[email protected]
پيشتر شرح داديم كه چگونه اسطوره ها چهره واقعيت را مخدوش و دگرگونه مي سازند. اسطوره ها با سخت كردن واقعيت و ايجاد دنياي مجازي، هم از يك سو، افق لايتناهي تخيل را برروي انسان مي بندند و هم از سوي ديگر، با وارونه نمايش دادن واقعيت، مصلحت ها را جانشين واقعيت مي سازند. همچنين ملاحظه كرديم كه چگونه اسطوره ها با ايجاد واسظه ها، رابطه انسان را با واقعيت غير مستقيم مي كنند. در اين نوشتار كوشش مي شود تا فهرستي از واسطه ها و روش هاي واسطه زدايي ميان انسان و واقعيت را، از مطالعه بگذرانيم :
1- كريتيكال رئاليسم (واقع گرايي انتقادي) كوشش براي «ناب كردن» واقعيت است، بدون آنكه «ناب گرايي» را دستاويز اقتدار گرايي بگرداند. شايد تصور غلطي نباشد كه همواره «ناب گرايي» دستخوش تماميت خواهي و اقتدار گرايي بوده است. اين كوشش همواره در تاريخ كنش هاي سياسي، مانع اساسي در تحول خواهي جامعه ها قلمداد مي شد. از استالينيست هاي فراملي (انترناسيوناليستي) گرفته، كه هر نوع تحول خواهي را با مقياس «ماركسيسم ناب»، به عنصر تجديد نظر طلب (ريزوينيزم) انتساب و طرد مي كردند. تا استالينيست هاي وطني، كه نوعي سياست ورزي ناب و يا دين ورزي ناب را در ذهن خود پرورانده، و بدين سياق با احكام مشابه مانع انديشه ورزي و تحول خواهي مي شدند.
نويسنده (حداقل تا اينجا) ترديدي ندارد كه «ناب گرايي» همواره دستاويز تماميت خواهي و اقتدارگرايي بوده است. اما هيچگاه نبايد پنداشت كه انديشه «ناب گرايي»، با آنچه ما از آن به مثابه روش هاي «ناب كردن» انديشه و «ناب كردن» چيزها ياد مي كنيم، داري ماهيت و احكام يكسان هستند. «ناب گرايي»، مطلق كردن يك انديشه يا يك چيز، يك تلقي و يا يك برداشت ويژه از نحله هاي فكري يا ديني است. «ناب گرايي»، تقديس و محور قرار دادن يك واقعيت است كه تا حد اسطوره شدن، چهره واقعيت را دستخوش تحريف مي كند. ليكن «ناب كردن» چيزها، روش هاي اسطوره زدايي از چيزهاست و «ناب كردن» انديشه، روش اسطوره زدايي از انديشه است. به همين سياق، «ناب كردن» واقعيت، روش هاي اسطوره زدايي از واقعيت است.
«ناب گرايي» حذف و تخريب چيزها و انديشه هايي است كه غير ناب تشخيص داده مي شوند، ليكن «ناب كردن» چيزها و انديشه ها، روش هايي است كه مي تواند مكمل روش هايي باشد كه ديگران تجربه يا انديشه كرده اند. مهمتر از همه اينكه، «ناب گرايي» با هدف «انقياد و اقتدار» شكل مي گيرد، اما «ناب كردن» با روش انتقاد كردن شكل مي گيرد. به عبارت ديگر، «ناب گرايي» هدف است، چيزي است كه قاصد را به مقصود و ناظر را به منظور و سالك را به مسلوك، متصل و به نقطه غايت مي رساند. اما «ناب كردن»، حيطه روش شناختي است. حيطه اي با روش انتقادي كردن انديشه. روش انتقادي كردن چيزها، تا در آزمون خطا و حقيقت، حقيقت و مصلحت، حقيقت و مجاز و همچنين آزمون ابطال پذيركردن جيزها، حجاب ها از جهره واقعيت و هر امر واقعي كه در معرض آزمون قرار مي گيرد، برگرفته شود.
