یکشنبه 23 اسفند 1383

پاسخ به احسان نراقى، مردى كه در سايه حركت مى كند، عباس سليمى نمين، شرق

در مصاحبه مطول آن جريده محترم با آقاى احسان نراقى در مورد كتاب «از كاخ شاه تا زندان اوين» كه در روزهاى ۱۹ و ۲۰ بهمن ماه به چاپ رسيد، متاسفانه افراط در يكجانبه نگرى به ميزانى بود كه حتى پرسشگر محترم روزنامه معترض اشكالات شكلى كتاب نيز نشد.
جهت اطلاع خوانندگان ارجمند «شرق» كتاب «از كاخ شاه تا زندان اوين» علاوه بر تناقضات بى شمار محتوايى، فاقد مقدمه ذكر شده در شناسنامه تنظيمى براى آن است بدين معنا كه همكاران محترم روزنامه شرق در اين شناسنامه، بى آنكه مرورى بر مطالب كتاب داشته باشند، با استناد به نوشته روى جلد كتاب، چنين آورده اند كه آقاى فدريكو دبيركل سابق يونسكو نيز بر اين كتاب مقدمه اى نگاشته است حال آنكه با رجوع به كتاب، چنين مقدمه اى را نمى توان در آن مشاهده كرد. لذا از آنجا كه وقتى روزنامه اى با مولف كتابى به گفت وگويى طولانى مى نشيند، انتظار مى رود تا از اين فرصت براى روشن ساختن ابهامات و تناقضات كتاب استفاده به عمل آورد، جا داشت خبرنگار محترم آن روزنامه در مورد نبود چنين مقدمه اى در كتاب، سئوالى را مطرح سازد و توضيح مولف را به اطلاع خوانندگان برساند.
به هر حال با توجه به فقد بارز اين ويژگى در مصاحبه مزبور، اميدوارم نكاتى كه در پى مى آيد زمينه شكل گيرى نگاهى عميق تر به اين كتاب را فراهم آورد.
كتاب «از كاخ شاه تا زندان اوين» هر چند صرفاً به فرازهايى از خاطرات پنج سال زندگى آقاى احسان نراقى اختصاص دارد، اما مى تواند تا حدودى در شناخت اين چهره كه همواره در هاله اى از ابهام قرار داشته موثر باشد. از آنجا كه افرادى چون آقاى نراقى در تاريخ معاصر ما كوشيده اند تا حتى المقدور در سايه حركت كنند، كمتر مطالب منسجمى از آنها به ثبت رسيده است؛ اصلى كه نويسنده در تدوين كتاب «از كاخ شاه تا زندان اوين» نيز كاملاً به آن پايبند مانده است. البته دلايل چنين گزيده گويى حتى در مورد اين دوران كوتاه كه عمده آن بعد از پيروزى انقلاب سپرى شده است به مسائل مختلفى بازمى گردد. اما آنچه در مورد اين گونه روايتگرى خاطرات، حساسيت خواننده را بيشتر برمى انگيزد بى توجهى كامل آقاى نراقى به وعده اى است كه در مقدمه كتاب مى دهد: «در هر دو بخش اين كتاب، يعنى كاخ و زندان كوشش كرده ام تا همچون يك وقايع نگار عمل كنم و بدون هيچ پيش داورى با صداقت تمام، آنچه را كه بود تعريف نمايم.» (ص۱۵) اولين نكته اى كه در اين زمينه نظر خواننده را به خود جلب مى كند ناموزونى حجم مطالب ارائه شده در كتاب با موضوعات جلسات طولانى و چندساعته آقاى نراقى با شاه است، به طورى كه عدم مطابقت حجم مطالب ارائه شده در كتاب با گفت وگوهاى طولانى مدت صورت گرفته با شاه، حتى بر آقاى نراقى نيز پوشيده نمانده است و لذا وى در لابه لاى شرح اين گفت وگوها، توضيحاتى را نيز جاى داده كه علاوه بر مخدوش ساختن شيوه و سبك وقايع نگارى، اين ذهنيت را دامن مى زند كه نويسنده به قصد پر كردن جاى خالى مطالب حذف شده به چنين اقدامى مبادرت كرده است. اين احتمال زمانى تقويت مى شود كه آقاى نراقى در بخش دوم كتاب خود به موردى از گفت وگوهايش با شاه اشاره دارد كه در بخش اول يافت نمى شود. وى در مورد عوامل موثر در دومين دستگيرى خود (هنگام تلاش براى خروج از كشور به منظور چاپ دست نوشته هاى تهيه شده از ديدارهايش با شاه) مى گويد: «بعدها به كم و كيف قضيه پى بردم. وزير خارجه سابق دولت بازرگان، ابراهيم