اندازه من کتاب توقيفی ندارد»(در ص۲۷)، خود در جای ديگری میگويد ۲تا از کتابهايش در وزارت ارشاد مانده است اما چه در «نوشتن با دوربين» و چه در همين مصاحبه، بارها اينگونه تلقين میکند که آثار بسياری دارد که مجال انتشار آنها نيست. اما مگر اين نويسنده بسيار تأثيرگذار ما، در اين سی و چند سالی که در انگليس زندگی میکند، چه محدوديتی برای نوشتن و انتشار آثار خود داشته است؟ مگر جز اين است که نوشتن فقط به قلم و کاغذ نياز است و انتشار کتاب حتی اگر اين سو مشکلی داشته باشد، در آنسو برای ايشان با هيچ محدوديتی مواجه نيست؟ نه از نظر سانسور و نه هزينه های انتشار – به خصوص برای ساکن بسيار ثرتمند قصر ساسکس که برنده مبلغ هنگفتی از لاتاری هم شده است(۱۱).
گلستانيست ها دائما نثر آهنگين آقای گلستان را بزرگ میکنند. بله، درست است، «عباس مرده است» يک نثر آهنگين شعرگونه، بدون سکته و بیغلط دارد، اما خب که چی؟ گيريم منتقدان و روشنفکران دشمنان مغرض آقای گلستان هستند، جايگاه اين کتاب در ميان توده اهل کتاب ايرانی کجاست؟ آن هم در زبان فارسی که موزونبودن هميشه جايگاه خاص خودش را داشته و دارد؟ جز اين است که- مثل همه کتابهای ديگر- بعضی پسنديدهاند و «چه خوب!» و «چه عالی!» گفتهاند و تمام؟
همه چيز به صنعت و وزن نيست که با نثر مصنوعِ آهنگين گلستانی، ادعای تاثير عظيم کرد. آن هم در روزگاری که دست و پای شعر نيز از وزن و قافيه باز شده است. صفحات ۳۱ تا ۳۳ از همين کتابچه شهروند مستقيما به قلم خود آقای گلستان نوشته شده است و البته زيباست و آهنگين و به مذاق برخی خوش. اما نخواندهها بخوانند و شگفتی اين نثر را که قرار بوده يا هست که تأثيری شگرف بر ادبيات کشور بگذارد را نمودار کنند.
آقای گلستان سانسور و «دعوای دائمی» و «سلطه مردمان حقير» (ص۲۹) را از دلايل کمکاری پيش از انقلاباش میداند اما در دوره زندگی در خارج از کشور، تقريبا هيچ کاری ارائه نداده است و در حالی ديگران را به تنبلی و رخوت و تکرارِ خود متهم میکند که يکی از معدود نوشتههای ايشان که در نشريات کنونی انتشار يافته («از راه رفته و رفتار»، شهروند امروز شماره ۳۱، ۹ دی ۱۳۸۶)، بازنويسی شده متنی است که خود ايشان پيش از اين در نشريهای ديگر منتشر کرده بود.