در روش كريتيگال رئاليسم(انتقادي كردن واقع گرايي)، كوشش مي شود تا محيط هاي مجازي يا امرهاي واقع نما، از چهره واقعيت زدوده و خود واقعيت به نفسه و ناب دريافت شود. كريتيكال رئاليسم(انتقادي كردن واقع گرايي) با اسطوره زدايي از واقعيت، رابطه انسان را با واقعيت مستقيم و بي واسطه مي كند. بدين ترتيب گمان نمي رود، براي خوانندگان هيچگونه ابهام و ترديدي بماند كه، هر اندازه «ناب گرايي» دستاويز اقتدار گرايي است، روش ها و كوشش هايي كه به منظور «ناب كردن» چيزها صورت مي گيرد، دريافت انسان را نسبت به آزادي واقعي تر مي سازد.
2- رئاليسم انتقادي با آيده آيسم انتقادي به يك نقطه مشترك مي رسند. تضاد ميان آيده آيسم و رئاليسم، يك تضاد ساختگي و چنانچه در بحث هاي پيشين اشاره كرديم، حاصل تراوشات مغزي استالينيستي است. آيده آيسم معادل ذهن گرايي نيست تا با رئاليسم دو خط متنافر بسازند. خاصه آنكه با انتقادي كردن هر دو، آنها را به يك نقطه مشترك مي رسانيم. اگر رئاليسم روش يا نحله گرويدن به واقعيت، به حيث آنچه كه واقعي قلمداد مي شود، و لو اينكه امروز تكنولوژي رسانه اي و مهمتر از آن تكنولوژي هاي انظباطي كوشش دارند تا دنياي مجازي كه تصوير سازي مي كنند، به منزله دنياي واقعي نشان دهند، اما رئاليسم انتقادي با ناب كردن واقعيت، از امر واقع به ساحت ايده هاي انسان عبور مي كند. چه آنكه در ساحت ذهني است كه دنياهاي مجازي، مجاز شناخته مي شوند تا به جاي دنياي واقعي جلوه گر شوند.
از سوي ديگر، اگر آيده آيسم، گرويدن و اسطوره كردن ايده ها به مثابه امر حقيقي و مطلق است، چگونه و با چه محكي، آيده آليسم مي تواند فاصله ميان «حقيقت و مصلحت» و «حقيقت و مجاز» را، كه اغلب توسط تماميت خواهي و اقتدار گرايي ساخته و پرداخته مي شوند، بدون ارجاع نتايجي كه در واقع امر به بار مي آورند، و بدون ارجاع به ماهيت تجربه پذيري و يا ابطال پذيري آنها، حكم به تصديق و يا تكذيب آنها بدهد؟ با انتقادي كردن ايده ها، ايده آليسم راه عبور خود را از خود واقعيت مي يابد. بدين ترتيب است كه، با انتقادي كردن واقع گرايي و ايده گرايي، اين دو نحله اي كه به موجب تفكيك سازي هاي ناصواب استاليني راه متنافر مي پيمودند، سرانجام در گذرگاه مشترك «انتقاد گرايي» به هم مي رسند.
ميزان انطباق و فاصله واقع گرايي و ايده آل گرايي، به دوري و نزديكي نظرگاهها با روابط قدرت و سلطه بستگي دارد. تصديق واقع گرايي و واقع بيني از راه روابط قدرت، نمي تواند بدون تصديق ساخت گرايي و تغيير ناپذيري ساخت هاي اجتماعي همراه نباشد. تا آنجا كه مطالعات نويسنده نشان مي دهد، هيچ نظريه واقع گرا و واقع بيني را نيافته كه، اجتناب ناپذيري روابط قدرت در ايجاد نقش هاي اجتماعي را، بدون تصديق ساختمندي قدرت و جامعه اي كه قدرت در آن محل پيدا مي كند، همراه نسازد. به ديگر سخن، تركيب ديدگاههاي واقع گرا + اجتناب ناپذيري نقش قدرت، همواره همراه است با تصديق نقش ساخت گراي قدرت در ساخت هاي اجتماعي. چنين نگرشي از واقع گرايي و واقع بيني، واقع گرايي را در تقابل اساسي با هر نوع آرمان خواهي و ايده آل گرايي قرار مي دهد. از اين نظر، ايده هاي آرمان خواهي، ذهنيت هاي غير علمي تلقي مي شوند كه، قادر و توانا به درك و تحليل نظام ساختاري جامعه نيستند.
