خيانت به سازمان؟
در شرح فجايعى كه بر ايرانيان مهاجر در شوروى گذشته تاكنون كتاب هاى متعددى منتشر شده است. اين كتاب ها عموماً پس از فروپاشى اتحاد شوروى نگاشته شده اند. «گذار از برزخ» نوشته مرتضى زربخت، «مهاجرت سوسياليستى» تاليف مشترك بابك اميرخسروى و محسن حيدريان و دو كتاب از اتابك فتح الله زاده «خانه دايى يوسف» و «در ماگادان كسى پير نمى شود» از آن جمله اند. با فتح الله زاده درباره كتاب «در ماگادان كسى پير نمى شود» كه به تازگى منتشر شده است و انگيزه او از انتشار اين گونه كتاب ها گفت وگويى انجام شده است.
• • •
• آقاى فتح الله زاده در كتاب «در ماگادان كسى پير نمى شود» نام شما به عنوان نويسنده آمده است، اما داخل كتاب توضيحى از شما نيست. بفرماييد كه شما در تاليف كتاب چه نقشى داشتيد و چطور اين مطالب را جمع آورى كرديد؟
اين كتاب در عرض سه سال از طريق نامه نگارى و مصاحبه هاى تلفنى من با آقاى دكتر صفوى تهيه شد، در حالى كه من در سوئد بودم و ايشان در تاجيكستان زندگى مى كردند. اول يك سرى سئوالات كلى را مطرح كردم و بعد از دريافت پاسخ هاى ايشان، پرسش هاى تكميلى را اضافه كردم و هر كجا لازم بود مطالبى را شرح و بسط دادم. در ويرايش و تدوين نهايى اين كتاب از همكارى دوستان عزيز فرهمند راد و على شاهنده بهره برده ام. من با افراد زيادى در قزاقستان، ازبكستان و دو سه نفر هم در تركمنستان و تاجيكستان كه گذرشان به اردوگاه هاى استالينى افتاده بود، آشنا شدم. سرگذشت بسيارى از آنها براى من تلخ و آموزنده بود. اما دكتر صفوى ويژگى هاى خاص خودش را داشت. انسانى بسيار باشخصيت، مقاوم و بسيار ايران دوست است.
مشكلى كه براى من در چاپ كتاب پيش آمد اين بود كه به سبب دورى از ايران به هنگام انتشار كتاب نظارت كامل بر چاپ آن نداشتم.به همين سبب برخى از نارسايى ها در آن راه يافت. مثلاً مقدمه كتاب و نقشه ها و سند تبرئه نامه دكتر صفوى به زبان روسى از قلم افتاد. اميدوارم در چاپ هاى بعدى اين نقص ها را برطرف كنيم.
•كتاب هاى متعددى تا به حال در مورد فجايع مهاجران ايرانى در شوروى نوشته شده است و كتاب «در ماگادان كسى پير نمى شود» دومين كتابى است كه شما در اين زمينه منتشر كرديد. با توجه به اين كه از فروپاشى شوروى ۱۵ سال مى گذرد و احتمال به وجود آمدن فجايعى مشابه وجود ندارد، انتشار چنين كتاب هايى به چه منظورى صورت مى گيرد؟
در انتشار كتاب هاى «خانه دايى يوسف» و «در ماگادان كسى پير نمى شود» اولين انگيزه من نشان دادن سرشت حكومت هاى ايدئولوژيك به طور عام بوده است و نيز برملا كردن ماهيت ظالمانه و غيرانسانى حكومت شوروى. درست است كه حكومت شوروى الان به تاريخ پيوسته است و از جانب اين رژيم خطرى نظامى يا سياسى متوجه كشور ما نيست اما به باور من هنوز هم، تفكر و متد لنينى در جامعه ما با عناوين مختلف، چه در بين روشنفكران و چه در بين نويسندگان و نيروهاى سياسى، اعم از چپ و مذهبى و حتى طرفداران افراطى اقليت هاى قومى حضور بسيار مخربى دارد.
