سه شنبه 14 بهمن 1382

پايان بازی


جبهه مشارکت در اطلاعيه ای که ديروز صادر کرد، اعلام کرد که در انتخابات شرکت نخواهد کرد. اگر بپذيريم که جبهه مشارکت معتدل ترين نيروی اصلاح طلب کشور ماست، اين اعلام نظر روشنگر خوبی برای وضعيت امروز ايران خواهد بود....

جبهه مشارکت در اطلاعيه ای که ديروز صادر کرد، اعلام کرد که در انتخابات شرکت نخواهد کرد. اگر بپذيريم که جبهه مشارکت معتدل ترين نيروی اصلاح طلب کشور ماست، اين اعلام نظر روشنگر خوبی برای وضعيت امروز ايران خواهد بود. به نظر می رسد در آستانه وضعيتی که محافظه کاران همه شرايط را فراهم کرده بودند تا با يک سازش بين المللی و يک تسويه حساب سياسی، تمام قوای سه گانه را در اختيار بگيرند و اعاده قدرت کنند، اصلاح طلبان با يک تاخير سه ساله توانستند زمان و کنترل بازی را در اختيار بگيرند و امکان ادامه درست بازی اصلاحات را فراهم سازند.

اين بازی عليرغم اينکه با ابهامات فراوانی مواجه است، اما شايد تنها بازی قدرتی است که می تواند با استفاده از اهرم حمايت گسترده نيروهای اجتماعی و سياسی،راه برون رفت از بحران سه ساله اخير را ممکن سازد. هوشمندی و درايت فراوان برای اداره اين بازی، تمام آن کاری است که بايد کرد. توجه به چند موضوع بی شک در اين بازی نقش اساسی دارد.

بازی بزرگان
هرچه می گذرد بازی بزرگان اهميت خود را بيش از پيش از دست می دهد. اين امر نه به خاطر کاهش اهميت سياست در ايران، بلکه به خاطر مستعمل شدن بزرگان است. مصرف بی رويه بزرگان در مجادلات قدرت و استفاده ابزاری از خدا و دين برای جبران نداشته های مرجعيت اجتماعی، باعث شده است که رهبری، رياست جمهوری، روسای قوای سه گانه و مراجع رسمی سياسی و دينی، در اين سالها اهميت و ابهت خود را از دست بدهند. استعمال مکرر بزرگان در توقيف مطبوعات، مواجهه با جنبش دانشجويی، درگيری و منازعات سياسی ميان احزاب و سلب اختيار قوای مقننه و مجريه و موارد ديگر، ابهت بزرگان را از بين برده است و حاصل آن بی توجهی خطرناکی است که بی سيستم شدن سازمان حکومتی را در صورت يک فروپاشی موجب می گردد وسبب آسيب پذيری ارگانيک جامعه اينده ايران می شود. رهبری کشور آن قدر در هر بازی کوچکی دخالت کرده است که در حساس ترين شرايط سياسی حتی جرات نظر دادن را هم ندارد. رئيس جمهور حيثيت آراء خود را مدتها پيش در بازی بزرگان باخت و حالا جز يک بازی حساب شده و دقيق راهی برای بازگشت به نقطه صفر ندارد. شورای نگهبان جز منزلت خويش، منزلت مرجعيت و اجتهاد را نيز در قمار مشروعيت و مقبوليت اجتماعی باخت. روحانيت غير سنتی علاوه بر اعتبار خود، حتی احترام مردم عادی به روحانيت سنتی را هم نابود کرد و امروز روحانيت حتی در ميان گروه خود نيز اعتبار ندارد. پشت درهايی که بزرگان در اين چند سال با زور و اعمال قدرت بستند، تا کوچکترها باعث مزاحمت در بازی قدرت آنان نشوند، ديگر کسی منتظر نايستاده است. جمهوری اسلامی با خطری بزرگ روبرو است. خطر اين است که ديگر سرنوشت جمهوری اسلامی برای مردم مهم نيست.

