"اواخر بهار سال 1359 با گروهي از بچه هاي مجاهدين به کوه رفته بوديم. بعد از پايين آمدن از قله، بچه ها در حال سرود خواني بودند که ناگهان چند نفر از اهالي ده به آنها فحاشي کردند. آن زمان خط، خط فرار از درگيري نبود و مي شد در مقابل چماقدارها و فالانژها از خود دفاع کرد. بچه ها به رفتار آن چند نفر اعتراض کردند ولي آنها کوتاه نيامدند ودعوا بالا گرفت.
به ناگهان خودم را وسط معرکه ديدم. مثل فيلم هاي کابويي شده بود. همه همديگر را مي زدند و لت و پار مي کردند. بچه ها که پنجاه شصت نفري مي شدند، با مردمي که به آن چند نفر پيوسته بودند دست به گريبان شده بودند و باران مشت و لگد بود که به سر و روي طرفين فرود مي آمد.
تا چند دقيقه پيش از حادثه، همه با هم اين سرود را مي خوانديم: "در اوج رزم جاودان، با سد اصلي زمان، درياي خلق قهرمان، اينک نشسته در طوفان! تا ستاره ي سحر، افکنَد به شب شرر، زآتش گلوله ها! تا دمد سپيده دم، رخ نهان کند ستم، از نبرد توده ها! بشنو در اين زمان، بانگ مجاهدين، غرد ز هر کران، چون رعد آتشين! تنها سلاح ملت، همبستگي و وحدت، يا فتح يا شهادت، نبرد با آمريکاست!" ولي بعد از هجوم عوامل روستايي سي.آي.ا، مثل لات ها نفس کش مي طلبيديم!
سرگروه ما که پسر فرز و زرنگي بود، گير ِ يکي از دهاتي هاي غول پيکر افتاده بود وچيزي به ازپا افتادنش نمانده بود که به ناگهان جستي زد و با پيشاني به دهان آن بخت برگشته کوبيد. دندان هاي مرد روستائي خرد شد و خون از دهانش جاري گشت و مقداري از آن به سر و روي دوست ما پاشيد. در اثر شدت ضربه و تيزي دندان ها، سر او هم کمي زخم برداشت.
مهاجم روستائي ِ شوکه شده، دست به دهان گرفته بود و بدنش از شدت درد خم شده بود که ناگهان رفيق ما شروع کرد به داد و هوار، که "آي مسلمان ها بياييد که مرا کشتند! بياييد ببينيد که با من ِ مسلمان چه کردند! سرم را شکستند! دماغم را شکستند! ببينيد چه خوني از من مي رود!" مهاجم روستايي که دندان هاي جلويش به دهانش ريخته بود و نمي توانست حرف بزند هاج و واج به رفيق ما چشم دوخته بود که چه مي گويد!
من که به خاطر فرياد ها و بي قراري هاي دوستم نگران شده بودم به او نزديک شدم و خواستم با دستمالي که در دست داشتم خون ِ روي پيشاني اش را پاک کنم تا ببينم چه بر سرش آمده است که با عصبانيت و خشونت دستم را پس زد و گفت "چه مي کني احمق؟! با اين همه زحمت، کار رو به اينجا رسوندم مي خواي همه چي رو به هم بزني؟!"
تازه دوزاريم افتاد که جريان چيست و اين فريادها هم گوشه اي از سياه بازي اوست! چيزي نگذشت که کميته چي ها با چند دستگاه بنز وارد منطقه شدند و گروهي از بچه ها را دستگير کردند و به اوين بردند، و گروهي ديگر توانستند به هر زحمتي بود از دست آن ها فرار کنند.
فرداي آن روز که رفيق مان از زندان بيرون آمد با خنده گفت: "عجب کتک مفيدي بود ما خورديم! تونستيم باهاش فالانژها رو رسوا کنيم!" گفتم: "اگر مي دانستم اين طور است يک مشت هم من به تو مي زدم تا فالانژها بيشتر رسوا شوند!" ..."
***
هر چه به خود فشار مي آوريم در اين چند روز باقي مانده تا انتخابات به پر و پاي دوستان اصلاح طلب مان نپيچيم - تا اگر قرار بر راي آوردن است، راي بياورند و ما را هم خوشبخت و بهره مند از حقوق بشر نمايند و تقصير راي نياوردن شان را به گردن ما نيندازند - خودشان نمي گذارند!
آخرين نمونه از فرمايشات گهرباري که باعث شد اين چند خط را بنويسم متعلق به چريک پير، بهزاد نبوي است که اظهار فرموده اند: "باور کنيد وقتي در قم مرا کتک مي زدند آنچنان خوشحال بودم که نمي توان آن را تصور کرد زيرا احساس مي کردم به جاي خوبي رسيده ايم چون اين امر نشان از عمق نگراني آنها براي از دست دادن و باختن يک بازي برده مي داد که بعد از مجلس هفتم پيش بيني شده بود بنابراين مي توانيم با يک يا حسين ديگر به هدف عاليه خود برسيم."
من خدمت برادر ِ سابق بهزاد نبوي عرض مي کنم که قربان! ما اکنون در قرن بيست و يکم زندگي مي کنيم و نه قرن سيزدهم و شما هم سياست مدار هستيد و نه شهسوار! شما مطمئن باشيد که اهل فرهنگ ما به خاطر کتک خوردن ِ شما تحت تاثير قرار نمي گيرند و اگر هم بگيرند اکثرشان خواهند گفت: "نوش جان ايشان! اين هم عوض آن کتک هايي که بچه هاي ما از دست عوامل ايشان به خاطر فروختن روزنامه و کتاب و شرکت در تظاهرات و تجمع ها خوردند. اين هم عوض آن بدبختي هايي که مردم ما به خاطر سياست هاي ايشان در زمان وزارت و رياست متحمل شدند".
برادر چريک! مسلم بدانيد زير دست و پاي حزب الله نمي توان به اهداف عاليه دست يافت؛ نمي توان بازي باخته را بُرد. در عصر دانايي و اطلاعات، به کساني که از کتک خوردن خوشحال مي شوند مي گويند مازوخيست! و يا بدتر از آن، آدم ِ توطئه چيني که براي به دست آوردن راي، حاضر است حتي دنده هايش شکسته شود!
شما بهتر است با ياران تان به جاي کتک خوردن، روي امور مهم تري تمرکز کنيد؛ مثلا مراقب باشيد بعد از اعتراض خانم بهبهاني به استفاده ي غيرمجاز از "دوباره مي سازمت وطن!"، قاضي مرتضوي به ياد قانون کپي رايت – مصوب سال 1310 شمسي! - نيفتد و پرزيدنت آينده را به اين بهانه به زندان نيندازد! آخر در اين جور مواقع قاضي مرتضوي موي سفيد را هم از ماست بيرون مي کشد.
به هر حال اگر هنوز معتقديد که در قرن سيزدهم زندگي مي کنيد و کتک خوردن ِ اين چنيني، براي تان راي رياست جمهوري مي آورد، بفرماييد تا خدمت برسيم و يک مشت محکم هم ما نثارتان کنيم!