دومين هدف و انگيزه من برخورد شفاف و نقادانه با خانواده فكرى خودم بود. در يك بازنگرى منصفانه مى توانم بگويم در ايران يك خطاى ملى و تاريخى به وقوع پيوسته است و حداقل بعد از شهريور ،۲۰ تمام خانواده هاى فكرى به سهم خود در به وجود آوردن آن خطا مسئول هستند. همه خانواده هاى فكرى براى زدودن لايه هاى ضخيم تعصب فكرى به لحاظ نظرى و سياسى به يك خانه تكانى اساسى نياز دارند. بايد پذيرفت تمام خانواده هاى فكرى در رسيدن به اهداف خودشان شكست خوردند و ديگر نمى توان با همان تفكر و قالب هاى ديروزى و بدون نقد سياست هاى گذشته و بدون يك گفت وگوى شفاف بين نسل ها و شاخه هاى مختلف فكرى و سياسى، جامعه ايرانى را به سرمنزل مقصود رساند.
سومين هدفم به طور مشخص، پرداختن به سرنوشت بسيار تلخ ده ها هزار انسان ايرانى است كه با انگيزه هاى مختلف از جمله انگيزه هاى سياسى به شوروى رفتند. آنها با يك آرمان و با يك توهمى به كشور آرمانى خودشان يعنى اتحاد شوروى پناه بردند، اما خيلى زود متوجه شدند كه اسير و قربانى يك نظام توتاليتر هستند. به طورى كه اكثريت اين افراد متهم به جاسوسى شدند و در نهايت بيشترشان نيز به قتل رسيدند يا در اردوگاه هاى كار اجبارى جان سپردند. كسانى هم كه از اردوگاه هاى استالينى جان سالم به در بردند سال ها در بى خانمانى و دورى از وطن روزگار بسيار تلخى را گذراندند. سرگذشت دكتر صفوى فقط نمونه اى از اين زجرها و شكنجه ها در دوران استالينى بود.
الگويى كه من براى اين كار داشتم احمد كسروى بود كه در كتاب تاريخ مشروطه مى نويسد: انگيزه من از نوشتن تاريخ مشروطه ايران اين بود كه وقتى ديدم پس از پيروزى انقلاب مشروطيت، ميوه چينان به خودشان مدال مى دهند، من حيفم آمد آن جان فشانى هاى ستارخان و حسين باغبان و ديگران به بوته فراموشى سپرده شود. و توده هاى مردمى كه در راه انقلاب مشروطيت زحمات بسيار كشيده بودند و جان فشانى كرده بودند رو به فراموشى برود. من نيز، بدون آن كه قصد مقايسه داشته باشم، با چنان هدفى پا در اين راه نهادم.
در طول يك قرن امثال دكتر صفوى ها كه با انگيزه هاى گوناگون سياسى، تجارى، كار و حتى بهائيانى كه به آسياى ميانه و قفقاز رفتند، انسان هاى بى شمارى در سال هاى سياه قربانى نظام استالينى شدند كه از آنها هيچگونه نشانى و رد و سراغى گرفته نشد. اوضاع چنان خفقان آور شد كه بسيارى از آنها از ايرانى بودن خودشان مى ترسيدند و مطرح نمى كردند كه ايرانى هستند. بيشتر اين افراد در درون جمهورى هاى شوروى و روس ها حل شدند.
يك مسئله اى كه به نظر من در شناخت پديده استالينيسم مهم است، اين نكته است كه خيلى ها فكر مى كنند اين پديده به عقده هاى روانى و شخصيتى خود استالين خلاصه مى شود و حال آن كه پديده استالينيسم ريشه در انقلاب اكتبر دارد و ادامه منطقى همان مكتب لنين است. در يك كشورى كه ۸۵ درصد دهقان و هفتاد درصد بى سواد بودند و جامعه اى كه فاقد فرهنگ دموكراتيك بود با شعار و فرمان و زور نمى شد سوسياليسم را برقرار كرد. كسانى كه مى آيند و قدرت را با توطئه و كودتا به دست مى گيرند بايد به همان شيوه هم ادامه بدهند. و اين چنين نبوده است كه اين آدم كشى ها از دوران استالين شروع شده باشد، بلكه اتفاقاً آدم كشى ها در ابعاد كوچكش از همان دوران لنين و تروتسكى و... و رهبران حزب كمونيست شوروى آغاز گرديده بود. از همان زمان برخورد با مخالفان سياسى شروع شده بود. بعدها وقتى خود استالين حكومت را به دست گرفت نه تنها مخالفان سياسى و احزاب مخالف و حتى كسانى را هم كه در انقلاب شركت كرده بودند از ميان برداشت تا سرانجام به خود حزب هم رسيد تا جايى كه ۹۰ درصد اعضاى رهبرى حزب را هم از بين برد.