يزدى كه ديگر در دولت عضويت نداشت، ولى روابطش را با انقلابيون مسلمان كماكان حفظ كرده بود، مى ترسيد تا مبادا من در كتابم، سخنانى از شاه را كه درباره او گفته است، نقل كنم و احتمالاً از بستگى تنگاتنگش با محافل آمريكايى حرفى به ميان آورم. يزدى كه رقيب سرسختى براى بنى صدر به حساب مى آمد، شايد فكر مى كرد من مى توانم در زمينه بين المللى به بنى صدر كمك كنم تا او موفق شود قضيه گروگان هاى آمريكايى را حل كند، لذا عامل اصلى بازداشت من او بود.» (ص۲۷۰) طبعاً زمانى كه خواننده مطالب مورد اشاره در مورد آقاى ابراهيم يزدى را در گفت وگوهاى درج شده آقاى نراقى با شاه نمى يابد، به اين جمع بندى مى رسد كه نويسنده در فصل نخست آگاهانه مطالبى را حذف كرده است. البته دقت نظر آقاى نراقى براى پرهيز از دادن اطلاعاتى از اين دست و احتمالاً منحصر به فرد، به اين موضوع خلاصه نمى شود بلكه وى تلاش بسيارى كرده تا حتى الامكان از كسى نامى برده نشود. براى نمونه، آنجا كه از ملاقات مشاور آقاى بنى صدر با خود در زندان ياد مى كند هرگز حاضر نيست نام و هويت وى را فاش سازد: «فقط در روز چهارم بود كه مرا به دفتر رئيس بيمارستان بردند، در آنجا با يكى از دستياران بنى صدر در وزارت اقتصاد و دارايى، روبه رو شدم. به فوريت او را شناختم، زيرا رئيسش، از وقتى كه به آن سمت منصوب شده بود، او را مدام به نزدم مى فرستاد. من اطلاعاتى به او مى دادم... به هر حال در حضور پاسدارى كه در آنجا بود، خيلى دوستانه به دستيار بنى صدر نزديك شدم، اما برخورد سردى از خود نشان داد... در اين لحظه پاسدار از دفتر خارج شد و ما چند لحظه تنها مانديم. او از اين فرصت استفاده كرد و سريعاً در گوش من گفت: «دست نوشته هاى شما در فرودگاه چه شدند؟» وقتى به او گفتم كه آنها در چمدانهايم بودند و در محل بار هواپيما به پاريس برده شده اند آسوده شد و نفس راحتى كشيد.» (صص۲۶۹-۲۶۸)البته آقاى نراقى قبل از اين شرح مبسوطى از تلاش هاى خود براى خارج كردن اين يادداشت ها از كشور بيان داشته است: «نامه اى به بازرگان نوشتم و در آن عنوان كردم كه مى خواهم جريان ملاقات هايم با شاه را كه طبيعتاً مى توانست نكات تاريكى از رژيم ساقط را روشن نمايد منتشر كنم. ضمناً متذكر شدم كه خيال ندارم ايران را ترك كنم... صرفاً خودم مى خواهم چند ماهى به پاريس بروم... پس از استعفاى دولت بازرگان، بنى صدر شخصاً مسئوليت چندين وزارتخانه ازجمله وزارت امور خارجه را عهده دار گرديد. او كه در آن موقع از نزديكان امام و از اعضاى بانفوذ شوراى انقلاب بود توانست ضامن شود تا من گذرنامه ام را بگيرم... در تاريخ ۳۰ دسامبر ۱۹۷۹ (۹ دى ۱۳۵۸) به فرودگاه رفتم و بارهايم را كه يادداشت هاى مربوط به شاه هم در آنها بود، تحويل دادم. موقعى كه مى خواستم از بازرسى مربوطه عبور كنم، ناگهان مرد جوانى در برابرم ظاهر شد و گذرنامه ام را خواست... با هم به دفتر نمايندگى دادگاه انقلاب، مستقر در فرودگاه مهرآباد، رفتيم. به فوريت دريافتم كه موضوع يك بازداشت در كار است.» (صص ۲۶۳-۲۶۲)
اما اگر يادداشت هاى آقاى نراقى در مورد ملاقات هايش با شاه صرفاً همان باشد كه در بخش اول كتاب حاضر به چاپ رسيده، نه تنها نگرانى وى از دسترسى نيروهاى امنيتى به آن بى مورد به نظر مى رسد، بلكه اضطراب و تشويش تيم آقاى بنى صدر در اين زمينه به طريق اولى غيرمنطقى مى نمايد. به عبارت ديگر، آنچه در اين خاطرات به عنوان متن تحريف نشده و كامل! گفت وگوهاى آقاى نراقى با شاه آمده نه تنها دليلى براى نگرانى باقى نمى گذارد، بلكه با توجه به سوابق مبهم آقاى نراقى در دوران حاكميت رژيم پهلوى بر ايران (به تعبير خود ايشان)، برگ برنده اى نيز براى وى محسوب مى شود: «البته كسانى كه مرا متهم مى ساختند چندان گناهى هم نداشتند، زيرا، موقعيت خاص من (در رژيم پهلوى) به نحوى بود كه اگر دچار سوءظن نمى شدند، حداقل با نوعى ابهام و سردرگمى روبه رو مى گشتند.» (ص۲۶۱)
