برایتان تعریف کردم* که چند روز قبل از دور اول انتخابات به ملاقات شاهعلی دوست دوران کودکی رفته بودم که پیش بینی پیروزی احمدی نژاد را کرده بود. و قرار شده بود، یک هفته پس از دور دوم انتخابات برای یک شام نذری عقیقه مهمانش باشم.
ظهر آن جمعه موعود، میهمان یکی ازهمکلاسی های دوره دبیرستان بودم، که کنکور دانشگاه، ما را از همدیگر جدا کرده بود. او پس از دوره مهندسی در دانشکده فنی، اکنون معاون مدیر کل یک نهاد یا شرکت وابسته به حکومت است، و وضع زندگانی اش به قول خودمان توپ توپ است، خانه ویلایی در سهروردی شمالی با تجهیزات کامل از جمله سه دیش درگوشه بالکن برای گرفتن سه ماهواره مختلف. همسرش، سعیده، از دختران کتابخوان دانشکده من بود، در غرفه کتابی که یکسال قبل از انقلاب راه انداخته بودیم، با او آشنا و در اولین برخورد، عاشق اوشد، و توانست او را از مینی ژوپ پوشیدن به روسری دارشدن قانع کند. هنوز پس از سی سال آن زیبایی شرقی خود را زیر آرایش غلیظ و بینی عمل شده حفظ کرده بود. اما رو حیه وشخصیت مسخ شده وی برآن سایه انداخته است. همان روحیه لیبرال را دارد ولی مجبور به رعایت سنت و آداب دیگر ظرف 3 دهه. در فرصت کوتاهی که با هم بودیم، متوجه شدم یکی از فرزندانش تحریمی، دیگری بطور فعال برای ستاد یکی از کاندیدا ها کار کرده است و از 5 نفر عضو خانواده که 4 نفرشان در دور اول به کاندیدا های «غیر ارتجاعی» رای داده بودند، هیچکدام دور دوم شرکت نکرده اند. پس از 4 ساعت بحث پیگیر، آقای مهندس خطاب به پسر تحریمی خود جمع بندی کرد:
ـ نباید زیاد جوش زد! مساله ایران به زمان احتیاج دارد. مشکل مدرنیته وسنت است. ما نمی توانیم ارزشهای وارداتی را همینطوری با سنت های اصیل خودمان عوض کنیم. من به تلویزیون نگاه کردم که یک برنامه لس آنجلسی را پخش می کرد که چنان سطح آن مبتذل بود که به ندرت در اروپا یا آمریکا در تلویزیونهای خودشان دیده ام. و همسرش به روسریش نظرش جلب شد که روی شانه اش افتاده بود.
موقع خداحافظی گفتم میدان انقلاب قرار دارم. پس از خداحافظی از او در مقابل دانشگاه از زانتیای شان پیاده شدم. چند دقیقه قدم زدم و یک تاکسی صدا زدم برای میدان امام حسین و از آن جا دوباره سواری شخصی، به مقصد یکی از خیابانهای فرعی خاوران.
وقتی با هزار زحمت به روبروی خانه شاهعلی، که الان حاج علی آقا شده است رسیدم. دیدم پسر بزرگش در جلو در منتظر من است. گفتم امیدوارم زیاد منتظر نبوده باشی؟ رستم که دانشجوی علامه است، گفت:
ـ نه، تازه از خانه بیرون آمده ام. و مرا به کناری کشید و در گوشم گفت، ولی پدرم پیغام داده است که شما بدانید با این که این جا خانه ماست و میهمانان همه از نزدیکان هستند ولی همگی به رییس جمهور منتخب رای داده اند. و خودش اضافه کرد همه بسیجی هستند. متوجه شدم در صحبت هایم باید رعایت آنان را بکنم.
وقتی وارد جمع شدم که حدود سی نفر مرد جوان وپیر در اطاق نسبتا بزرگ دور تا دور نشسته بودند. همه بلند شدند و برایم در بالای مجلس جا باز کردند، بعد از تعارفات معمول نشستیم. یکی از جمع برای سلامتی آقا زاده هایی که قربانی های عقیقه برایشان بود ، خواستار صلوات شد. همه صلوات را ختم کردیم. پس از آن هم بنده و فرزندان غایبم افتخار "صلوات گرم و جلیلی" را داشتیم که شرمنده شدم.
تلویزیون روشن بود ولی صدایش را به سختی می شد شنید. یکی از جمع رو کرد به کربلایی مردان پدر حاج علی و با لبخند پرسید:
ـ آقای دکتر می توانند از گوشت همه گوسفند ها بخورند؟!
ـ بلی، ایشان می توانند!!