عقلانيت گمشده محافظه کاران
بدانيم که انقلابی گری روشی است که بيش از عقلانيت نيازمند تهور و شهامت است. و اصلاح طلبی روشی است که نوآوری و خلاقيت را بيش از عقلانيت می طلبد. بنا بر اين رفتار غير عاقلانه اشتباه بزرگ اصلاح طلبان يا انقلابيون نيست، اما آنچه واضح و روشن است اينکه ، محافظه کاری روش و منشی است که مديريت عاقلانه و تدبير خردمندانه را می طلبد. حزب محافظه کار، بيش از هر حزبی نيازمند خرد برای حفظ وضع موجود خود است. وجود سپاهی بزرگ که با بسيج نيروهای هيجان زده اجتماعی بوجود آمد، باعث شد که محافظه کاران ايران، خواسته يا ناخواسته عقل خود را- اگر چيزی به نام عقل بود- به دست نيروهای کنترل نشده ای بدهند که به نام خدا و به بهانه عدالت برای محرومان، حافظ منافع سياسی و اقتصادی کسانی شدند که بی خردی شان را در کارنامه پيشرفتهای ايران در دو دهه اخير می توان بروشنی مشاهده کرد. اداره رسانه های گروهی، دستگاه اجرای عدالت، بساط شريعت و دين مداری، سياست خارجی، گروه تعيين کنندگان مصالح حکومتی و... که می بايست با خردورزی صورت بگيرد، به دست کسانی افتاد که ضريب هوشی شان از هوش عادی مردمان کمتر بود و توانايی يا ضرورت رفتار عاقلانه را برای حفظ خود ندانستند و حاصل اينکه هرچه کردند جز زحمت برای مردم نشد وجز بی حاصلی برای خودشان نبود. بی اعتباری رسانه های گروهی، بی آبرويی سيستم قضايی، بی اعتنايی مردم به دين، بحران دائمی در عرصه سياست خارجی و بی آيندگی وضع کشور، حاصل بی خردی محافظه کاران است . محافظه کارانی که در ميان رهبران خود حتی خردمندترهايی مانند جواد لاريجانی و امير محبيان و محسن رضايی و... تاب نياورده واز خود راندند و بی لياقت ترين ها و نادان ترين ها را مانند عليزاده و مرتضوی و سردار ذوالقدر منزلت دادند. محافظه کاران به بهانه حفظ دين و کشور رفتارهايی را کردند که حاصلش جز نابودی دين و کشورنشد. رهبری نيز تمام اعتبار قانونی صندلی خود را برای حفظ اين گروه هزينه کرد، تا آنجا که حالا ديگر حتی رهبری هم نزد حزب محافظه کاران منزلت ندارد. رهبری کشور، شده است صندلی کهنه مندرسی که همگان از کنار آن بی اعتنا می گذرند و گاهی کسی لگدی به آن می زند و مرد صندلی نشين چاره ای جز اين که بروی خودش نياورد، ندارد. با اين رفتار جامعه ايران بخوبی فراگرفته است که فرض کند اين صندلی اصلا وجود ندارد و تنها کاری که بايد بکند اين است که برای اين صندلی کهنه مشتری ای پيدا کند، يا يک روز صبح دور از چشم ديگران آنرا سر کوچه بگذارد.

