«محمود درويش» که فلسطينیها شعرش را صدایِ دردهایِ خود میدانستند، شاعرِ رنجديده ای که از هرز رفتنِ نيروهایِ فلسطينی و مبادلهِ آتش و اتهام بينِ خودشان آشفته میشد و میگفت :
" ما قربانيانی هستيم که جامۀ جلاد پوشيدهايم" ،
همو که در ظاهر «حديث نفس» میگفت، اما «حديث نفس»ش، از دل يک حافظهِ گروهی بر میخاست و بر دلها مینشست ــ شعر زيبايی دارد به نام:
أَنا یُوسفٌ یَا أَبِی (من يوسفم پدر)
اين شعر تنها برگردانِ روايتی از کتابِ مقدس نيست. اشاره به يوسف و يوسف هایِ زمانه دارد که هر روز و هر ساعت در چاهشان میاندازند، بر کِشت و کشتزارشان می تازند و انگور هايشان را به زهرآگين میکنند.
بی جهت نبود که همه کسانیکه اين شعر زيبا را با صدای غم آلودِ «محمود درويش»، می شنيدند بی اختيار گرگهایِ بيرحمِ دوپا را که به نام آزادی، تيشه بر جانشان نهادهاند ـ مجّسم میکردند.
الفَرَاشَاتُ حَطَّتْ عَلَی کَتْفَیَّ , وَمَالَتْ عَلَیَّ السَّنَابِلُ , وَ الطَّیْرُ حَطَّتْ علی راحتیَّ .
رَأَیْتُ أَحَدَ عَشَرَ کَوْکَباً , والشَّمْس والقَمَرَ , رَأّیْتُهُم لِی سَاجِدِينْ
(از ديوان "ورد أقل" ۱۹۸۶)
پروانگان بر شانههايم نشستند..
خوشهها به رويم خم شدند و پرنده بر کف دستانم فرود آمد…
خواب يازده ستاره ديدم و خورشيد و ماه که بر من سجده میبرند...
من يوسفم پدر
برادرانم دل خوشی از من ندارند، با من کنار نمیآيند و در صف خويش جایام نمیدهند پدر!
رنجم میدهند و با سنگ و سخن از خود میرانند
اصلاً میخواهند نباشم، میخواهند نابود شوم تا به ستايشام بنشينند.
در خانهات را به رويم بستند
از کشتزارم بيرونم راندند
انگورهايم را به زهر آلودند پدر!
عروسکهايم را شکستند پدر!
و آنگاه که نسيم وزيد و با موهايم بازی کرد، از رشک بر من و تو تاختند.
مگر با آنها چه کرده بودم پدر،
چه کرده بودم؟
و چرا من؟
تو يوسفام ناميدی، آنان به چاهام انداختند و به گرگ تهمت بستند، گرگ که از آنان دلرحمتر است
آی پدر!
ايا به کسی ستم کردم...؟
***
صادقانه بگويم که به دليل ناآشنايی با دنيای زيبای شعر، نمی توانم «محمود درويش» را خوب ببينم...
تنها اشاره کنم که وی در تنظيم و نگارش اعلاميه استقلال فلسطين و سخنان «ياسر عرفات» در سازمان ملل بی نقش نبوده است، اما ارزش او برای من از جمله در اين است که با اينکه چپ بود، با چپنمايی به راست نزد! هميشه میگفت:
«برای من، اکنون است که اهمّيت دارد. اکنونی که غرق در تراژدی ست. »
گرچه با «قرارداد اسلو» از زاويهِ ضدّيت با اشغالگران کنار نيآمد اما دست از آرمان فلسطين برنداشت و هرگز خلعِ اميد نشد. هميشه جار میزد:
«خورشيد از بال کلاغ هايی که افق را سياه کرده اند نيرومندتر است.»
از سوی ديگر سازمان آزاديبخش فلسطين آنقدر شعور و انصاف داشت که «محمود درويش» را مزدور بيگانه و دشمن فلسطين و چه و چه ننامد.
به جای آنکه اشعار و نوشته های وی را از کتب و سايتهای خود بردارند و پشتِ سرش صفحه بگذارند، مصوّنيتِ اظهار نظر و مخالفتِ وی را ارج نهادند و وقتی زنده بود نيز تاج سرشان میگذاشتند.
محمود درويش گرچه از چپ و راست زدن های نيروهای خودی که پيروزی حماس را از ذهنّيت مذهبی و عاطفیِ فلسطينی ها جدا میکردند و برنمیتافتند، کلافه می شد و با اينکه خودش میديد ثمره آنهمه جانفشانی برافراشته شدن «پرچم يک رنگ حماس» به جای «پرچم چهاررنگ فلسطين» و ظهور ابوسفيان های تازه است، اما هرگز به هيستریِ ضدمذهبی نيافتاد و به «برادرکشی» به اسم مبارزه با اشغالگران مُهرِ تأئيد نزد.