ناگهان همه جمع زدند زیر خنده.
من تازه وارد، که از هیچ چیز باخبر نبودم، جا خوردم. حاج علی ناراحتی مرا در مقابل این سئوال و جواب متوجه شد، رو به من کرد و گفت:
ـ آقای دکتر، گوسفند های عقیقه امشب مال آقا زاده های خانواده هستند. در احادیث امامان آمده است که زندگی هر فرزندی در گرو عقیقه است یعنی اگر نکنیم بچه هایمان در معرض مردن و انواع بلاها هستند. ابوی بنده، کربلایی مردان چون پدربزرگ این نوزادان است حق ندارند از این قربانی ها بخورند. به همین خاطر امشب همه سر به سر ایشان می گذارند و شوخی می کنند.
من لبخندی زدم. رستم با نگاه شیطنت آمیزی به پدرش گفت:
ـ بهتر نیست نگاهی به مفاتیح الجنان بیاندازیم، تا سایر احادیث را هم بخوانیم.
خیلی سریع « چرا نه» پدر را در هوا قاپید و پرید اطاق دیگر و کتاب به دست وارد شد:
ـ این جا نوشته است، از امام جعفر صادق پرسیدند، ما طلب کردیم گوسفند برای عقیقه و بدست نیامد، چه کنیم؟ تصدق کنیم قیمتش را ؟ حضرت فرمود: طلب کنید تا بیابید، خدا دوست می دارد خورانیدن طعام و ریختن خون را. در حدیث دیگری از امام پرسیدند که فرزندی که روز هفتم بمیرد عقیقه اش می باید کرد؟ امام جعفر صادق فرمود: اگر پیش از ظهر بمیرد عقیقه ندارد و اگر بعد از ظهر بمیرد عقیقه کنند(یعنی باز هم قربانی کنند!)
حاج علی با تشر به رستم گفت:
ـ برو سر مطلب.
رستم با لحن مظلومانه جواب داد، دارم دنبالش می گردم. من متوجه شدم که او دلش می خواهد ما همه این احادیث را بشنویم. گفتم اگر حاج آقا اجازه می دهند کامل بخوانند. تا ما هم ملتفت بشویم.شاید عقیقه ایشان هم حساب بشود. با خنده جمع رستم دلگرم تر شد و ادامه داد:
ـ بازدر حدیث موثق دیگری از آن حضرت آمده است پدر و مادر از گوشت عقیقه نخورند، بلکه بهتر آن است که از طعامی که در آن پخته باشد بخورند. و خوردن مادرکراهتش بیشتر است... پدر و مادر والدین همینطور... با آب نمک بپزند... شکستن استخوانهای عقیقه هم کراهت دارد. ادامه داد اینجا هم می گوید استخوانهای گوسفند را بدون آن که بشکند باید در پارچه سفیدی پیچیده و آن را دفن کرد. شرط نیست که جماعتی که به خوردن عقیقه حاضر می شوند فقیر باشند. این جا هم حدیثی هست برای این خانم حامله پسر بزاید.
حاج علی با خنده گفت این را برای همسایه روبرویی بخوان که چهار بارتیرش به هدف نخورده است و امشب هم نیامد. همه خندیدند. رستم پس از مکثی ادامه داد:
ـ از حضرت امام جعفر صادق منقول است که هرگاه زنی را که حامله باشد و چهار ماه بر او بگذرد. روی او را به قبله کن و آیه الکرسی بخوان و دست برپهلوی او بزن و بگو: اللهم انی قد سمیته محمدا، یعنی خدایا من او را محمد نام کردم. چون چنین کند خدا آن فرزند را پسر گرداند.
حاج علی رو به پسرش کرد و گفت خوب است خسته نباشی. من یک نگاهی با لبخند به همه مدعوین که از اعضای فامیل حاج علی بودند انداختم، همگی را به اسم نه، ولی دورادور می شناختم،اکثرا کارگر شهرداری و چند نفرشان کارگر کاشی سازی بودند و دونفرشان هم کاسب محل. ناگهان چشمم به برادر زاده اش افتاد که سر پا ایستاده بود. فکر کردم جای نشستن ندارد. چون نزد من کمی جای خالی بود، خودم را جمع و جور تر کردم، دنبال اسمش در ذهنم گشتم پیدا نکردم و گفتم:
ـ بفرمایید بنشینید اینجا. نشنید و تکان نخورد. رستم با صدای بلند گفت :
ـ جواد ! آقای دکتر می فرمایند بنشینید.
