وای سکينه خانم جان... الهی قربانتان بروم... چه خوب که تلفن کرديد... ممنون... از احوالپرسيهای شما... نخير... مشتاق ديدار... آی کوکب... مواظب غذا باش... زيرشو بکش پائين... ببخشيد سکينه خانم جان... اين دختره واقعا شلخته است... آی کوکب... ده بجنب زن... آفتابه رو بده دست آقا...
خب... ميفرموديد... بله... عرض ميکردم... قربان دهانتان... بله... از وقتی حاج آقا «وبلوگ» من لچک به سر را راه انداخته اند، فکر کردم برای نظر قربانی هم شده، يک سفره ی حضرت ابوالفضل راه بياندازم که همه بيايند... بله.. ممنون... قربان دهانتان حاج خانم... خدا از دهانتان بشنود... بله ميخواستم شما زحمت روضه اش را بکشيد... نخير... يعنی شما نميدانيد «وبلوگ» چيه؟!... خجالتم ندهيد شما را به خدا... شما که ماشاالله ماشاالله ختم علم و معلومات هستيد... والله دور از جانتان اين حاج آقای ما از بس به اين ضعيفه ی لچک به سر لطف دارند... بله... «وبلوگ» مرا راه انداخته اند... البته همه ی کارهاشو خودشان ميکنند... بله... وقتی بنده دارم غذا ميکشم، ميآيند تو آشپزخانه و شعرهايی را که خودشان نوشته اند – بعله – ماشاالله ماشاالله خيلی «باسوات» تشريف دارند... «نقد» هم مينويسند...کتاب چاپ ميکنند... عرض کردم خيلی «باسوات»هستند... بله...عرض ميکردم سکينه خانم جان شعر برای من ميخوانند... بعله... همه ی زحمتهاشو خودشان با دست مبارک خودشان ميکشند... کوکب ببين حاج آقا چی ميخوان!...
واه؟چطور شما نميدانيد «وبلوگ» چيه؟ وای سکينه خانم جان... نه والله... والله... دست رو دلم نگذاريد... شش تا پسرم را کفن کردم اگر دروغ بگويم... شما را به خدا بيشتر از اين خجالتم ندهيد... کوکب... ببين حاج آقا چی ميگن... بله... عرض شود که برای شب جمعه ی اول ماه... بله... هم شگون دارد و هم انشاالله بخت «وبلوگ» بنده بلند باشد... بله... خدا شما را از بزرگی کمتان نکند.. يک «نوت بوک» هم برام خريده اند که شبها ميگذارند تو بغلشان و کلی چيز/ميز از آن تو نشانم ميدهند. ماشاالله... خدا حاج آقای شما را هم بالای سرتان حفظ کند... بله... نخير... بله... ممنونم... سکينه خانم جان... به اين «نوت بوک» يک نظر قربانی آويزان کرده ام و منتظرم شما که انشاالله برای زيارت و سياحت تشريف ميبريد به مرقد مطهر امام [سه تا صلوات] ببريد اينها را برام طيب و طاهر کنيد و از متولی آنجا اجازه ی استفاده از «وبلوگ» و «نوت بوک» را هم برام بگيريد... کوکب... کجايی خبر مرگت؟ ببين حاج آقا چيکار دارن؟... بله... چشم... روی چشمم... هرچی بفرمائيد، تقديم ميشود... ای داد بيداد... شما را به خدا دست رو دلم نگذاريد... بعله...
بله سکينه خانم جان... کوکب هم صيغه ی آقاست... نه خير گريه نميکنم... خب... دلم ميسوزد... البته تا حالا صيغه ها را تو خانه نميآوردند... ولی ... اين دفعه ديگر حرف آخر را زدند... تو مملکت امام زمان... کوکب... چقدر فس فس ميکنی؟... الان هشت ماهشه... بايد کار کند... حاج آقا گفتند من خانمم و اين کوکب ذليل مرده خانه شاگرده....آخ... دست رو دلم نگذاريد سکينه خانم جان... آدم بايد به داده رضا باشه... خب من هم شش تا شيکم زائيدم که به اين روز افتادم... عوضش حاج آقا همه ی کارهای فرهنگيشونو با من ميکنند... خب من چند کلاس «سوات» دارم و .... نه نه... نه... شعر که ميگويند به اسم من چاپ ميکنند... ميخواهند من هم معروف بشوم... البته... اسمم ... ميگويند خوب نيست اسم ضعيفه ها تو «نوت بوک» بيايد... مسعتاره... بله... ولی خودم ميدانم که خودمم...
شما را به خدا... جان حاج آقاتان... چيزی به حاج آقا نگوييدها... بله... عرض ميکردم... بله... خدا مرگم بدهد... ذليل مرده ها... زنهای بيحيا... همچين که پاشان به سرزمين کفار ميرسد، دين و ايمانشان را قی ميکنند و ميروند دنبال... چه ميدانم... من که عقلم قد نميدهد... اينها را حاج آقا ميگويند... بله... بعله... خب... حاج آقا از اين زنهای ضد انقلاب خيلی چيزها برام تعريف ميکنند... بيحياها چه چيزها که... کوکب... ببين کليد آقا کجا افتاده... سلام حاج آقا... بعله... سکينه خانم... سکينه خانم جان... قربونت يک لحظه گوشی... کوکب... کوکب... چشم حاج آقا... چشم... خدا پشت و پناهتنان... چشم... حتما... چشم...