او که خود از ۱۴ سالگی به زندان افتاده بود تصّور نمیکرد که روزی قربانی لباس جلاد بپوشد و زندانی، جایِ زندانبان را بگيرد. از اين واقعيت تلخ رنج میبُرد و در شعر زيبایِ ديگری با عنوان «أنت منذ الآن غيرک» رنج خود را عيان کرد که بخشی از آنرا می آورم:
از اين پس ديگر خودت نيستی
آيا میبايست از آسمان پايين میافتاديم و دستان آلوده به خون خود را میديديم تا باور کنيم بر خلاف آنچه می پنداشتيم، فرشته نبوديم؟
ايا بايد برای همه دستمان رو میشد و پيش همه لخت و عور میشديم تا ماهيت واقعیمان معلوم گردد؟
چقدر خالیبندی میکرديم و خود را تافتهی جدابافته جا میزديم
بازی دادنِ خود، زشتتر از فريب ديگران است.
کنار آمدن با شقاوتپيشگان و بعکس رودررويی با آنکه دوستات دارد، اوج پستی و خودستايی کودکانه است.
ای گذشته! ما هرچند از تو دور میشويم اما عوض بشو نيستيم!
ای آينده! از ما مپرس که کيستيم
از من چه میخواهيد؟ ما نيز خود را نمیشناسيم
ای امروز! کَمَکی ما را تحمل کن، که ما جز سايهی سنگين رهگذری بيش نيستيم...
... عجبا انگار خاطره شکست ژوين (۱۹۶۷) دارد در چهلمين سال آن تکرار میشود!
ظاهراً ديگر کسی نيست تا مارا شکست دهد (اما) چه باک، اين بار ما به دست خود در هم می¬شکنيم تا طعم آن خاطره نزدايد....
زيرنويس:
- شعر «من يوسفم پدر» را که بيشتر فلسطينیها زبان حال خودشان میدانند، خواننده ای به نام «مارسل خليفه» به صورت ترانه اجرا کرده است.
- أنا يوسف يا أبی
أَنا یُوسفٌ یَا أَبِی .
یَا أَبِی إِخْوَتِی لاَ یُحِبُّونَنی , لاَ یُرِدُونَنی بَیْنَهُم یَا أَبِی .
یَعْتَدُونَ عَلَیَّ وَیَرْمُونَنی بِل حَصَی وَالکَلاَمِ .
یُرِدُونَنی أَنْ أَمُوت لِکَیْ يمْدَحُونِی .
وَهُمْ أَوْصَدُوا بَاب َبَیْتِکَ دُونِی .
وَهُمْ طَرَدُونِی مِنَ الَحَقْلِ.
هُمْ سَمَّمُوا عِنَبِی یَا أَبِی .
وَهُمْ حَطَّمُوا لُعَبِی یَا أَبِی .
حَينَ مَرَّ النَّسیِمُ وَلاَعَبَ شَعْرِیَ غَارُوا وَثَارُوا عَلَیَّ وَثَارُوا عَلَیْکَ .
فَمَاذَا صَنَعْتُ لَهُمْ یَا أَبِی .
الفَرَاشَاتُ حَطَّتْ عَلَی کَتْفَیَّ , وَمَالَتْ عَلَیَّ السَّنَابِلُ , وَ الطَّیْرُ حَطَّتْ علی راحتیَّ .
فَمَاذَا فَعَلْتُ أَنَا یَا أَبِی .
وَلِمَاذَا أَنَا ؟
أَنْتْ سَمَّیْتَِنی یُوسُفاً , وَهُوُ أَوْقَعُونِیَ فِی الجُبِّ , وَاتَّهَمُوا الذِّئْبَ ؛ وَ الذِّئْبُ أَرْحَمُ مِنْ إِخْوَتِی ...
أَبَتِ !
هَلْ جَنَیْتُ عَلَی أَحَدٍ عِنْدَمَا قُلْتُ إِنِّی :
رَأَیْتُ أَحَدَ عَشَرَ کَوْکَباً , والشَّمْس والقَمَرَ ,
رَأّیْتُهُم لِی سَاجِدِينْ ؟؟
ترجمه انگليسی شعر «من يوسفم پدر:
You are now others ?!!
أنت منذ الآن غيرک!
هل کان علينا أن نسقط من عُلُوّ شاهق، ونری دمنا علی أيدينا... لنُدْرک أننا لسنا ملائکة.. کما کنا نظن؟
وهل کان علينا أيضاً أن نکشف عن عوراتنا أمام الملأ، کی لا تبقی حقيقتنا عذراء؟
کم کَذَبنا حين قلنا: نحن استثناء!