ديدگاههاي ايده آليستي نيز از همين قاعده تبعيت مي كنند. وقتي يك ديدگاه ايده گرا كوشش مي كند تا موقعيت يك ايده را از فراز كسب و تصرف نهادهاي قدرت اعمال كند، به گسست ايده ها از واقعيت محكوم مي شود. گسستن از واقعيت و وسيله قرار دادن قدرت و در نتيجه بيگانگي با واقعيت، وارونه كردن جاي قدرت و ايده ها، به عنوان هدف و وسيله است. بنا به قاعده اي كه قدرت از آن پيروي مي كند، هيچگاه قدرت وسيله نمي ماند، قدرت خود هدف خويش است. بنابراين، تحقق ايده ها از راه تصرف قدرت، در ادامه راه، قدرت را در جايگاه هدف و ايده را وسيله خود مي گرداند.
با وجود عموميت نسبي ايده قدرت، هنوز راههاي انطباق ايده آل گرايي و واقع گرايي، با آزادي به درستي شناخته شده نيست. پايه قرار دادن آزادي، واقع گرايي را به اسطوره زدايي از واقعيت و ناب كردن آن از خدشه دنياهاي مجازي، مي خواند. واقع گرايي در مبنا و پايه آزادي، نيك مي داند كه دنياهاي مجازي نه تنها واقعي نيستند، بلكه تخريب واقعيت اند. نيك مي داند كه دنياهاي مجازي از اين حيث كه جاي واقعيت مي نشيند، و از اين حيث كه در چشمان قدرت بين واقعي مي نمايند، اسباب اسطوره سازي و ابهام و فريب در جامعه مي شوند. پس واقع گرايي نيك مي داند، ديدن واقعيت ها واقع بيني نيست. چيزي كه متاسفانه بجز مواردي اندك، حتي از ناحيه روشنفكران و نخبگان به درستي تامل نشده است. پس واقع گرايي نيك مي داند، كه تنها در واقع بيني به مثابه «ناب كردن» واقعيت، «واقع بيني» محل پيدا مي كند.
به همين سياق، ايده ها وقتي در آزادي مايه ور مي شوند، خود را از مدار بسته قدرت، به مدار باز لااكراه بر مي كشند. ايده آل گرايي نيك مي داند كه بريدن از واقعيت، بنياد گرايي و در نتيجه زنداني شدن در مطلق هاي ذهني است. نيك مي داند كه بدون انتقاد كردن و نيز انتقاد كردن از خود، ايده را به مطلق «العنان شدن» مي خواند. بنابراين، ايده آل گرايي مي كوشد تا، به جاي آنكه واقعيت را در اندازه قالبهاي ذهني تصوير سازي كند و از آنجا محل عملي جز زور پيدا نكند، به عكس واقعيت ها را، هم آبشخور و هم محمل تحقق پذيري ايده ها بشمارد. بدين ترتيب است كه، ايده «آل گرايي انتقادي» و «واقع گرايي انتقادي» در آزادي و شفاف سازي به نقطه نظر مشترك دست پيدا مي كنند.
