1) بهزاد نبوي، برادر شد!
وقتي كه در قسمت دوم يادداشت «بازي كنار ماندگان در حاشيهي شكاف كهنه» مينوشتم كه :
از پي سوم تير خجسته ي هشتادو چهار _ كه تاريخ بر خجستگي آْن گواهي خواهد داد _ ورشكستگي و زوال تاريخي چپ در همهي اشكال و گونههايش (از ملي گرفته تا مذهبي) آغاز شده و پيآيند «پشت كردن طبقهي متوسط به شعارهاي چپ» در رأيگيري سوم تير، چپ سياسي «ناچار از افشا و اتكا به نيروي اجتماعي برآمده از «خاستگاه طبقاتي مختص به خود» يعني «طبقهي فرودست »جامعه خواهد بود و از اين پس «طينت و ماهيت واقعي» خود را آشكار خواهد كرد؛ هرگز گمان نميبردم كه «چپ» در رسوا كردن طبيعت خود تا بدين حد تعجيل داشته باشد و نخستين نشانهها از اين تمايل عميق خود را در يك اعلاميهي چند خطي بروز دهد!
يك اعلاميهي كوتاه كه گويي در اوايل دههي شصت نگاشته شده ، خبر ميداد كه «برادر بهزاد نبوي» عضو شاخص و برجستهي سازمان مجاهدين انقلاب اسلامي هرگز مصاحبهاي با رسانهي مجازي روز آنلاين نداشته است.
بلكه «برادر بهزاد نبوي» _كه اينك در حج به سر ميبرند ! _ پيش از آن مصاحبهاي با يك نشريهي محلي داشتهاند كه روز آنلاين، فرصت طلبانه اعتبار آنرا به حساب خود واريز كرده است!
زماني «ساموئل هانتيگتون» كتاب منحصر به فرد خود «موج سوم دموكراسي» را با چنين جملاتي آغاز كرد تا به ايدهي خود دربارهي امواج دموكراسي كه هرگاه پهنهاي از جغرافياي سياسي را در مينوردند، سنديتي تاريخي بدهد :
«موج سوم دموكراسي در دنياي نوين، به طور ناگهاني، بيست و پنج دقيقهي پس از نيمه شب روز پنجشنبه بيست و پنج آوريل 1974 و با اعلام خبر رمزي راديو ليسبون در پرتغال آغاز شد. اين اعلام رمز راديوي گراندولا، براي آگاهي واحدهاي نظامي ليسبون و اطراف آن از طرح كودتايي بود كه "افسران جوان ام. اف. اي" آنرا با دقت تنظيم كرده و سپس به اجرا درآوردند».
اما محض مطائبه و به تقليد از او بد نيست بنويسم كه :
« ساعت "شانزده و سي و نه دقيقه و چهل و هفت ثانيه"ي شامگاه دوشنبه بيست و هشت شهريور 1384، سازمان مجاهدين انقلاب اسلامي ايران اعلاميهاي را به پايگاه اينترنتي" امروز " مخابره كرد كه بنابر آن _ پس از سالها كه از دههي شصت و ادبيات سياسي حاكم بر آن ميگذشت_ از يك عضو برجستهي اين سازمان تحت عنوان "برادر" ياد شده بود و بر آن دلالت داشت كه او در سفر "حج" به سر ميبرد و "برادر نبوي" ، هرگز با رسانهي مجازي روز آنلاين مصاحبهي اختصاصي نداشته است.
بدين ترتيب بود كه پس از سال ها نخستين "مغازلهي چپ ايراني" با هم كيشان اش و ارسال علائمي دلبرانه مبني بر آمادگي براي جذب و هضم در آنان، به منظور مقابله با راست آغاز شد . گرچه ، هرگز به آنان فرصت داده نشد تا چنين كنند!»
براي "تحريم كنندگان طبقهي متوسط" در رأيگيري اخير همين بس كه: با اين اقدام خود ، نخست «چپها» را پس زدند و سپس آنها را به يارگيري از _ و مغازله با _ طبقهي اجتماعي مختص خود (فرودستان) _ كه تنها و تنها مستحق رهبري آن هستند _ مجبور ساخته اند.
2) شرودر زانو زد!
فقط در ايران نيست كه چپها شروع به باختن كردهاند. در مدلي بزرگتر ،آقاي «شرودر» هم كه صدايش را براي «راست بزرگ» بلند كرده بود باخت!