أن تصدِّق نفسک أسوأُ من أن تکذب علی غيرک!
أن نکون ودودين مع مَنْ يکرهوننا، وقساةً مع مَنْ يحبّونَنا - تلک هی دُونیّة المُتعالی، وغطرسة الوضيع!
أيها الماضی! لا تغیِّرنا... کلما ابتعدنا عنک!
أيها المستقبل: لا تسألنا: مَنْ أنتم؟
وماذا تريدون منی؟ فنحن أيضاً لا نعرف.
أَيها الحاضر! تحمَّلنا قليلاً، فلسنا سوی عابری سبيلٍ ثقلاءِ الظل!
الهویة هی: ما نُورث لا ما نَرِث. ما نخترع لا ما نتذکر. الهویة هی فَسادُ المرآة التی يجب أن نکسرها کُلَّما أعجبتنا الصورة
تَقَنَّع وتَشَجَّع، وقتل أمَّه.. لأنها هی ما تيسَّر له من الطرائد.. ولأنَّ جندیَّةً أوقفته وکشفتْ له عن نهديها قائلة: هل لأمِّک، مثلهما؟
لولا الحياء والظلام، لزرتُ غزة، دون أن أعرف الطريق إلی بيت أبی سفيان الجديد، ولا اسم النبی الجديد!
ولولا أن محمداً هو خاتم الأنبياء، لصار لکل عصابةٍ نبیّ، ولکل صحابیّ ميليشيا!
أعجبنا حزيران فی ذکراه الأربعين: إن لم نجد مَنْ يهزمنا ثانیةً هزمنا أنفسنا بأيدينا لئلا ننسی!
مهما نظرتَ فی عينیّ.. فلن تجد نظرتی هناک. خَطَفَتْها فضيحة!
قلبی ليس لی... ولا لأحد. لقد استقلَّ عنی، دون أن يصبح حجراً.
هل يعرفُ مَنْ يهتفُ علی جثة ضحیّته - أخيه: >الله أکبر< أنه کافر إذ يری الله علی صورته هو: أصغرَ من کائنٍ بشریٍّ سویِّ التکوين؟
أخفی السجينُ، الطامحُ إلی وراثة السجن، ابتسامةَ النصر عن الکاميرا. لکنه لم يفلح فی کبح السعادة السائلة من عينيه.
رُبَّما لأن النصّ المتعجِّل کان أَقوی من المُمثِّل.
ما حاجتنا للنرجس، ما دمنا فلسطينيين.
وما دمنا لا نعرف الفرق بين الجامع والجامعة، لأنهما من جذر لغوی واحد، فما حاجتنا للدولة... ما دامت هی والأيام إلی مصير واحد؟.
لافتة کبيرة علی باب نادٍ ليلیٍّ: نرحب بالفلسطينيين العائدين من المعرکة. الدخول مجاناً! وخمرتنا... لا تُسْکِر!.
لا أستطيع الدفاع عن حقی فی العمل، ماسحَ أحذیةٍ علی الأرصفة.
لأن من حقّ زبائنی أن يعتبرونی لصَّ أحذیة ـ هکذا قال لی أستاذ جامعة!.
أنا والغريب علی ابن عمِّی. وأنا وابن عمِّی علی أَخی. وأَنا وشيخی علیَّ هذا هو الدرس الأول فی التربیة الوطنیة الجديدة، فی أقبیة الظلام.
من يدخل الجنة أولاً؟ مَنْ مات برصاص العدو، أم مَنْ مات برصاص الأخ؟
بعض الفقهاء يقول: رُبَّ عَدُوٍّ لک ولدته أمّک!.
لا يغيظنی الأصوليون، فهم مؤمنون علی طريقتهم الخاصة. ولکن، يغيظنی أنصارهم العلمانيون، وأَنصارهم الملحدون الذين لا یؤمنون إلاّ بدين وحيد: صورهم فی التلفزيون!.
سألنی: هل يدافع حارس جائع عن دارٍ سافر صاحبها، لقضاء إجازته الصيفیة فی الريفيرا الفرنسیة أو الايطالیة.. لا فرق؟
قُلْتُ: لا يدافع!.
وسألنی: هل أنا + أنا = اثنين؟
قلت: أنت وأنت أقلُّ من واحد!.
لا أَخجل من هويتی، فهی ما زالت قيد التأليف. ولکنی أخجل من بعض ما جاء فی مقدمة ابن خلدون.
أنت، منذ الآن، غيرک!.
شعرخوانیِ محمود درويش در مورد «ادواردسعيد»، و...
سايت محمود درويش (به زبان عربی)
سايت محمود درويش (به زبان انگليسی)
شعر زيبای «من يوسفم پدر» با صدای محمود درويش