از روزی که نام و پيشينه اعضای دولت آقای محمود احمدی نژاد را خوانده ام و چهره های خالی از شفقتشان را ديده ام، پرسشی بغض به گلويم انداخته و نفسم را تنگ کرده، که چرا تبارم از سرزمينی است که کار حکومتگران و مردمانش با هيچ ميزان و مقياسی قابل سنجش نيست و آيا ما را جز "تسليم و توکل و تفويض" راهی نيست؟ آخر کجای دنيا مردم در پی سکان دادن به "جامعه مدنی سازان" روی به خوارسازان مدنيت ميبرند و وزارت و صدارت را به کسانی ميسپارند که، جدا از ابطال پذيری و يا تثبيت اتهامات وارده در اجزا، متهم به قتل و آزار و شکنجه و بيشتر از آنند. و باز از خود ميپرسم که چرا ايران را دوست ميدارم، و آيا اين پرسش تنها از دل "خارج کشوری ـ شده ـ ها" بر ميخيزد؟ پرس و جو که کردم ديدم، حتی آن ها هم که هيچگاه ايران را ترک نکرده اند خيلی بيشتر و مکررتر اين پرسش را از خود دارند.
170 سال پيش انسانی هموشمند، شريف و کنجکاو که در محلات زاده شده و حاج محمد علی سياح محلاتی نام گرفته بود در 23 سالگی ايران را ترک کرد، جهانگرد شد، تا آمريکا و چين و هند و ژاپن و خيلی جاهای ديگر هم رفت و بالاخره پس از هجده سال دنياديدگی صدائی از دوردست درونش او را به زادگاهش بازخواند. هنوز شش ماه از آمدنش نگذشته تاب تحمل ديده ها و شنيده ها و پليدی های هموطنانش را نياورده و پياپی به خود ميگويد که "ديگر طاقت توقف ايران را ندارم"، ولی ميماند، دستگير وشکنجه ميشود و از نا اميدی دست به خودکشی نافرجامی ميزند، و دست وپا شکسته زنده ميماند. در ايرانی که حاج سياح دوباره ميبيند همه گروههای اجتماعی، حکام و بزرگان، ملايان و مردم، به تباهی مبتلا شده اند. هر سه گروه مسئول و گرفتار چنبره تباهی اند. تمامی نظام بازتوليد کننده بی شعوری است. حاج سياح سالها پس از اين بازگشت ناکام مينوسيد "از تمام نقاطی که من ديده ام بدتر ايران است، که هيچ جا به اين درجه خراب و پريشان نيست. جهت آن هم اين است که در تمام زمين به اين شدت ظلم از امرا و نفوذ جهل از ملاها نيست. اين دو سنگ آسيا در ايران در نهايت قوت و شدت عموم مردم را خرد ميکنند. زيرا هر کس برای حفظ خودش در مقابل اين دو قوه ناچار به تزوير و دروغگويی است که سبب انحطاط اخلاق است". حاج سياح حکام را شکارچيان جسم و ملايان را شکارچی روح انسان ميخواند و سهم اين دومی ها را در جهل عمومی و انحطاط فکری و اخلاقی انسان يشتر از حکمرانان ميداند. جای ديگری مينويسد "زندگانی و مرگ ما به دست اين ها است...آيا ماميتوانيم آشکارا با اين ها مخالفت کنيم؟...آيا اين ها کاری جز اين دارند که برای مردم کار بتراشند...و به اسم شريعت هرچه بخواهند بکنند؟ برای يکی سند می سازند...جرح می کنند، تعديل می کنند، مومن می سازند، تکفير می کنند. حالا می توان گفت آقا دروغ می گويد؟ اگر دسته بندی کرده به من تهمت زدند که ظلم می کند يا بابی است يا رشوه گرفته و بيرق واشريعتا بلند کردند من چه بايد بکنم؟ آيا ما مجبور نيستيم با اينان تقيه بکنيم؟ ايراد می کنی می گويند مجتهد را ايراد جايز نيست. تکذيب می کنی مثل اين است که خدا و پيغمبر را تکذيب کرده ای...". اما حاجی سياح مردم را هم چون مظلوم هستند معصوم نمی داند. عوام از نظر او نه تنها معصوم نيستند، که در بقای وضع موجود سهيم و ذينفع اند. آری ايرانيان برای او هم گرسنه و پريشان شده اند، هم ثروت و تجارت و صنعتشان رفته و هم عزت و غيرت خود را از دست داده اند و حد اقل به اندازه زورگويی و فريبکاری حکمرانان و ملايان خوارخويشتن و دزد و عياش و فاسد و حسود و دروغگو و گريان و خونريز و چاپلوس و تنبل و مفت خور و دزد و دغل بار آمده اند.
