www.nadereh-afshari.com
مرد، قد بلندی دارد. خيلی بلند است. من تا زانوش هم نميرسم. ريشی توپی دارد، سری کم مو، هيکلی گنده، پهلويی برآمده – که در يک آن «ماشاالله قصاب» را به ذهنم متبادر ميکند – که مدام ناله ميکند و سرش را تکان ميدهد. مرا ميشناسد. در بيداری چنين مردی را نميشناسم، ولی در خواب، آشناست. انگار هزار سال پيش مرد من بوده است و از اين که او را گذاشته و رفته ام، خيلی سوخته است. من کسی را نگذاشته ام و بروم. همان را که نخواسته ام – که بيدليل نبوده است - با اردنگی از خانه ام بيرون کرده ام. وسايلش را در کيسه های ذباله ريخته و پشت در گذاشته ام. بعد تلفنی خبرش کرده ام که بيايد خبر مرگش آشغالهای دست و پا گيرش را ببرد، چون لياقت ندارد مثل آدميزاد با انسان ديگری زندگی کند. چون... هزار و يک عيب و ايراد داشته است و وقتی جانم را به لب رسانده، مثل «چيز» دورش ريخته ام، چون ديگر حوصله اش را نداشته ام. اما اينجا اين مرد خيال ميکند که او را گذاشته و رفته ام. اصلا يادم نيست، ولی انگار حق دارد. انگار هزار سال پيش مردی را گذاشته و رفته ام. بعد با قلدری تلفن کرده است به بابا که بچه اش را برداشته و رفته ام. و بابا از همان روزها – از همان هزار سال پيش - درست تا ۹۹۷ سال پيش، با من حرف نزد. بايد برميگشتم سر خانه و زندگی ام. و حالا اين مرد که «چقلی» مرا از پنج/شش هزار کيلومتر به بابا کرده است، ايستاده است اينجا و هی سرش را تکان ميدهد و هی ناله ميکند.
دو نفر ديگر هم کنار «قصاب» هستند. يکيشان گويا سردبير مجله ای بوده که من – همان هزار سال پيش – براش مطلب مينوشتم و او [همين سردبير] پول مرا خورده و بالا کشيده است. حالا که رفته ام پس از چند سال، خودم را معرفی کنم که حقم را بگيرم، ميزند زيرش که مرا ميشناسد. ميگويد: «جدا؟ شما اينجا کار کرده ايد؟ کی؟ چند سال پيش؟ حسن آن نشريه های آن زمان را بيار ببينم!» حسن ميدود و نشريه ها را ميآورد، ولی تقی نگاهی هم به آنها نمياندازد. اتاق کارشان درست مثل يک انبار، پر از روزنامه و مجله ی کهنه است.
حسن ميخندد. تقی چيزی ميگويد که نميفهمم. بعد داد ميکشد: «مرد حسابی، که را مسخره ميکنی؟ من نگرانم.» هر دو راه ميافتند به سمت همان مرد هزارسال پيش من. هر سه شان در ميدانی ايستاده اند. من کوچکم. خيلی کوچکم. قدم کوتاه است و اصلا نميتوانم از پس اين سه مرد برآيم. «قصاب» از بقيه گنده تر است. دارد گريه ميکند. دارد ناله ميکند و سر تکان ميدهد. هر سه شان دارند از من حرف ميزنند. من آنقدر کوچکم که خرگوش کوچولويی را ميمانم. تنم ميلرزد. ميترسم مرا بکشند. ميترسم اين «قصاب» مرا بخورد. ميدوم و پاچه ی شلوار «قصاب» را به دندان ميگيرم. «قصاب» انگار که بچه ی مزاحمی را از روی پای گنديده اش کنار ميزند، مرا ميتکاند و باز پشت سرم لغز ميخواند. من همانجا هستم. همانجا، ولی مرد هی زر ميزند: «ديديد چه نوشته است؟ ميبينيد چه مينويسد؟» و باز همين يک جمله را تکرار ميکند. زورم نميرسد به او بگويم: «خوب کردم. به تو چه اصلا مردک رذل! اصلا تو چه کاره ای؟!» ولی زورم نميرسد. مرد اصلا مرا نميبيند. دوباره به او حمله ميکنم و پای کثيفش را گاز ميگيرم. اين بار گنده تر شده است. گنده تر و گنده تر و من کوچکتر و کوچکتر... بعد انگار پای راستش را روی من ميگذارد و فشار ميدهد... قيژ... له ميشوم... قيژ....قيژ...
هر سه شان بعد از اين که مرا کشتند، راه ميافتند به سمت قبرستانی که شيشه ای است. من هزار بار در اين قبرستان دفن شده ام. هزاران بار، همه ی قبرها شيشه ای اند و من هزار بار در اين گورستان که باغ دلگشايی برای اين سه مرد است، دفن شده ام.
مردها گوشه ی گورستان زيلويی مياندازند و مينشينند، بعد بی برو/برگرد بساط ترياکشان را علم ميکنند. صدای جز و جز ذغال و کبابشان فضا را برميدارد. مرد سابق من همچنان ناله ميکند: «ديديد چه نوشته است؟ ميبينيد چه مينويسد؟!» و باز سرش را تکان ميدهد. حالا گنده تر هم شده است. تمام فضای قبرستان را بساط اينها پر کرده است. من که هزاران بار در اين قبرستان شيشه ای برای عبرت زنان ديگر دفن شده ام، جايی برای نفس کشيدن ندارم. هيکل گنده ی اينها، ماتحت گنده ی اينها حتا در گورستان هم جايی برای تنفسم نميگذارد. بلند ميشوم. اينبار از بالای سرشان رد ميشوم. ولی هنوز کوچکم. هنوز خيلی کوچکم. خيلی راه دارد که بتوانم کمی قد بکشم... خيلی... اه...
۲۷ ماه مه ۲۰۰۸ ميلادی