پنجشنبه 3 مرداد 1387

می گفت تهران شبيه کاليفرنياست! خاطرات خواندنی محسن رجب‌پور، مدير برنامه آريان و ميزبان کريس‌ دی‌برگ در تهران، خبرنگاران صلح

J4p - محسن رجب‌پور (مدير شرکت ترانه شرقی)- جرقهء حضور «کريس‌ دی‌برگ» در تهران، حدود ۱۰ سال پيش در ذهنم زده شد. دوست داشتم يک گروه عربی تشکيل دهم که بتوانم دو- سه سال بعد در تهران کنسرتی برگزار کنم و پس از آن سراغ موزيسين های غربی بروم. نگاهم اين بود که هرچه توسط رسانه های غربی از ايران نمايش داده می‌شود، واقعيت ندارد و کشورهای بزرگ تر کره زمين (که من نام شان را «هيات مديره گرداننده زمين» می‌گذارم) پس از انقلاب ايران به دليل از دست دادن منافع شان يا هر علت ديگری، نگاه دنيا به ايرانی ها را عوض کرده اند.

زمانی بود که ما با سر و شکلی از ايرانی‌های قبل از سال ۵۷ که خيلی کاکلی و فکلی بوديم، وقتی پاسپورت‌مان را به خارجی‌ها نشان می‌داديم، تا کمر برايمان خم می‌شدند. ولی امروز با شيک ترين کت و شلوارهای دنيا، از ما می‌پرسند: شما از طريق فرودگاه کدام کشور به اينجا آمده ايد؟!

دليلش هم همين تبليغات سوء رسانه‌های غربی‌ است. البته شايد بايد گلايه‌ای هم از بعضی سينماگران داخلی داشت که گهگاه با دردسر بسيار و صرف چند ماه وقت، نقاطی از کشور را پيدا می‌کنند تا نمايی از بدبختی ايرانی‌ها را برای مردم دنيا به نمايش بگذارند! من عقيده دارم که بايد «ايران واقعی» را به دنيا نشان داد. شايد باور نکنيد که در کنسرت‌های خارج از کشور، بارها از من پرسيده‌اند: آيا آريانی‌ها از لس‌آنجلس آمده‌اند؟

نکته اينجاست که طرف‌های خارجی تا با ما ارتباط نزديک‌تری پيدا نکنند و به ايران نيايند، برداشت خطرناکی از ما دارند و در ابتدای کار، با اکراه به ما نزديک می‌شوند. دليل اصلی فعاليتم در زمينه اجرا با گروه‌های عربی و غربی اين بود که بتوانيم اين نگاه را عوض کنيم. به همين دليل تصميم گرفتم به سوريه و لبنان بروم و آنجا بتوانم گروهی تشکيل دهم.

تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 

اما نکته اينجا بود که آنجا معادلی برای موسيقی پاپ خودمان که تازه در حال رشد بود، پيدا نکردم. نوازندگان و آهنگسازان آنجا يا ارکسترال می‌نوازند و يا اينکه اساساً همه جا حتی در کافه‌ها هم برنامه اجرا می‌کنند و در واقع حد وسطی ندارند. اما به هر ترتيب توانستيم به کمک همان گروه ارکسترال يک گروه تشکيل دهيم که کارش تلفيقی بود از موسيقی عربی و موسيقی مدرن. گروه يک هفته تمرين کرد و توانستيم هشت قطعه تصويری از کارهايش را ضبط کنيم و پس از آن به ايران بازگشتيم. در گير‌و‌دار فعاليت‌های مربوط به اين گروه بودم که يکی از مسوولان وقت وزارت ارشاد به من گفت: هيچ فکر کرده‌ای که اگر اين گروه را به ايران بياوری و در يکی از کنسرت‌ها کسی يک ليوان اسيد روی صورت يکی از آن ها بريزد، بايد چه کار کنيم؟

ترمز کردم و پروژه را کنار گذاشتم! پس از آن، گروه «آريان» تشکيل شد و اتفاقات فراوانی هم برايمان افتاد. موفقيت‌های پياپی آريان در داخل و خارج از مرزهای کشور، من را به اين نتيجه رساند که يک حلقه گمشده در فعاليت‌های ما هست. کنسرت‌های ما در خارج از کشور برای ايرانی‌ها بود و ما هيچ وقت برای خارجی‌ها کنسرت نمی‌گذاشتيم. آن ايده قديمی هم هيچ‌گاه دست از سرم برنمی‌داشت. نکته اينجا بود که اوضاع مملکت عوض شده بود و از سويی ما هم تجربه بسيار بالايی پيدا کرده بوديم.