بنابراين خواننده متحير مى ماند كه از چه رو يكى از مشاوران بنى صدر به صورت پوششى با آقاى نراقى در زندان تماس مى گيرد و پس از اطلاع از خروج يادداشت هاى وى از كشور نفس راحتى مى كشد؟ اصولاً نگرانى آقاى بنى صدر و اطرافيانش چه دليلى مى توانست داشته باشد؟ چرا آقاى نراقى نامى از دستيار بنى صدر نمى برد؟ ارتباطات مزبور و نگرانى هاى مشترك در چه زمينه هايى بوده است؟ و سئوالات متعدد ديگرى كه متأسفانه نويسنده كتاب ترجيح مى دهد ذهن خواننده را نسبت به آنها در ابهام باقى گذارد. اما با وجود چنين فضاى مبهمى، دو مطلب بر خواننده كاملاً محرز مى شود. نخست چاپ گزينشى مذاكرات با شاه و عدم پايبندى آقاى نراقى به وعده خويش و دوم آنكه به رغم همه دقت ها در نگارش مطالب و افزودن توضيحاتى به منظور ارائه چهره اى منتقد از آقاى نراقى در اين كتاب دست كم بخشى از تلاش هاى وى براى حفظ رژيم سلطنتى مشخص شده است. به عبارت ديگر، خواننده به خوبى درمى يابد كه او تا آخرين روزهاى قبل از سقوط محمدرضا پهلوى مى كوشد اقداماتى را كه با هدف فريب ملت دنبال مى شد، تقويت كند، كمااينكه در اوج اظهار تنفر همه آحاد ملت از كسى كه بيگانگان را بر تمامى اركان اين سرزمين مسلط ساخته و تظاهرات عاشورا و تاسوعاى مردم ايران در سراسر كشور اين واقعيت را حتى براى غفلت زده ترين افراد نيز به خوبى روشن كرده بود، آقاى نراقى در كاخ شاه ضمن داشتن علقه زياد به وى به دنبال ارائه پيشنهاداتى به منظور باقى ماندن محمدرضا در قدرت يا تداوم حكومت پهلوى ها بود: «از اينكه برخلاف ميل خود، شاهد سقوط قدرتى عظيم بودم احساس ناراحتى مى كردم.» (ص۱۷۹)، «او(شاه) در واقع انسان محجوبى بود و همين موجب فاصله گرفتنش از مردم و سرد نشان دادن او شده بود. ملت به اين واقف نبودند و او را آدمى پرافاده و بى اعتنا مى پنداشتند، در حالى كه او در زندگى خصوصى نه از سادگى و صميميت بى بهره بود و نه از نوعى گرمى و خوش قلبى.» (ص۶۴)همچنين آقاى احسان نراقى آخرين ملاقات خود با شاه را با تفألى از حافظ به پايان مى برد كه جاى بحث بسيار دارد: «به منظور آرامش بخشيدن به او گفتم: در طول شصت سال، هر بار ايران در موقعيت نامشخصى قرار مى گرفت، پدرم تفألى به شاعر بزرگمان حافظ مى زد. اين بار هم با نيتى درباره بحران فعلى و سرنوشت اعليحضرت، ديوان او را گشودم. شاه متفكرانه پرسيد: خوب حافظ چه گفت؟ با حالتى مزاح آلود جواب دادم: با توجه به اينكه اعليحضرت چندان علاقه اى به شعر ندارند، بدون ترديد، ارجح آنست كه شعر را مستقيماً به شهبانو بدهم. اما شمه اى از آن را براى شما مى گويم؛ در برابر سختى دوران بهتر است كه انسان كنار بنشيند، چرا كه پس از ختم غائله ها و شر و شور دنيا، آنچه باقى مى ماند صرفاً خوبى هايى است كه صورت گرفته اند.شاه در حالى كه آشكارا آرام تر و راضى به نظر مى رسيد، سرش را دو بار تكان داد و گفت: خوب است، تسلى بخش است...
- اعليحضرت با آرزوى سفرى خوش، اجازه مرخصى مى خواهم.
- بسيار خوب! به اميد ديدار... چون اميدوارم كه باز هم همديگر را ببينيم.
- من هم اميدوارم، اعليحضرت.
