جمعه 31 تیر 1384

كيك خامه‌اي‌ات آب نخواهد شد!‌ نامه‌اي خطاب به مسعود ده‌نمكي، فرهاد جعفري

مسعود عزيز
آنچنانكه آموخته‌ام، با سلام و باصميمانه‌ترين درودها و مهرآميزترين آرزوها برايت ،آغاز مي‌كنم.

از ميان «شما»، تورا مخاطب گرفته‌ام كه نخست هم صنف و هم حرفه‌ايم و سپس آنكه كمابيش مرا مي‌شناسي .بي‌آنكه هم را ديده، يا صداي هم را شنيده باشيم‌..

همچنانكه من نيز تو را مي‌شناسم و هر بار كه در مسير تهران به مشهداز «ده‌نمك» مي‌گذرم، از خود مي‌پرسم كه آيا او اهل اين روستاي تفتيده و سوخته‌ي كويري‌ست؟ اگر هست كه چون ديگر اهالي كوير، صبور و نجيب و بلندنظر است.

مسعود عزيز
اين تصوير تا چه اندازه غيرممكن و در ذهن هر دو سوي اين صفحه ي بازي، ناخوشايند و دل آزار است:

اينكه يك «هواخواه جامعه‌ي آزاد» يك «هواخواه جامعه‌ي ديني» را در آغوش گيرد؟ آيا چنين تصويري در فضاي موجود، قابل تصور است؟

گمان نمي‌كنم. در سويه‌ي من، اين رفتار «خود فروختگي، زد و بند با ارتجاع و توحش ،و آدم حكومت بودن» نام مي‌گيرد و مستوجب چنان عقوبتي است كه حتي تصور آنرا ناممكن مي‌سازد.

همچنان ‌كه در سويه‌ي تو «بريدگي، عمله‌ي ليبرال‌ها شدن و وادادگي» نام مي‌گيرد تا تو را حتي از تصورش بترساند.

مسعود عزيز
سالها پيش را به خاطر مي‌آورم. شانزده سالگي‌ام را. وقتي كه يك نوجوان انقلابي و يك حزب الهي تمام عيار دو آتشه محسوب مي‌شدم.در اوج رويارويي حزب الله و بني‌صدري‌ها. در پانزدهم خرداد شصت .

از ميدان شهداي مشهد به راه افتاديم، از ميدان شريعتي و چهار راه لشكر و ميدان آب گذشتيم تا در نهايت به حرم امام هشتم برسيم و به سخنان هاشمي‌نژاد گوش دهيم.

در عرض اندامي آشكار عليه هواداران نخستين رئيس جمهور، چنين شعارهايي بر زبان مي‌رانديم و بر زمين پا مي‌كوفتيم: «بني صدر ليسانسه، گم شو برو فرانسه» ، «بني صدر پينوشه، ايران شيلي نمي‌شه» و «ابوالحسن پينوشه»، ‌رأي ما كوفتت بشه».

ماجراي آنروز همچنان كه مي‌داني به آن سرانجام رسيد و نخستين پيروزي عليه مخالفين دشت شد. نه ماه بعد به جبهه رفتم (عمليات رمضان، بهار 61). اما كمي پس از بازگشت، از سياست بسيار فاصله گرفتم .تا چهارده سال پس از آن (75).

اما در بهار سال 68 بود به گمانم كه در قفسه‌ي كتابهاي اتاق محقر سردبير وقت روزنامه‌ي توس (كه من دبيري صفحه ي ادبيات داستاني اش را داشتم) كتابي به نام «غائله‌ي نهم اسفند» ] اگر اسمش را درست بخاطر داشته باشم[ توجهم را جلب كرد.

كتابي بود كه انتشارات قوه‌ي قضاييه در خصوص چگونگي شكل‌گيري اختلافاتي كه نهايتاً به حوادث نيمه‌ي خرداد شصت منتهي شد، منتشر كرده بود.

در بخشي از كتاب به تحقيقات وزارت اطلاعات درباره‌ي ماهيت شعارهاي آنروزهاي ملتهب و بحراني اشاره شده بود. برخي شعارها كه جريان مذهبي آنرا سر مي‌داد اما از ديد تيزبين بررسي كننده، از جنس شعارهاي هميشگي جريان مذهبي نبودو اين او را مشكوك مي كرد.

