امروز يک آدم مهم، کتاب مهمی برام فرستاده بود که در صفحهی اولش حرفهای خيلی مهمی نوشته بود. نوشته بود که من آدم مهمی هستم، و چون خيلی مهم هستم، خوب است اين کتابِ مهم را بخوانم، و بعد، يک نقد مهم دربارهاش بنويسم، و نقد را هم برای مجلهها و سايتها و روزنامههای مهم بفرستم. کار مهمی بود، و من با اين که خيلی کارهای مهم ديگر داشتم، همه را زمين گذاشتم، و به خواندن و نقد نوشتن مشغول شدم.
کتاب خواندن کار مهمی است، و من اگر بتوانم چند صفحه کتاب را پشت ِ سرهم و بیوفقه بخوانم، کلاهم را میاندازم هوا. مثلا همين امروز که اين کتاب مهم را پستچی آورد، بچهها رفته بودند مدرسه، و من هم طبق معمول چهارشنبهها از کارِ گل معاف بودم؛ بنابراين سعی کردم بنشينم و چند صفحهی کتاب را بخوانم. اول کتاب نوشته بود: «… تصور عام ـ حتا در نزد روشنفکران ايرانی ـ اين است که اين اقليتها[ی مذهبی] بيش از آنکه وزنهی کمیشان اجازه میدهد، مورد توجه قرار گرفتهاند. خاصه آنکه به عنوان «تماميتهای جداگانه» نه تنها در «مبارزات سياسی/اجتماعی ملت ايران» و تقويت «وحدت ملی» شرکتی محسوس ندارند؛ بلکه در مجموع منافعی مغاير و بعضا متضاد با آنرا دنبال میکنند. يهوديان پشتيبان اسرائيلاند، داشناکها «دست راستی» اند. و بالاخره پرشمارترين آنها يعنی بهائيان «ستون پنجم محافل امپرياليستی در ايران» را تشکيل میدهند. در چنين شرايطی «پيروان عادی» اين اقليتها بايد سپاسگزار باشند که در «ميهن اسلامی ايران» وجودشان تحمل گشته، تا آنجا که خيانت و جنايتشان ثابت نشده، از مواهب زندگی برخوردار بوده و هستند…»
همين موقع زنگ میزنند. همسايهی اينطرفی با چشمهای پر از گريه، پشت در ظاهر میشود که: «میشود چند دقيقه بيايی پيش من؟» چرا نمیشود عزيزم. من اصلا از آن روشنفکرهايی نيستم که نويسنده در کتابش نوشته است. و برای اثبات ِ اين ادعا ـ که همين الان ياد گرفتهام ـ سفت و محکم در آغوشش میگيرم. بيچاره، پسر نه سالهاش را از خانه بيرون کرده، چون مست بوده است، چون دپرسيون داشته است، و چون پدر بچهاش طلاقش داده و اتفاقا «همجنسباز» شده است. اگر شما جای آدم مهمی مثل من بوديد، چه کار میکرديد؟ خب... منهم سعی کردم ادای آدمهای خيلی مهم را درآورم؛ آدم مهمی که همه، همه جا به او احتياج دارند!
هنوز دارم جنايت ما مثلا روشنفکران در بارهی اقليتهای مذهبی را نشخوار میکنم که يکی از دخترها از دکتر برمیگردد که: «دکترِ احمق ـ به جای اينکه به سرما خوردگی و سرفهام توجه کند ـ از اضافه وزن و جوش صورتم حرف میزند.» حالا بايد نقشِ يک مامان مدرن و مهم را بازی کنم، چون قبلا در يک برنامهی تلويزيونی ديدهام که نبايد گذاشت بچهها عقدهای و دچار دپرسيون شوند. ميگويم: «عزيزم، گور پدر دکتر. تو میتوانی سی/چهل کيلوی ديگر هم وزنت را اضافه کنی، و اصلا مگر ارزش آدمها به قيافهی آنهاست؟» آه… اين حرف را از کجا ياد گرفتهام؟ آهان... فورا يادم میآيد در آن سازمان معروف که بودم ـ و البته که آنجا هم آدم مهمی بودم و خيال داشتم انقلاب کنم! ـ شنيدم اکرم را که میخواستند به يک مرد زشت و خيکی شوهر بدهند، گفتند: «ارزش آدمها به قيافهشان نيست.» باز خدا را شکر که هنوز مغزم کار میکند، و میتوانم بگويم اين همه «فهم و شعور» که باعث مهم شدنِ من شده، از کجا در مخچهام رسوب کرده است. اما هنوز شام نداريم، و نان هم تمام شده است، و دخترها هرکدام دنبال کار خودشان هستند؛ يا مدرسه میروند، يا کلاس رقص، يا با اينترنت ور میروند، يا با همکلاسیهاشان قرار دارند و… هيچکس وقت ندارد نان بخرد، و من مجبورم مخچهام را تعطيل کنم، و يکی را بفرستم نان بخرد، شايد بتوانم چند صفحهی ديگرِ کتاب را بخوانم.