از جاى برخاستم تا خارج شوم، اين بار برخلاف هميشه شاه تا در دفترش مرا همراهى كرد. وقتى كه دستم را فشرد، كاملاً احساس كردم كه بيش از حد معمول آن را در دست هاى خود نگه داشت. سپس به گونه اى بى سابقه به چشم هايم نگريست؛ در چشم هايش، برقى حاكى از احساس ديدم، نگاهى آكنده از حس قدرشناسى، تاسف و پشيمانى، گويى كه مى خواست بگويد: چرا زودتر به نزدم نيامديد، يعنى زمانى كه بيش از هر موقع ديگر نياز داشتم تا كسى مرا نسبت به واقعيات آگاه سازد؟» (ص ۲۴۹)
آقاى نراقى به بهانه تفألى مجهول و بلكه مجعول، انقلاب را غائله اى مى خواند كه فرو خواهد نشست و آنچه جاودانه خواهد ماند «خوبى هايى است كه صورت گرفته اند»! البته اگر آقاى نراقى در همه جاى كتاب در همين كسوت ظاهر مى شد جاى هيچ گونه بحثى وجود نداشت زيرا به واقع همانى بود كه از فردى چون وى انتظار مى رفت. مشكل زمانى بروز مى كند كه ايشان به تناقض گويى هاى بسيار مى افتد و در بخش هاى مختلف كتاب به گونه هاى متفاوت موضع گيرى مى كند. اين تناقضات در مطالب آقاى نراقى ما را بى نياز از آن مى سازد كه براى نقض ادعاى «محجوب بودن، خوش قلبى و صميميت» شاه به ذكر روايات ساير نزديكان دربار در مورد خودخواهى غيرقابل تصور محمدرضا و هيچ پنداشتن ملت ايران از سوى او، بپردازيم. تنها چند جمله از عبارات خود آقاى نراقى در اين باره مى تواند روشنگر واقعيات بسيارى باشد: «رژيمى كه در آن آزادى بسيار محدود است ماموران اطلاعاتى نيز خودشان تحت همان فراگردهاى وحشت و خودسانسورى قرار دارند كه سايرين از آنها رنج مى برند. دوم طرز رفتار رئيس خودكامه حكومت با خودستايى در طول سال ها موجب مى گردد كه سازمان هاى اطلاعاتى صرفاً روياهاى او را مورد نظر قرار دهند.» (ص۳۲۲)«قبول پيشنهاد صديقى و ماندن در كشور نياز به دگرگونى شديد روانى داشت كه براى گناه خودبزرگ بينى كه او ساليان دراز مرتكب شده بود، جنبه نوعى مجازات و پس دادن تقاص پيدا مى كرد...» (ص ۲۳۶)«آمريكائيان حتى شاه را ترغيب مى كردند، تا براى افزودن به جلال و شكوه قدرتش، ايده آليسم فردى اش و همچنين خصلت يگانه بودنش، از آنها استفاده كند، چرا كه او براى حفظ سرورى و پادشاهى، به شدت نيازمندشان بود.» (ص ۲۴۶)
بنابراين چنين ديكتاتورى را چگونه مى توان از گناه هايى كه دست كم خود و نزديكانش مرتكب مى شدند و مردم با علم به آن دست به قيام سراسرى زدند، مبرا ساخت.
به راستى آقاى نراقى كه به صراحت معترف است تمام كشور به دليل عملكرد پهلوى ها و وابسته ساختن كشور به آمريكا از سلطنت روى گردانيده بود، «اين تمام كشور است كه از سلطنت روى گردانيده و به طور آشتى ناپذيرى رابطه هايش را با آن گسسته است.» (ص۲۴)، چگونه در مقام دفاع از عملكرد شاه، همه ملت ايران را بى اطلاع از خوبى هايى كه صورت گرفته! عنوان و چنين ابراز عقيده مى كند كه براى روشن شدن اين خدمات بايد غائله قيام ملت در برابر رژيم سلطنتى فروكش كند. در واقع خواننده كتاب در ميان همين تناقضات است كه آقاى نراقى را به خوبى مى شناسد. البته اين نكته نيز از نظر خواننده دور نمى ماند كه انتقادات مطرح شده در اين كتاب عمدتاً متوجه اطرافيان محمدرضا پهلوى است در حالى كه او خود منشأ فساد در سيستم بود. براى نمونه آقاى نراقى به رشد شديد ميزان خريد تسليحات ايران از آمريكا مى پردازد اما هرگز اشاره اى به اين واقعيت ندارد كه خريد تسليحات برخلاف عرف معمول، در اختيار كارشناسان بخش هاى مختلف ارتش نبود بلكه شاه همه امور خريدهاى چند ميليارد دلارى را در خارج از نيروهاى مسلح پى مى گرفت و شخصاً از فساد مالى ميلياردى ناشى از دلالى در اين زمينه بهره مند مى شد.نكته جالب اينكه آقاى نراقى مدعى مى شود چنانچه محمدرضا پهلوى زودتر به افرادى چون وى روى مى آورد چنين سرنوشتى برايش رقم نمى خورد. اين يك ادعاى كاملاً خلاف واقع است. دست كم بنا به اظهارات صريح آقاى نراقى وى مدت بيست سال مستمراً به كاخ شاه راه داشته و ساعت ها با فرح به گفت وگو نشسته است. (ص۱۱۱) به علاوه عملكرد آقاى نراقى هرگز نشان از آن نداشته است كه قبل از آغاز جنبش گسترده و فراگير ملت ايران حتى وى به دنبال رفرم در نحوه اداره كشور توسط پهلوى ها بوده باشد. تحركات اينچنينى افرادى همچون آقاى نراقى مربوط به آخرين سال عمر سلطه پهلوى ها در ايران بود كه نمى توان آن را مستقل از تغيير سياست ها در آمريكا ارزيابى كرد. هرگز فراموش نخواهد شد كه در سال هاى آغازين دهه پنجاه كه خفقان و شكنجه در ايران در اوج خود قرار داشت و بهترين فرزندان اين ملت بدترين شكنجه ها را - كه شكنجه گران در آمريكا، انگليس و اسرائيل آموزش ديده بودند - تحمل مى كردند، آقاى نراقى درصدد تطهير عملكرد پهلوى ها بود. براى نمونه چندين ملاقات آقاى نراقى با دكتر شريعتى در زندان براى به انفعال كشانيدن وى - كه با همكارى ساواك برنامه ريزى شده بود- مسئله اى نيست كه نتواند مشخص سازد آقاى نراقى قبل از شكسته شدن روياى جزيره ثبات آمريكايى ها توسط خيزش ملت ايران، به چه كارهايى مشغول بوده است. در اين ايام نه تنها ايشان حتى دغدغه فساد اطرافيان شاه را نداشت بلكه با همه وجود درصدد متوقف كردن برنامه هاى آگاهى بخش شخصيت هايى چون دكتر شريعتى بود.