پس، سرنخ را گرفته بودند تا به ته اش برسند. نتيجه مرا به حيرت انداخت.لابد آنها را هم.

آن شعارها كه آن هنگام من نوجوان شانزده ساله سر مي‌دادم(اما نمي‌دانستم كه به چه منظور واز كجا مي‌آيند)به تحقيق كارشناسان وزارت اطلاعات، براي نخستين بار بر روي كاغذهاي مخصوصي كه تنها در اختيار و انحصار «حزب توده» بود (و مستقيماً از اتحاد جماهير شوروي و صرفاً براي آن حزب وارد مي‌شد) و با فونتي كه باز هم در انحصار ارگان مطبوعاتي آن حزب بود؛ چسبانده شده بر ديوارهاي خيابان انقلاب تهران و در برابر درب ورودي دانشگاه و پس از خاتمه ي نماز جمعه‌اي مشاهده شده بودند!

اين بخش از كتاب را كه ‌خواندم، براي دقيقه‌اي خشكم زد. باور كردن‌اش برايم سخت و دردناك بود كه چه آسان بازي خورده و شعار توده‌اي‌ها را سرداده بودم.

در باره ي ساير شعارها چنين احساسي نداشتم. گرچه از آن پس تصميم گرفتم در هر كجايي كه «شعار» داده مي شود حاضر نباشم.

مسعود عزيز
تمام نفرت «شما» از «ما» و تمام «بغض‌»ي ما از «شما» محصول يك تصوير و تعريف مجازي از « اصول رقابت سياسي»ست كه چپ كلاسيك در سالهاي نخست انقلاب، آنرا در هنگامه‌ي غفلت و ناهوشياري‌مان ساخت و بدست ‌مان داد.

بنا به دستورالعمل اين تصوير مجازي و دروغين، پيش شرط مبارزه و رقابت سياسي «نفرت از رقيب»، «عامل دشمن شمردن او»، «تهمت و افترا» و «كينه‌توزي بيرحمانه‌»اي‌ست كه گويي پايان ندارد.

از جمع نخبگان حكومتي، آنكه نخست در دام اين «تصوير مجازي» افتاد و نامهرباني پيشه كرد «چپ مذهبي» بود. كه به گمانم بدون آنكه بخواهد و بدون آنكه بداند، در كشاكش و التهاب سالهاي نخست انقلاب و جنگ ،بي مهابا به آن دامن زد.

بي‌آنكه به عواقب وخيم‌اش بنگرد و بي‌آنكه دريابد روزي اين خشونت بي‌مهار گريبان او را نيز خواهد گرفت وبي آنكه بيانديشد كه آيا اين شيوه از رفتار سياسي سابقه اي در سيره وسنت امامان اش دارد يا نه.

وگرنه، نه «اخلاق اسلامي» تو اجازه مي‌دهد كه بي‌هيچ مستندي مرا (من نوعي را) و مانند مرا «نوكر بيگانه» بخ١ ?اني و از پذيرش حقوق بديهي‌ام سرباز زني و نه «اخلاق دموكراتيك» من اجازه مي‌دهد كه تو را (توي نوعي را) و مانند تو را «انصار وحشت» و «عمله‌ي استبداد» بنامم. (منكه هرگز، در هيچ كجا در اشاره به تو يا ديگري چنين نكرده‌ام، همچنان كه تو نيز درباره‌ي من چنين نكرده‌اي).

مسعود عزيز
دير يا زود، هر وقت كه باشد،نه به خاطر خودمان كه به خاطر فرزندان مان ،بايد كه اين تصوير مجازي گمراه كننده‌ي ساخته‌ي دست «آنها» را «با هم» پاره كنيم و به دور اندازيم.و درست پيش چشم فرزندان مان .

از صميم قلب مي‌گويم. من در چهره‌ي تو (و مانند تو) به رغم آنچه تبليغ مي‌شود ،هيچ ميلي به خشونت و انحصار نمي‌بينم.