كمي پس از سقوط رژيم صدام حسين در عراق بود كه «كاندوليزا رايس» برخلاف آداب ديپلماتيك و تحت قالب كلماتي كه حيرت دنيا را از صراحت ، قاطعيت و وضوح بي مانندشان برانگيخت ، سه انگشتاش را نشان داد و گفت : روسيه بايد تشويق ، فرانسه بايد تحقير و آلمان بايد ادب شود!
در تمام دو سال گذشته منتظر و مايل بودم ؛ بدانم و ببينم كه راست بزرگ چطور چنين خواهد كرد؟ پذيرفتن روسيه به جمع هفت كشور بزرگ صنعتي، چندان غيرقابل پيشبيني نبود اما واقعاً نميشد از پيش ديد كه فرجام وعدهاي كه رايس دربارهي آلمان و فرانسه داد و بي مهابا آنرا به اراده ،پرستيژ و اعتبار دولت ايالات متحده گره زد ،چگونه خواهد بود.
دو ماه پيش كه فرانسويها ،اتحاديهي اروپا را پس زدند و به قانون اساسي آن رأي منفي دادند، هيچكس در خاك فرانسه آنقدر احساس حقارت نكرد كه «شيراك» و از همانوقت، او ديگر چيزي جز يك جنازهي سياسي كه به مدد حيات جسماني روبه تحليلاش ، همچنان حكومت ميكند تا آنرا به دست «ساركوزي» بسپارد، نبوده است.
و حالا، پيآيند يك انتخابات هفتاد و هفت درصدي كه نشان ميدهد دو اردوگاه هه ي دارو ندارشان را به ميدان آورده اند، هيچكس در آلمان به قدر «شرودر» خودش و بعد وزير دادگسترياش را لعنت نميكند!
3) مرگ روي پا، يا زندگي روي زانو؟
به جمع چپهاي بازنده، كرهي شمالي را هم اضافه كنيد. «يكدندهي بزرگ» هم دستهايش را بالا برد تا اين اجازه را دريافت كند كه روي پاهاي نحيف و لرزان و راشيتيسمي اش بايستد!
و در ايران، البته هنوز بسيارند آنهايي كه ميگويند «مرگ روي پا، بهتر از زندگي روي زانو ست» . تاكنون كه اراده و هيمنه ي راست بزرگ را به بازي گرفته اند و ظاهرا بنا هم ندارند از اين حق خود ، هر چند به بهايي گزاف بگذرند.
زماني «سيروس ناصري» مذاكره كنندهي ارشد ايراني در مصاحبه با شرق گفته بود كه فكر ميكند «برخورد ايالت متحده و ايران گريزناپذير است. مابا مذاكره ،تنها تلاش داريم تا آنرا زمانبندي كنيم. همين».
گفته ميشود كه «جنگ ادامهي ديپلماسي است» اما اگر اينطور باشد كه مي گويند ،از آن پس ديگر مبتني بر آن چيزهايي نيست كه از «دهان» خارج ميشود بلكه هر چيزي كه از «دهانه» خارج ميشود _و البته كه قدرت تخريبي آن _ برنده و بازندهي ديپلماسي را معلوم ميكند.
هوادار جنگ و رويارويي نيستم اما وقتي كه اجتنابناپذير ميشود، چه ميتوانم بكنم جز آنكه به ارادهي دو طرف براي رويارويي و زورآزمايي در ميدان جنگ تن به تن احترام بگذارم و نتيجه را هر چه باشد بپذيرم :
«مرگ روي پا» يا «زندگي روي زانو» كه عنوان خوشايندتري براي «مرگ تدريجي روي زانو» ست و يا «زندگي روي "پاي مصنوعي" بعدجنگ »!
در چنين مواقعي، آدمي در ميماند كه براي «رقيب»اش چه آرزو كند؟ پس ترجيح ميدهم آن چيزي را برايش آرزو كنم كه خود ميخواهد و خود از آن خشنود ميشود. بيش از اين نميتوانم به او مهر بورزم و پيش روم.
4)چرا نمي توانم ؟!
يك عضو برجستهي شوراي امنيت ملي، يك دبير كل و برخي ديگر از نخبگان حاكم، در روزهاي اخير خواستهاند كه احزاب و گروهها به رغم همهي اختلافات و انتقاداتي كه دارند، در بزنگاه انرژي هستهاي كه متضمن منافع ملي كشور است، دوشادوش ساخت سياسي قرار گيرند.