3- دريافت انسان از واقعيت با واسطه هاي مختلفي صورت مي گيرد. در نتيجه دريافت ها و داوري هاي انسان نسبت به حقيقت و امرهاي واقع به فراخور نقشي كه واسطه ها بازي مي كنند، تحريف و تحديد مي شوند. به طور مثال، وقتي ما يك شيئي را مانند «الف» كه مستقل از ذهن ماست، مشاهده مي كنيم و يا هنگام قدم زدن در يك خيابان و با مشاهده يك تصادف، يا يك مشاجره و زدوخورد ميان ميان دو يا چند نفر، روبرو مي شويم، ذهن ما شروع به تصوير سازي اموري كه در واقعيت به عين مي بيند و مي شتود، مي كند. و يا در وقت ديگر، هنگامي كه به بازگو كردن يا بيان و گزارش آن واقعه بر مي آييم، بيان و گزارش خود را مستند به تصويرهايي مي سازيم كه پيشتر دريافت كرده ايم. آيا دريافت هاي ما از واقعيت و يا امرهاي واقعي برابر با خود واقعيت هستند؟ مسلما خير. آيا بيان و گزارش ما از واقعيت و يا آنچه به عنوان حقايق، نظرها و يا فرضيه ها گزارش مي كنيم، مشابه و مساوي با يكديگر است؟ مسلما خير.
حقيقت اين است كه دريافت هاي ما اگر بي واسطه بودند، با همه دريافت هاي ديگر مساوي و «اين همان» بودند. اما تقاوت ها و تضادها، از تفاوت واسطه ها و ماهيت آن و اندازه تاُثير گذاري و تاُتير پذيري واسطه ها و خود انسان به عنوان سوبژه شناسنده چيزها، بازمي گردد. چيزهايي مانند، خاطرات، تجربيات، عواطف و احساسات، اطلاعات و نظرگاههاي قبلي و مهمتر از همه چشم اندازها و تعلقات و دلبستگي هاي افراد، دوست داشته ها و دوست نداشته هاي انسان و اضافه كنيد برآ نها، تعلق و وابستگي به ساخت هاي اجتماعي، اقتصادي و فرهنگي و تربيتي، اينها همه در زمره واسطه هايي هستند كه رابطه انسان را با واقعيت غير مستقيم مي كنند.
از نگاهي ديگر، درك و دريافت مستقيم انسان تا حدودي ناممكن است، چه آنكه در هر حال واسطه ها نه تنها امكان غير مستقيم كردن و غير حقيقي كردن و گاه خطاي ما نسبت به امور واقعي مي شود، بلكه از سوي ديگر دريافت هاي ما به موجب همين واسطه ها امكان پذير مي گردند. اگر ذهن ما خالي از انواع واسطه هايي بود كه برشمرديم، درك ما نسبت به چيزها ناچيز مي شد. دانش ما، توانايي ذهني ما در تجزيه و تحليل استدال، به موجب همين اطلاعات، تجربيات و خاطراتي است كه در طي تجربه زندگي دريافت كرده ايم. هيچگاه واقعيت به طور مستقيم نمي توانند و بي هيچ واسطه اي به ذهن ما راه پيدا كنند، اگر مي شد، مثلا با دريافت آتش، ذهن ما احساس سوزش مي كرد و يا هنگام دريافت ذهني يخ ، ذهن ما دچار انجماد مي شد. چنين نيست، زيرا ما چيزها را هميشه از وراي ادراكات خود، درك مي كنيم. دريافت يك امر واقعي، تصوير آن بلافاصله در محل خروجي ذهن يا بازتاب هاي ذهني به داوري هاي ما منتقل نمي شوند. بلكه پس از امتزاج، تركيب و حتي تحليل در دريافت ها و تجربيات قبلي، تركيب با احساسات و تعلقات و خاطرات ما، انعكاس خارجي پيدا مي كنند.