آنچه مى خواهم بگويم و نتيجه بگيرم اين است كه در فرهنگ چپ لنينى مردم بى عيب و ايراد و هميشه فداكار هستند و برايشان سخت است كه ايرادى از مردم بگيرند. در صورتى كه بسيارى از شهروندان عادى شوروى در جنايات دوران استالينى مشاركت وسيع داشتند. انقلاب اكتبر در يك بحران خاص تاريخى به وقوع پيوست. لنين با هوشمندى مردمى را كه جانشان به لب رسيده بود با دادن شعار هاى عوام فريبانه و بخش مهمى از مردم هيجان زده و
تحقير شده دوران تزارى را با دادن شخصيت كاذب به كارگران و دهقانان موژيك (به عنوان رفيق) به فردى قهرمان و رهبر فرهمند (كاريزما) تبديل كرد و توانست توده مردم را همانند موم به هر شكلى كه مى خواست در آورد. در ادامه اين روال وقتى سيستم شكل گرفت استالين توانست آن جنايات را در ابعاد وسيع انجام دهد. معمولاً در تمام انقلاب ها با ساختن كيش شخصيت، رهبران انقلاب دشمنان خيالى درست مى كنند و توده مردم هم براى گرفتن انتقام با هدايت آنان دچار جنون مى شوند تا مخالفان خود را قلع و قمع كنند.
اين كه شما مى پرسيد احتمال به وجود آمدن فجايع مشابهى وجود ندارد؟ بايد گفت البته هميشه فجايع، عيناً تكرار نمى شود ولى در صورت درس نگرفتن از اين فجايع، آنها مى توانند به اشكال مختلف رخ دهد. براى نمونه توده اى ها كه از همان اول به قصد سرسپردگى به سراغ روس ها نرفتند. آنان فكر مى كردند با اتكا به ايدئولوژى ماركسيسم - لنينيسم و با حمايت اتحاد جماهير شوروى و بهشت پرولتارياى جهان مى توانند كشورشان را از فقر و بدبختى نجات بخشند.
متاسفانه در شرايط امروزى كشورمان مى بينيم كه عده اى از «احمد چلبى هاى ايرانى» فكر مى كنند كه تنها فرشته نجات آمريكا است. اگر اين تفكر غالب شود آيا فجايع به شكل ديگر تكرار نمى شود؟ اصلاً پيام اين كتاب اين است كه جامعه ايرانى و به خصوص روشنفكران ايرانى نبايد در بدترين شرايط بحرانى، اعتماد به نفس و استقلال فكر و عمل خود را از دست بدهند و بدتر از آن از سر ياس و نااميدى و كينه كور و ويرانگر براى برون رفت از شرايط بحرانى اميد خود را به كشور هاى بيگانه ببندند.
•مهاجرت سوسياليستى در دوره هاى مختلفى صورت گرفته است، اما گويا بسيارى از اين مهاجران با وجود تحمل تمام سختى ها تمايلى نداشته اند تجارب خود را با ديگران در ميان بگذارند. شايد بيان به موقع اين مسائل مانع تكرار اين وقايع مى شد، به نظر شما چرا اغلب اين افراد در مقابل اين فجايعى كه بر سرشان آمده است، سكوت كرده اند؟
به نظر من مهاجران ايرانى چه كسانى كه به حزبى وابسته اند و چه افرادى كه از حزب كناره گيرى كرده اند از بيان خاطرات شان به دلايل مختلفى ممكن است ابا داشته باشند. يكى از اين علل اين است كه فرهنگ نقد هنوز به فرهنگ عمومى ما مبدل نشده است. در ايران اين كارها به عنوان خودزنى و خودشكنى و تحقير خود در قبال حريفان سياسى ديگر و خيانت و بى احترامى به شهداى حزب و سازمان محسوب مى شود. در صورتى كه واقعاً چنين نيست. به نظر من احترام واقعى ما به دوستان از دست رفته ارتقاى خود و خلاصى از تعصبات فكرى و پيدا كردن راه و روش سالم است و بدون پيدا كردن روش هاى جديد پيشرفتى صورت نمى گيرد.