يک سال و نيم پيش بود که احساس کردم الان زمان مناسبی برای عملی کرده توامان اين ايده‌هاست. حالا نوبت بررسی گزينه‌های پيش رو بود که «علی پهلوان» (خواننده آريان)، کريس ‌دی‌برگ را پيشنهاد داد. ما فعاليت‌های شرکت و گروه آريان را برای کريس دی‌برگ و مديران کمپانی‌اش معرفی کرديم و از آن ها خواستيم تا نظرشان را درباره همکاری مشترک اعلام کنند. يک بخش ماجرا، نوع فعاليت‌های ما بود و بخش ديگر، علاقه خود کريس ‌دی‌برگ به ايرانی‌ها. چون او از طريق وب‌سايتش، خوب می‌داند که در ايران چقدر هوادار دارد.

***

به لندن رفتيم و کار را ضبط کرديم. وقتی اين خبر منتشر شد، کسی باورش نمی‌شد. حتی چهار- پنج خبرنگاری که برای اولين بار اين کار را در دفتر ما شنيدند، مطمئن نبودند که کار مونتاژی نيست! به هر ترتيب، قرار شد که کريس ‌دی‌برگ به تهران بيايد. لحظه‌ای که قرار بود هواپيما بنشيند، تشويش داشتم که آيا او از هواپيما پياده می‌شود يا نه؟ علی‌رغم اينکه پيش از پرواز با هم صحبت کرده بوديم، ناباوری‌های ديگران کمی بر من هم اثر گذاشته بود. اين ناباوری‌های ديگران، گاهی باعث استرس می‌شود. از سوی ديگر، با خودم می‌گفتم که خدايا اگر من نتوانستم آبرو بخرم، آبرويی نبرم. چون اين ماجرا به رغم هزينهء زياد، هنوز درآمدی برای ما نداشته. تمام موضوع حول همان تغيير نگاه نسبت به ايران توسط يک ايرانی است؛ که به نسبت همکارانش، وسع مالی بيشتری دارد و اين کار از عهده‌اش بر می‌آيد.

در آن نگاه اول، کريس ‌دی‌برگ و همکارانش فکر می‌کردند که ما خيلی از آن ها جوانتريم و جوانی توام است با کالی و بی‌تجربگی. ولی خوش‌بختانه از همان لحظات اول ورود به فرودگاه، نگاه شان عوض شد. شايد خود کريس ‌دی‌برگ هم باورش نمی شد که به ايران آمده است!

***

ساعت از پنج صبح گذشته بود که در مسير فرودگاه به هتل، وارد بزرگراه «يادگار امام» شديم و نگاه کريس ‌دی‌برگ به سبزی کوه‌ها و پيچ‌های فرحزاد جلب شد. الحق کريس ‌دی‌برگ در بهترين زمان ممکن وارد تهران شد. شايد اگر در زمستان - که آلودگی هوا باعث می‌شود چند متری‌ات را هم نبينی- به تهران می‌آمد، اين قدر از پايتخت ما خوشش نمی آمد. وقتی اين مناطق زيبا را می‌ديد، به همکارش که کنارش نشسته بود می‌گفت: «عجب جای خوبی است!»

به هتل که رسيديم، آن ها را تا اتاق‌هايشان همراهی کردم. وقتی اتاق‌ها را ديدند، احساس کردم که خيلی آرام شدند. چون شب را نخوابيده بودند، تا ظهر خوابيدند و استراحت کردند. از پنجره‌‌های هتل، با آرامش مناظر تهران را تماشا کرده بودند. سر ناهار کريس ‌دی‌برگ که از ديدن تهران بسيار خوشحال بود، گفت: «تهران، شبيه کاليفرنياست!» او فقط مناظر سبز شمال تهران و مسير فرودگاه تا هتل را ديده بود و به اين نتيجه رسيده بود...