آقای گلستان که همواره برای تحقير روشنفکران و نشان دادن بیحاصلی کار آنها، از عدم تأثيرگذاری آثار و آرای آنها در توده مردم (حتی توده انقلابی) مايه میگذارد، اکنون چه تأثير خاصی بر فضای ادبی و هنری ايران دارد؟
گيريم که روشنفکران و منتقدان عموما بیسواد و عقدهای و حسود باشند؛ جايگاه ايشان در ميان مردم- يعنی توده اهل کتاب و دانشجويان و علاقهمندان به ادب و هنر- کجاست؟ جز اين است که ايشان اگر هم جايگاهی داشته باشند، در «بين» امثال گلشيری و شاملو و سپهری و فروغ و دولتآبای و فرخ غفاری و بيضايی است و نه «ورای» آنها؟ و تازه اين هم- با عرض پوزش- با تسامح بود و الا تأثيری که حاصل خونجگرهای شاملو و گلشيری است کجا و تأثير گلستان کجا؟
اگر فروش نسبتا زياد و واکنشهای اين طرف و آن طرف در مورد کتاب «نوشتن با دوربين» باعث اين سوءتفاهم شده است که بايد يادآوری کرد بخش بزرگی از اين توجه به خاطر ادعاهای جنجالی آقای گلستان درباره ديگران، کنجکاوی در مورد فروغ فرخزاد و جذابيتِ طبيعی اظهار نظرهای شخصی و تند و تيز و آنچه که «تاريخ شفاهی» ناميده میشود، بوده و واکنشها، نتيجه طبيعی ادعاهای اغلب نادرست و هتاکانه جناب گلستان درباره خود و ديگران است.(۱۱.۱) يعنی همان عواملی که باعث می شود فلان روزنامه افشاگر همواره مورد توجه باشد و خاطراتِ بهمان بی مخِ کودتاچی، بارها و بارها تجديد چاپ شود.
والا مگر حرفهای درست اما مکرری نظير اينکه «خودت باش» و «شعور داشته باش» و «بايد درست فهميد» و «واژهها را دقيق به کار ببريم» و «هر کس مستحق همان قدر است که سعی و تلاش کرده» چه بداعت و جذابيتی میتواند داشته باشد؟ يا لحن آمرانه و نيمه قجری آقای گلستان (که البته به مذاق عدهای زيبا و جذاب است و مثل هر نثر ديگری هواداران خاص خود را دارد) چه تأثيری در ادبيات امروز دارد؟ يا چه نظريه و نقد و بحث عميقی در اين گفتوگوها تبيين شده است که تأثيرگذار باشد؟ اگر آقای گلستان تاثيری داشته باشد در اين نسلی که عموما ۲ فيلم بلند و چند فيلم مستند ايشان را نديده و حوصله خواندن کتابهايشان را ندارند، اما «نوشتن با دوربين» و امثال آن را مشتاقانه می خوانند، نه از اين بابهاست؛ از جهت ديگری است که به آن خواهم پرداخت.
والاحضرت گلستان
از تحقير و توهينهای تند و عتابآلود، چيز بدتر و خردکنندهتر و موهنتری هم هست و آن واکاویهای بالادستانه ترحمانگيزِ شخصيت و پايگاه اجتماعی و مسائل خصوصی افراد است و آقای گلستان از اين منتها درجهء وهن هم فروگذار نمیکند. فحش ناموسی اگر عصبانیکننده است، واکاوی دلسوزانه وضعيت خانوادگی به رخ کشيدن عيبها و حقارتهای واقعی (که هر کسی دارد) خردکننده و نابودکننده است. آقای گلستان در مورد هوشنگ گلشيری- آن هم در پاسخ به سؤالی که ربطی به شخصيت گلشيری ندارد- با همين لحن به جايگاه اجتماعی پرداخته و با دلسوزی بسيار موهنی میگويد: «از کتابهای گلشيری «شازده احتجاب» را خواندهام و يکی ديگر که آقای ميلانی به من داد. خب، من به اين چيزها اعتقاد ندارم وليکن گلشيری زحمت کشيده و خودش را از آن پايين بالا کشيده است...».(ص۷)