بازتاب هاي خارجي ذهن و شعور در غالب داوري ها، اظهارنظرها، وقتي از مسير راههاي پيچيده دريافت هاي قبلي عبور مي كنند، ماهيت خود را با آنچه دريافت هاي اوليه است، به كلي از دست مي دهند. به عنوان نمونه، «الف» دريافت شده مطابق «ُالف» بازتابي است و شايد «ب» يا «ُب» و يا شايد چيزي كاملا وارونه «الف»، مثل «- الف». نكته مهم اينجاست كه وقتي ذهن ما چيزها را دريافت و بازتاب مي دهد، وجود واسطه ها هم فرآيند تركيب پيچيده دريافت ها را تا بازتاب هاي ذهني و شعور، امكان پذير مي سازدند و هم با نقش واسطه شدن رابطه انسان را با واقعيت غير مستقيم و در نتيجه فاصله بي كراني ميان دريافت تا بازتاب به وجود مي آورد به گونه اي كه ماهيت داوري ها و اظهار نظرهاي ما دستخوش خطا، مجاز و انواع مصلحت ها مي گرداند. خطاها، مجازها و مصلحت هايي كه « زيست معناي» ما را تشكيل مي دهند.
4- به منظور درك آنچه كه در بند فوق شرح داديم، خوب است توجه خوانندگان را به نظريه كانت جلب كنم. كانت در كتاب خود به نام «نقد خرد ناب» به دو مفهوم اشاره دارد كه هميشه مورد توجه و علاقه و استفاده نويسنده اين سطور است. از نقطه نظر كانت، اشيايي كه ما دريافت مي كنيم يا هر چيز كه از واقعيت نزد ما و براي ما دريافت مي شوند، با آنچه خود در بيرون واقعيت دارند به كلي متفاوت هستند. آنچه ما از واقعيت دريافت مي كنيم، چيزها يا «اشياء براي ما» هستند و كانت آنها را فنومن مي نامد. آنچه كه مستقل از ذهن ما وجود دارند و از درك مستقيم ما خارج هستند و حتي از نظر كانت غير ممكن، «اشياء براي خود» و يا در اصطلاح خود كانت «نومن ها» هستند. اصطلاح ديگري كه در تقسيم بندي فنومن ها و نومن ها ذكر مي شود «اشياء لنفسه» و اشياء في نفسه» است.
نكته مهم تحليل كانت در بيان نومن ها و فنومن ها اين است كه، ما به «اشياء براي خود» يا نومن ها دسترسي نداريم. دسترسي ما تنها به «اشياء براي ماست»، يعني به فنومن ها. ميان «اشياء براي خود» و «اشياء براي ما» همواره دره عميقي از فاصله وجود دارد. و يا در اصطلاحي كه پيشتر ياد كرديم واسطه هاي پرشماري وجود دارند كه مانع تلاقي يكديگر مي شوند. «اشياء براي خود» با آنچه براي ما و در نفس ما وجود دارند و يا پديدار مي شوند، هيچگاه برابر و مطابق با يكديگر نيستند. از نظر كانت، ما هميشه به نمادها و يا ظاهر چيزها دسترسي داريم، درك باطني يا جوهر چيزها غير ممكن است. از اين گفته كانت برخي چنين برداشت مي كنند كه چون ظاهر چيزها به ذهن ما متبادر مي شوند، دريافت و تصويرسازي آنها براي ما كافي است و هيچ نيازي به دريافت و يا جوهر چيزها نيست. و عده اي نيز چون بنا دارند تا با فلسفه ذات گرايي و يا آنچه ارسطوگرايي ناميده مي شود، مخالفت كنند. معتقدند كه حقيقت چيزي جز همين نمادها و دريافتهاي ما از سطح ظاهر چيزها نيست. چيزي به نام ذات اشياء و چيزها وجود ندارد. اما منظور كانت اثبات و رد ذات گرايي نبود. او نمي خواست با طرح نظريه خود پيرامون پديدارها (فنومن ها) با ذات گرايي مخالفت و يا موافقت كند، بلكه كوشش داشت تا با اين تقسيم بندي، تنها نشان دهد درك ما از چيزها تنها ناظر به اشياء نمادي، يعني منوط به تصوير سازي از چيزهاست. نه اينكه درك ما از چيزها سطحي است و يا منوط به ظاهر چيزهاست. اگر منظور كانت چنين بود، ديگر نيازي نبود تا ميان «اشياء براي خود» و «اشياء براي ما» فاصله اي بي كران وجود داشته باشد. نيازي نبود تصور شود، بازتابهاي ما مطابق و مساوي با دريافت هاي ما نيستند. كافي بود با نفي ذات گرايي حكم به تساوي دريافت ها با بازتاب ها بدهيم. اما چنين برداشتي منظور كانت نبود. كانت سعي داشت تا با اين نوع تقسيم بندي، نشان دهد كه دسترسي و دريافت ما نسبت به واقعيت و امرهاي واقعي غير ممكن است. ما تنها آنها را «تصوير سازي» مي كنيم و نظرات و داوري هاي ما محدود به همين «تصوير سازي»هاست. جيزي بيرون از تصاوير ذهني ما وجود ندارد. بسياري از نظرمندان از جمله هايدگر را بر اين باور است كه، علوم مدرن از همين عبارت آخري كانت به وجود آمده است.