به دور از مردم شوريده
مردم ايران در طول قريب به سه دهه فراگرفتند که از هر نوع انقلابی و شورشی متنفر شوند. آنان قربانيان انقلاب و شورش بودند. انقلاب بهمن 57 جز حکومتی عقب مانده و قانونی بدتر از قانون صد سال پيش و زندگی ای مملو از بحران، چيزی برای جامعه ايران نداشت. مهاجرت نخبگان از ايران در طول دو دهه، عقب رفتن اقتصاد ايران به دهه 1330، عقب ماندگی اجتماعی ايران زير سايه تعصبات احمقانه و بی دليل، حاصل انقلابی بود که همه روشنفکران و گروههای سياسی پيشرو و طبقات اجتماعی در آن شرکت داشتند. تندروی های اوايل انقلاب و کشتار دهه شصت نيز حاصل شورشگری کور و برخورد انقلابی و بيرحمانه حکومت با مخالفانش بود. بی حاصلی برخورد اپوزيسيون برانداز، که جز فحاشی و هتاکی و تجارت بين المللی سياست و پول سياسی چيزی نداشت و تنها باعث نابودی گروه وسيعی از هوادارانی شد که پس از سالها اقامت در پادگانهای عراق و خانه های تيمی پاريس چيزی بدتر از جمهوری اسلامی را تحمل کردند و در پايان نيز قربانی هم سرنوشتی با حکومتی شدند که نابودی اش را از سالها پيش از پيشانی اش می شد خواند. مردم ايران در اين سالها با بازخوانی تاريخ صدساله خود، تاريخی واقعی و بی قهرمان را خواندند. ياد گرفتند که تاريخ ايران در اميرکبير و ستارخان و کوچک خان جنگلی و خسرو روزبه و جزنی و مهدی رضايی و گلسرخی خلاصه نمی شود. آنان فهميدند که بسياری از قهرمانان ملی ما در قاموس سياست نامی جز تروريست ندارند. ما بعد از سالها فهميديم که بايد در مورد اميرعباس هويدا و فرح پهلوی با احترام حرف بزنيم و اندازه واقعی هر شخصيتی را در تاريخ زمان خود لحاظ کنيم. جامعه امروز ايران از انقلابی گری می گريزد، چرا که می داند دموکراسی و انقلاب نسبتی با هم ندارند. و می داند که قانون حتی از عدالت هم مهم تر است و می داند که هيچ آرمانی ارزشمندتر از زندگی نيست. اين نتيجه حاصل چند دهه جنگ بی حاصل و مشاهده انقلابيون ايثارگری است که وقتی به قدرت می رسند، به راحتی می توانند فرمان قتل عام صادر کنند و جامعه را از آزادی های فردی و انسانی و اجتماعی خود محروم کنند. از جامعه ای که زندگی خود را بخاطر انقلابی گری از دست داده است، چگونه می توان انتظار حضور انقلابی داشت؟

در کجای اين جهان زندگی می کنيم؟
سالهاست که به يمن انقلابيگری و جنگ با جهان کفر و دشمنان فرضی حکومت، نگاهی بيمارگونه بر سياست خارجی ما حکمفرماست. نگاهی که در آن همه را دشمن فرض می کنيم و قصد جنگ با همه جهان را به عنوان دشمن مان داريم. دشمن، واژه يگانه رهبران کشور است که هرگاه دليل يا علت چيزی را نمي دانند، اين واژه سر و کله اش پيدا می شود. اما اين رفتار حالا ديگر يک بازی تکراری است. بازی ای که هر جناح سياسی، سازش با جهان را وسيله غلبه خود بر جناحی ديگر می داند. محافظه کارانی که افتخارشان دشمنی با آمريکا و اروپا و همه جابود، حالا سفير حسن نيت برای آمريکا و اروپا می فرستند، تا بتوانند خود را بر مسند قدرت حفظ کنند. بازی سياست خارجی که بايد راهی برای حفظ منافع ملی می شد، به معامله قاچاق سياسی بدل شده است. حکومت ايران رابطه با قدرتهای جهانی را راهی برای بقای خود فرض می کند و در اين ميان آنچه مهم نيست حيثيت کشوری است که در بازی های حقير نمايشی سالها سياست خارجی اش دست کسانی بوده است که پرچم آتش می زدند و نعره مرگ بر آمريکا و مرگ بر انگليس می کشيدند. از سوی ديگر، سوگمندانه در جهان نيز می توان با يک معامله نفتی جذاب دموکرات و حامی حقوق بشر شد.
تابوی طرفداری از سازش با جهان چنان جدی است که رئيس جمهوری که شش سال پيش پيام دوستی برای ملت و دولت آمريکا می داد، شهامت ورود به عرصه سياست خارجی را ندارد. هيچ جناحی حاضر نيست معضل جدی سياست خارجی را حل کند، مگر اينکه در اين معامله قدرت خود را در داخل تثبيت کند. گروههای ليبرال و معتدل دوم خردادی هم چنان چوب تمشيت سازشکاری خورده اند که جرات ورود به بحث سياست خارجی را ندارند. اين گره نيز گره کوری شده است افزون بر گره هايی که بن بست سياسی ايران را تشکيل می دهد و هر روز کورتر و گنگ تر می شود.