اما میشود کتاب را برداشت، و رفت کافهای، لبِ رودخانه، و نشست و قهوهای نوشيد، و کمی خواند، و بعد هم دوتا کيسهی پلاستيکی خريد کرد، و آورد خانه تا مسالهی گرسنگی دراروپای مرکزی حل شود. البته روز خريد، شنبه است. ولی تا شنبه که نمیشود گرسنه ماند. مگرنه اينکه: «گرسنگی فقط نداشتن چيزی است برای خوردن…»
اقليتهای مذهبی، هنوز دارند در مغزم رژه میروند که تلفن زنگ میزند: «چند سوال رياضی دارم؟» عجب؟ فورا جمع و ضربی در مغزم راه میافتد که درصد اين جماعت ِ اقليت ِ مذهبی چقدر است که به قول روشنفکران ما بيش از ارزش کمیشان به ايشان پرداخته شده است!؟ سوالات رياضی سخت نيست. بانو میخواهد در سن پنجاه و چند سالگی به کلاس آشپزی برود، و بايد بداند اگر دو کيلو گوجه فرنگی میشود پنج يورو، شش عدد تخم مرغ چقدر میشود؟ نه نه، با چهار يورو چقدر میتواند گوجه بخرد که پولش کم نيايد؟ ولش کن! يک جوری دست به سرش میکنم تا دوباره برگردم سرِ کتاب.
کافهی قشنگی است. گارسن خوشگلی هم دارد که دامن کوتاهی پوشيده. فورا يادم میآيد که کلاس هشت که تمام شد، پدر گفت: «خب، حالا بايد بروی کلاس خياطی. از هر انگشت دخترِ دمِ بخت، بايد هزار هنر بريزد.» البته آن روزها مغز رياضی ام مثل اين روزها کار نمیکرد که بگويم: «يعنی از هر انگشتم صدتا؟» و پدر بخندد که: «ما به خياطی و گلدوزی و آشپزی و قلاببافی و شيرينیپزی و بافتنی و… راضی هستيم.» بعد هم لابد چشمش را ببندد و تو دلش بگويد: «بزرگ شده، بايد زودتر رساندش دست صاحب اصلیاش.»
حالا هم با علم به اين هنرِ پدر پسند، با چشمهام کوتاهی دامن دخترک را اندازه میگيرم، و جلد اول کتاب را که سيصد صفحه است، از کيفم میکشم بيرون. البته کتاب، سيصد صفحهی کامل نيست. ولی ما در مدرسه ياد گرفتهايم که اعداد را «روند» کنيم. يعنی اگر من به جای ۲۹ يورو میگويم ۳۰ يورو و روند میکنم، دخترها حق ندارند بگويند: «مامان چرا مبالغه میکنی؟» لابد میخواهند بگويند من دروغ میگويم. لغت مبالغه را هم بلد نيستند، و معادل فرنگیاش را میپرانند، و من همچنان دنبال صيغهی مبالغهی روشنفکران و يا روند کردنشان هستم که جمعيت شش ميليونی کردها را اقليت قومی میدانند، و جمعيت ميليونی يهودیها را، و ميليونی ارمنیها را، و چند صدهزار نفری آسوریها را، و چند… نفری زرتشتیها را، و چند… نفری بهايیها را، و چند نفری سنیها را، و عربها را، و ترکها، و آذریها و بلوچها را، و ترکمن صحرايیهای مغول را و… عجب!؟ کاش رشتهی رياضی نخوانده بودم، و کاش… که گارسن کافه میآيد، و حالا میدانم دامنش را پانزده سانتيمتر از خط زانو ـ روی الگو ـ بالاتر چيده است، و پنج سانت هم پسدوزی کرده است، و کمربندش هم آن را سه سانت بالاتر نگاه داشته است، و من بايد به جای سه يورويی که قهوه نوشيدهام، پنج يورو بدهم؛ که يا پول خرد ندارد، و يا حقش است چهل درصد دستخوش بگيرد.