ناگهان همه 30 نفر دستجمعی زدند زیر خنده. من که از این واکنش ها گیج و منگ شده بودم و حاج علی توصیه کرده بود، که مواظب حرفهایم باشم. حقیقتا نمیدانستم موضوع خنده چیست. آیا حرف بدی زده بودم؟ و نمیدانستم چه واکنشی به صلاح من و حاج علی است که میزبان من است. در این جنگ وجدال درونی بودم که بازهم حاج علی نجاتم داد:
ـ آقای دکتر، آقا جواد ما از پسر های نیک حزب اللهی است. خانه اش حدود 100 نوار نوحه و اشعار مذهبی دارد. در هر جمع مذهبی و فرهنگی زحمت همه ما را می کشد. و از سر ارادت به رهبر انقلاب، هر وقت ایشان در تلویزیون ظاهر می شوند. سر پا می ایستد و تا آقا در تلویزیون باشند، آقا جواد ما سر پامی ماند.
رستم رو به پسر عمویش کرد و با طعنه گفت :
ـ حالا مجبوری برای رییس جمهور منتخب هم بر پا بدهی!
همه جمع خندیدند. جواد هم به لحن تندی جواب داد :
ـ بروید با آن اصلاح طلب هایتان. از این به بعد وقتی داشتید له ولورد می شدید بیایید استغاثه بنده!
همه باز خندیدند. فکر می کنم برای آن که، رستم تهدید پسر عمویش را جدی نگیرد.
...
آخر های شب، بعد از صرف شام و درد ودلهای زیاد که در فرصت های دیگر نقل خواهم کرد. گوشتهای پخته شده در بسته های کوچک، بعضی در داخل بشقاب یا کاسه و برخی در داخل پلاستیک را به چند جوان دادند تا ببرند و آنرا در چند محله پخش کنند. و استخوانهای کامل و خرد نشده گوسفند ها را هم در کفنی پیچاندند تا دفن کنند. اعتقاد راسخ داشتند که با دفن استخوانهای کامل گوسفند های عقیقه و پخش گوشتهای پخته آن، طبق احادیث نقل شده از امام جعفر صادق و امام محمد باقر، فرزندانی که به نیت آنان این قربانی ها داده شده است، بطور کامل به قول امروزی ها واکسینه شده اند. این احادیث را از مفاتیح الجنان خواندند که در کنار قرآن و نهج البلاغه، یکی از سه کتاب اصلی توده مردم شیعه ماست.
در پایان مجلس، از حاج علی پرسیدم این گوسفند های عقیقه برای بچه های کدامیک از اقوام بود. دو تا از برادرانش را نام برد ولی برای فرزند سوم اسمی نشنیدم، گفتم حتما دختر بوده و نخواسته اسم آنرا بیاورد. با گفتن خدا حفظشان کند. با یکایک خدافظی کرده و به طرف درب منزل می رفتم تا سوار ماشین آژانس که رستم برایم زنگ زده بود، بشوم. که چند نفر از خانمهای خانواده از اطاق دیگر بیرون آمدند تا با هم خداحافظی کنیم. حاج علی دو نوزاد را که گوسفند های عقیقه برایشان بود به من نشان داد، بوسشان کردم. باز از فرزند سوم خبری نشد. هیچ نگفتم و خداحافظی کردم. رستم مرا تا نزدیک اتومبیل همراهی کرد که کمی دور تر ایستاده بود. داشتم سوار می شدم که رستم باز دهانش را نزدیک گوشم آورد و با قیافه کسی که رازی را برایم فاش می کند. گفت:
ـ بچه سومی در کار نبود.عقیقه سوم برای ریاست جمهوری احمدی نژاد بود که چند نفر ازجمع پولش را داده بودند. ولی یک خبر خوب بدهم، آقای دکتر! وقتی می خواستیم گوشتها را از استخوانهای سه گوسفند جدا کنیم، استخوان دو تا از گوسفند ها که نذر بچه ها بود صحیح و سالم در آمد ولی تا دست زدیم به گوسفند نذری احمدی نژاد تا گوشتهایش را جدا کنیم، همه استخوانها از هم جداشدند. با همه اینها ما آن را در کفن پیچیدیم و به کسی چیزی نگفتیم.
من که انتظار شنیدن چنین چیزی از یک دانشجو را نداشتم، متحیرماندم. رستم نفهمید چرا از این خبر او من خوشحال نشدم. با عجله سوار ماشین شدم و شیشه را پایین دادم وگفتم:
ـ مواظب خودت باش پسرم!
او که منتظر واکنش دیگری بود، با دلسردی دستش را برای خداحافظی تکان داد.
ــــــــــــــــــــــــــــ
* در حاشیه آن موجی که احمدی نژاد سوار آن شد، این موج او را هم خواهد برد؟