حاج سياح را دوست از توس آمده ام به من شناساند (مطمئن نيستم که راضی به نام بردن از او باشد). سالها پيش در مقاله ای داستان سرگشتگی و بازگشت خود و هموطنانش را در سرگذشت حاج سياح و آگاهی نوين ملی او جستجو کرده بود. هنوز نميدانم که او اين نوشته را رسما جايی منتشر کرده است يانه.
توس مينويسد "... برمی گرديم به سئوال نخست...سئوالی که با نسل حاج سياح، در ميان امثال او، شروع ميشود و امروز سئوال خيلی هاست: اگر سرزمين انسان جايی است که "هرچه برای چشم و گوش موجب تفريح است ممنوع است و کوچه و بازار و محله اش...همه جا با تنگی و غم وصدای مريضان و فقرا و سائلان و حرف های فحش و لغو و هرزه و تعفن" پر؛ اگر سر زمين انسان جايی است که حاکمش می کشد و می بايد بکشد، که آخوند فريب می دهد و جهل می پراکند، چون می بايد چنين کند...و عدالت مردميش چيزی جز قصاص بی رحمانه نيست و ...چگونه ميتواند بجای آنکه محکومش کند، دوستش بدارد؟ چگونه می توان جزء جزء يک کشور را خراب دانست، گروه گروه مردمش را پليد کار و جاهل و کليت چنبره دار و به هم تنيده نظامش را فاسد... بعد آن را دوست داشت؟ چه چيزی انسان را عليرغم واقعيات به دوست داشتن وطن واميدارد؟ پاسخ توس پاسخ انسان غريب شده و بی خانمان امروزی است، انسانی که مسکن دارد ولی خانه و آشيانه و محله و اهليت ندارد. می گويد "دوران ما دوران مضّطر بی خانمانی است. همه جا، حتی در سرزمين بومی انسان، در زادگاهش، خانه جای خود را به مسکن می دهد، محله به منطقه و اهليت به شهروندی...امروز همه ما "خوش نشينيم" ـ ـآفتاب نشين بی نسق. حاج سياح يکی از نخستين ايرانيانی است که زمزمه اين فرخوان بی خانمانی را شنيده است...او با تسليم به اشاره ی سفر، پا به موقعيت باز گشت گذاشت... در زمان او "بازگشتی" شدن هنوز يک انتخاب بود. اما در روزگار ما، در روزگار بی خانمانی پيشرفته انسان، ديگر اين چنين نيست. ما همه، حتی آن ها که هرگز زادگاه خود را ترک نکرده ايم، ديرگاهيست که "رفته ايم". ما دير زمانی است که ديگر آن جا که هستيم نيستيم. ما فقط ميتوانيم برگرديم، حضور ما فقط می تواند يک حضور بازگشتنانه باشد". وقتی حاج سياح دست به سفر زد، "اکثريت عظيم ايرانيان نمی دانستند آمريکا کجاست. آخوندها اعتقاد به ينگه دنيا را کفر می دانستند و اسم ژاپن را کمتر کسی شنيده بود. اما امروز همه در عصر اطلاعات زندگی می کنيم و همه فرزندان هاليوود و سی ان ان هستيم، حتی آن ها که هنوز ديدن سی ان ان برايشان حرام است. همه ما مدتهاست که به جهانگردی رفته ايم ـ ـ و فقط می توانيم همچنان به ايران بر گرديم: همه، حتی آن ها که در ايران اند و فکر می کنند که هنوز در ايران اند و نه فقط آنها که پشت در سفارتخانه های خارجی تا صبح برای گرفته ويزا می خوابند. ايران ديگر يک سر زمين نيست، ديرگاهی است که يک مقصد است، و چه خوب می شد اگر اين را زودتر می فهميديم. ايران يک مقصد است و جز اين نمی تواند باشد. ايران پيش روی ماست، نه پشت سر ما و بخصوص نه زير پای ما. ايران از سر زمينی افتاد که ما آواره شديم"، و از درون همه امان فرياد بر می آيد، که "باز گشتگی ما... تنها بديل سرگشتگی ما" است.