کتاب را باز میکنم، و دوباره يادداشت مهم آن آدم مهم را دوره میکنم. بعد يادم میآيد که ممکن است دخترها اجاق را روشن گذاشته باشند… تلفن را برميدارم... که ... صدای جيغ و داد میآيد، و انگار صدتا دختربچه ـ اگر «روند» نکرده باشم ـ دارند باهم جيغ میکشند. «الو… مامان، اون ضبط را خاموش کن!»
«چی…؟ هرهر… کرکر…»
«صدای ضبط را کم کن!»
«هه هه… کيه؟»
«مامان، منم… ببين اجاق گاز خاموش است؟»
«هه هه… کرکر… هرهر… خاموش… آهان… بله… خاموش… است.»
و گوشی را میگذارد.
کجا بوديم؟ آهان روشنفکران…
نويسنده يک چيزهايی راجع به خيانت «رهبری شيعه» نوشته است که عليرغم عدم تمايل روسها به جنگ با دولت ايران، اين «رهبری» با مقلدينش به استقبال سپاه روس میروند، و انبار آذوقه و اسلحهی شهر تبريز را… عجب!… پس به اين کار میگويند جاسوسی؟ شايد هم میگويند خيانت… و همانطور که خودکار را در دهانم میگردانم، يادم میآيد ازبيمارستان که برگشتم يکی از دخترها گفت: «مامان، دوتا مرد با تو کار دارند.» عيال نگاه پرسشگری به من میاندازد، و به زبان همانها میگويد: «من از سياست بازیهای تو خسته شدهام. تمامش کن!» و میرود لباس بپوشد و از خانه برود. دو مامور امنيتی پشت در هستند.
«روز بخير…» کارت شناسايیشان را نشان میدهند.
«بفرماييد! اتاق نشيمن از اين طرف است.» چه کار دارند؟ ولشان کن! چای هم بهشان نمیدهم.
«بله بفرماييد!»
«میخواستيم راجع به نشريهای که شما مدتی است ديگر در آن نمینويسيد، با شما صحبت کنيم!»
«کار خلافی کردهام؟» ترس را هم میتوان به اين سوال اضافه کرد.
«نه، ولی چرا ديگر با اين نشريه کار نمیکنيد؟» هنوز من دهانم را بازنکردهام که يکیشان میگويد: «اجازه دارم حدس بزنم؟»
«اوه… بله حدس بزنيد!»
«چون شما میخواستيد فمينيستی بنويسيد…»
«بله… من میخواستم چيزهايی زنانه بنويسم، و آقايان را خوش نمیآمد.» تا اينجا که جاسوسی نيست، هنوز که کسی را لو ندادهام، داده ام؟
«اما میدانيد، کسانی که در اين نشريه کار میکنند، همهشان برای رژيم کار میکنند؟»
«جدی؟»
چه ميخواهند بگويند؟ ولشان کن!
ساعت دارد شش میشود و من هنوز نتوانستهام خريد کنم، و دخترها خانه را گذاشتهاند روی سرشان. تازه «دانيلا» هم آمده اينجا، و قرار است شب را اينجا سر کند، و «دم پختک» مرا خيلی دوست دارد… و من کلی کار دارم. رختها را هم پهن نکردهام. کمرم هم درد میکند. اما زياد از «رهبری شيعه» خوشم نمیآيد، برای همين کتاب را میچپانم در کتابخانهی کم ظرفيتم، و کتاب ديگری بيرون میکشم. نصفِ شب که نمیشود «تحقيقات تاريخی» خواند، آدم خواب وحشتناک میبيند.
دوباره زنگ میزنند. دخترها چنان سرگرم شنيدن موزيک و وراجی دربارهی پسرها هستند که هيچکدام صدای زنگ را نمیشنوند، و من بايد کفگير به دست بروم دم در که…اه… باز همسايهی بغلی است که چشمهاش شکل توپ تخم مرغیِ قرمز شده و…
«يک ساعت ديگر میآيم آنجا.» و در را میبندم و دکش میکنم. آه… چقدر هوس کردهام امشب «برشت» بخوانم.
زنک همسايه دوباره میزند زير گريه. وسط گريه هم تعريف میکند که پسر دهسالهی همسايه را کتک زده است. عجب! چه گرد و خاکی اينطرفهاست و من خبر ندارم. تقصير من نيست. آپارتمان زير شيروانی ام به سمت کوچه پنجره ندارد، يعنی دارد، ولی روی سقف است، و من نمیتوانم از اتاقِ بچهها خيابان را ديد بزنم.