مكتوبات و آثار به جا مانده از مرحوم شريعتى اين واقعيت را بر همگان مشخص مى كند كه وى دغدغه اى جز دعوت جوانان به بازگشت به خويشتن خويش نداشته است. مقابله با تجددطلبى، غرب زدگى و بيگانه شدن از فرهنگ خودى، روح فعاليت هاى آگاهى بخش شريعتى را تشكيل مى داد. اگر آقاى نراقى نيز مدعى است كه او نيز در دوران پهلوى دوم با وابستگى فرهنگى - سياسى ايران به آمريكا مخالف بوده است، چرا بايد طى ساعت ها مذاكره با شريعتى در زندان تلاش كند تا با بيان «خوبى هايى كه صورت گرفته اند» اين روشنفكر متعهد را از حركت در مسير آگاهى بخشى مردم بازدارد؟
واقعيت آن است كه آقاى نراقى چنان كه در بحث فراماسونرى به آن خواهيم پرداخت، با اسلام زدايى كه در دوره پهلوى موجب گسترش بى هويتى شده بود، هيچ گونه مخالفتى نداشته است؛ البته در اين زمينه از يك هنر وى نبايد غافل شد و آن قدرت فوق العاده ايشان در تطبيق خود با شرايط است. در واقع، آقاى نراقى عنصرى است كه نه تنها كمترين مخالفتى از سوى وى با فساد پهلوى ها - چه در داخل و چه در خارج از كشور- در طول سال هاى اختناق به ثبت نرسيده است، بلكه در مسير همكارى گسترده با ساواك، آن هم نه در دوران پاكروان كه برخى او را عنصرى كاملاً متفاوت مى پندارند و نراقى ابايى از بيان ارتباطاتش با وى ندارد، بلكه در دوران نصيرى كه سياه ترين دوران حيات اين سازمان مخوف است، به عنوان يك نيروى فكرى درصدد به انفعال كشاندن مبارزان برمى آمده است و تا آخرين ساعات عمر حكومت پهلوى نيز تلاش او براى حفظ آنان ادامه دارد، اما در جاهاى مختلف به نوعى سخن مى گويد كه هركسى وى را از خود بپندارد. اما قبل از پرداختن به بخش دوم كتاب لازم است به دو نكته در مورد محتواى مذاكرات آقاى نراقى با شاه اشاره كنيم: ۱- در اين گفت وگوها آقاى نراقى به درستى بسيارى از تحليل هاى غلط دست اندركاران رژيم پهلوى را در مورد انقلاب اسلامى ناشى از تربيت ضدكمونيستى آنان مى داند، اما خود در چند فراز تاثيرپذيرى خويش را از اين آموزش ها به نمايش مى گذارد: «اين سئوال اعليحضرت كاملاً بجا است. زيرا مسئله اى اساسى را بيان فرموديد كه مسئولين هيچ گاه در پى آن نبوده اند. تحليل گران رژيم متوجه نشده اند كه انگيزه چنين جنبشى، اقتصادى نيست و اگر چه ممكن است اين مورد قدرى استثنايى جلوه كند، اما اكثر آنها گرايش هايى ماركسيستى دارند. دليل آن هم اين است كه اعضاى سابق حزب توده (حزب كمونيست ايران) يعنى كسانى كه اظهار ندامت كرده بودند، در طول سى سال، تمام فضاهاى سياسى و ايدئولوژيك رژيم را در اختيار داشتند. اين افراد كه فن بيان استالينى را براى خود حفظ كرده اند، به منظور خوش آيند ساواك، به نوعى شما را به جاى استالين قرارداده اند و چاپلوسانه از همان زبان استفاده مى كردند.» (۱۹۶)تلاش آقاى نراقى را براى خراب كردن همه مسائل بر سر چند عنصر چپ واخورده جذب شده به دستگاه رژيم پهلوى نمى توان جز تاثيرپذيرى ايشان از آموزشهاى ضدكمونيستى دانست. البته بايد اعتراف كنيم كه شاه در اين زمينه بسيار صادقانه تر بحث را دنبال مى كند. وى غفلت خود از مسائل جامعه را ناشى از عوامل مختلف دانسته و مى گويد: «-استدلال شما را بخوبى درك مى كنم، اما بايد اضافه نمايم مشاوران انگليسى - آمريكايى ما هم چندان كمكى نكردند.» (ص ۱۹۶)كمترين شناخت از محمدرضا پهلوى در مورد اين مسئله هيچ گونه ترديدى باقى نمى گذارد كه وى به جز خارجى ها اصولاً ارزشى براى هيچ كس حتى ايرانى هاى اطراف خود قائل نبود، لذا بلافاصله به نراقى گوشزد مى كند كه مشاوران آمريكايى و انگليسى چندان كمكى نكردند. اين واقعيتى است كه وى صرفاً براى اين قشر اعتبار قائل بود