نکته بسيار تأملانگيز اين است که اين جملات بخشی از پاسخ آقای گلستان به اين سؤال است؛ «يک نکتهای که درباره شما گفته شده يا نوشتهاند اين است که برخی شما را نويسندهای رئاليست میدانند که از فضای شهریتر و عينیتر نوشتهايد اما...» که گلستان سؤال مصاحبهگر را قطع میکند و میگويد: «اول اينکه اين «میدانند» خيلی مجهولگرايی است، زخم زبان دارد، گلشيری گفته». عجبا! استفاده از فعل مجهول برای آقای گلستان زخمزبان دارد و «رئاليست بودن» بهتان ناحق محسوب میشود؛ آن وقت اين مرد آزاده با اين دل نازک چگونه به خودش اجازه میدهد تا به اين حد به شخصيت يک نفر بتازد؟ آن «مجهولگرايی» اگر زخم زبان داشته باشد، آيا اين معلومگرايی(!) از نيش عقرب جرار کمتر است که آقای گلستان اضافه و تأکيد میکند: «فراموش نکنيد که او (گلشيری) از جای پايينی خودش را بالا کشانده بود. منظورم بيغوله و خرابه فکری محيط است...».(ص۷) قاعدتا منظور از اين «محيط» جامعه ايران نيست؛ چرا که همه در همين محيط (چه واقعا بيغوله و خرابه فکری باشد چه نه) رشد کردهاند و نيازی به گفتن و تأکيد ندارد بلکه منظور آقای گلستان محيط شخصی و خصوصیتری است که گلشيری در آنجا رشد و نمو کرده. در انتهای همين پرسش (درباره رئاليست بودن يا نبودن گلستان در مقام نويسنده)، پس از ذکر داستان ديدارش با گلشيری در لندن- که البته تأکيد میکند: «فقط و فقط به خاطر آنکه دخترم گفته بود» او را ديدم- میگويد: «بعدها در نوشتههای ميلانی و چيزهايی که خود ميلانی درباره چطور بالا آمدن اين آدم تعريف کرده ديدم که واقعا فوقالعاده است». (ص۷)
ابراهيم گلستان در چنين مواقعی بهوضوح از قالب يک روشنفکر، هنرمند، نويسنده، منتقد و امثال چنين جايگاههايی به مقام خان و شاهزادهای صعود -يا سقوط- میکند که بزرگوارانه به خاطر زحمات رعايای تحت امرش خشنود است و حتی به سبب اندک پيشرفتهای آنان، تحسينشان نيز میکند. او عمق بدبختی و منجلابی که اين قشر مفلوک در آن دست و پا میزنند را میداند و از اين جهت سعی میکند رجس و ناپالودگی رفتار و گفتار آنها را تحمل کند و اينها البته همه در صورتی است که رعيت حد و مرز و مرتبه خودش را بشناسد و پا را از گليمش درازتر نکند که اگر خدای ناکرده جسارتی به ساحت آن والامقام کند، حتما پايه تير و طايفه و پيشه اجدادیاش را پيش چشمش آورد تا بداند که بوده و از کجا آمده و حد خودش را بهتر بشناسد.
قصدم از چنين مقايسهای ابدا تشبيه بیپايه و تمسخر نيست؛ تمام برخوردی که آقای گلستان با ديگران دارد- چه معدودی که از آنها تمجيد میکند و چه کثيری را که با انواع کنايه و دشنام و بیاعتنايی تحقير میکند – در همين قالب قابل ارزيابی است و اين ربطی به شأن و مقام والای آن جناب در هنر و ادبيات ندارد. چه توصيفی که آقای گلستان از بدبختی و حقارت و اعتياد و واماندگی کسی چون «مهدی اخوان ثالث»- که گلستان در همين مصاحبه بارها تأکيد میکند که او را دوست داشته و اخوان مدتها در خانه گلستان زندگی میکرده- به دست میدهد(۱۲) و چه تعبيرهايی که درباره محمود اعتمادزاده که روزگاری نقدهايی بر گلستان کرده بهکار میبرد، همگی از همين جايگاه است؛ جايگاهی بالا که بهغير از جايگاهی از بالا به پايين، روش ديگری برای نگاه کردن به کار نمیبرد؛ همچون سلطانی که چه از مدحی خرسند شود و چه از هجوی خشمگين، از تخت خود بهزير نمیآيد؛ گرچه کيسهای جلوی اين میاندازد و آن يکی را فرمان تازيانه میدهد.
