بايد يکی را پيدا کند که باهاش مصاحبه، نه، گفتگو کند. فارسی هم يادش رفته است. اين همه شعار داده است که فارسی سره بنويسيد [!] و حالا که حرصش درآمده، شعارهاش همه شده اند کشک...! اين طوری نميشود. بايد گفتگويی «من درآوردی» هم شده، راه بياندازد و نقطه نظراتش را بگويد. بهتر است گفتگو نوشتاری باشد. اينطوری ميشود منتشرش کرد. ميشود توش دست برد. بعد در کتاب چهل و نهمی چاپش کرد. حالا با اين دوازده تا کتاب چاپ نشده اش چه کار کند؟ چه خاکی به سرش بريزد؟ هيچ ناشری کتابش را منتشر نميکند. مجبور است بعضی شبها شوفری کند و پولهای حلال کرده و طيب و طاهری را که از اين غربيهای «امپرياليست» ميگيرد، جمع کند و بعد کتابها را با بدبختی و دانه دانه منتشر کند و... بعد يکی يکی - به ضرب و زور - به مردم بفروشاند.
چرا اينقدر حسودی اش ميشود؟ چرا دارد دق ميکند؟ دارد خفه ميشود. از همه بدتر اين زن است. همين زنک که هنوز نيامده، هم سايتش را راه انداخته، هم کتابش چاپ شده، و تازه تو راديو «ساواک» زر زر هم کرده است. البته خودش همين چند سال پيش با اين راديو و راديوهای ديگر مصاحبه، نه، گفت و گو کرده است! ولی چرا حالا ديگر با او مصاحبه نميکنند؟ چرا جدی اش نميگيرند؟ چرا الان همه افتاده اند دنبال زنها؟ لابد يادشان رفته که زنها ناقص العقلند و بايد بتمرگند تو خانه و پشت سر يک مرد بزرگ...
کی بود ميگفت که «پشت سر هر مرد بزرگی، يک زن بزرگ هست!» پشت سر اين عفريته ها که مرد بزرگی نيست. مرد کوچکی هم نيست. اصلا مردی نيست. لامصبها همچين که سر شوهرهاشان را ميخورند، تازه گل ميکنند! بيشرفها! کاش آن مردک لات هنوز مثل همين ده/دوازده سال پيش آشغالهای اين زنک را جر ميداد و ميريخت دور، تا يک دفعه اينطوری رو نميآمد.
دارد خفه ميشود. کاش روش ميشد و ميرفت با اين مرتيکه ی لات حرف ميزد و وادارش ميکرد که دور جنده بازی را چند صباحی خط بکشد و بيايد بتمرگد تو خانه و جلو زنش را بگيرد! مردک اصلا غيرت ندارد. کور است و نميبيند که زنش همه اش از پائين تنه اش مينويسد و به جندگی اش افتخار ميکند. آی...
وای که چه سخت است. کسی نيست يقه اش را بگيرد و بگويد: «بيا جان مادرت با من مصاحبه کن! بيا آنقدر از من تعريف کن که اين زنک و زنهايی مثل او زير دست و بالم له شوند!»
آه... چقدر دلش ميخواست ترتيب اين زنک را بدهد و بهش بفهماند که هيچ گهی نيست و فقط برای لای پای مردها خوب است! برای زير ران مردها و همين مردها هستند که روی اينها ميافتند و خونين و مالينشان ميکنند، حامله شان ميکنند و مهرشان را به پيشانيشان ميکوبند. حامله شان ميکنند.
آه... چه احساس خوبی است ترتيب يک زن پرمدعا را دادن و زنک را به زير ران کشيدن. البته يک کمی خرج دارد. بايد دسته گل خريد. گاه مثلا گوشواره ای يا چيزی شبيه به اين آت/آشغالها، يا مثلا جور رستورانشان را کشيد. پول وکانسشان را داد... يا هی هندوانه زير بغلشان گذاشت و... بعد قيشان کرد. تفشان کرد و بهشان فهماند که هيچی نيستند. فقط خوبند که بهشت زير پای مردها باشند. بايد چای و چلوی مردها را آماده کنند. تازه آن وقت است که ميشوند زنی بزرگ، چون پشت سر يک مرد بزرگ قرار دارند.
آخ... چقدر دلش ميسوخت که پشت سر اين جنده ها هيچ مردی نيست. هيچ مردی. خودشان هستند. خودشان پشت سر خودشان هستند. کاش مردها اعتصاب ميکردند و به اين ضعيفه ها حال نميدادند، تا خودشان ببينند چقدر به مردها نياز دارند؟ اصلا بدون مردها، زنها بايد بروند گل لگد کنند، آب از چاه بکشند و... اصلا مگر همه ی اختراعات جهان را زنها کرده اند؟
چه خوب، قدرت هميشه دست مردها بوده است. پيغمبرها همه شان مرد بوده اند. تازه آن زنکی که خواست ادعای پيغمبری کند، همين حضرت محمد نازنين داد ترورش کردند که بقيه ی زنها جرات نکنند پا جای پای مرد جماعت بگذارند. پتياره، يک کاره ميخواست پيغمبر شود. چه غلطها!
* * *
زن تقی که کشيک شب بوده و تازه از سر ِ کار برگشته، با احتياط ميچپد تو رختخواب که مردک را بيدار نکند. تقی خر خر ميکند. انگار خواب بدی ميبيند. نفسش به تنگی افتاده است. زن که از خستگی دارد ميميرد، به عنوان قرص خواب کتاب «جنس دوم» سيمون دوبوار را برميدارد که چند کلمه ای بخواند، تا لابد در حسرت «آزادی فرنگی» چرتکی بزند...
روح سرگردان تقی غلتی ميزند. از جاش بلند ميشود و تا زن را کنارش ميبيند، دو دستش را دور گردن ظريفش حلقه ميکند و با عربده ميگويد: «لامصب، تو از کجا پيدات شد! من شاشيدم به گور اون شوهر قرمساقت!»
زن، برای اين که خودش را خلاص کند، کتاب سيمون دوبوار را محکم تو سر شوهرش ميکوبد و ميگويد: «مرد حسابی، مگه خل شدی؟» و با خودش فکر ميکند: «الاغ حمال، من که نويسنده نيستم، شاعر هم نيستم. حسود بدبخت. خاک بر سرت عمله! الاغ جان، من همان زن بزرگی هستم که پشت سر تو ايستاده ام و خرجت را ميکشم که تو کلغوز بتوانی راحت زر زر کنی و شعارهای صدمن يک غاز بدهی. چشمهاتو وا کن، ببين! فهميدی؟ خاک بر سرت، مرتيکه ی لات الدنگ. کاش تو يک ذره غيرت سيمون دوبوار را داشتی! خاک بر سرت! داشتم خفه ميشدم ها!»
و دوباره محکم کتاب را ميزند تو سر تقی. شاعر بيحال از آن سمت تخت ميافتد پائين، بدون اين که کسی را برای مصاحبه ی کذايی اش تو اتاق خوابش پيدا کرده باشد، يا دوربين خبرنگاری پشت پنجره ی اتاق خوابش، حکايت سرگشتگيهای روح دربدرش را رونويسی کند. حيف!
۱۵ آوريل ۲۰۰۸ ميلادی