جمعه 27 ارديبهشت 1387

پسرانی که به من عاشق بودند، داستان کوتاهی از نادره افشاری

www.nadereh-afshari.com

کوچه ای هست که در آن
پسرانی که به من عاشق بودند، هنوز
با همان موهای درهم و گردن های باريک و پاهای لاغر
به تبسم های معصوم دخترکی ميانديشند که يک شب او را
باد با خود برد

فروغ فرخزاد

مرا ببوس، آرام، آرام ِ آرام، صبر کن، دستت را بگذار روی پشتم، روی سينه ام، نوازشم کن، بناگوشم را ببوس، بناگوشم را که اين همه سال دوست داشتی، که در آن اتوبوس قديمی آن مدرسه ی قديمی تر مينشستی و از همان زاويه نگاهم ميکردی. ببوسم! ببوسم! دستهات گرمند. پوستت داغ است، داغ ِِ داغ. و من اينجا تو را ميبينم که سالهاست دوستم داری. اگر اين کلاف، باز نبود، اگر تکنيک نبود، چگونه ميتوانستی برام بنويسی که اين همه سال است دوستم داری؟ سالهاست، از همان شيراز، از همان مدرسه ی دخترانه ناظميه ی شيراز، از همان اتوبوسی که با هم مدرسه ميرفتيم و تو مينشستی پشت سر من، که وقتی باد ميآمد، وقتی پنجره ای به سوی خوشبختی باز ميشد، موهای من، پريشان، گونه ات را نوازش کنند. بنويس، برام بنويس از همان کتابی که به من هديه دادی، از همان شاخه گلی که عطری ديگر بر آن زدی... وحشی نباش... من مردهای وحشی را دوست ندارم. آرام باش، آرام، حالا دگمه هام را باز کن، يواش، ميبينم. پوستت داغ شده است. من هم داغ شده ام. اما... آرام، آرام باش... بگو دوستم داری، بگو هميشه، در تمام اين سالها دوستم داشته ای، بگو فقط من مالک قلب توام، فقط من... آرام باش... بگذار چشمهای سبزت را ببوسم، بگذار چشمانت را با لبهام ببندم، بگذار دوستت داشته باشم، بگذار فراموش کنم همه ی دردهای اين همه سال نحس نکبتی را...
دکترم گفت گنج پيدا کرده ام. گفت: «همه ی زنها آرزوی چنين محبوبی را دارند. خوابش را ميبينند و تو... همين تو که در مطب من نشسته ای، به اين سادگی از اين مرد حرف ميزنی...»
گفتم: «خانم دکتر، شوکه شده ام. باور کنيد نميدانم چه بايد ميکردم. داشتم از ذوق ميمردم. ولی حالا چه کنم؟ چه خاکی به سرم بريزم؟»
نه، نگفت تو ديوانه ای. گفت تو گنجی. گنج منی. مال منی. تويی که اين همه سال دوستم داشته ای. آخ... چرا من اينقدر ابلهم و تو چرا اين همه خوبی؟ دستت را بگذار روی سينه ام، ببين، حالا من هم دوستت دارم، حالا تو را يادم ميآيد، حالا شقيقه های کمی برف گرفته ات را ميبوسم. چه چشمهايی داری، چه روشنند! دکترم گفت در چشمهات غم يک عشق گمشده هست. ولی حالا ديگر پيدا شده ام. پيدام کرده ای. مرا ميخواندی، مرا گوش ميدادی که با من باشی، که مرا حس کنی و... من حالا شيفته ی شيفتگی توام. باورت ميشود شاهزاده ی نازنين من؟
ميخواهی بيايی اينجا چه کار کنی؟ آتيش بازی؟ با من؟ من که سالهاست آتشم خاموش شده است. باورت نميشود؟ نميشود بدون آتش نوشت؟ آتش را من روشن کنم؟ آن وقت چه کسی خاموشش کند؟ با تو! آنش با تو! لامصب!
هنوز پوست داغ يک پسر خوشگل شيرازی را روی پوستم حس نکرده ام! ولی... هميشه حسرتش را داشته ام، که چيکارش کنم؟ که باز هم اذيتش کنم، که باز هم آتشت بزنم.