نظام بی نظم
چيزی به نام نظام سياسی جمهوری اسلامی وجود ندارد. قانون اساسی که نظام نوشته شده کشور ماست، از درون دچار تناقض است. با اين قانون دموکرات ترين و فاشيستی ترين حکومت را می توان اداره کرد، فقط کافی است بخش کوچکی از قانون اجرا نشود. از سوی ديگر قانون اساسی ايران حاوی چند حکومت است. در واقعيت نيز همين امر را می توان مشاهده کرد، بخشی از نيروهای درون حکومت، بسيار تندروتر از نيروهای اپوزيسيون، خواستار دگرگونی بنيادين حکومت اند، بخشی ديگر از حکومت حتی به جمهوری اسلامی حامل ولايت فقيه نيز راضی نيستند و حکومت اسلامی را می خواهند. بخشی از حکومت از نظر اقتصادی کاملا ليبرال است و بخشی ديگر طرفدار اقتصاد متمرکز است و اتفاقا در بسياری از موارد همه اين حکومتها همزمان وجود دارند. شايد به همين دليل است که تکليف جهان با کشوری با اين همه تناقض معلوم نيست. نمايندگانی در مجلس و وزير اطلاعات به نقض حقوق بشر اذعان می کنند، اما نماينده حقوق بشری که از فرنگستان به ايران رفته قانع می شود که ايران يکی از بهترين کشورهای مسلمان از نظر رعايت حقوق بشر است. اين تناقض حکومت ايران است. شايد به همين دليل است که کسی در ايران به جرم نوشتن کتابی زندانی است، اما کتابش همچنان جزو پرفروش ترين کتابهای کشور است. بخشی از حکومت رسما دشمن بخشی ديگر از حکومت است و تا حد زندانی کردن و حتی ترور و کودتا برای آن نقشه می کشد. و واقعا بخشی از نيروهای درون حکومتی خواستار جدی تغيير حکومت هستند. بخشی از نيروهای حکومتی نگاه اپوزيسيون به حکومت آينده را ارتجاعی و عقب مانده می دانند. تابوهايی مانند ولايت فقيه و دشمنی با آمريکا و اجرای بسياری از قوانين دينی، چنان محکم و سنگواره شده اند که حتی بی اعتقادی همگان به آن نيز مشکلی را حل نمی کند. و تنها باعث نفرت مردم از چيزهايی می شود که گاهی وجوشان به نفع جامعه نيز هست. شايد به همين دليل دشمنی سختی با اخلاق و آداب دينی در جامعه وجود دارد که برای آينده کشور خطرناک است. در کشوری که اکثريت زنانش اعتقاد قلبی به حجاب ندارند و از دل مانتو و روسری دوهزار مدل لباس عجيب و غريب در می آورند، رعايت حجاب الزامی است. حتی در شهر مدينه هم رعايت حجاب الزامی نيست و مردم تنها بخاطر احترام حجاب را رعايت می کنند. در کشوری که بخش اعظم مردم آن حتی نماز هم نمی خوانند و روزه نمی گيرند، التزام عملی به ولايت فقيه که فقها هم آنرا قبول ندارند شرط است. در شهری که دهها هزار فاحشه در خيابانها کار می کنند، روابط نامشروع قانونا مجازات مرگ دارد. آيا عجيب نيست که اگر قوانين دينی و جزايی کشور بخواهد اجرا شود و حکم شرعی جاری گردد 80 درصد مردم ايران بايد مجازات شديد شوند و 90 درصد آنان دشمن خدا و پيامبر هستند؟ آيا عجيب نخواهد بود که از دل تندترين آموزش های دينی و کنترل اخلاقی دانش آموزان کشور در طول دو دهه، نسلی بی اعتنا به هر اصل اخلاقی و بی هنجار به بار آيد؟ آيا عجيب نيست که ايران به عنوان بزرگترين مبلغ دولتی ضد آمريکا ملايم ترين مسلمانان را در مقابل حکومت و فرهنگ آمريکايی در ميان همه جوامع مسلمان داشته باشد؟ آيا غريب نخواهد بود که از پس حکومت جمهوری ولايت فقيه نظامی کاملا لائيک سربرآورد؟ و آيا اينها که گفتيم نزديک نيست؟ واقعيت اين است که پوزيسيونی وجود ندارد. جمهوری اسلامی نظامی بی حساب و کتاب و بی سيستم است که نه