در نخستين سالهای قرن بيستم احساس سقوط ملی بر انديشه بيشتر ايرانيان حاکم شده بود و در دوران بازگشتگی حاج سياح در آستانه انقلاب مشروطه "سراسر ايران يک صدا شد، برای قلع ريشه ظلم و استبداد و نجات ايران. ولکن عموم مردم نمی دانستند که چه می خواهند"...حتی عده ای " رحمت به استبداد فرستادند" و به اين فکر افتادند که "مشروطيت مخالف امنيت است و سبب سلب برکت و رحمت است". راستی که "ما هنوز در يک دوران زندگی می کنيم"، چون جلوتر که آمدم ديدم در دوران ما هم دور گشت از مشروطه گری و مدنيت از الزامات بازگشتگی بسياری از ما شده است.
"آگاهی نوين ملی" که حاج سياح 150 سال پيش در سفرنامه های خود معرف آن شده بود، و در انقلاب مشروطه هم سهم کمی نداشت، در کوير سنت و کورحکومتی ايران بار آور که نشد هيچ، تازه چهل سال پس از انقلاب برای حکومت قانون، عذاب وجدان غربزدگی دامنگير روشنفکران ايرانی ميشود و با "وحدت حوزه با دانشگاه" سرگشتگی ملی از نو آغاز ميشود.
حدود چهل سال پيش جلال آل احمد ( که نام فاميل پدری اش طالقانی بود) در مقدمه کتاب "در خدمت و خيانت روشنفکران" که دو فصل آن پيشتر در مجله "جهان نو" به مديريت ابراهيم براهنی چاپ شده بود، مينويسد "طرح اول اين دفتر ريخته شد...به انگيزه خونی که در 15 خرداد 1342 از مردم تهران ريخته شد و روشنفکران در مقابلش دست های خود را به بی اعتنايی شستند...آقايان فريدون آدميت، غلامرضا امامی، ناصر پاکدامن، حسين ملک، خليل ملکی، منوچهر هزارخانی، هريک در تهيه متن هايی که در اين دفتر به آنها مراجعه ای شده است، راهنمايی کرده اند". من نميدانم نامبردگانی که راهنمای آل احمد بوده اند امروز گذشته خود با او را چگونه تعريف می کنند، ولی ميدانم که سرگشتگی آل احمد و باز گشتگی اش نمونه غم انگيز رفتن و بازگشتن همگی که نه، ولی بيشترين مااست. جلال آل احمد، متولد محله سيد نصرالدين تهران، پدرش سيد احمد طالقانی، امام جماعت مسجد پاچنارو مادرش خواهرزاده شيخ آقابزرگ تهرانی صاحب الذريعه، مدرس حوزه علميه در نجف بود. آل احمد هيچگاه به خانه نرسيد، هميشه در راه ماند. به اصرار پدر قرار بود آخوند شود، به نجف فرستاده شد، سه ماه بيشتر طاقت نياورد، برگشت، توده ای و سوسياليست شد و به خاطر ترجمه و چاپ کتابی از پل کازانوی فرانسوی به نام "محمد وآخرالزمان" حوزوی ها حکم تکفيرش را صادر کردند. آنکه می خواست حکم شرعی را در مورد او اجرا کند برادرش جلال (محمد تقی طالقانی از شاگردان برجسته آيت الله سيد ابوالحسن اصفهانی) بود. از مدينه به تهران آمده بود تا برادرش را به جرم الحاد بکشد. جلال زنده ماند، چون تقيه کرد، به يکی از روحانيان، که دوست پدر بود پناه برد، مراتب پشيمانی خود را ابراز کرد و با شفاعت آن روحانی جان خود را نجات داد. جلال پس از اين تجربه و سرخوردن از اسلام سنتی و متحّجر ابتدا به حزب توده و سپس به نيروی سوم می پيوندد و باز هم به خانه نمی رسد. می گويند که او در يک "رياضت صوفيانه"، راهی به سوی "سرچشمه" و "بازگـشت به خـويش" جُست. در پايان اين راه جلال دوباره به حجره برادر "قاتلش" باز ميگردد تا حکم تبرعه نهايی اش را بگيرد. کتابهای "غربزدگی" و "در خدمت و خيانت روشنفکران" محصول اين دوران است. اينبار او خود حکم تکفير روشنفکران بی دين را صادر می کند، به اتهام غربزدگی. جـوهـر انديشههای سياسی-اجتماعی اش: دفاع از اسـلام و فرهنگ تشيع، تبليغ و تاکيد بر "وحدت روشنفکران با روحانيت" (يا بقول آيت الله خمينی: "وحدت حوزه با دانشگاه")، متهم کردن نويسندگان و روشنفکران غـير مذهبی