***

کريس ‌دی‌برگ در مدت حضور در تهران، به مکان‌های مختلفی سر زد که قبلاً در مطالب ديگر گفته شده و صحبت‌های زيادی کرد که بخشی از آن را در گزارش‌های کنفرانس مطبوعاتی خوانده‌ايد. اما يکی از جالب ترين صحبت هايش پس از ناهار روز دوم بود. او يکی از ماموران نيروی انتظامی را ديده بود و با دقت به او نگاه می‌کرد. پرسيدم: «دنبال چه می‌گردی؟» جواب داد: «اين آقا، پليس رسمی ايران است؟» گفتم: «بله. اينجا همهء پليس‌ها رسمی‌اند.» پرسيد: «پس چرا اسلحه ندارد؟» گفتم: «داخل شهر که پليس‌ها اسلحه نمی‌بندند. فقط پليس‌هايی که کارهای خاص انجام می‌دهند، اسلحه حمل می‌کنند.»

با تعجب دور اين مامور نيروی انتظامی گشت. به مامور گفتم: «تعجب نکن. اين خارجی است، باورش نمی شود که تو اسلحه نداری.» او به بيروت و عراق و شهرها و کشورهای ديگر منطقه رفته بود که در جشن‌هايشان هم شليک هوايی می‌کنند و تنها جايی که با تصورش تفاوت داشت، تهران بود. وقتی از موزه ايران باستان برگشتند، به من گفت: «محسن، اسلحه ديدم!» با تعجب پرسيدم: «کجا؟» گفت: «سر يک ميدان، مجسمه‌ای ديدم که در دستش اسلحه بود!»

***

اسلحه نداشتن ايرانی‌ها، بيش از کريس ‌دی‌برگ، مدير برنامه‌اش «کنی تامسون» را متعجب کرده بود. او بارها در اين باره با من صحبت کرد. در جلسه روز اول، با هم وارد بحثی شديم. او می‌گفت: «چرا درباره شما ايرانی‌ها اين طور صحبت می‌کنند؟» به او توضيح دادم که به برداشت من، ايران منطقهء خاصی در دنياست. قدرت‌های بزرگ، گهگاه درباره مسائل داخلی مناطقی که چندان خاص نيستند، نظر می‌دهند؛ وای به حال کشوری مثل ايران که پل ارتباطی آب‌های سرد قطب شمال است به آب‌های گرم جنوبی. و وای به حال ايران که در مسير جاده ابريشم است. وای به حال ايران که در همسايگی افغانستان و پاکستان - که کارخانه‌های تروريست پروری منطقه‌اند- قرار گرفته. و وای به حال ايران که آمريکا همه کشورهای اطرافش را خريده. يا بايد از ما بد بگويند يا ما هم سر تعظيم فرود آوريم، که ما اين بدگفتن را پذيرفته‌ايم. تاريخ ايران نشان داده که برای هيچ کسی سر تعظيم فرود نياورده. تامسون اين مسائل را تاييد می‌کرد.

***

من را «Mosen» صدا می‌زد. غربی‌ها معمولا «ح» را تلفظ نمی‌کنند. انگليسی زبان‌ها عموما «خ» را هم نمی‌توانند تلفظ کنند، اما چون کريس ‌دی‌برگ از دوران دانشجويی، يک دوست ايرانی داشته به نام «خسرو» که در تهران هم به ديدنش آمد؛ خيلی راحت «خ» را تلفظ می‌کرد.

***

جالب بود که خود کريس ‌دی‌برگ در کليپی که با آريان ضبط کرديم، حضور داشت و در جريان ساختش هم بود. اما وقتی در رستورانی در درکه، اين کليپ را پخش کرديم، با دقت بسيار زيادی به آن نگاه می‌کرد. اين دقت فقط محدود به بار اول پخش نبود و در تمام چهار پنج مرتبه‌ای که کليپ پخش شد، او و کنی تامسون بر می‌گشتند و آن را تماشا می‌کردند.