وضعيت ديکتاتوری در آن مستقر می شود و نه هيچ وضع دموکراتيکي در آن پايدار خواهد ماند. مشکل ما برای تغيير حکومت فقط بخشی از مشکل ملی ماست. ملت ما با هرحکومتی، حتی اگر خودش آنرا روی کار آورده باشد مخالف است. مخالفت با حکومت يک شيوه ملی ما برای کسب پرنسيپ سياسی نزد ديگران است. حتی وزير و نماينده مجلس هم در ذات خود مايل به تغيير حکومت است. بی دليل نيست که پادشاه سابق ايران با يک دختر دانشجوی ناراضی سياسی ازدواج می کند و نخست وزير او- هويدا- يکی از کسانی است که سالها در خارج از کشور جزو ناراضيان حکومت بوده است. نخست وزير کشور ايران بعد از ده سال نخست وزيری بنابه گفته اردشير زاهدی از اينکه تلفنش تحت کنترل ساواک باشد می ترسيد. اين واقعيتی است که هميشه در ذات هر ايرانی يک انارشيست ضد حکومت وجود دارد که به محض تسخير حکومت به فکر استعفا می افتد. ما سالها بايد تمرين کنيم تا رعايت قانون را دوست بداريم و قانون و حکومت را دشمن خود ندانيم. آيا عجيب است که در کشوری که مردمش قوانين عبور و مرور را رعايت نمی کنند، قانون اساسی دائما توسط کسانی که خودشان آن قانون را نوشته اند و به آن رای داده اند، نقض شود؟ ما با هر قانون و حکومتی مخالفيم. ما ملتی هستيم که به مصدق رای داديم و وقتی عليه او کودتا شد، از او دفاع نکرديم. ما ملتی هستيم که وقتی پيشگامان مسلح خلق و مخالفان برانداز شاه با حکومت می جنگيدند، مشغول تماشای سريال مرادبرقی بوديم و سريال صمد را می ديديم و در ضمن دماغ شاه را هم مسخره می کرديم. ما بوديم که به سادگی حکومت جمهوری اسلامی را با راهپيمايی های خانوادگی و بی دردسر روی کار آورديم و خواستيم شاه نباشد، هر کس که می خواهد باشد. سوژه روشنفکران ما هميشه مسخره کردن هويدا بود. همان هويدايی که شعورش به عنوان يک روشنفکر از اکثر روشنفکران کشور برتر بود. نود و هشت درصد ما به جمهوری اسلامی رای داديم، در حالی که قرار بود بعدا قانون اساسی آن نوشته شود. ما بوديم که خاتمی را به زور رئيس جمهور کرديم و به زور خواستيم استعفا کند. ما بوديم که مجلس ششم را با زحمت و رنج بسيار سرکار آورديم و يک سال بعد خواستيم نمايندگان آن استعفا کنند. ما هميشه دشمن حکومت هستيم، حتی اگر با رنج آنرا سرکار آورده باشيم. کسی که از مردم انتظار دارد به خيابان بيايند همانی است که حاضر نيست به خيابان برود. چرا هميشه از مردم اسطوره می سازيم و انتظار داريم يک روح شجاع يکباره از اين بدن بيرون بيايد و کاری بکند؟ از اينکه بگويم مردم ما قهرمان نيستند ناراحت نيستم، چون مردم برای شورش کردن و کشته شدن خلق نشده اند. رنج اين است که ما قهرمانان را می ستائيم، اما حاضر نيستيم حتی ده دقيقه هم در کنار آنان زندگی کنيم. امروز جامعه ايران می داند که در ذات هر قهرمان يک فاشيست زندگی می کند. چرا دنيای غرب با اينهمه دموکراسی و آزادی و پيشرفت يک قهرمان ندارد و فقط در جهان عقب مانده قهرمانان ظهور می کنند؟ به قول ناصرالدينشاه: همه چيزمان بايد به همه چيزمان بيايد.

