جمعه 26 فروردین 1384

که کردار ماند زما یادگار، علی کشتگر

شاهرخ مسکوب
چه درد بزرگی برای ایران و ایرانیان است که چنین نویسنده و پژوهشگر بی همتایی که این همه به فرهنگ و زبان فارسی خدمت کرد و به قول خودش وطن او فرهنگ ایران بود ناچار شود، دو دهه از پربارترین دوران زندگیش را در اطاق محقری درغربت پاریس کارهای بزرگ خود را دنبال کند و به دور از ایران در تنگدستی اما بی نیاز و بی انتظار بمیرد

تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 

"وطن من فرهنگ ایران است"
شاهرخ مسکوب

"من شخصا به روشنفکری ارادت دارم که راه آزادی را برود. آزادی وجدان یا فکر، آزادی اجتماعی. البته هرکسی که راه برود گمراه هم می شود. آن وقت صداقت لازم است که اگر دید عوضی رفته برگردد. گمان می کنم این شرط هم لازم است، با صداقت در راه آزادی." (شاهرخ مسکوب)

کجا این قلم تاب و توان آن دارد که از عهده توصیف این روشنفکر هوشمند زمانه ما برآید؟ شاهرخ مسکوب، فردوسی وارعمری را خردمندانه و عاشقانه در خدمت به فرهنگ و ادب ملی ایران گذراند و بی هیچ چشم داشتی با کوچک ترین امکانات بزرگترین کارها را به انجام رساند. .
دل بی تاب من هنوز مرگ شاهرخ مسکوب را باور نکرده است. او از آن ستاره های تابناک و نادری بود که در هر دوره ای و هر نسلی اگر بخت یاری کند یک یا چند تنی از آنان آسمان اندیشه و ادب را روشن می کنند.
صمیمی، بیزار ازخودنمائی، مهربان، متفکر، دقیق، خلاق و پرکار بود و همین ویژگی ها وی را به روشنفکری ممتاز و مسلط بر حوزه های وسیع فرهنگی تبدیل کرده بود. تا آخرین روزهای زندگی درخشان و پربارش سرگرم فزودن به گنجینه فرهنگی گرانبهایی بود که در چند دهه گذشته روزبه روز بر غنای آن افزوده بود. با آن که گهگاه بویژه در این اواخر جویای احوالش می شدم از بیماریش چیزی نمی گفت. نخستین بار یکی از دوستان از بیماری وخیم استاد باخبرم کرد و پس از این بود که از پاسخ شاهرخ به پرسشم فهمیدم که مغز استخوان، این سرچشمه بازتولید خون از حرکت باز ایستاده است. با همان شوخ طبعی همیشگی اش گفت مغز استخوانم ازکار بازایستاده اما خودم که هنوز از نوشتن بازنایستاده ام و می کوشم کارناتمامی را به پایان برم. گمانم مقصود او آخرین ارزیابی هایش درباره شاهنامه فردوسی بود. به فرهنگ و ادب ملی ایران عشق می ورزید، آن را عمیقا می شناخت و فردوسی وار برای پاسداری و غنای آن می کوشید.
" مقدمه ای بر رستم و اسفندیار" ، " سوگ سیاوش" و مجموعه مقالات و سخنرانیهای مسکوب درباره شاهنامه فردوسی حاکی از ان اند که این روشنفکرخلاق و کنج کاو چونان غواصی ماهر و خستگی ناپذیر دل و جان به دریای شاهنامه می زند و با جستجو در اعماق این دریای ژرف و پهناورمرواریدها و خزاین گرانبهائی که تماشاگران معمولی دریا بخت روئیت آن ندارند را به همگان می نمایاند. به گمانم او یکی از برجسته ترین شاهنامه شناسان تاریخ ما باشد و هرکس بخواهد عمق و عظمت این اثر سترگ را درک کند بهتر است نخست به دقت کارهای شاهرخ مسکوب را در این باره بخواند و فراگیرد. در دو دهه گذشته مطالعه آثار او نشانم داد که حکیم ابوالقاسم فردوسی پیام آوری بر فراز زمانه ها و تعلق ها است. و شاهنامه داستان همیشگی انسان، داستان بلند پروازی ها، خودخواهی ها، خوبی ها و بدی ها و مهمتر از همه تراژدی ناتوانی انسان در به زیستن و هم زیستی است. پژوهشهای بی همتایش نشانم داد که در شاهنامه خوب مطلق و شر مطلق وجود ندارد، که یکی از دردهای بزرگ انسان جنگ خوب ها با یکدیگر است، جنگ رستم و سهراب، جنگ رستم و اسفندیار و جنگ های دردناک میان مردمان و ملت ها که انسان، حتی بهترین ها و پاک ترین هائی چون رستم هم ممکن است اسیر خودخواهی ها و قدرت طلبی های حقیرانه باشد و در ذات بدترین ضد قهرمانان نیز ممکن است نیکی ها و خوبیهائی کمین کرده باشند. از پژوهش های مسکوب بود که دانستم در دل دریای بزرگی که شاهنامه نام دارد بزرگترین حماسه ها و تراژدی انسانی به گونه ای تصویرو توصیف شده اند که قرنها پس از خلق آن هنوز می تواند و باید منبع الهام بخش هنرمندان، شاعران و روشنفکران ایران و جهان باشد. و افسوس که ما ایرانیان بیش از آن که فردوسی را بشناسیم و از او بیاموزیم به او می نازیم. و صد افسوس که آثار بزرگانی چون شاهرخ مسکوب را در این باره به اندازه کافی نه می شناسیم و نه می خوانیم.
مسکوب در آغاز " مقدمه ای بر رستم و اسفندیار" می نویسد: " هزارسال از زندگی تلخ و بزرگوار فردوسی می گذرد. در تاریخ ناسپاس و سفله پرورما، بیدادی که بر او رفته است، مانندی ندارد. و در این جماعت قوادان و دلقکان که ماییم با هوسهای ناچیز و آرزوهای تباه، کسی را پروای کار او نیست و جهان شگفت شاهنامه همچنان بر " ارباب فضل" دربسته و ناشناخته مانده است." و احساس من امروز که برای آخرین بار به دیدار و بدرقه شاهرخ مسکوب رفتم آن است که او نیز سرنوشتی کم وبیش همچون فردوسی دارد. عمری را در راه غنای زبان فارسی و غنای فرهنگی ایران بی دریغ کوشید و در این راه رنج بسیار برد اما تا زنده بود نه در میهنش ایران قدر او شناخته شد ونه درغربت،. و اگر چنین نبود چرا چنین روشنفکر بزرگی باید در گوشه غربت در اتاقی محقر سالهای آخر عمرش را به پایان برد؟
شاهرخ مسکوب علاوه بر خلق آثار درخشان و عمیقی درباره شاهنامه در شناختن و شناساندن سایر شعرای بزرگ ایران نیز آثار بی همتائی دارد. " در کوی دوست"، با نثری شاعرانه و بی همتا به دنیای پر رمزوراز حافظ سفر می کند و باغ ها، روشنائی ها، شیفتگی ها و شگفتی های این سفر را بازگو می گوید: در مقدمه این اثر بسیار زیبا که تاملات، مثالها و نثر آن به تمامی آموزنده اند و فقط ازعهده ادبای بزرگ بر می آید چنین می گوید: "چند سال پیش می خواستم رساله ای درباره رابطه سه گانه انسان و جهان و خدا بنویسم. اگر اندیشه خدا باشد، پیوند آدمی با خودش و جهان چه ویژگی و سرشتی دارد و اگر نباشد چگونه است؟ و امروز بودن یا نبودن این اندیشه چگونه رابطه ما را با جهان می سازد و راه می برد، چه معنائی به زندگی ما می دهد؟ قصد تحقیق در دین، اندیشه یا تفکری دیگر نداشتم اما به سوی سرچشمه ها رفته بودم تا شستشوئی کرده باشم و روح را صفائی داده باشم. ولی می خواستم بنای کار را فقط بر " گاهان" بگذارم به زبانی دیگر می خواستم اندیشه ام را بر ساخت و بست و پیوست" جهان بینی" این سرودها طرح افکنم و در این تاروپود به فکرم " صورت" بدهم تا اندیشه زاده و " جهانمند" شود.
اما چون شروع به نوشتن کردم راهم بسته شد. سرودهای زرتشت بی آنکه بخواهم مرا به یاد غزلهای حافظ می انداخت. درهر دو همان حضور در ازل و ابد، همان اشتیاق به دیدار دوست، همان اندیشیدن در خانه نور و سرود یا در کوی دوست ماوی گزیدن، مثل آب از چشمه و نور از سپیده فوران می کند. و نور گوئی " صورت" هستی است.
باری هر بار بیتی از غزلی به پیشواز بندی از سرودی می آمد و فکر را فرا می گرفت و جائی برای چیزی نمی گذاشت. اولها می گفتم اتفاق است و توجهی نمی کردم، اما چون این پیشامد تکرار شد به تردید افتادم و سرانجام پس از یک ماه، که هیچ کاری از پیش نرفت، دفتر را بستم و با حضور قلب رفتم به زیارت شاعری که مرا طلبیده بود. چندین ماه در حیرت گذشت، انگار که هرگز حافظ را نخوانده بودم و یا شاید هرگز در حال و هوای چنین سعادتی نبوده بودم. و اینک این رساله ره آورد آن سفر و آن حیرانی است.
