آرش را مي شناسم، هر چند او را هرگز نديده ام؛ هر چند با او هرگز سخن نگفته ام؛ آرش را مي شناسم، هر چند گيلان امروز او را هرگز نخوانده ام و کار او را به عنوان سردبير يک روزنامه ي غير تهراني مشاهده نکرده ام. آرش را مي شناسم از وب لاگش و از آنچه در آن نوشته است. آرش را مي شناسم از "پنجره ي التهاب"ش و از التهاب هايي که در آن ننوشته است. آرش را مي شناسم از شجاعتش در بيان حقايقي که به چشم مي ديد و بر صفحات اينترنتي منتشر مي کرد. آرش را مي شناسم از شهامتش در حمايت از نويسندگان ِ دربند، جايي که خود در خطر دربند شدن بود.
آرش و آرش ها امروز جان شان را در داخل قلم ها کرده اند و براي تعيين مرز آزادي در سرحدات ايران زمين، آن را به هر سو مي افکنند؛ از مرزهاي سياست، تا مرزهاي جامعه؛ از مرزهاي هنر تا مرزهاي فرهنگ، عرصه ي جولان ِ آرش و آرش هاست. آرش ِ بدون "اميد" معنا ندارد؛ آرش را اگر "روزبه"ها يار نباشند، مرزهاي آزادي همچنان تنگ مي ماند؛ آرش را اگر "فرشته"ها همراه نباشند هيچ تيري از چله ي کمان رها نمي شود.
اکنون آرش در بند است. در بند دشمنان آزادي. در بند خواهندگان مرزهاي تنگ و افکار يک شکل و يک رنگ ِ سربازخانه اي. آرش را بايد از بند رها کنيم اگر مي خواهيم مرزهاي فراخ، براي رشد انديشه هاي مان داشته باشيم. آرش را بايد از بند رها کنيم اگر مي خواهيم با خيالي آسوده، در مرغزارهاي سبز تفکر سير و سياحت کنيم. آرش را بايد رها کنيم تا کسي باشد بر سر ِ قله ي کوه برود و سر حد آزادي را در سرزمين ايران مشخص کند...