اپوزيسيون، بازی در غربت
پنج بار از ابتدای تاريخ ايران تا کنون نخبگان ايرانی در اعتراض به تغييرات فرهنگی و اجتماعی ايران توسط حکومت، به مهاجرت دست زده اند. مهاجرت به چين، هند، اروپا، قفقاز و آمريکا و اروپا( مهاجرت پنجم بعد از انقلاب) در دوهزار سال گذشته اتفاق افتاده است. و واقعيت اين است که هرگز، حتی پس از تغيير شرايط داخلی ايرانيان مهاجر جز برای ديدن کشورشان بازنگشته اند. اپوزيسيون کنونی ايرانيان در مهاجرت به دليل خصلت ايرانيان مهاجر که همواره در کشور مهاجرپذير حل شده و در شرايط متوسط به بالای آن نفوذ کرده اند، اپوزيسيونی برای بازگشت و جايگزينی حکومت نيست. ايرانيان مهاجر در درک مردم ايران بيش از حکومت ناتوان اند. آنان ايرانی را در تصور دارند که از طريق رسانه ها می شناسند و زبان امروز اين مردم را نمی فهمند. تفاوت پندارها و شيوه بيان و فرهنگ ايران در طول بيست و پنج سال، مهاجرين را با ايران بيگانه کرده است. اکثر آنها نيمی از بيشتر عمر خود را بيرون ايران گذرانده اند و اتفاقا اين نيمه دوم همه سالهای شکل گرفتن زندگی آنهاست. به ياد ايران بودن فقط يک تفريح فرهنگی است. در اين ميان گروهی به يمن جنبش دوم خرداد و اينترنت ايران را بيشتر شناخته اند و گروهی ديگر برای اينکه مجبور به پذيرش واقعيات جامعه ايران نشوند، ايران را از رسانه هايی می شناسند که با زبانش آشنا هستند. آنان راه حل های سريع و همه جانبه دارند و دائما در حال برگزاری نشست و کنگره و جلسه اند تا زودتر تکليف وطن روشن شود. آنها فرق بهنود و شمس الواعظين و باقی و مزروعی و زيباکلام و رئيس دانا را نمی فهمند. آنها نمی دانند چرا وقتی زنی که از ايران آمده و به حجاب اعتقاد ندارد و در جلسه در آلمان حاضر می شود، تا وقتی نوبل صلح نگيرد نمی تواند بدون حجاب در جلسه عمومی ظاهر شود. بعضی از اعضای اپوزيسيون انتقام لاجوردی را از هر کسی که از ايران آمده است می گيرند و معتقدند زندگی در ايران خودش يک جرم بزرگ است. اين روی ديگر سکه قضاوت حکومتی است که فکر می کند هرکس از ايران بيرون رفت فورا به دفتر سی آی ا می رود تا برای آمريکا جاسوسی کند.
ايرانيان مهاجر نمی فهمند که چرا هرکس از ايران می آيد خريد می کند و به ديسکو می رود و از بحث سياسی بدش می آيد و دائما مضطرب است و موهايش سفيد شده است و سينما را دوست دارد و فيلم های خوب را می بيند ولی از سينمای کيارستمی و موسيقی سنتی خوشش نمی آيد و شب ها دير می خوابد و هميشه دوست دارد با تاکسی از جايی به جايی برود و به فکر سلامتی اش نيست و از اصطلاحاتی استفاده می کند که نامفهوم است و زود عصبانی می شود و دائما ديگران را مسخره می کند.
واقعيت تلخ اين است که زندگی در ايران مردم و تعريف ايران را به گونه ای ديگر کرده است. گونه ای که با باورهای ايرانيان مهاجر بيگانه است. به همين دليل ايرانی مهاجر، مردمی را در ذهن خود فرض می کند که وجود ندارند و به آنها اميدوار است. ايرانی مهاجر منوچهر محمدی و طبرزدی را می فهمد، چون آنها با فرمول ايرانيان مهاجر حرف می زنند. ايرانی مهاجربرای بزرگداشت باطبی هرکاری می کند، چون باطبی بيچاره حتی يک صفحه نوشته هم ندارد که بتوان موضع سياسی او را که به خاطر يک عکس سالها زندانی است، فهميد، اما ايرانی مهاجر نمی تواند از حجاريان دفاع کند، چون حجاريان زنده است و حرفش را می زند.
اپوزيسيون ايرانيان مهاجر يادش می رود که چه وظيفه ای برعهده دارد. اگر وظيفه او به دليل دسترسی اش به دنيای آزاد اين باشد که آينه ای برای نماياندن شرايط داخلی برای جهان شود و از طريق ارتباط با مجامع بين المللی به حکومت ايران فشار بياورد که حکومت ايران حقوق بشر را رعايت کند، با اين فرض بخش وسيعی از اپوزيسيون رفتار درست خود را انجام نمی دهد. آنان چنان سخن می گويند که گويی در مرکز تهران نشسته اند و تمام خيابان های شهر را ساعتی پيش قدم زده اند. اپوزيسيون مهاجرين به دليل سالها زندگی در فشار و وحشت دشمنی با ديگر مهاجرين را آموخته است. آنان توانايی همراهی و همکاری با همديگر را ندارند. اپوزيسيون نمی داند که اگر به جای همراهی با جريانات داخل کشور و انعکاس آن در عرصه جهانی بخواهد برای مردم ايران تصميم بگيرد، موج مخالفت و بی اعتنايی مردم کشور را بسوی خود خواهد کشيد. البته در ميان مهاجرين گروههايی هستند که مواضع شان کاملا منطبق با منافع گروهی شان است و هيچ ربطی به سرنوشت ايران ندارد. بسياری ديگر نيز مواضع شان در قبال ايران بيشتر ناشی از وضعيت شان در کشور مهاجر پذير و رابطه با ساير ايرانيان است. اما وجود اينترنت و برخی مهاجرين جديد که به دلايل سياسی و نه برای ارتقاء سطح زندگی مهاجرت کرده اند باعث شده است که اپوزيسيون برخورد مسوولانه تری را با مسائل ايران بپذيرد. اگرچه اجلاس جمهوری خواهان در برلين تا حدی نشانه بهبود سلامت سياسی در ميان اپوزيسيون است، اما اپوزيسيون هنوز بر سر کنفرانس برلين به جنبش اصلاح طلبی مردم ايران بدهکار است.