به خيانت و مبارزه با آنان بعنوان "غربزده"، دفاع از معروف ترين مشروعه طلب مشروطيت (شيخ فضل الله نـوری) و شخصِ خمينی بعنـوان "دو نمونه از بزرگترين روشنفکران تاريخ معاصر ايران"، و در آخرين مرحله سفر به خانه خدا (کعبه) تا سرانجام چون چوپان "خسی" به "مـيقـات" انـديشههای اسلامی بپيوندد و در نامه ای به آيتالله خمينی از بيتالله الحرام مکه خود را "فقير گوش بزنگ و بفرمان و فرمانبردار" بنامد. آل احمد در "خدمت و خيانت روشنفکران" با روشنفکران نوانديش و معترض و دوستان سالهای پنجاه خود نيز تصفيه حساب ميکند. هدايت را غرب زده و از سنت بريده و نماينده اشراف شکست خورده در مبارزه با تازه بدوران رسيده های پس از مشروطه معرفی ميکند و دست آخر از دهان خواننده اش می گويد "آيا هدايت همان سگ ولگرد را نمی ماند؟".
درست در همان سالی که حکم تکفير جلال برای ترجمه آن کتاب صادر شد (نيمه دوم دهه 20) صادق هدايت هم دوباره در تهران زندگی می کند. مثل حاج سياح دور دنيا نگشته بود که درد غربت به وطنش بازگردانده باشد. ولی او هم همان حرف حاج سياح را می زند: "گمان نمی کنم در هيچ جای دنيا خلائی به اين کثافت و مسخرگی وجود داشته باشد. اما چه ميشود کرد در اينجا ترکمانمان زده اند و راه گريز مسدود است". چرا راه گريز برای او مسدود بود؟ منظورش اين است که هر کجا برود ايران با او خواهد رفت و او را از اين خاطر رهايی نيست. جای ديگری دوباره همين حرف را با نفرت غليظ تری تکرار می کند "رويهمرفته در سر زمين قی آلود وحشتناکی افتاده ايم که با هيچ ميزان و مقياسی، پدر سوختگی و مادر قحبگيش را نمی توان سنجيد. غير از تسليم و توکل و تفويض کار ديگری از ما ساخته نيست...". در تهران گرم و گندآلود نشسته، ولی می خواهد خود را "به آن راه بزند" که در ايران نيست و در فرانسه است. "اتفاقا ديشب در منزل...بودم يک يا دو بعد از نصفه شب راديو پاريس را گرفت از تصنيفها و آهنگهای...می زدند و می خواندند. مثل فيل که ياد هندوستان را بکند تکه های مناظر آنجا دور و غمناک در جلوم مجسم شد...از شما چه پنهان من هميشه برای فرار و فراموشی اغلب يک تکه تصنيف ناقص و يا آهنگ آن صفحات را با خودم زمزمه تا حس کنم که در اينجا نيستم. شايد به همين علت دشمن خونی مزقون وطنی شده ام". هدايت را کسی مجبورنکرده بود از هند، فرانسه، آلمان يا بلژيک به ايران برگردد، ولی او خود را به ايران تبعيد شده ميدانست "از اوضاع تبعيد گاه ما خواسته باشيد، مطلب قابل عرض نيست مگر..." . حاج سياح در زندان وطنش پس از آزار و شکنجه تصميم به خود کشی می گيرد و خودش را از پنجره زندانش، که در طبقه بالا بود، به پايين پرت کند تا بميرد. صادق هدايت هم در اولين اقدامش به خودکشی در خرداد 1307 خود را از بالای يک پل قديمی به رودخانه مارن پرت می کند که در آب خفه شود، چون شنا نمی دانست. هدايت دوباره به ايران برميگردد تا در آذر ماه 1329 فيلش ياد هندوستان کند و، چون ايران سرزمينش نشد و پيش رويش ماند، پس از خودکشی "موفقيت آميز" در نوزدهم يا بيستم فروردين 1330پيکرش برای هميشه در پاريس بماند. درست است که هدايت به افسردگی مبتلا بود، ولی در تصميمش برای رفتن اوضاع نا اميد کننده وطنش کم تاثير نبود. همايون کاتوزيان می نويسد"...مسلما تاثير اجتماعی ـ سياسی نظام حکومتی خودکامه که از اوايل دهه 1310 به سرعت رشد کرده بود، خوشايند او نبود...حدودا همين وضع در دهه 1320 هم پيش آمد. اميدهای هدايت به ايجاد جامعه ای بازتر و پر تحرک تر که بتوان احساس تعلق بيشتری به آن داشت همه بر باد رفته بود".
