جمعه 6 ارديبهشت 1387

بيژن، داستان کوتاهی از نادره افشاری

www.nadereh-afshari.com


آمده بود مرا ببيند.
حميد گفت: بيژن پائين است، تو ماشين.
گفتم: بهش بگو نرود، الان ميآيم.
تا از پله ها بدوم پائين، اتومبيل راه افتاده و رفته بود. دستم را زدم به زانوم که: «اه... باز هم رفت.» و برگشتم. اما نرفته بود. کنار ديوار ايستاده بود و منتظر که ببينمش. همان لبخند هميشگی را داشت.
گفتم: بيا برويم بالا!
گفت: نه، زود باش بيا برويم.
گفتم: با اين لباس که نميشود!
گفت: هنوز هم در بند لباسی؟ بيا برويم! آنجا به لباس کسی کاری ندارند.
گفتم: ولی تو لباس شيکی پوشيده ای.
گفت: جدی؟ به نظرت اينطوری است؟
و دويدم بالا. داشتند خانه را تعمير ميکردند. همه چيز درهم و برهم بود. مامان چند تا از دوستانش را دعوت کرده بود که خانه را گذاشته بودند رو سرشان. نه لوازم آرايشم سر جاشان بودند، نه ساعتم را پيدا نکردم و نه آن رژ خوشرنگی را که دوست داشت، که تا آن را ميزدم، دستم را ميکشيد و ميبردم تو آن اتاق عقبی و آنقدر ميبوسيدم که لبهام داغمه ميبستند. جای بوسه هاش روی گردنم و روی سينه هام، اول صورتی، بعد تيره تر و بعد کبود ميشدند. با تمام وجودش ميبوسيدم و من... همانطور که «گه گيجه» گرفته بودم، فکر ميکردم: آيا همه چيز، همانگونه خواهد شد که آن سالها بود.
۲۳ است سرش را خورده اند. اسدالله سرش را خورده است. يادم نبود. اصلا يادم نبود. اما حالا آمده بود عقبم. پائين، کنار ديوار ايستاده بود. همه، خانه را گذاشته بودند روی سرشان. من هيچ چيزم را پيدا نميکردم و ميترسيدم اين بار هم مرا بگذارد و برود. يکبار چند سال پيش آمده بود و مرا همينطور سراسيمه، بدون اين که وقتی برای لباس عوض کردن داشته باشم، با خودش برده بود. ما سالها در جنگلها راه رفتيم و گل شقايق چيديم و خنديديم. اما من، يکباره دلم برای لباسهام تنگ شد و برگشتم. بيژن اما برنگشت. رفته بود تا همين دفعه و من نگران و ترسان که: اگر باز خريتی بکنم و از دستش بدهم، چی؟
هيچ چيزم سر جاش نبود. هم بنايی بود و هم ميهمانداری. کمد من عمومی شده بود و ميهمانهای مامان چيزهايی را که خريده بودند، چپانده بودند تو کمد من و... من... هر چه را که ميخواستم بردارم، ميديدم مال من نيست. هی ميرفتم پائين و ميگفتم: الان ميآيم. صبر کن!
بيژن ميگفت: زود باش، دير ميشود. ديگر نميتوانم سطر برجسته ی زندگی ات باشم.
راست ميگفت. ۲۶ سال پيش کتابی براش خريدم و در صفحه ی اولش نوشتم: «به تو که سطر برجسته ای از زندگی من هستی!»
آخ... اين شعر از کی بود؟ اما مدتها بود که نبود. ديگر سطر برجسته ی زندگی ام نبود. يعنی نبود که سطر برجسته ی زندگی ام باشد. اسدالله سرش را خورده بود. ساعتی را پيدا کردم که دوست مامان برای خودش خريده بود. يعنی مال من نبود. انگشترم هم نبود. همان انگشتری را که از آنجا - همانجا که بعدها سرش را خوردند - برام فرستاده بود. انگشتری مردانه ای بود که در خيابان ويلا از آن «آزاد شده» گرفتم و وقتی سرش را خوردند، ميبايد پسش ميدادم، ولی ندادم. ولی حالا نبود. کجا بود، پيداش نميکردم. پيداش نميکردم. وای خدا... چرا اينقدر گيجم؟!
همانجا ايستاده بود. قد بلندی داشت. سبيلش مثل همان روزها قيطانی بود. بارانی بژ بلندی روی کت و شلوار تيره ای پوشيده بود. موهاش بلند شده بودند و چشمهاش همانطور سبز بودند. سبز سبز و من سراسيمه هی بالا ميرفتم و هی پائين ميآمدم، تا دوباره گمش نکنم. اما او هولم ميکرد: زود باش. ول کن اين چيزها را... دوباره ميرويم. هر جا که تو دوست داشته باشی. هر جا تو بخواهی.

تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 

بابا ميگفت: چرا همينجا نميماند که با هم عروسی کنيد؟
ميگفت اينجا جا براش تنگ است. بابا نگاهی به او ميکرد که مردک احمق، اگر تهران برات تنگ است، پس بچه ام را کجا ميخواهی ببری؟
آن کنار ايستاده بود. همان کت و شلوار روشنی را پوشيده بود که خودم براش خريده بودم. روی کت و شلوارش بارانی روشنی پوشيده بود. سبيل قيطانی خوشفرمی داشت که هلاکم ميکرد، که هميشه ميبوسيدمش. بعد که ولش ميکردم، دستی به همان سبيل قيطانی اش ميکشيد و قلقلکم ميداد. آه... ساعتم کو؟ ساعتم کجاست؟ ماتيکم؟ همان ماتيکم که آنقدر دوست داشت. چرا نميتوانم دوباره مثل همان سالها بشوم؟ مامان اين همه ميهمان دارد. بابا دنبال اين است که مرا بيخ ريش يک بدبخت بياندازد و از اين که تا حالا موفق نشده است، شکار است. بيژن آن پائين منتظر است و من گيج شده ام و هيچ چيزم را پيدا نميکنم. هيچ چيزم را. او همان پائين است و من اين بالا...
فقط از پله ها ميدوم پائين و لبم را ميگذارم روی لبش و... همين...

دنبالک:
http://news.gooya.com/cgi-bin/gooya/mt-tb.cgi/36656

فهرست زير سايت هايي هستند که به 'بيژن، داستان کوتاهی از نادره افشاری' لينک داده اند.
Copyright: gooya.com 2016