ای بدجنس. دلت برای عشق بازی با من تنگ است، برای يک عشق بازی با حرارت و داغ که پوست تنم را بسوزانی؟ ميخواهی انتقام بگيری؟ اشتباه ميکنی. اگر ميدانستم اينقدر دوستم داری... آه... بگذريم... حماقت...
دکترم گفت چه احساس خوبی است که ميخواهی با من باشی. آره... کيف ميکنم. اين که يکی آن سر دنيا، اين همه دوستم داشته است، خيلی قشنگ است. حالا سرت را بگذار روی سينه ام. وحشی نباش، دوست ندارم. يکی يکی دگمه هام را باز کن، يکی يکی، آرام پوست داغت را بگذار روی سينه ام، روی شکمم، آهان... يواش. بگذار چشمانت را ببندم! نميخواهم مرا امروز ببينی. ميخواهم همان دخترک آن روزی باشم. چشمهای سبزت را ببند! حسابی برای لمس پوست داغت هوايی ام کرده ای بدجنس.
«نميدونی وقتی لباستو از تنت درميارم، چه حالی ميشم!؟» او.کی. آرام، آرام، گفتم که مردهای وحشی را دوست ندارم. با لبت پشتم را ببوس... آره تا کمرگاه... برو پائين... و نوک سينه هام... آره بهاشو ميدهم، بهای عشق و گنجم را ميدهم. موهامو کنار بزن و پشت گردنم را ببوس... زبانم را ببوس... دهانم را ببوس... و همانطور نوازشم کن... پشتم را... سينه ام را... پوستت داغ است... خيلی داغ است... تنم را ميسوزاند... لبهام را ميخواهی؟ سالهاست ميخواهيشان... آرام باش... آرام... باز هم مرا ببوس... سالهاست در منی... در درون منی... در خود منی... اصلا خود منی... با من زفاف ميکنی... با من... چه داغ و پر حرارتی... چه گرم و تازه ای هنوز... چه گرم و تازه ام برات... دير نشد. دير نشده. هميشه بوده... هميشه هست... تختم بوی تو گرفته... بوی بهار نارنج... بوی بامبوس... بوی عطر آوون... من الان زير پوست توام... زير پوست مردی که اين همه سال است دوستم دارد، که اين همه سال با من در تنهاييهاش عشق بازی کرده است و حالا پس از اين همه سال در من است. در عمق وجود من است. بوی بهار نارنج بوسه هات روی تن من... روی سينه های داغ من... روی سينه های متورم من...

تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 

بگو که دوستم داری... بگو هميشه دوستم داشته ای... بگو بجز من هيچ زنی را دوست نداشته ای... بگو که مالک تن و قلب تو فقط منم... بگو من هنوز زيباترين زنم... که هميشه مرا کم داشته ای... که زندگی ات بی من حرام شد و حالا از همين لحظه ی زفاف با من دوباره متولد شدی... بگو دوستم داری... بگو خيلی دوستم داری... بگو سالها مرا در ميان انگشتان جوهری ات حس کرده ای... سالها... سالهای سال در تنهايی هات با من بوده ای... تا همين امروز... تا همين امروز چهارشنبه... ساعت پنج صبح ۳۰ آوريل ۲۰۰۸ ميلادی... قصه ی قشنگی است...
نويسندگی است ديگر...

اول ماه مه ۲۰۰۸ ميلادی

دنبالک:
http://news.gooya.com/cgi-bin/gooya/mt-tb.cgi/36898

فهرست زير سايت هايي هستند که به 'پسرانی که به من عاشق بودند، داستان کوتاهی از نادره افشاری' لينک داده اند.
Copyright: gooya.com 2016