يادش بخير! میايستادم پشت پنجرهی اتاقم، و پسرک همسايه را ـ که مرا ديد میزد ـ نگاه میکردم. گاه بود که پدر داشت دمِ در با همسايهها گپ میزد، در ضمن سرکی هم به اتاق من میکشيد. لابد با خودش فکر میکرد: «پسرک همسايه چه را ديد میزند؟» من البته دست پدر را خواندهام، و برای اينطور مواقع آمادگی کامل دارم. با سرعت مینشينم و به پسدوزی دامن نيمه کارهام مشغول میشوم. پدر لبخند پيروزمندانهای میزند. بعد نگاه چپ چپی به پسرک همسايه میاندازد. اما اينجا نمیشود از اينکارها کرد. منهم ديگر حوصله ندارم پشت پنجرهای ـ اگر بود ـ بايستم، و وقتم را در انتظارِ نگاه ِ رهگذرِ بيکارهای تلف کنم. هرکاری برای خودش دورهای دارد.
زن همسايه تا اشکم را درنياورد، ولکن نيست. ساعت شده است يازده و بچهها ـ بی آنکه بتوانند شب بخيری بگويند ـ به خواب ناز جوانیشان فرو رفتهاند، و نسيم جوانی، تورش را کشيده است روی تنشان، و همهی تنشان خواب است، و مرا که میروم تا معصوميت چهرهشان را ببوسم، با نگاهی بدرقه میکنند که: «شب بخير مامان، خوب کار کنی!»
اما همين دخترها برای اثبات وجودشان و اينکه من يادم باشد «رئيس» آنها هستند؛ تمام تخت آشپزخانه را با ظرفهای کثيفشان پر کردهاند، و من نبايد فراموش کنم که مامانم، آنهم مامانی که نمیخواهد بچهها را اذيت کند، و جز يکشنبهها ـ آنهم فقط نيمساعت ـ کاری به آنها محول نمیکند، که بچهاند و تمام دنيا را وقت دارند تا کار کنند، و بگذار فعلا کمی نفس بکشند، و «دوران پادشاهی»شان را با دپرسيون کمتری بگذرانند!
ضبط را روشن میکنم، و حين خشک کردن ظرفها به کتابی فکر میکنم که امشب با آن «راندهوو» دارم.
«شهرها تنگ است، دايرهی افکار هم تنگ، خرافات و طاعون، ولی اگر تابحال وضع اين بوده، دليلی نيست که همينطور هم بماند، چون همهچيز در حرکت است، جانم.»
«کار به جايی رسيده که حتا پيرهای صد ساله از جوانها میخواهند کشفيات تازه را به گوشِ سنگين آنها برسانند.» خودکار را بار ديگر در دهانم میچپانم.
عجب! ببين «برشت» جان! طنين صدای دلنواز تو را حتا پيرهای صدسالهی ما هم شنيدهاند و دنيا دارد تغيير میکند، و چه تغيير شگرفی! و بيچاره ماموتهای ما که خونشان سرد است، و فقط در هوای آلودهی اکسيده میتوانند زنده بمانند، و چيزی نمانده است که اين هوای احياء کننده ايشان را…
«در پايههای ايمان هزار (و پانصد) ساله رخنه میافتد، و شک جای آن را میگيرد.»
«اگر در جايی فقط قانون به زانو درافتادن معتبر باشد، ديگر قانون فروافتادن اجسام به چه دردی میخورد؟»
برای امشب کافی است، و تا همينها را در حافظهی تاريخیام ضبط کنم، کلی کار کردهام، و يادم هست که سالها پيش هم همينها را خواندهام، و نمیدانم چرا در مخچهام رسوب نکردهاند. شايد برای درک چنين مفاهيمی، تاريخی به ضخامت اين سالها لازم بود، تا من، هم قانون به زانو درافتادن را تجربه کرده باشم، و هم رخنهها را در پايههای ايمان ۱۴۰۰ ساله به چشم ديده باشم. آن سالها که دوران جوانی بود، و شور و شوق «انقلاب کردن» بی آنکه شاه عادلی را پشت دروازهی تهران، منتظر نگه داشته باشيم. يادش بخير ميرزا رضای کرمانی ِ قاتل ناصرالدين شاه را که وقتی از او پرسيدند: «کدام انوشيران عادلی را پشت دروازهی تهران منتظر نگه داشته بودی که شاه را کشتی؟» بدبخت که مثل همان سالهای من هوايی شده بود، پس از کمی انديشه ـ لابد برای اولين بار ـ افاضات فرمود که: «در اين چند روزه سخنی به اين درستی نشنيدهام.»
من هم سالهاست سخنی به اين درست نشنيده ام... حيف...