برعكس تمام وجودت را مملو از سوز و گداز عشق به يكايك ايراني‌‌هامي يابم. كيست كه مستندت را ببيند و اين را درنيابد؟

«شما» هم در چهره‌ي «ما» اگر خوب خيره شويد، جز ميل به مفاهمه و مسالمت، چيزي نخواهيد يافت.

اما چه مي‌شود كرد كه در سويه‌ي ما نيز «جعلي‌»‌ها، ما را (بي‌آنكه بخواهيم و متوجه باشيم) هر چه بيشتر به خود شبيه كرده‌اند تا «قهر مدام» ما و شما ابدي شود.

تا قهر مدام ما به «نفرت مدام» و سپس به «كينه‌ي مدام» تبديل شود. تا آنكه سرانجام، در تكرار مكرر تاريخ اين مرز و بوم، يكي آن ديگري را سر بكوبد و باز هم بر هم خنجر بكشيم.

مسعود عزيز
جنازه چه من باشم چه تو، برنده اوست كه تصوير مجازي‌اش را از جيب جنازه‌ي افتاده بر زمين در مي‌آورد و در جيب ديگري مي‌گذارد تا مبادا پرچم خشونت‌ورزي، بي‌پرچمدار بماند.

نگاهي به رسانه‌هاي اينترنتي‌شان بينداز كه چگونه هم تو را و هم مرا به بازي گرفته‌اند و چگونه هم تو را عليه من و هم مرا عليه تو مي‌شورانند!

بيا فكري بكنيم. بيا كاري بكنيم. بيا هر كدام از ما بنا را به «مهرورزيدن» بگذاريم و در سويه‌ي خود به انسانهاي شريف و صادقي كه در اسارت آن تصوير مجازي، از مهر ورزيدن به رقيب شرم دارند و آنرا گناهي نابخشودني به شمار مي‌آورند ؛ مرتباً، بي‌وقفه و بي‌پرواي زخم زبان‌ها يادآور شويم كه:

«اسلام محمد» (كه هر دو به آن معتقديم وسرسپار) اسلام گذشت و مهرباني ، پاكدامني و مروت است و «آيين گاندي» (كه من بدان مي‌خواهم كه پايبند باشم) آيين مهرورزي و عدم خشونت كلامي و بخشش و مداراست.!

مسعود عزيز
من در سويه‌ي خود، دختر جواني را ديده‌ام كه با اشتياقي وصف ناپذير مطلبي درباره‌ي يك موزيسين برجسته‌ي آمريكايي (باب ديلن) را براي هفته نامه‌ام ترجمه كرده است و سپس با نگراني از قضا شدن عبادت‌اش، از من جانماز طلبيده و هنگامي كه برايش چاي ريخته‌ام، دريافته ام كه دهان به روزه دوخته!

ترديدي ندارم كه تو نيز در سويه‌ي خود، جواناني را ديده‌اي كه دل در گرو تفسير خود از جامعه‌ي آزاد دارند و «حق مخالف» را در اداي مخالفت منطقي، به رسميت مي‌شناسندو به آن باور دارند.

آن، تصوير واقعي «ما» و اين، تصوير واقعي «شما»ست. هر كه جز اين تصويرها را مخابره كند، گزارش دروغ داده است.

تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 

به وبلاگ «نادر فتوره‌چي» كه در تجمع اخير مقابل دانشگاه تهران دستگير شد نگاهي بيانداز تا ببيني كه با چه انصاف مطلقي، دستگيركنندگان و بازجويان‌اش در حفاظت اطلاعات قوه‌ي قضاييه را «شريف و محترم» خوانده است .

و با چه خردمندي تحسين‌برانگيزي اعتراف كرده است كه رفتار آنها ،هم با تصوير و پيش داوري ذهني خودش و هم با آنچه از ظاهر آنها برداشت مي‌شده، كاملاً در تعارض بوده است.

شك ندارم كه آن مأمورين محترم نيز درباره‌ي «نادر فتوره‌چي» به دريافت مشابهي دست يافته‌اند و او را به خود بسيار نزديك ديده‌اند.نه آنچنانكه پيشتر گمان داشته اند!