از ظاهر اين جملات چنين پيداست كه «نخبگان حاكم» تنها با «بخش ديگري از نخبگان خودي» در احزاب و گروهها سخن ميگويند. اما گر به راستي چنين بود ،يك بخشنامهي شوراي امنيت ملي به احزاب ، گروهها و سازمانها كافي بود تا رفتار و مواضع آنها را در اين جهت سازماندهي كند.
پس ماجرا چيز ديگري ست و مخاطب اين جملات_ از آنرو كه در صحن علني جامعه منعكس مي شوند _ كسي جز «همگان» نيست.
به ويژه اگر گفتگوي يك «روزنامهنگار كهنه كار مرتبط با نخبگان حاكم» و يك «نخبهي حاكم» را _ كه در آن« نخبهي بينام و نشان» مزبور از ايرانيان (و البته نخبگان محكوم) گله كرده بود كه هنوز «ياد نگرفتهاند» تا به رغم اختلافات و مشكلات، در جهت منافع ملي با ساخت سياسي همراهي كنند و او را در مواجهه با نظام بينالملل تنها نگذارند _ در همين روزها به خاطر آوريم ؛ آنوقت با اطمينان بيشتري ميتوان ادعا كرد كه روي سخن آن عضو برجستهي شوراي امنيت ملي و آن دبير كل، دست بر قضا «نخبگان محكوم»اند نه «نخبگان حاكم».
پس اگر چنين باشد، نگارنده نه به حكم نخبگي (كه نيست) بلكه به حكم «محكوميت»اش مايل است از آنها كه همسو با «منافع ملي» ،همراهي و هم قافلگي او را ميطلبند و از اوي نامتعين به خاطر ناهمراهياش گله ميكنند، بپرسد :
ـ آيا «منافع ملي» از ديد گويندگان محترم (نخبگان حاكم) هر آن چيزي است كه تنها در هنگام مواجهه با يك «مؤثر خارجي» بروز و ظهور مييابد؟!
ـ آيا «منافع ملي» از ديد نخبگان حاكم، هر آن چيزي است كه «آنها» آنرا «منفعت ملي» تشخيص داده و چنين بنامند؟!
ـ آيا «منافع ملي» هر آن چيزي است كه به حيات يا زوال «منافع آنان» مربوط باشد؟!
ـ آيا «تنها »نخبگان محكوم بايد «فرا بگيرند» كه در هنگام بروز تعارضي كه منافع ملي را به خطر مياندازد، با رقيب داخلي خود همراهي و همدلي پيشه كنند؟!
- «نخبگان محكوم» از چه كس يا كساني بايد «بلند نظري و دريادلي و مسامحه» را فرابگيرند؟
ـ اين چه حكايتي است كه در جهت حفاظت از منافع ملي، هميشه و همواره اين تنها «نخبگان محكوم»اند كه بايد بدوند و چون كودكي كه خود را در آغوش پدر مي افكند ،خود را در آغوش ساخت سياسي نامهرباني بياندازند كه هرگز حاضر نيست، خود گامي به پيش نهد و «تمام قدرت ، تمام ثروت و تمام فرصت ها» را براي خود و خودي هايش مي خواهد؟!
ـ و از همهي اينها گذشته، همراهي نخبگان محكومي كه از بديهيترين و ابتداييترين حقوق خود محروماند و در همهي بيست سال گذشته «نوكر بيگانه و قلم به مزد و خود فروخته» خوانده شدهاند (كه در برخي موارد ممكن است درست باشد) به چه كار ساخت سياسي در منازعه اش با نظام بينالملل خواهد آمد؟!
پس عاقلانهتر همان است كه در آوردگاه اخير نيز همچون هميشه، ساخت سياسي به داشتههايش از ميان «خوديها» اكتفا و به ويژه روي نيرو ، وفاداري ، «عقلانيت و دلسوزي» جمعي از آنها _كه هنگامي در هفتهنامهي سازماني خود، براي نخستين بار در تاريخ فلسفهي سياسي معاصر و در تاريكترين و زشتترين قسمتاش بحث "خودي ـ غير خودي" را تئوريزه كردند _حساب كند.
و به جاي غير خودي ها ، «برادر بهزاد» را به همراهي فرا بخواند. چندان نخواهد پاييد كه از حج باز گردد! (البته كه من، تنها از جانب خود سخن ميگويم).