علوم مدرن فرآورده تفكيك سازي ميان جهان سوبژه ( ذهن) با جهان ابژه (عين) است. تا پيش از كانت جهان سوبژه جزئي از جهان ابژه محسوب مي شد. و در بيان ديگر : انسان جزئي از طبيعت قلمداد مي شد. بعد از كانت (و از نظر فوكو بعد از دكارت) بود كه علوم جديد با محور ساختن انسان، رابطه جهان سوبژه و ابژه را وارونه كرد. از آن زمان به بعد اين جهان ابژه يا طبيعت بود كه جزئي از جهان ذهني انسان بشمار آمد. در تلقي جديد، تصاويري كه ذهن در مقام سوبژكتيو خلق مي كند، سازنده جهان ابژكتيو نيز هست. اين تصاوير، تصاوير انفعالي نيست، بلكه تصاويري اند كه ذهن در مقام كنشگري خلق مي كنند. حتي جهان تخيل نيز بخشي از همين تصاوير سوبژكتيو شده است. وقتي از جهان هستي سخن به ميان مي آيد، در ديدگاه علوم جديد اشاره به تصاويري دارد كه ذهن در مقام كنشگري به وجود مي آورد. بدين ترتيب وقتي گفته مي شود كه جهان تا آنجا هست كه در تصاوير ذهن من است، و چيزي بيرون از اين تصاوير وجود ندارد، مراد و مقصود علوم جديد، قابليت هاي «تصوير سازي» انسان است. «تصوير سازي»هايي كه از تصوير اشياء ساده تا فرضيه ها و نظريه هاي علمي و تا ايده هايي كه در هر حال ذهن مي تواند به تصوير بكشند. بيرون از اين حيطه، يعني بيرون از حيطه «تصوير سازي» ذهن، جهاني وجود ندارد.
اسكات لش كوشش داشت تا نشان دهد، تمام تفكيك سازي هايي كه در دنياي مدرنيزم به وجود آمده است، در دنياي پست مدرن تفكيك زدايي مي شوند. او رشته اي از تفكيك سازي هايي كه در دنياي پست مدرن تفكيك زدايي مي شوند، فهرست مي كند. اما در هيچ جا به اين حقيقت مهم كه سرچشمه و بنياد علوم مدرن است، اشاره اي ندارد. اشاره نمي كند كه، چگونه فاصله ميان «اشياء براي خود» و«اشياء براي ما» و به عبارت كانت، فاصله ميان نومن ها و فنومن ها برداشته مي شوند. ما در ادامه مطالعه به اين راه حل ها بازخواهيم گشت. چنانچه خواننده محترم حوصله به خرج دهد، ملاحظه خواهد كرد كه هدف نويسنده ارائه درس هاي فلسفي نيست، چه آنكه رسم فيلسوفي را بدون تسري آن در حل مسائل روشنفكري و به ويژه پرداختن به اين حقيقت كه : «چه بايد كرد» و يا «از كجا بايد آغازكزد»، همان مي شناسد كه مرحوم شريعنتي از آن ياد مي كرد. در اين مطالعه كوشش مي شود كه تا شفاف كردن واقعيت، واقع بيني را از زندان واقع نمايي آزاد سازد.