چه كسي ما را تا به اين حد درباره ي هم به اشتباه انداخته است و چه سودي از اين ميانه ي مغشوش مي برد؟

مسعود عزيز
زماني به بروبچه‌هاي «يك هفتم» كه سه چهار نفري بيشتر نبودند پيشنهاد دادم كه بياييد هر جمعه به ديدن تحريريه و سردبير يك نشريه‌ي سياسي ـ مذهبي برويم و گزارشش را هم با شرح و عكس در يك هفتم چاپ كنيم.

نخستين پيشنهادم «يا لثارات الحسين» و «عبدالمجيد محتشم» بود. جا خوردند و گفتند كه اگر بفهمند از كجا آمده‌ايم قلم پاي‌مان را خورد خواهند كرد يا دست كم، در را به روي‌مان باز نخواهند كرد و بور مي‌شويم.

كيك خامه‌اي‌مان هم كه هديه مي‌بريم آب خواهد شد . آنرا در هفته نامه ي شان مي نويسند و پاك مفتضح مان مي كنند.

هر چه اصرار كردم بي‌فايده بود. آن «تصوير مجازي لعنتي» كه باز هم تكرار مي‌كنم ديگران براي‌مان ساخته‌اند ،نگذاشت كه هر كدام از ما با «تصوير واقعي» آن ديگري آشنا شود تا دريابد كه چقدر اسير آن تصوير دروغين و ناجوانمردانه است.!

مي‌دانم كه اگر دل به دريا مي‌زديم و مي‌رفتيم، در را به روي‌مان باز مي‌كردند و كيك خامه‌اي‌مان هم آب نمي‌شد! تاآنكه در نمايشگاه مطبوعات به حكم الفبا همسايه شديم .

بهانه، صفحه ي شطرنجي بود كه روي فضاي مشترك پهن كردم و يكي از «شما» را به بازي خواندم.از مردم ،آنها كه مي گذشتند در حيرت بودند وبه نظاره مي ايستادند.

باورش سخت بود كه يك حزب اللهي دو آتشه و يك دموكراسي خواه دوقبضه ،فارغ از همه ي اختلافات شان به بازي مشغولند ويقه نمي گيرند!

سياست هم يك جور بازي ست .بازي بزرگسال هاست.باور كن كه ميتوانيم سياست بورزيم و همه را از مهر كودكانه ي مان به هم ، به حيرت اندازيم.

مسعود عزيز
بگذار حكايتي را برايت تعريف كنم تا بداني كه ماجرا چقدر جدي ست و تاثيرات ويرانگر تصوير مجازي، تا چه اندازه تا اعماق فرهنگي مان پيش رفته است .

روزي در بهار همين امسال با دختر شش ساله ام از كنار مدرسه اي پسرانه در نزديكي خانه ي مان مي گذشتيم.

در ميان همهمه ي بچه ها،صداي ناظم يا مدير مدرسه از پشت بلندگو كه داشت فرياد مي كشيد به گوش ميرسيد كه داشت به بچه اي احتمالا بازيگوش مي گفت :« كثافت ...مرده شورت روببرند .. حرومزاده ...»

حيرت انگيز بود.در تمام دوران تحصيلم در همه ي دهه ي پنجاه و اوايل دهه ي شصت ،هرگز چنين واژه هايي را در مدرسه ، آنهم از پشت بلندگويي كه صدايش به چهار كوچه آنطرف تر هم ميرسيد، نشنيده بودم.

نه اينكه فكر كني در مدرسه هايي مربوط به طبقات مرفه درس خوانده باشم.نه !من در دورافتاده ترين شهرستان هاي خراسان درس خوانده ام.

دخترم پرسيد:« بابايي اينجا كجاست كه به بچه ها فحش ميدن؟» چه پاسخي برايش داشتم؟!

براي آنكه روح «پرسشگري اجتماعي» را در او بارور كنم خواستم كه خودش برود و از هركس كه بلندگو دستش بود همين سوال را بپرسد،اما گفت كه خجالت مي كشد.در حاليكه نه او بلكه آن بددهان بايد كه از شرم اين پرسش مي مرد.