اين تفكرات قديمى بسيار ريشه دار است، هنوز احساسات و عواطف گذشته اجازه نمى دهد كه پاى خودمان را از اين جويبار كوچك مان بيرون بگذاريم. در واقع ما دم در ايستاده ايم و نمى خواهيم تو برويم و نمى توانيم بيرون برويم. لاى در گير كرده ايم و اين وضعيت نه تنها براى چپ ها بلكه براى همه نيروها و فعالان نيز صادق است. سلطنت طلبانى كه امروز خود را مشروطه خواه مى خوانند ولى در دوره حكومت شان پدر هر مشروطه خواه را درآوردند حالا پس از ۲۶ سال سرنگونى حكومت پهلوى حتى به اندازه رئيس جمهور سابق آمريكا بيل كلينتون هم در قبال كودتاى ۲۸ مرداد از خودشان انتقاد نكرده اند و كودتاى آمريكايى _ انگليسى ۲۸ مرداد را عليه شادروان دكتر محمد مصدق، « قيام» مردم قلمداد مى كنند. در مورد روشنفكران سياسى و مذهبى هم با وجود اين كه تحولى هم پيدا كرده ا ند اين مسئله صادق است و هنوز راه بسيار درازى در پيش دارند.
سومين دليل به نظر من اين است كه حوزه سياست در ايران يك حوزه خيلى خطرناك و خشنى است. اين خشونت ها فقط از سوى حاكمان صورت نمى گيرد. وقتى فردى به طور بنيادى آن تفكرات خانواده فكرى خودش را به نقد مى كشد، همان دوستان ديروزى با انگ ها و تهمت ها شخصيت او را خرد مى كنند و رقيبان سياسى هم فقط مى خواهند سوء استفاده بكنند، بدون آن كه به خودشان بپردازند و به جاى اين كه مشى سياسى و اصول بنيادى خودشان را به نقد بكشند شروع مى كنند به سوءاستفاده سياسى و علم كردن اين مسائل. مجموعه اين مسائل باعث شده است كه نقد در جامعه ما خيلى مشكل شود. البته منظور من بيشتر نقد سياسى است.
اين موضوع كه چرا داستان اين مهاجرت قبل از فروپاشى شوروى از طرف مهاجران فاش نشد و بعد از آن هم تمايلى براى فاش كردن شان ديده نمى شود، دلايل خيلى متفاوتى مى تواند داشته باشد. اول از همه تا زمانى كه شوروى فرونپاشيده بود به سبب جو خفقان در داخل شوروى احدى از مهاجران ايرانى نه تنها جرات نوشتن خاطرات خودشان را نداشت بلكه در خلوت و تنهايى خودش هم به خودش اجازه نمى داد به نوشتن خاطرات فكر كند.
مى توان پرسيد وقتى رهبران و كادر هاى حزب توده كه پس از انقلاب به ايران آمدند، چرا اين مسائل را ننوشتند؟ به نظر من آنها هم اسير ايدئولوژى بودند و ملاحظات و تعلقات خودشان را داشتند و تعصب و عاطفه نسبت به حزب توده و دوستان از دست رفته شان مانع بزرگى براى شان بود. از سوى ديگر شوروى هنوز هم به عنوان يك ابرقدرت در صحنه جهانى عرض اندام مى كرد و هنوز نفرت از آمريكا در اوج خودش بود. خب! افراد كليدى و عناصر كليدى در رهبرى حزب اگر تصميم مى گرفتند مطلبى را بنويسند در آن زمان كا.گ.ب هنوز در ايران از اهرم هايى برخوردار بود كه بتواند آن شخص خطاكار را از راه هاى مختلف سر جاى خودش بنشاند. البته انتظار معجزه از اين آقايان يك مقدار دور از منطق هم به نظر مى رسد. چون اكثر اين افراد طرز تفكرشان تمام و كمال مسموم و زهرآلود شده بود. اصلاً قادر نبودند معايب جامعه شوروى را ببينند و شرح بدهند. اساساً فاقد آن بينشى بودند كه بتوانند مسائل را به طور عميق و اساسى ببينند. اصلاً حاضر نبودند آن چه در شوروى ديده بودند به اعضاى حزب توده يا به مردم ايران بگويند. برخورد رهبرى و كادر هاى حزب توده كه پس از انقلاب از شوروى به ايران آمدند همانند رهبران شوروى بود. آنان فكر مى كردند در مقابل دشمنان خارجى و داخلى از معايب جامعه شوروى نبايد سخن بگويند. من يك مثالى بزنم شايد خيلى عبرت آموز باشد. وقتى يكى از رهبران سابق اكثريت از خود اوليانوفسكى كه نظريه پرداز راه رشد غيرسرمايه دارى و عضو كميته مركزى حزب كمونيست شوروى بود پرسيد كه چرا شما نارسايى هاى جامعه شوروى مانند الكليسم را به نقد نمى كشيد و به مطبوعات نمى آوريد، او جواب داده بود كه ما لباس هاى چركين خودمان را در مقابل دشمن آويزان نمى كنيم. خب، تجربه نشان داد كه ادامه اين سياست اين مى شود كه اين لباس هاى چركين آن قدر آلوده مى شود تا آخر صاحب لباس در چرك و كثافت مدفون مى شود.