"حافظ ما نیز همچنانکه به مراحل تازه می رسد و مراتب معرفت در وی طلوع می کند با گذشت زمان درجات " سخندانی و دانائی" را پشت سر می نهد و به سحر کلام دست می یابد، اما جان کلام " یک نکته بیش نیست" که شاعر به هر زبان بازگفته است و گفته او تکرار مکرر نیست زیرا هربار در ساحتی و مقامی دیگر بوده و هربار آن حقیقت یگانه را در حالی دیگر دریافته و بازگشوده است. از این رو در این مطالعه" دیوان حافظ چون کلی واحد و تمام، چون باغی خود سامان و فلکی خود پایدار نگریسته شده نه جنگی از اندیشه های متفاوت شاعرانه که در قالب غزلهائی پراکنده کنار هم چیده شده باشند.
اگر دیوان خواجه را آنگونه در نظر آوریم، آنگاه غزلها باغچه ها و صورتهای فلکی یا اندامهای تنی زنده اند که مانند " خط و خال و چشم و ابرو" هریک بجای خویش نیکوست.
باغ و فلک را از درون می توان دید، نه از بیرون. پس در این برداشت، دیوان چیزی " برون آخته" و در برابر نیست. باید راهی به آن یافت. در باغ می توان گشتی زد و در فلک می توان- چون نور- سیری کرد. برای شناخت و دریافت نمی توان آنها را بازگشود و هر پاره را از هر سو وارسید. زیرا دیگر نه باغی می ماند و نه فلکی، انبوه تکه پاره ها می ماند.
اگر غزلها را اندامهای تنی زنده بدانیم دیگر این باغچه ها و " صورت" ها، بیهوده و گسیخته، چون دانه های رشته ای پاره نیستند، با یکدیگر پیوندی و در نتیجه در خود معنائی دارند. جستجوی این پیوندها شاید راهی به ساخت فکری دیوان، به نقشه " باغ" و نقش " فلک" بنماید و اندیشیدن به تاروپودی که بنیاد زیرین غزلها را بهم می پیوندد، شاید سرنخی از حرکت خیال شاعر بدست دهد. آخر هر غزل بنا بر طرحی و هر صورت بنابر تصوری پی افکنده شده است.
اگر تمامی دیوان را به عنوان پدیده ای زنده بنگریم، آنگاه باید راههای تماشا و آشنائی را از خود " پدیده" بجوئیم، آن را از درون بسنجیم و با سازوکار و چگونگی کار کرد عوامل آن در یکدیگر آشنا شویم تا گردش درونی ما از نظاره ای بیرونی راهگشاتر و بیناتر باشد. مثلا اگر بتوانیم چون قطره ای در مسیر رگهای این بدن بیفتیم شاید با گردش خون و حرکت دستگاههای آن همراه شویم.
البته جابجا و به مناسبت این " پدیده" در تاریخ، اجتماع و جهان خود و رویاروی چیزهای دیگر نیز نهاده شده است تا گاه اندام و پیرامونش را از بیرون تماشائی کرده و " معنای" آن را در رابطه با " پدیده" های دیگر نگریسته باشیم. ولی به دنبال آن برداشت، روش تماشا در اساس پدیدار شناسانه است.
از برکت وجود حافظ باغ یا فلک، در چشم اندازمان است. اما اگر بخواهیم از " باغچه" ها و " صورت" ها به طرح اندیشه ای راه یابیم و یا از راه دیوان اندیشه ای را طرح اندازیم و " صورت پذیر" کنیم تا دریافته شود، ناچار گردش و تماشا خود باید سامانی و نقشه ای داشته باشد والا تماشاگر در پرسه پریشان و رفتار بیهوده خود گم می شود.
نشانه ها و پایابهای گردش دراین یاغ یا سیر در این فلک- غزلها- را شاعر به ما ارزانی داشته است، اما راههای سیاحت را خود باید بیابیم. از باغچه به باغچه دیگر و از صورتی به صورت دیگر هرکس راهی از آن خود می یابد و هرکس با دیوان خواجه شیراز برخورد، آشنائی و تجربه ای از آن خود دارد.