پنجره ي دفتر مدرسه رو به كوچه باز مي شد.از همانجا به كسي كه آن پشت ايستاده بود گفتم كه: دخترم كه ميخواهد بداند اينجا كجاست كه به بچه ها فحش مي دهند. به او بگويم اينجا كجاست؟

انتظار شرمندگي و پوزش خواهي از دخترم راداشتم.اما مدير محترم با خونسردي گفت كه « بهش بگو اين طويله مدرس اس » و پنجره رابست!

مسعود عزيز
بيا و دل به دريا بزن. دو سه ستون از جبهه‌ات را به احمد زيدآبادي و نادر فتوره‌چي و اميد معماريان و رضا خجسته‌ي رحيمي و عليرضا تاجيك پيشنهاد كن.

هيچ اتفاق بدي نخواهد افتاد. آنقدر منصف و مؤمن و آزاده هستند كه حرمت نگاه دارند.

بيا و دل به دريا بزن . هر از چندي، سردبيري يك شماره از جبهه‌ات را به يكي از آنها واگذار كن.

ايمان داشته باش كه از حدودي كه برايشان تعيين خواهي كرد تجاوز نمي‌كنند.

بيا و دل به دريا بزن. كاغذ و قلمي بردار و فهرست مفصلي از «كلمه‌هاي ممنوع در جبهه» تهيه كن و به ديوار همه ي اتاق هاي جبهه بچسبان .

نوشتن آنقدرها سخت نمي‌شود. همه‌ي حرفه‌اي‌ها در همه جاي دنيا (مگر اينجا) همين كار را مي‌كنند.چرا كه به ارزش كلمه و حرمت قلم ايمان دارند.

بيا و دل به دريا بزن . در هر شماره، از خودت و بروبچه‌هايت كه ممكن است در شماره‌ي پيش به خطا رفته باشند انتقاد كن.

نگران نباش . هيچ كدام از ما آنرا به رخ نخواهد كشيد.

مسعود عزيز
همه‌ي اين‌ها، مثل آن است كه آن «تصوير مجازي» خانمان برانداز را پاره كرده باشي و دور ريخته باشي و مثل آن است كه «ما» را نشان «ما» داده باشي.

اتفاقات بزرگ، هميشه از تصميمات به ظاهر كوچك ناشي مي‌شوند.

من نيز به قدر سهم خود واعتبار اندكم و بي پرواي ملامت وافترا، در اين سو مي كوشم تا «تصوير منحوس مجازي »هر چه كمرنگ و كمرنگ تر شود.

به قدر سهم خود واعتبار اندكم مي كوشم تا ادبيات مان در اين سو هرچه پاكيزه تر و مهربانانه تر شود.

به قدر سهم خود مي كوشم تا واژگان زشت و زننده «ممنوعه» شوندو واژگان مهرآميز «غلبه» يابند.

كافي ست كه اراده كنيم ،به طرفه العيني از شمار كينه توزان خواهيم كاست و آن اندكي را كه باقي مانده باشند تا سرحد ديده نشدن به عقب خواهيم راند.

خاصيت مهرورزي آن است كه مثل برق و باد پيش مي رود و فراگير مي شود.

مسعود عزيز
بيا و دل به دريا بزن. بروبچه‌هاي «جبهه»ات را جمع كن و به ديدن بروبچه‌هاي مثلا «نامه» برو.

نه پشت در خواهي ماند و نه كيك خامه اي ات آب خواهد شد!روي هرچه بگويي شرط مي بندم.

اگر هفته ي بعد نه، هفته ي بعدش كساني از «ما» را در جبهه خواهي ديد .

وقتي كه بر ترديدهايشان غلبه كرده باشند.وقتي كه از «مغناطيس مسخ كننده ي تصوير مجازي» رها شده باشند.

مسعود عزيز
يا علي.

دنبالک:

فهرست زير سايت هايي هستند که به 'كيك خامه‌اي‌ات آب نخواهد شد!‌ نامه‌اي خطاب به مسعود ده‌نمكي، فرهاد جعفري' لينک داده اند.
Copyright: gooya.com 2016