و تنها از آنها حرف شنوى داشت. براى نمونه خانم فريده ديبا در خاطرات خود در اين زمينه مى گويد: «در اين اواخر (ده سال آخر سلطنت) به حرف هيچ خيرخواه و مصلحى گوش نمى كرد، همه را احمق و كودن و خرفت و نادان و بى اطلاع و عقب افتاده مى ديد. طفلك برادرزاده عزيزم رضا (قطبى) كه فردى حاذق و مطلع و دلسوز بود، مرتباً نسبت به دور شدن محمدرضا از واقعيت هاى اجتماعى ايران به او هشدار مى داد. اما محمدرضا پس از آن كه يكى دو بار عريضه هاى رضاى عزيز(قطبى) را ملاحظه كرد، به فرح گفت: «به اين جوجه كمونيست بگوييد مِن بعد در امور سياست دخالت نكند!» محمدرضا هر كس را كه نمى پسنديد، كمونيست يا ديوانه مى ناميد. هيچ نداى مخالفى را تحمل نمى كرد.» (دخترم فرح، ترجمه الهه رئيس فيروز، انتشارات به آفرين، ص ۳۳۲)
اين امر جعل آشكار تاريخ خواهد بود اگر ادعا كنيم عناصر واخورده چپ توانسته بودند به محمدرضا پهلوى نزديك شوند. آنان صرفاً توانسته بودند در سال هاى آخر عمر سلطنت در ايران به دفتر فرح ديبا راه يابند و اين در حالى بود كه عمده اطرافيان شاه را عوامل بومى آمريكايى و انگليسى تشكيل مى دادند. افرادى چون هويدا، علم، شريف امامى، نصيرى و ... بيشترين نقش را در ترويج پديده شوم چاپلوسى و چاكرمآبى در دربار داشتند. اينان كه ذلت بارترين رفتارهاى تملق آميز را حتى نسبت به افراد خردسال خانواده پهلوى از خود بروز مى دادند در برابر سياست هاى آمريكايى ها و مستشاران آنها در ايران هيچ گونه اراده اى از خود نداشتند. اين كه آقاى نراقى به رغم واقف بودن به روابط حاكم بر آن دوران كه شاه نيز در پاسخ به ادعاى ايشان صراحتاً به آن اشاره دارد، نقش مشاوران آمريكايى و انگليسى و نزديك به ۵۰ هزار مستشار مستقر در ايران و مسلط بر همه امور جامعه را ناديده مى گيرد و مى خواهد تمام ضعف ها را متوجه چپ هاى توبه كرده و جذب شده به مراكزى چون راديو و تلويزيون، روزنامه كيهان و... نمايد، قابل مطالعه است. هر چند انگيزه ايشان در تبرئه حاميان خارجى (غربى) شاه و چهره هاى بارز دربار (به عنوان عوامل بومى غربى) مقوله اى نيست كه بدون تحقيق نيز براى خواننده كتاب قابل درك نباشد.

تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 


نكته ديگرى كه در اين ملاقات ها قابل تامل مى نمايد، بحث هاى متعدد حول پيشنهادات ارائه شده به شاه براى خروج از بن بست سياسى است. آقاى نراقى در اين مذاكرات بعضاً در كسوت حامى طرح هاى آمريكايى ظاهر مى شود و تلاش مى كند ضرورت اجراى آنها را يادآور شود و گاهى نيز خود طرح هايى را براى فرو نشانيدن قيام سراسرى ملت ايران عليه حكومت دست نشانده پهلوى به شاه عرضه مى دارد. در مورد طرح هايى چون فعال ساختن مليون و به كارگيرى آنها در اداره كشور به عنوان يكى از برنامه هاى كلان آمريكا كه البته فعاليت هاى سفارت آن كشور در تهران در آن ايام نيز عمدتاً حول آن متمركز بود، خاطراتى از سوى نيروهاى درگير جبهه ملى در اين زمينه منتشر شده و مشروح فعل و انفعالات را حول اين چرخش واشينگتن منعكس ساخته اند. از اين رو دليلى براى پرداختن به آنها نمى بينيم به ويژه آنكه در فضاى خارج از دربار آقاى نراقى نقش چندانى در اين زمينه ايفا نمى كند و رابطين اين پيوندها افراد ديگرى هستند كه در هر دو سو داراى حداقل اعتبار بوده اند. اما توجه به يكى از پيشنهاداتى كه حاصل تراوشات ذهنى خود آقاى نراقى بوده است، خالى از لطف نخواهد بود: «...اعليحضرت تصميم بگيرند تا دو كاخ خود را وقف امور عام المنفعه نمايند و به همراه شهبانو و فرزندانشان در خانه اى ساده و معمولى سكنى گزينند، درست مثل كارى كه جمال عبدالناصر در مصر كرد.