ببخشيد سکينه خانم جان... بله... خب... بعله... دارند تشريف ميبرند وزارت... بعله... ارشاد... کار دارند... فکر کنم ميخواهند کتاب شعر چاپ کنند... پای خودشان... ميگويند چوب دو سر طلا شده اند... بله... من هم گفتم خدا به دور... دلشان ميخواهد تو خارج هم گل کنند... بله... سد راهشان؟ والله ميگويند همين زنهای بيحيای خارجه... نميدانم... شايد حسوديشان ميشود... بله... نخير... شما مرحم ضد حسادت تو بساطتان نداريد؟...دلم نميخواهد ناراحت باشند... خب... چه ميشود کرد؟... قانون خدا... بله حلال خدا را که نميخواهم حرام کنم... نميتوانم... بله... بالاخره ما هم خدايی داريم... دست رو دلم نگذاريد شما را به خدا سکينه خانم... من هم عرض کردم که چرا به اين ضعيفه ها... والله گفتم... بالله گفتم... ولی تا گردنشان قرمز ميشود. راه ميروند... تسبيح مياندازند و زير و روی اين سليطه ها را يکی يکی زير و رو ميکنند... نخير... نميدانم چه مينويسند... فقط يک دفعه از دهنشان پريد که از قطر ماتحتشان مينويسند... خدا مرگم... حيا را قورت داده اند... باور کنيد... البته دور از جان شما من هم به زنهای آنجا حسودی ام... نه... ولی شنيده ام آنجا از صيغه... بله... نخير... شما خير داريد؟ آنجا هم ميشود صيغه را آورد تو خانه؟... فکر نميکنم... نميدانم... خدا خودش ميداند... الله اعلم... خدا ببخشدشان...
بله ... فشار خون دارند... قند هم دارند... قلبشان را هم دوبار عمل کرده اند... از بس که حساس هستند... بله... دور از جان شما... هی حرص ميخورند... بله... من هم گفتم که بابا گور پدرشان... ولی رگ گردنشان همچين بالا ميآيد... که ميترسم دور از جانشان پس بيافتند... خب... بعله... راضی هستيم به رضای خدا... ولی اگر يک وقت... زبانم لال... چه خاکی به سرم بريزم؟ با اين ذليل مرده [کوکب] چه کار کنم؟.... شما را به خدا... شما دعايی چيزی بلد نيستيد برای رفع اين بلا؟... چی چی پين؟... «کمپين»...؟ اين ديگه چيه؟... آش ميپزند... دعا ميکنند؟ بله... فکر کنم چند ماه پيش حاج آقا گفتند بروم پيش شيرين خانم... جدی؟ اين شيرين خانم هی خودشان را پيش حاج آقا ها شيرين ميکنند؟ برای همين شيرينند؟ وای خاک بر سرم. ... چه بی حيا!... والله ... چه عرض کنم؟... من حوصله ی اين کارها را ندارم... همين که اين کوکب اينجا نباشد... بله... شما را به خدا يک دعايی... بله نذر ميکنم...
اصلا نميخواهم معروف بشوم... «وبلوگ» هم نميخواهم... فقط ميخواهم آخر عمری به دعا و زيارتم برسم... نه بابا... باشد... يک دفعه بياييد با هم برويم پيش شيرين خانم... اين شيرين خانم هم ماشاالله خيلی زرنگ... با شما نسبتی دارند؟... نوه ی خاله ی... شما... ماشاالله ماشاالله... چی؟ تو روی همه ی خارجه نشينها ايستادند؟ جدی؟ ماشاالله... ماشاالله... خدا هم شما و هم نوشين خانم... چی؟ ببخشيد شيرين خانم را از خانمی کم نکند... چشم... همين فردا... اجازه ميگيرم... چشم... حتما اجازه ميدهند... کی ديگه به من پيرزن نگاه ميکند؟... البته غيرتشان خيلی زياد است... يادش بخير... آن وقتها... کمی که چادرم کنار ميرفت... بله... خودشان را ميزدند... ميزدند تو پيشانی خودشان... بله... آخرين بار که قلبشان گرفت... برای يکی از همين زنهای بيحيای خارجه بود... داشتند پس ميافتادند... هی ميگفتند «اين زنک فرسنگها تا شاعر شدن فاصله دارد.» گفتم... بله گفتم حاج آقا ... به جهنم... فدای سرتان... اين طوری يک وقت بلايی سرتان ميآيدها... هی داد ميزدند که «در»ش را برده بالا... من هم نفهميدم... ميگفتند کلمه ی «در» را بالا تايپ کرده... چه ميدانم؟ بعله... باور کنيد من هم همين را گفتم... گفتم... بله... من هم همين را گفتم... اشتباه چاپی... اشتباه تايپی... ولی هی ميگفتند «در»ت را ببر پائين تا شاعر بشی... بله... من هم گفتم... شايد تقصير «وبلوگ» يا همين «نوک بوک» باشد... نه... تمام بدنشان ميلرزيد... ميگفتند خيلی بيحياست... سکينه خانم اگر کسی «در»ش يک خط بالا باشد، بيحياست؟... والله من هم همين را گفتم... اصلا داشتند سکته ميکردند... باور کنيد داشتم از ترس ميمردم... من که شاعر نيستم... اصلا شاعر شدن خيلی دردسر دارد... نه والله نميخواهم.... اعصابش را ندارم... به نوشين خانم... ببخشيد به شيرين خانم سلام برسانيد... مرسی قربان دهانتان... سلام برسانيد... مرحمتتان زياد... هفته ی اول ماه يادتان نرود... بله ساعت يازده... همينجا... خدا از بزرگی کمتان نکند...
۲۵ ماه مه ۲۰۰۸ ميلادی