اگر توس حاج سياح را اينگونه که او ديد به من نشناسانده بود من تنها سفرنامه ای ديگر خوانده و فراموش کرده بودم، و جلال آل احمد و صادق هدايت را هم در غربت مشترکشان نمی ديدم. جلال را نميدانم، ولی صادق از اندوه و حسرت وطنش مرد. حاج سياح را دوباره شاهد می گيرم: "وقتی که انسان سفر می کند، خصوصا به بلاد خارج می رود و آن حب وطن و افتخار و جانبازی ها را می بيند و دور از وطن و کسان و هموطنان می ماند، قدر وطن را می داند و هر يک کلمه از مدح وطن و افتخار وطن از تمام نعمت های عالم در غرب برای او لذيذتر است. اگر وطن خود را در مقايسه با جاهای ديگر...پست و ذليل ببيند، غمگين و شرمگين و پست می شود. از اين است که اغلب يا عموم کسانيکه بلاد متمدن را ديده اند وطن خود را به افراط دوست داشته، خيالاتی برای ترقی و آبادی و عزت وطن می کنند. و وقتی که به وطن برمی گردند، تا مشت و سيلی نخورده اند، هواهای بلند در سر دارند. بسياری همينکه مايوس شدند جا دارد از اندوه و حسرت بميرند، چنانکه بسيار جوانان با غيرت با اين حسرت مرده اند. آه وطن!".
برای آنکه دچار وطن پرستی احمقانه، که حاج سياح با آن اصلا دوستی نداشت، نشوم، حرف او را با زبان توس ترجمه می کنم: "...آنچه در "ميهن پرستی" حاج سياح او را به خود می خواند واقعيت ميهن نيست، بلکه يک ساختار ذهنی است که از تدوين گذشته ای زرين شده و آينده ای آرمان گشته، پرداخته شده است. آن چه حاج سياح دوست دارد ايران نيست، خيال ايران است...حاج سياح در اين امر تنها نيست. معرفت ملی ما کمابيش همينطور است. اين است که از اين جهت نيز حاج سياح همچنان معاصر ماست". توس می گويد، ايرانی نمی توان بود، ايرانی فقط چيزی است که می توان شد و ما تا همان اندازه که در حال بازگشتيم ايرانی هستيم، تنها اگر در لحظه بازگشت و در پويه بازگشت ماندگار بمانيم. "معادله عشق به ميهن همراه واقعيت "غمگين و شرمگين و پست" کننده آن، به خودی خود معادله ای ناممکن است". و ما "کمبود و ناشوندگی اين معادله" را، با يک حرکت تاويلی، با گذشته و فردا پر می کنيم. "ما همه سياحيم ـ ـ ـ نوادگان همه جا، هميشه غريب، و در حال بازگشت او. حاج سياح سرزمينش را رها کرد، به خيال خود آن را پشت سر می گذارد، اما ايران همچنان با او پيش روی او می ماند. هر کجا که می رود و هر چه که می بيند، انگشتان همه چيز به سوی يک مقصد اشاره می کند و آن ايران است".