- يعنى شما مى خواهيد من و خانواده ام تظاهر به فقير بودن كنيم؟ آيا ما را متهم به ريا و مردم فريبى نمى كنند؟
- به هيچ وجه اتفاقاً بسيار مناسب است كه شما به عنوان مثالى براى طبقه حاكم درآييد. طبقه اى كه بسيار پرنخوت و ولخرج است و مردم را به هيچ مى انگارد؟» (ص ۴۰)
اين پيشنهاد آقاى نراقى كه با پاسخ منطقى شاه مواجه مى شود، با چه شناختى از جامعه ايران و وضعيت خانواده پهلوى ارائه شده است؟ آيا آقاى نراقى ملت ايران را برخوردار از فهم و درك بسيار نازلى پنداشته بود كه تصور مى كردم اگر شاه دو كاخ مشهور تهران خود را به امور عام المنفعه اختصاص دهد مردم به يك باره تصورشان نسبت به محمدرضا پهلوى تغيير خواهد كرد؟ مگر ملت ايران از ساير كاخ هاى شاه در نقاط مختلف كشور (شمال، جنوب) و كشورهاى غربى (سوئيس، انگليس و...) بى اطلاع بودند و از نقدينگى نجومى شاه كه عمدتاً در بانك هاى خارجى نگهدارى مى شد خبرى نداشتند؟ در ثانى مگر شاه در رأس طبقه پرنخوت و ولخرج كه مردم را به هيچ مى انگاشتند نبود؟ آيا اساساً شاه كه براى اقامت چند روزه اش در طول سال در يكى از نقاط خوش آب و هواى داخلى و خارجى ميليون ها دلار هزينه كاخ هاى افسانه اى خود را بر ملت ايران تحميل مى كرد، قادر بود به عنوان يك چهره انقلابى درآيد و تبديل به الگوى اصلاح گرى براى اين طبقه پرنخوت شود؟ چگونه آقاى نراقى تصور مى كرده است صرفاً با پيشنهاد يك اقدام عوام فريبانه قادر خواهد بود خروش ملت ايران را عليه يك حكومت دست نشانده خاموش سازد؟ البته اين گونه پيشنهادات، شناخت خوبى از آقاى نراقى در نزد خوانندگان خاطرات وى ايجاد خواهدكرد.
قبل از مرور مباحث مطرح شده در بخش دوم كتاب كه نسبت به موضع گيرى هاى اتخاذ شده در بخش اول، جديد يا مكمل يا متعارضند، يادآورى اين نكته ضرورى است كه مجموعه نظرات و تحليل هاى آقاى نراقى در كل كتاب به گونه اى است كه خواننده نتواند از حد احتمالات نسبت به وى فراتر رود زيرا گوينده در يكجا خود را همراه با خيزش مردم - كه منجر به سرنگونى رژيم پهلوى شد- معرفى مى كند و در جايى ديگر همچون يك عنصر دلسوز براى شاه - كه نحوه سركوب سنجيده تر قيام ملت را به وى مى آموزد- ظاهر مى شود: «مسئله صرفاً در اختيار داشتن سپر و سلاح هاى مخصوص جهت رويارويى با تظاهركنندگان نيست، بلكه دادن آموزش هاى انسانى و مدنى به ارتش مطرح است». (ص ۱۶۰)
در نهايت نيز آقاى نراقى به زعم خويش متناقض بودن عملكردش را با ادعاى همراهى با قيام مردم ايران براى پايان دادن به استبداد و وابستگى، با اين جمله حل مى كند: «البته خود من هيچ گاه راه انقلابيون را نرفته بودم بلكه برعكس به طور ناموفقى هميشه برآن بودم تا قانون اساسى سال ۱۲۸۵ حفظ گردد منتهى اين را هم بگويم كه از اقدامات سرخورده نشدم زيرا دقيقاً مى دانستم كه اين شاه و دارودسته اش بودند كه قانون را زير پا گذاردند...» (ص ۴۴۸) با اين جمله مبهم كه هم طرفدارى از مشروطه سلطنتى از آن ايفاد مى شود، هم مخالفت با شاه، هم انقلابى نبودن و هم عنصر مقاوم و پايدار در دفاع از قانون و... آقاى نراقى قادر خواهد بود با همه گرايش هاى سياسى بجوشد. اگر كسى از او سئوال كند چرا تا آخرين لحظه در حفظ حكومت پهلوى كوشيده است خواهد گفت، من در چارچوب قانون اساسى سال ۱۲۸۵ از وى دفاع كردم. اگر بر وى خرده گيرند چرا در برابر جنايت ها و تباهى ها لب به سخن نگشوده است خواهد گفت من به قانون شكنى هاى شاه و دارودسته اش منتقدم و به آن اذعان مى كنم، اما عنصر انقلابى نبودم كه با وى به مبارزه بپردازم. اگر در خلوت وابستگان به غرب و طرفداران سنتى آنها در ايران درآيد خواهد گفت من هر اقدامى را براى حفظ شاه انجام دادم و از هيچ گونه تلاشى در اين زمينه دريغ نورزيدم، اما چه كنم كه در اين اقدامات ناموفق بودم. همين پيچيدگى در سخن گفتن و اتخاذ مواضع چند وجهى دقيقاً مويد اين مطلب است كه آقاى نراقى را مى بايست فراتر از اين مسائل ديد.
پس از گفت وگو با دكتر احسان نراقى در روزنامه شرق ، عباس سليمى نمين نقد مفصلى را در رابطه با ديدگاه هاى ايشان به روزنامه ارسال كرد در دو شماره پيش بخشى از اين نقد چاپ شد، در اين شماره قسمت آخر آن با موضوع فراماسونرى ارائه مى شود.