شوخی های لس آنجلسی
اما، در کنار اپوزيسيون سياسی ايران در مهاجرت جريانی وجود دارد که جزو تفريحات مردم ايران محسوب می شود و به همين دليل وجودش لازم است، اما ارزش سياسی ندارد. تلويزيون های لس آنجلسی به دليل حاميان مالی و مشکلاتی که برای گرداندن سيستم اقتصادی شان دارند ماهيتی يافته اند که جز جنبه تفريحی فرض سياسی برای آنها نمی توان کرد. مشخصه اين جريان جدی نبودن آن و نماياندن جامعه ايران به صورتی خاص است، آنان چنان نشان می دهند که گويی تمام ملت ايران هر روز در خيابان مشغول شورش عليه حکومت وهر شب در خانه مشغول تماشای شبکه های لس آنجلسی هستند. اين تلويزيون ها چهره هاي سياسی دلخواهشان را بر اساس آدمهای در دسترس انتخاب می کنند و به سرعت مجريان شان بعد از چند هفته مجری گری تبديل به ولی فقيه می شوند و مردم را نصيحت می کنند و دستور برای آنها صادر می کنند. البته تلويزيون های لس آنجلسی برای مردم ايران مفيدند، چون کمبود موسيقی شاد و تصاوير جذاب را برای شان پر می کنند.