آقای گلستان در بخش مفصلی که خود در انتهای اين گفتوگو نوشته است- و البته بعد از چند بار تأکيد بر عزم ايشان بر پاسخ ندادن به منتقدان و مخالفان و خردهگيران خود و بیاعتنايی محض به اين قشر حقير و حسود و عقدهای و نکبت- درباره محمود اعتمادزاده (به آذين) هم مطلب مشابهی می نويسد و با همين ديد، قضاوت، نيتيابی و دلسوزی میکند. گلستان میگويد روزی به تماشای باغ کيو رفته بودم در لندن که ديدم محمود اعتمادزاده (بهآذين) روی نيمکتی نشسته است. اين بهآذين همانی بود که در روزگاری که تيمور بختيار چنين و چنان میکرد، «با چپنمايی سطحیاش برای حمايت از تزهای ژدانفی» به من تاخت و من جوابش را ندادم. رفتم کنارش نشستم اما دلم نيامد چيزی بگويم چون فکر کردم اين از ايران آمده که نفسی تازه کند و به قول معروف گناه دارد. «تازه از کجا معلوم که سکوت من برايش بيشتر آزاردهنده نباشد؟» و بعد آقای گلستان مینويسد که در آن روز به چه چيزهايی در مورد اعتمادزاده فکر کرده؛ مثل اينکه راه امثال اعتمادزاده شنيدن دستور بود نه سنجيدن برای بهاجرا درآوردن و سهل باور بوده و به بازی گرفته بودندش و بعد هم البته تاييد میکند که در شرف او و نه در سلامت فکرش شک نمیکرده است و بلافاصله با همان جبروت اعلام میکند که وقتی من به آدمی مثل اعتمادزاده جواب نمیدادم، به «اين راهگمکردههای از خود مست پر از ادعا و خالی از چيزهای شايسته، خرد، بیخرد و بیسواد» و فلان و بيسار پاسخ بدهم و مشهورشان کنم؟ (ص۳۱و۳۲)
مسئله بر سر نگاه متفرعنانه آقای گلستان به روشنفکران و منتقدين نيست؛ اين نگاه در آثار او هم ساری و جاری است؛ مثل وجود «نوکر» که در بسياری از داستانها و خاطرات و حتی گفتوگوهای گلستان وجود دارد و معمولا موجود حقير بدبخت منفعلی است که مورد عنايت و تفقد شخصيتهای اصلی داستانهای گلستان يا خود او قرار میگيرد.
يا مثلا اين توصيف بسيار قابل تأمل آقای گلستان از يک کتابفروش دورهگرد؛ «يک مرد بلندقد شيرهای الکلی دورهگرد میآمد که در واقع گدا بود که برای گدايی خودش روزنامهها و مجلههايی که از خارجه میآمد را میفروخت»(ص۶) که به اندازه يک مقاله مفصل در توصيف نگاه گلستانی به آدم ها گوياست؛ نگاهی که حقارتياب و ايرادگير و نيتسنج است و يک کتابفروش دورهگرد معتاد را «در واقع» گدايی میبيند شيرهای و همزمان الکلی که «برای گدايی» خودش کتاب و مجله میفروشد، آن هم مجلههای خارجی را!(۱۳)
زندگی و پيشينه هيچ هنرمند و نويسندهای از آثار او جدا نيست؛ مارکز باشد يا گلستان فرقی نمیکند و از اين رو هنرمندان و نويسندگانی که مزه فقر يا مشکلات زندگی در ميان طبقات متوسط جامعه را چشيدهاند، بهتر توانستهاند آن را در آثار خود منعکس کنند و اين الزاما به متعهد بودن يا دقيق و ظريفتر بودن آنها برنمیگردد. بسياری از مشکلات يک جامعه قابل نوشتن و گفتن و خبر شدن و به آمار درآمدن نيستند که کسی با رصد دقيق اخبار و رسانهها بتواند آنها را بفهمد؛ بايد در يکی از شهرهای ايران رانندگی کرد، به بيمارستان دولتی رفت، در صف نانوايی ايستاد، در ادارهها سرگردان شد... تا بتوان