با وجود اين اتفاقات هنوز رهبران سازمان اكثريت پس از پانزده سال كه از فروپاشى شوروى گذشته است حاضر نيستند، خط مشى سياسى گذشته خودشان و آن روابط ناسالمى كه با شوروى داشتند را نقد بكنند. وقتى اينها در اين شرايط كه ديگر شوروى هم از بين رفته است، حاضر نيستند بنويسند، ديگر انتظار نقد از كسانى كه در زمان استالين در داخل شوروى بودند يك انتظار نابجايى است.
•همان طور كه در كتاب هاى خودتان هم آمده است وضعيت رهبران سياسى با اشخاص رده پايين در شوروى متفاوت بوده است و بسيارى از مشكلاتى را كه افراد عادى داشتند ايشان درك نكرده اند. درگير نبودن آنها با اين مسائل نمى تواند علت نپرداختن آنها به اين مشكلات باشد؟
گرفتارى رهبران حزب توده و رهبران سازمان اكثريت را مى توان از زواياى مختلف بررسى كرد. در وحله اول شرايط زمانى مهاجرت را نبايد فراموش كرد. درست است كه شرايط زندگى بدنه حزب و سازمان با رهبرى در شوروى فرق داشت اما ايراد كار فقط اين نبود. بايد بگويم زمانى كه رهبران حزب توده در دوره استالين به شوروى مهاجرت كردند، اساساً كيفيت رهبرى حزب توده به دبير اولى رادمنش و اسكندرى با دبير اولى خاورى غير قابل مقايسه است. در دوره خاورى چهار پنجم اعضاى هيات سياسى حزب توده از سرسپردگان دون مايه مقامات امنيت شوروى بودند. خود خاورى از همان دوران اقامتش در چين عليه دوستان خود به كا.گ.ب گزارش مى داد. دوستان ايشان گزارش وى را به دست آورده بودند. بسيار مايه تاسف است بخش قابل توجهى از رهبران سازمان اكثريت به شكل خفت آورى براى همين رهبرى منتخب كا.گ.ب سينه چاك مى كردند. نبايد زمان مهاجرت را فراموش كرد. در واقع حزب توده در دوره خاورى به آخرين مرحله انحطاط خود رسيده بود. با اين همه، نقش شخصيت افراد را نمى توان منكر شد. اتفاقاً برخى از كادر هاى رهبرى و بسيارى از كادر هاى فرقه دموكرات آذربايجان با اين كه در شرايط سخت تر و خشن ترى به سر مى بردند اما در مقابل روس ها محكم تر از رهبران حزب توده ايستادگى كردند. رهبرى حزب توده هم تا دبير اولى اسكندرى به طور نسبى خود را بهتر از سازمان اكثريت در رابطه با شوروى حفظ كردند.
رهبرى حزب توده به مرور زمان از ماهيت حكومت استالينى و شوروى آگاه مى شدند با اين همه آنان براى خود رسالت و هدفى داشتند و با توجه به آرمانگرايى شان نمى توانستند خود را از اين ايدئولوژى رها سازند. بسيارى از افرادى كه از اردوگاه هاى استالينى آزاد مى شدند با نمايندگان حزب توده ايران كه از رهبرى حزب بودند در صليب سرخ مسكو با آنان به صحبت مى نشستند. برخورد رهبرى حزب توده در اين گونه مسايل بستگى به شخصيت رهبران داشت. آنان كه مى فهميدند سكوت مى كردند چون به خوبى آگاه بودند كه در نهايت خودشان هم اسيرى بيش نيستند و جرات اعتراض نداشتند اما بعضى حتى پس از مرگ استالين هم شيرين كارى مى كردند. روزى يك پيرمرد آذربايجانى كه از اردوگاه آزاد شده بود به ديدن احسان طبرى رفته بود. او مجسمه استالين را روى ميز طبرى مى بيند و با حالت اعتراض مى گويد كه چرا مجسمه اين جانور را روى ميز گذاشته اى؟ طبرى با نگاه عاقل اندر سفيه به او مى گويد كه استالين فيلسوف و شخصيت بسيار مهمى است. پيرمرد جواب مى دهد كه اگر فقط ده روز مانند من در اردوگاه هاى سيبرى بودى، هيچ وقت از اين خرده فرمايش ها از دهان شما در نمى آمد.