اصلاح طلبان و بازی سرنوشت
بازی انقلاب ايران روزهای سرنوشت ساز خود را می گذراند. بياييد دست به آسمان برداريم و بگوييم: ای پدر ما که در آسمانی! کاری نکن که ضياء و سوسن و ليلا فروهر و صوراسرافيل جای خامنه ای و هاشمی و مرتضوی و عسگراولادی بيايند. ای آقای ما و ای پدر ما! کاری نکن که بنی صدر که در سال 1358 فريز شده است به ايران بيايد.
ما در اين فرصت حساس نيازمند کنترل شديد رفتار سياسی خود هستيم. بايد بدانيم که هر تغييری در ايران بايد با کمترين حجم خشونت و دست خوردن به سيستم اداری و اجرايی کشور صورت بگيرد. بايد بدانيم که بهترين اصلاح کنندگان يک نظام ايدئولوژيک کسانی هستند که از درون آن نظام برای اصلاح برمی خيزند. اصلاح طلبی يک کشف ايرانی نيست،همان کاری است که تمام جهان دموکراتيک می کند و ما به آن نيازمنديم. ما به تمدن کهن ايرانی نياز نداريم، ما به ساختن جامعه ای نو نياز نداريم. بزرگترين کاری که ما می توانيم بکنيم اين است که حکومتی در حد حکومتهای معمول جهانی در کشورمان بوجود بياوريم. ما بايد با جهان آشتی کنيم. اين نشانه بزرگواری ما نيست، بلکه نشانه بزرگواری جهانی است که هر رفتار احمقانه ای را از سوی حکومت ما تحمل کرده است. اصلاحات تنها راه ماست، اما تجربه بازی در بخش اسلامی حکومت تجربه شکست خورده ای است، بايد بازی را به بخش جمهوريت نظام کشاند. بايد جهان را قانع کرد که تا وقتی حکومت ايران به اثبات جمهوريت خود نپردازد و حقوق بشر و قوانين بين المللی را رعايت نکند، با اين حکومت جز فشار آوردن کاری نمی شود کرد. اصلاح طلبان بازی را درست پيش آمده اند، حالا ديگر تنها از طريق ايجاد بن بست برای محافظه کاران و کشاندن آنان به پذيرش رفراندوم کاری نمی شود کرد. خاتمی نيز تنها می تواند جبران مافات کند، همان کاری که همه ما بايد بکنيم. ما چاره ای جز گذراندن کشتی پرتلاطم ايران از اين طوفان به سوی جهان آزاد نداريم. روزهای آينده روزهای سرنوشت ساز جامعه ماست. با نگاهی عميق به گذشته و به ذهن سپردن اشتباهات مان از يکسو و حرکتی حساب شده و دقيق و به دور از هيجانات سياسی چشمانمان را باز کنيم. بازی دارد تمام می شود. سه احتمال غالب است، اول اينکه اصلاح طلبان بازی خود را با حمايت مردم ، يا بدون آن پيش ببرند و بتوانند حريف را خسته و به سهم خود راضی سازند. ديگر اينکه محافظه کاران روز مبادای خود را بازی کنند. اين اتفاق اگر بخواهد بيفتد بسيار به ما نزديک است. اين خطرناک ترين و بی حاصل ترين رفتار سياسی خواهد بود. بازی سوم اينکه خاتمی و اصلاح طلبان درست در زمانی که بالای سر جمعيتی که نفس های شان در سينه حبس شده است، بدترين بندبازی را انجام دهند. اگر چنين شود ديگر تماشاگری حتی برای مشاهده شهامت ما نيز نخواهد آمد. در هر حال و به هر گونه، بازی را خوب پيش ببريم و خوب تمام کنيم.

ابراهيم نبوی
14 بهمن 1382

دنبالک: http://mag.gooya.com/cgi-bin/gooya/mt-tb.cgi/5776

فهرست زير سايت هايي هستند که به 'پايان بازی' لينک داده اند.
Copyright: gooya.com 2008