•••
در بخش دوم كتاب زمانى كه آقاى نراقى در ارتباط با فراماسونرى در ايران سخن مى گويد، نوع تبيين اين تشكيلات مخفى و پيچيده مرتبط با قواى بيگانه مسلط بر ايران - كه در واقع جايگاه سياسى تعيين كننده اى مافوق دربار، ساواك و ... داشت - ضرورت نگاهى دقيق تر بر مطالب ايشان را خاطرنشان مى سازد: «تعداد زيادى از سياستمداران روشنفكر ايرانى كه يا از اعضاى لژهاى ماسون بودند و يا تحت تاثير آن قرار داشتند نقش عمده اى در مبارزه عليه استبداد و خصوصاً در انقلاب سال ۱۲۸۵ (مشروطيت) ايفا كردند و مبارزه آنها به ايجاد رژيمى سلطنتى با توجه به مفاد قانون اساسى منجر شد. در دورانى كه ماسون ها، قهرمانان فكر، پيشرفت و طرفدار حكومت پارلمانى شناخته مى شدند، فراماسون هاى ايران، با عنوان غيرمذهبى كردن دستگاه دولت، تقريباً موفق شدند تا قدرت فراگير مذهبيون، خصوصاً در زمينه قضاوت و آموزش را از بين ببرند، به همين دليل بود كه روحانيون، كينه شديدى از آنها به دل گرفتند.» (ص ۳۵۳)
آقاى نراقى در ادامه بحث خود در اين زمينه تنها ايرادى كه از جريان فراماسونرى مى گيرد اين است كه شاه با دخالت خود در اين سازمان مخفى، روند دموكراتيك آن را مخدوش كرده و اعضايش را در خدمت رژيم خودكامه قرار داد. البته اين ايراد نيز على الظاهر متوجه فراماسون ها نيست بلكه شاه آنان را به مسيرى ناخواسته كشانيده است: «تصميم شاه به انتصاب تحميلى شريف امامى يعنى مرد مورد اعتماد خويش به سمت استاد اعظم ماسون هاى ايران، ضربه سختى به اصول اساسى فراماسونرى وارد ساخت، زيرا اين انتخاب كه از بالا صورت گرفت مخالف جريان آزاد انتخابات، براساس موازين و مقررات فراماسون ها شناخته مى شد. به اين ترتيب، فراماسونرى در ايران، طى دوره دوم سلطنت شاه (۱۳۵۷ - ۱۳۳۲) كاملاً خود را در اختيار او قرار داد و در مقابل، اين امكان را به دست آورد تا بتواند كليه مشاغل كليدى را در دست گيرد...
۳۰۰۰ ماسون جديد هم كه مطابق با اصول اساسى فراماسونرى همه چيز را در رمز و راز حفظ مى كردند، به صورت خدمتگزاران مطمئن و فرمانبردار رژيم خودكامه اى درآمدند كه به دنبال تكنوكرات هايى بدون كنجكاوى و خادم مى گشت. مذهبيون مسلمان، به محض آنكه در سال ،۱۳۵۷ به قدرت رسيدند، برآن شدند تا بدون معطلى حساب خود را با اين ماسون هايى كه از اوايل قرن، تحت عنوان «پيشرفت»، در غيرمذهبى ساختن دولت، با يكديگر رقابت مى كردند، تسويه نمايند... روحانيون انقلابى پس از آنكه بيش از نيم قرن، توسط نوعى روشنفكرى غرب گرايانه كه به وسيله فراماسون ها اعمال مى گرديد، خود را اسير و سرخورده احساس كرده بودند، متوجه شدند فرصت مناسب جهت گرفتار كردن آنها فرا رسيده و (اكنون) بهترين موقع جهت بركنار ساختنشان از هر نوع فعاليت دولتى است. البته در جو حاكم آن زمان، اين به اصطلاح تجاوز به حقوق بشر، نتوانست اعتراضى را موجب شود زيرا سوءظن هاى سياسى به فراماسون ها و فعاليت هاى اسرارآميز آنها به حدى بود كه مدافعان غيرماسونشان نمى توانستند كارى صورت دهند.» (صص ۵ - ۳۵۴)
تلاش آقاى نراقى براى تطهير كارنامه فراماسونرى در ايران با هر انگيزه اى صورت گرفته باشد در واقع تطهير كشورهاى مسلط بر ايران در دوران پهلوى اول و دوم يعنى انگليس و آمريكا است چرا كه تشكيلات فراماسونرى به عنوان يك تشكيلات مخفى، منويات اين دولت ها را از طريق مكانيسم هاى معمول تحقق مى بخشيد بدون اينكه ردپاى بيگانگان آشكار شود. اما به اين ادعاهاى آقاى نراقى در مورد فراماسونرى از دو منظر مى توان نگريست: ۱- تامل در تاريخچه تشكيلات فراماسونرى در ايران ۲- نقش شاه بعد از كودتاى آمريكا در ايران در اين تشكيلات.

دنبالک: http://mag.gooya.com/cgi-bin/gooya/mt-tb.cgi/19271

فهرست زير سايت هايي هستند که به 'پاسخ به احسان نراقى، مردى كه در سايه حركت مى كند، عباس سليمى نمين، شرق' لينک داده اند.
Copyright: gooya.com 2016