•شما در كتاب «خانه دايى يوسف» مسائل را خيلى جزئى بررسى كرده ايد و از افراد درگير در مسائل و روابط ناسالمى كه وجود داشته است پرده برداشتيد، اما در كتاب «در ماگادان كسى پير نمى شود» چنين اطلاعاتى ديده نمى شود و فقط گاه به صورت كلى مطالبى مثلاً در مورد رهبرى حزب توده عنوان شده است و در توجيه آن در كتاب نوشته شده است كه به خاطر حفظ آبروى بازماندگان از بيان اسم ها خوددارى كرده ايم، فكر مى كنيد اين توجيه قانع كننده باشد؟
بايد بگويم كه نخستين خواست دكتر صفوى، روايت زندگى خودش در شوروى بود. روايت او از اردوگاه هاى شوروى به عنوان يك توده اى شاهد زنده، بسيار بااهميت تر از آن است كه بگويد فلان رهبر يا فلان شخص با كا.گ.ب چه رابطه اى داشت. به باور من زندگى هيچ ايرانى گرفتار شده در زندان ها و اردوگاه هاى استالينى به اين زيبايى به شكل مكتوب در نيامده است. اهل نظر بر اين عقيده هستند كه كتاب «در ماگادان كسى پير نمى شود» يكى از كتاب هاى موفق در شناختن فضاى اردوگاه ها و زندان هاى شوروى است. تا آن جايى كه من خبر دارم قرار شده اين كتاب به زبان انگليسى ترجمه و منتشر شود. در رابطه با سئوال شما عرض كنم كه دكتر صفوى ارتباطى با رهبرى حزب توده نداشت و اطلاعات امنيتى او در همان حد مهاجران توده اى ساكن شهر دوشنبه بود. هدف نشان دادن راه نادرست است، افراد خود قربانى نظامند. افراد رده پايين بى دفاع تر از رهبرى حزب بودند. آنان به خاطر ارعاب ، فشار، تطميع و بى سوادى و شرايط بد زندگى يا به خاطر اعتقاد به سوى همكارى با كا.گ.ب كشيده مى شدند. البته من به هنگام مصاحبه اين مسئله را به دكتر صفوى يادآورى كردم. شايد او به همين مناسبت ملاحظاتى كرده است. بايد ميان كسانى كه به غرب مهاجرت مى كردند و با آنانى كه به شوروى مهاجرت مى كردند تمايز قائل شد. چون بسيارى از ايرانيان متوجه اين وضعيت نيستند كه اصولاً چه فضايى در داخل خود شوروى حاكم بوده است. شايد بد نباشد كه من همين مسئله را يك مقدار باز بكنم. مهاجران ايرانى كه پس از شكست و تعقيب و گريز در داخل كشور با دنيايى از آرزو وارد شوروى مى شدند از همان آغاز مى ديدند كه مانند شهروندان شوروى اسير نظام توتاليتر هستند و خيلى از آنها مى فهميدند كه نه تنها انسان آزادى نيستند بلكه خودشان را خيلى خوارشده احساس مى كردند. آن مهاجران كه در شوروى بودند مى ديدند كه اصلاً اجازه كار و مسافرت و تحصيل و همه چيز در دست دولت بود و مى ديدند كه همه جا تحت نظر و مراقبت هستند و از نظر سياسى و شهروندى بى هويت و بدون حقوق بودند. پاسپورتى به آنها مى دادند، پاسپورت Bizgrashdan يعنى پاسپورت غيرشهروندى. مهاجران سياسى كه از ايران مى آمدند خودشان را يك انسان مبارز و عدالت خواه مى دانستند، اما در شوروى جرات نفس كشيدن هم نداشتند. آنها مى ديدند كه درها براى مهاجرانى كه ضعيف و مطيع هستند باز است و كا.گ.