5) منطق نامنطق بلازي!
اگر در يادداشت قبليام (نامه به آقاي احمدينژاد دربارهي اصلاح ماده 988 قانون مدني) نوشتم :
«در مقياس بزرگ با شما همانگونه رفتار خواهد شد كه شما در مقياسي كوچك با ديگران رفتار مي كنيد» ، نميدانستم كه به اين سرعت به شاهد مثالي دست خواهم يافت كه آن را به ياد آورم.
آقاي «فيليپ دوست بلازي» وزير امور خارجهي دولت فرانسه گفته است :
اگر رژيم تهران به هشدار اخير شوراي حكام گوش فرا ندهد و آژانس بينالمللي انرژي اتمي نتواند اثبات كند كه اين رژيم فعاليتهاي هستهاي نظامي ندارد به احتمال بسيار قوي، پروندهاش به شوراي امنيت ارجاع داده خواهد شد!
روزهاي نه چندان دور و جلسات محاكمهاي را به خاطر ميآورم كه برخلاف تمامي قواعد و اصول حقوقي و نيز تشريفات دادرسي، درحاليكه مدعي دليل محكمهپسندي براي اثبات مثلا «جاسوس بودن» متهم نداشت، «متهم» بايد ميكوشيد تا «جاسوس نبودن» اش را اثبات كند. بديهي است كه اغلب موفق نميشد و اكثراً به مجازات ميرسيد!
«منطق نامنطق بلازي» _ عنواني كنايي كه روي اين شكل و شيوه از «ناديده گرفتن آشكار حقوق متهم» ميگذارم _ بسيار به ندرت در حقوق بينالملل بكار گرفته ميشود تا منفعت يا منافعي پيش برده شوند ، اما در اين پهنه از جغرافيا به كرات از آن سود جسته شده است تا متهمي «تأديب» شود و لقمه را اندازهي دهاناش بردارد.
اما «اين ندرت»، به «آن تكرار» متكي ست وگرنه هيچ بنياد و مبناي حقوقي ندارد و هيچ داور منصفي نميپذيرد كه صادركنندهي كيفر خواست، از ابراز دليل يا دلايلي_ كه توجه اتهام به متهم را اثبات نمايد _ شانه خالي كند و از متهم بخواهد تا خود بيگناهياش را ثابت كند!
راستي چه وقت درخواهيم يافت كه:
« قطعاً و يقيناً هر بيعدالتي درباره ديگران، با بيعدالتي ديگران دربارهي ما جبران خواهد شد». چرا كه در همه جا و بر تمام مناسبات انساني و همهي قوانين طبيعي يك چيز قبل از هر چيز ديگر حكومت ميكند : «عدالت ، كه ضامن آن خداست ».
6) نامه اي نشانه ي كاترينا !
از جنس نامه ي اخير دكتر سروش به آقاي بهمن پور ، كه در آن بغض «فروخورده» و در گذر ايام «متراكم شده»ي ايشان مي تركد و رشته ي كلماتي آهنگين و مسجع ، به تازيانه اي «بافته و در هم پيچ» مبدل مي شود و مخاطب را منكوب و لگدكوب مي كند ؛ دو سه تايي بيشتر نداشته اند. يا دست كم من به خاطر نمي آورم .
(كه گاه از فرط جاه و جلال ادبي شان ، بعضي روزنامه نگاران كهنه كار را فريفته تا به تقليد ، چيزي بنويسند و خود را بيازمايند . و البته كه نتيجه چيز مضحكي از آب درآمده است)
آن بغض و اين تازيانه لابد حكمتي و منشايي و تاثيراتي دارد كه نمي دانم .اما خوب به خاطر دارم كه هر گاه چنين نامه هايي از او خوانده ام ، طولي نكشيده است كه توفاني وزيدن گرفته و دري بر پاشنه اي چرخيده !
ناگفته پيداست كه اين نامه ها «دليل» توفان نيستند، اما براي من «نشانه» ي فرا رسيدن اش بوده اند .
همين روزهاست كه توفاني در بگيرد. اما از كدام سو وزيدن آغاز كند، «كاترينا» باشد يا «ريتا» ، درجه ي پنج باشد يا چهار ، چه منطقه و تا چه ارتفاعي را آب فرا بگيرد و چه كساني را در خود فروبرد يا بالا بكشد ، آن هم با خداست!