و اما راه این رساله سیر و سلکوکی است از تاریکی به نور و به تاریکی، از ناتمامی به تمامی و به ناتمامی و از انسان به خدا و به انسان؛ از دوست به دوست! در آغاز سخن از آفرینش روشنائ و روشنان جهان، جام و باده و خرابات و پیرمغان است، پس از آن فصلی است در گرایش خرابات و پیرمغان است، پس از آن فصلی است در گرایش مرید به مراد، در گرایش ما به حافظ و او به پیرمغان، در آرزو گریختن و در خود ایستادن. آنگاه عشق می آید که انگیزه هستی و جانمایه وجود و عدم است. هم در سرای طبیعت بودن و آن را شیفته وار به جان آزمودن و هم راهی به " مابعد" یافتن سخن فصل دیگر است. سپس تاملی است در اخلاق انسانی که به جهان روشنی می بخشد و تاملی در انسان اجتماعی که با وجود دلبستگی به زندگی با دیگران، در دام حادثه اجتماعی فرو نمی ماند و به آن سوتر پرواز می کند. در پایان آفرینش شاعرانه می آید: سلوکی درونی که در شعر هستی می پذیرد و بیرونی می شود. در اینجا گفتگوئی است در فرا گذشتن از خود برای فرارسیدن به خویشتن، از خود برشکفتن و به دوست دررسیدن، از خود سفر کردن و به سوی کوی دوست پریدن!" شاهرخ مسکوب یک اندیشمند سیاسی و اجتماعی استثنائی نیز بود. در گفت وگو با علی بنوعزیزی که بعدا با عنوان " درباره سیاست و فرهنگ" منتشر شد از فقر سیاسی در ایران نگران است و می گوید: " من ایدئولوژی را از فلسفه سیاست جدا می کنم. ما آن چیزی که نداشتیم فلسفه و سیاست بود. هرگز نداشتیم بدبختانه. دوره افلاطون و " جمهوری" که هیچ در دور جدید هم، از دوره ماکیاول به بعد، ما از غربی ها عقب افتادیم. بیگانه ایم. از فلسفه، فکرسیاسی، متفکران سیاسی ما امثال میرزا آقاخان کرمانی بودند که آدم برجسته ای بود، ولی نسبت به زمان و در جائی که بیچاره زندگی می کرد، کرمان پرت خراب صد سال پیش. ما در شصت سال اخیر یا بعد از مشروطیت دقیق تر بگویم خواستیم بیفتیم در مسیر تاریخ دنیا. با اندیشمندان شریف و پاک باخته اما ناچار متوسطی در حد میرزا آقا خان کرمانی، که تازه آثارش هم در دسترس کسی نبود. نمی توانستیم همپا بشویم با تاریخ دنیا. ما افتاده ایم توی چرخی که دارد می گردد. یا باید وسایل این هماهنگی و همپائی را داشته باشیم یا زیر این چرخ و دنده له می شویم. ما ایدئولوژی سیاسی داشتیم، حزب توده ایدئولوژی سیاسی آورد. مجاهدین دارند. چریکها داشتند و دارند. آل احمد ایدئولوژی سیاسی داشت برای اینکه اسلام بدل شد به یک ایدئولوژی. الان هم داریم. خیلی پروپیمانش را هم داریم. ولی ازفکر فلسفی سیاست بیگانه ایم. از آنچه در غرب گذشت از ماکیاول و ویکو تا همین روزها، تا هانا آرنت. در دهه چهل، در زمینه تفکر سیاسی همان کمبود عمده وجود داشت که همچنان وجود دارد. ولی در دهه چهل یک اتفاق جالب توجه افتاد. آن درهائی که بعد ازرفتن رضا شاه و از سال های جنگ باز شد تا دوره مصدق، جنبه های ادبی و فرهنگی آن آزادی که برای یک مدتی پیش آمده بود شروع کرد به حاصل دادن. بخصوص که فعالیت سیاسی به سبب وجود دیکتاتوری عملا ممکن نبود. از جمله خود آل احمد. یک مقدار از کارهای ادبی با ارزشش مربوط به آن دهه است. بعد می توانم مثلا شاملو را مثل بزنم، یا فروغ فرخ زاد را، سپهری را، اخوان ثالث را و اولین کارهای دولت آبادی را، " سنگ صبور" اثر هنرمندانه و ارجمند چوبک هم اگر اشتباه نکنم مال اوائل همین دهه است. یا " شوهر آهو خانم".