فهميد چه بر سر مردم میآيد و چگونه حرمت انسانی آدمها در کوچکترين مسائل و روابط شکسته میشود. فاجعههای واقعی هيچوقت منعکس نمیشوند، در دل راهروها و خيابانها و اتاقها و کوچهها گم میشوند ولی اثر خود را میگذارند. و بدينگونه است که کسی از قصر ساسکس يا درروس، فقط نشانههای اين نابهنجاریها را میبيند، عصبانی میشود و به تحقير عمومی میپردازد. سرکوفت زدن به روشنفکران در حقيقت سرکوفت زدن به تمام جامعه است. مگر نه آنکه تمام رهبران فاشيست، نازيست و کمونيستی که در حقيقت فرديت انسانها و انسانيت تودهها برايشان ارزشی نداشته هميشه دفاع از مردم را دستاويز سرکوب روشنفکران و منتقدان و دگرانديشان قرار میداده و می دهند؟
بله، «آنها فقط قرحههای شاخص و نشانه بيماری وسيع تن دردمند يک اجتماع فروافتاده از فرهنگ و دور از درک حاجت امروزند» (ص۳۲) و به نمايندگی از همه، مورد تنبيه و تحقير گلستان قرار میگيرند.
گلستان و فاشيسم
تمام حکومتگرانی که با رفتارهای ضدانسانی خود، هزاران هزار انسان بیگناه را به دلايل اعتقادی، ايدئولوژيک يا نژادی به کام مرگ فرستادند و ما امروزه رفتارهای آنها را فاشيستی میدانيم- از استالين تا هيتلر و از پلپوت تا صدام- شعارهای فريبندهای در باب رهايی انسانها و بهتر شدن دنيا و ارزشمندی کار و عمل میدادند که بعضا به آنها تا دممرگ هم عقيده داشتهاند. اما بهرغم اختلافهای شديد سياسی و ايدئولوژيک ، معمولا عملکرد اين انسانها در قلع و قمع انسانها مشابه بوده است. کارشان مشابه بوده چون سيستم فکریشان مشابه بوده. خود محقبينی، پرهيز از گفتوگو، ترويج پرخاشگری، نيتسنجی، واکنش شديد به نقد، استفاده از روشهای ناصواب برای رسيدن به هدفی والا، نفی روشنفکری (مگر به صورت کاملا محدود و کلاسه شده)، پايمال کردن حرمت افراد، دخالت در حريم خصوصی انسانها، عملگرايی افراطی و مؤلفههايی از اين دست، چنان افراد را به سمت فاشيسم و حکومتها را به سمت توتاليتر شدن سوق میدهند که هيولای خشونت به زودی از مخالفان و معترضان و دگرانديشان و منتقدان و روشنفکران به مردم عادی میرسد و جامعهای قربانی خشونت و اختناق میشود.
گفتارهای گلستان تمام اين مؤلفهها را به خوبی دارد و متأسفانه مجذوبان و مبلغان وی نه تنها چشم بر روی اين مولفه های خطرناک رفتار و گفتار گلستان می بندند بلکه با غلو در مورد شأن ادبی و هنری او، و سپس اتکای به آن، با دستاويز صداقت و صراحت و پرهيز از محافظهکاری، معايب را به جای محاسن مینشانند.
نقد هيچگاه در جامعه ايرانی وضعيت مناسبی نداشته و اين جايگاه لرزان نقد و پايگاه نيمه ويران گفتگو، بيشترين آسيب ها را به «فرهنگ» رسانده است. از آن سو نسل امروز نسليست خسته از تعارف و رياکاری و محافظه کاری و از سياست تا اجتماع و تا فرهنگ، زمينه برای حرکت های واکنشی و ظهور و بروز راديکاليسم و آنارشيسم مهياست. در چنين زمينه ای است که هتاکی و درشت گويی و کوبندگی و بازی با عرض و آبروی افراد، به جای صراحت و صداقت شجاعت گرفته می شود. به خصوص اگر از سوی کسی باشد که به هر حال خود از اهل هنر و انديشه محسوب میشود.