***

يکی از نکات جالب ديگر اين بود که هر جايی رفتيم، بدون اينکه چيزی بگوييم، يک هديهء ايرانی به کريس ‌دی‌برگ تقديم می‌کردند. مسوولان LG (که اسپانسر آريان هستند) يک قطعه فرش ابريشمی فوق‌العاده زيبا به او هديه دادند که بسيار او را ذوق زده کرد. اين فرش بر اساس يکی از آثار استاد فرشچيان بافته شده بود. می‌دانيد که کريس‌ دی‌برگ به فرش ايرانی علاقه بسيار زيادی دارد.

***

او اساساً آدم کم‌حرفی است. داخل اتومبيل که می‌نشست، فقط به مناظر نگاه می‌کرد و خيلی کم صحبت می‌کرد. از من هم می‌خواست که با موبايل صحبت نکنم و حواسم به رانندگی باشد. نمی‌دانست که من بايد برنامه‌های چند ساعت بعد را با همکاران خودم و مسئولان مکان‌های مختلفی که قصد داشتيم به آنجا سر بزنيم، هماهنگ کنم.

با توجه به اينکه از هدست هم استفاده می‌کردم، خيلی نگران بود که مبادا حواسم پرت شود. به شوخی به او گفتم: «رانندگی عادی ما برای شما مثل مسابقه سرعت اتومبيل‌رانی است. نگران نباشيد.» ولی هميشه از جاهای جالبی که می‌ديد، سؤال می‌کرد. از اولين جايی که پرسيد، مرقد امام (ره) بود. در درکه هم احساس کرد که من معلم جغرافی‌ام و از من درباره رودخانه‌ای پرسيد که از کنارمان می‌گذشت. می‌پرسيد که اسم اين رودخانه چيست، از کجا شروع می‌شود، به کجا می‌رود و...؟!

***

در رستوران که بوديم، خانواده‌ها را می‌ديد که دور ميز نشسته‌اند و با هم صحبت می‌کنند و می‌خندند. از من پرسيد: «اينجا همه خانوادگی تفريح می‌کنند؟» گفتم: «بله. کسانی که تشکيل خانواده داده‌اند، عموماً آخر هفته‌ها و تعطيلات را با همسر و فرزندان و خانواده‌شان می‌گذرانند.»

اين مسأله باعث شد که در کنفرانس مطبوعاتی اش بگويد: «خيلی برايم جالب است که برعکس کشورهای اروپايی، مردم ايران اينقدر به خانواده‌هايشان اهميت می‌دهند.»

***

نوع اتومبيل‌های مردم تهران هم برای کريس‌ دی‌برگ خيلی جالب بود. او و دوستانش فکر می‌کردند مثل بعضی کشورهای ديگر منطقه، اتومبيل‌های مردم ايران هم فقط به دو- سه نوع محدود می‌شود. قبل از آمدن او و دوستانش به ايران، مدير برنامه‌هايش در تماسی از من خواسته بود که با مينی‌بوس آن ها را از فرودگاه به هتل ببريم. روز دوم که کمی تهران را ديدند، پرسيدم: «آقای کنی، الان هم می‌گويی که با مينی بوس، اينجا و آنجا برويم؟» گفت: «نه، من در برداشتم اشتباه کردم.»

شايد او قبلاً فکر می‌کرد که ما هنوز فقط اتومبيل‌های تالبوت را سوار می‌شويم!

***

به هر حال کريس‌ دی‌برگ به ايران آمد و خوش‌بختانه سفر بسيار خوبی هم داشت. ديديد که در کنفرانس مطبوعاتی هم چقدر نکات مثبت ايران را يادآوری می‌کرد. جالب است که پس از بازگشت به لندن، مدير برنامه های او ايميل هايش را با «salam» آغاز و با «Kheili mamnoon» تمام می‌کند. وقتی به کريس ‌دی‌برگ ياد می‌دهيم که در کنفرانس مطبوعاتی‌اش بگويد: «سلام، صبح به خير. ببخشيد که من فارسی ام خوب نيست.» و در ترانه مشترک مان می‌خواند: «دوستت دارم»، به هدفمان رسيده ايم ديگر؛ تا حالا ما انگليسی می‌خوانديم و حالا يک ستاره غربی به زبان فارسی می‌خواند.

Copyright: gooya.com 2016