درباره ویژگی های جامعه ایران می گوید: " از جنبه ای یا از جهتی تاریخ فکری ما، تاریخ فرهنگی ما در حقیقت، تاریخ یک کشمکش هزارساله است بین شریعت و طریقت. بین فقیه و عارف و شاید این یکی از علت های روحیه دو پاره و سکیزوفون ماست. در دو قطب هستیم. در یک قطب گذشت از دنیا و پا نهادن بر سر هستی. اگر موردی پیش بیاید دیده می شود گذشت از جان. شهادت در راه دین یا سیاست. یا گذشت در روابط مثلا دوستانه. گمان می کنم که این در روحیه ما هست. از طرف دیگر سختگیری وحشتناکی که شاه اسماعیل، شاه عباس و نادر و در مقامی دیگر حجت الاسلام شفتی از نمونه های متاخر آنند. دو طرف دارد رفتار ما، رفتار و یا فکر متعادل نداریم. مردمی عاطفی که در دو قطب نوسان می کنیم. تصور می کنم در عمل اجتماعی هم همین طوری هستیم. بله در عمل اجتماعی هم این جوری هستیم." در نقد گذشته خود بی رحم و بی پروا است و در عین حال در نقد دیگران هرگز از جانب انصاف و تعادل خارج نمی شود. در صحبت از وطن می گوید " وطن من فرهنگ ایران است" و به سهم خود در تلاش برای پاسداری از این فرهنگ و پویا کردن آن همه کار می کند. شاهرخ مسکوب درباره روشنفکر چنین می گوید: "... استالین و هیتلر هم روشنفکرهای خودشان را دارند. من شخصا به روشنفکری ارادت دارم که راه آزادی را برود. آزادی وجدان یا فکر، آزادی اجتماعی. البته هرکسی که راه برود گمراه هم می شود. آن وقت صداقت لازم است که اگر دید عوضی رفته برگردد. گمان می کنم این شرط هم لازم است، با صداقت در راه آزادی."
در خاطرات رمان مانند او از روزهای انقلاب به بعد که به نام " روزها در راه" در دو جلد منتشر شد، بار دیگر توانایی حیرت انگیز او در تصویرسازی، نثر پردازی و نگاه موشکافانه و نقادانه به انقلاب، به اکتورهای آن و به همه حوادث دیگری که پیرامون او در جریان است، مرا که یکی از خوانندگان مشتاق او بودم به تحسین و شگفتی واداشت. چه در این رمان و چه در کتابی که به یاد دوست و همرزمش مرتضی کیوان نوشت همه جا رنج او از هوسهای تباه و شعارها و کارهای مبتذل احساس می شود. سخن درباره آثار و کارهای دیگر مسکوب را به فرصتی دیگر موکول می کنم و این یادداشت را با آخرین برگ کتاب سیاست و فرهنگ او به پایان می برم: " اگر عمری باشد و امکانش وجود داشته باشد یعنی گرفتاری آب و نان بگذارد و یک زندگی خیلی متوسط ساده را ادامه بدهم، فکر می کنم تا یک چندسالی بهر حال تا وقتی که کله کار می کند مسائل وجودی پیاپی خواهد بود که مرا می نویسانند. این طوری بگویم، یعنی دست من نیست دیگر آن خودش کار خودش را می کند، یک ماشین غریبی است که شاید بعضی وقت ها بشود لمسش کرد ولی نمی شود درست شناختش، آن، کار خودش را می کند و گاه به طرز دردناکی آدم را به کار می راند. در رابطه با ایران هم یک تصوری دارم که بدم نمی آید بگویم، رابطه من با ایران رابطه آدمی است که از مادرش دلخور است. نمی تواند از مادرش ببرد چون شدیدا وابسته است به او و در ضمن ازش دلخور است دیگر. حالا چیز بیشتری نگویم. شاید بد نباشد یادآوری بکنم حرف توماس مان را، مثل اینکه مربوط به دوره تبعیدش از آلمان است. وقتی ازش می پرسند که وطن تو کجاست؟ می گوید وطن من زبان آلمانی است. بله وطن من اینست این فرهنگ است فرهنگ ایران است اگرچه خیلی از جنبه هایش را نمی پسندم. ولی در آن زندگی می کنم. و در دوره ای که در فرنگ هستم بیشتر از دوره ای که در ایران بودم در فرهنگ ایران بسر می برم. در مورد زندگی شخصی هم خیلی بستگی دارد به سرنوشت. راستش حتی یک ماه دیگر را هم نمی دانم. تا ببینم چه می شود."
ارج گذاشتن به فرهنگ ملی ایران و به بزرگانی همچون مسکوب خواندن کتابهائی است که آنان عمری را بر سر آن گذاشته اند.

15 آوریل 2005
علی کشتگر

دنبالک: http://mag.gooya.com/cgi-bin/gooya/mt-tb.cgi/21081

فهرست زير سايت هايي هستند که به 'که کردار ماند زما یادگار، علی کشتگر' لينک داده اند.
Copyright: gooya.com 2016