در همين چند سال اخير چند دوست جوان را ديدهام که صراحتا پرخاشگریها و اظهارنظرهای غيراخلاقی خود درباره شخصيتهای مطرح معاصر را با تأسی و اشاره به «ابراهيم گلستان» توجيه کردهاند و البته همچون مراد خيالیشان، حاضر به بحث و گفتوگو و شنيدن نقد و تأمل در مورد خودشان نشدند.(۱۳)
سرسریترين پاسخ به چنين نمونههايی «به من چه مربوط؟» است اما واقعيت به اين سادگی و صفر و يکی نيست. «به من چه مربوط» در مورد کسی صادق است که در گفتار و رفتارش مؤلفههای رفتارهای غلط مقلداناش بهوفور نباشد. اگر جوانی کتابهای پوپر را بخواند و فاشيست شود، مشمول «به من چه مربوط» پوپر است اما اگر کسی تحت تأثير هايدگر و نيچه فاشيست و نازيست شود، «به من چه مربوط» ديگر جواب نمیدهد؛ همانطور که تأثير يک ايدئولوگ ايرانی که میخواست از دين اسلحه بسازد- و در اين راه شور و جذبه و توجيه و عمل را جايگزين استدلال و تعقل میکرد و اينها با انبوه حرکتهای مسلحانه مثلا دينی پس از مرگش به ترور مردم عادی هم انجاميد- با «به من چه مربوط» پاک نمیشود؛ هرچند که قطعا او مخالف ترور مردم کوچه و بازار بوده است.
تأثير ادبيات آقای گلستان در ادب معاصر ايران، بيش از آنکه در ادبيات آهنگين نوشتههای او باشد، در ادبيات تند و حقبجانب و برنده گفتارهای او خواهد بود و از اين لحاظ، اگر قرار باشد افشاگریهای موضعی، نظرات تند، اتهامهای سنگين، حق بهجانببينی، پرهيز از ديالوگ، استدلالهای بیپايه، بازی با آبروی افراد (بهخصوص کسانی که مردهاند و قدرت پاسخگويی ندارند) و نگاه از بالا به پايين آقای گلستان تبليغ شود، چه نيازی به رفتن به اين راه دور؟ همين ميدان توپخانه که نزديکتر است!
در هنگام خلط شان ادبی و هنری گلستان و ادبيات فاشيستی وی، فراموش نکنيم که آن ادبيات هتاکانه چپی که هنوز هم متأسفانه رسوبات شنيع آن در برخی مطبوعات ايران- بعضا با گرايشهيا سياسی و اقتصادی و اجتماعی کاملا متفاوت- وجود دارد، زاده حرکتهای چپی و حزب تودهای بود که بسياری از نخبگان و روشنفکران زمانه جذب آن شده بودند. اما سواد بسيار و هنرمندی فراوان باعث نمیشود که مؤلفههای ضدانسانی و فاشيستی يک نوع نگرش از بين برود؛ همانطوری که فضل و کمالات ادبی و هنری آقای گلستان بههيچوجه باعث تطهير نگاه فاشيستی ايشان نمیشود. در فضای راديکال معمولا عموم مريدان و مقلدانِ صاحبان رفتارها و گفتارهای تند و بی پروا، سهلالوصولترين راههای تشبه - يعنی همين نگرش و نگاه- را میگيرند. و شايد فرداروزی -هر چقدر هم که ابراهيم گلستان به تعارف يا به جد فرياد زده باشد که از مقلد و مريد و فاشيسم بيزار است- در اين قاعده هم گلستان استثنا نباشد. و اين است نگرانی کسی که از تف هم به اندازه تفنگ(۱۵) بيزار است درباره ساکن آن قصر نايس(۱۶)!
[پانويس های مقاله را با کليک اينجا بخوانيد]