ب از آنها به صورت ابزار استفاده مى كند و مى ديدند كه شخصيت انسان ها تا چه اندازه افت پيدا مى كند، تا به آن حد كه حاضر مى شدند عليه دوستان خويش گزارش دهند. حتى رهبرى حزب توده هم خودش به نوعى اسير بود، نه تنها رهبرى حزب توده ايران، رهبرى حزب كمونيست ايتاليا هم اسير بود، اسپانيا و يونان نيز همين طور و خيلى از «احزاب برادر» كه آنجا بودند فقط ابزار كوچكى در دست حكومت شوروى بودند به طورى كه حتى قادر نبودند موضع مستقل در قبال كشورشان بگيرند. افزون بر آن كه مهاجران ايرانى در شوروى رابطه شان با خانواده و كشورشان قطع بود و دسترسى به مطبوعات ايران نداشتند. خب! شما در نظر بگيريد شخصى ۴۰-۳۰ سال در چنين وضعى باشد معلوم است كه بسيارى از آنها مطيع و حرف شنو مى شوند و بسيارى از آنها افسرده مى شوند. بسيارى الكلى مى شوند و مى روند خودشان را مى كشند. در شهر دوشنبه پايتخت تاجيكستان، افراد زيادى از توده اى ها در سن ۵۰-۴۰ سالگى از الكل تلف شده اند. افرادى هم كه در مقابل فشارها ايستادگى مى كردند، به شدت مجازات مى شدند. اما مهاجرانى كه به غرب مى رفتند، به لحاظ انتخاب شغل و تحصيل و مسافرت آزاد بودند و با كشور خود نيز ارتباط داشتند و حتى مى توانستند در كشور ميزبان هم تا حدودى فعاليت سياسى بكنند.
•پس از انتشار كتاب خانه دايى يوسف برخى از افرادى كه در آن كتاب نام برده شده بودند، ترديد هايى مطرح كردند و صحت برخى رويدادها را زير سئوال بردند. آيا موردى بوده است كه متوجه شده باشيد، اشتباه رخ داده است. كلاً اطلاعات تان را چطور بدست آورديد؟
اگر بى پرده صحبت كنم رهبران سازمان اكثريت صلاح را در اين ديدند كه در مورد روابط ناسالم با شوروى سكوت كنند و از موضعگيرى رسمى پرهيز كرده و به كلى گويى بسنده كنند. چون دوستان انگشت شان زير سنگ است فكر مى كنند نوشتن و پرداختن به اين موضوع به ضررشان تمام خواهد شد. اگر ريگى به كفش شان نبود، لحظه اى درنگ نمى كردند و سريع دست به كار مى شدند. سكوت شان در اين پانزده سال گواه بر اين امر است. تنها آقاى نگهدار در رابطه با كتاب «خانه دايى يوسف» در مجله آرش واكنش نشان داده است. متاسفانه ايشان نيز به جاى پرداختن به اصل موضوع به سبك كيانورى به تهمت زنى روى آورده است. من نوشته ايشان را در چاپ هاى بعدى كتاب «خانه دايى يوسف» آورده ام و جوابش را هم داده ام كه خوانندگان مى توانند در مورد هر دو نوشته به داورى بنشينند.من نمى دانم آنان صحت كدام رويدادها را زير سئوال برده اند؟ آيا آقاى نگهدار و دوستان همفكرشان منكر سند «مسكو نيوز» هستند كه روابط ناسالم را برملا مى كند؟ اگر منكر روابط ناسالم اند، پس معطل چه هستند؟ چرا براى راحتى خود ماجرا را به تفصيل توضيح نمى دهند و فقط به تهمت و افترا روى مى آورند؟ كتاب «خانه دايى يوسف» مطالب مختلفى را باز كرده است. در اين كتاب در مورد سرنوشت مهاجران نگون بخت و جان به دربردگان از اردوگاه هاى استالينى صد صفحه مطلب نوشته شده است و «در ماگادان كسى پير نمى شود» هم به همين ترتيب. آيا به اين مطلب هم ايراد مى گيرند؟ آيا كل رهبرى دو ساعت پاى صحبت اين تبعيديان فرقه دموكرات كه در شصت كيلومترى تاشكند بودند، نشسته؟