از حقوق انسان حقی که بسا هرگاه به عمل در نيايد، ديگر حقوق بلااجرا می مانند و انسانها و جامعه های ﺁنها به راه فساد و انحطاط می افتند ، حق و وظيفه گفتن و شنيدن حقيقت است . سنجيدن شخص به حق و نه حق به شخص ، از اين حق بر می ﺁيد . حق دانستن و تحصيل اطلاع و نيز حق اطلاع از اداره امور جامعه ، سه حقی هستند که به اعضای جامعه امکان می دهند ، جامعه خود را ارزياب و منتقد و از رفتن به بيراهه استبداد و فساد باز دارند . در اين ايام ، که کشور گرفتار تبهکار ترين استبدادها است و تا زمانی که جامعه بديلی پيدا نکند که به جای وسيله کردن جنايت و فساد و خيانت رژيم، راست گفتن و راست شنيدن را روش کند، ايران از مدار بسته « رژيم – بديل »، خيانت و جنايت و فساد گستر، رها نخواهد شد:
۱ – بنا بر حق راست گفتن و راست شنيدن ، اصل بر نقد «پيروی و اطاعت از آنچه گفته شد » است :
« شنيدن قولها و پيروی از بهترين آنها » جريان آزاد انديشه ها را ايجاب می کند . به سخن ديگر، حق راست گفتن و راست شنيدن ، بدون الغای انواع سانسورها و بدون ﺁزاد کردن گفته ها از گوينده ها ورعايت حق خود در ارزيابی بدون ملاحظه قولها ، نمی توان به عمل در ﺁورد .
مقدس کردن قول مقامی ، نقض حق راست شنيدن و راست گفتن (شنيدن قولها و گزينش بهترين ﺁنها )است . پيروان اين يا ﺁن بيان قدرت که بنا را بر « از قول گوينده مطلوب بايد پيروی کرد » می گذارند و منطق صوری را روش می کنند ، قول خدا را با قول مقامی نقض می کنند و کسی هم نمی پرسد : با وجود ﺁنکه امام صادق فرمود « قول ما را با قرﺁن بسنجيد و اگر با ﺁن نخواند ، ﺁن را به ديوار بکوبيد و با وجود ﺁنکه خداوند قول خود را به تجربه می گذارد و عقل های ﺁزاد را فرا می خواند اين قولها را با قولهای ديگر بسنجند و از بهترين ﺁنها پيروی کنند، از چه رو قولهای امثال ﺁقايان خمينی و خامنه ای و ... فصل الخطابند و بی چون چرا می بايد به اجرا درﺁيند ؟
هرگاه هر انسان از حق راست گفتن و راست شنيدن خود ﺁگاه باشد و بدان خويشتن و « ما قال » را رها کند، ﺁزادی کامل خويش را می جويد و جريان ﺁزاد انديشه ها، صرف نظر از مقام گوينده ﺁنها ، برقرار می شود و زمينه پرورش مستبد های گوناگون از ميان می رود و جامعه های ارزياب و منتقد پيدا می شوند و نظام جهانی نه از بيراهه سلطه گری و سلطه پذيری که از رهگذر جريان ﺁزاد اطلاعات و انديشه ها ، در سطح جهان ، پديد می ﺁيد .
۲-بنا بر حق راست گفتن و شنيدن ، موضوع بحث آزاد در بين افراد و جامعه ،انديشه است .انديشه های مختلف و نه اشخاص مختلف.
اين سوال جای مطرح شدن دارد که چنانچه موضوع بحث آزاد بين افراد انديشه شود،آنهم انديشه های مختلف و نه اشخاص مختلف ،آيا شخص و "من قال" هيچ کاره است؟پاسخ اين است که خير ، پيروی از اصل" ماقال"( آنچه گفته ميشود) ايجاب ميکند بپذيريم که قولهای مختلف حق اظهار شدن دارند.در غير اين صورت پيروی از اصل "ماقال" محلی از اعراب نخواهد داشت.پس در مقام اداره جامعه بايستی از اصل" ماقال" پيروی کرد و نه "من قال". چون بايستی ببينيم چه کسی اين قولها را در مقام اداره جامعه به عمل در می آورد،نياز به اصل اطلاعات است تا آزاد ترين عقل و بهترين استعدادها شناخته شوند.نياز به ابتلا است تا بهترين ها و بدترين ها بر مردم شناخته شوند.درانقلاب ايران چنين ابتلايی به عمل نيامد واين است حاصل انقلابی که گل را بر گلوله پيروز کرد.
اما اگر نيک بنگری اين دو اصل محل شروع بيان آزادی و بيان استبداد نيز هستند. چراکه اگرکثرت آراءوعقايد وجريان آزاد اطلاعات را بپذيريم، اين پذيرش با اصل" من قال" يعنی اينکه يک نفر بر بقيه حکم براند ،ناسازگار خواهد شد.از طرفی چون نميتوان از کسی خواست قولی را که قبول کرده است به کناری نهد و به قول ديگری عمل کند ، اگر بنا بر اظهار قولها باشد و به يک رهبری نيز بينجامد، اين جز با بيان آزادی و ابتلا برای شناخته شدن ناشناخته ها ممکن نخواهد شد.
تنها در بيان آزادی است که امکان پذير است ، همه قولها را بگويند و با يکديگر نيز مبادله کنند و به يک قول جمعی نيز برسند و در اداره و رهبری نيز شرکت کنند . تحقق ولايت جمهور مردم يعنی به همه امکان بيان قولها را و به اجراگذاشتن نظر جمعی را دادن.از اين جاست که تفاوت بيان آزادی و بيان استبداد آشکار ميگردد. اين که ماتصورکنيم مردمی که که در دموکراسی های امروزه در جوامع آزاد زندگی ميکنند در رهبری شرکت دارند ، با واقعيت نا سازگار است. برای مثال،فرض اين است که در جوامع انگليسی و فرانسوی دمکراسی در جريان است .اين جوامع با حمله آمريکا به عراق ،مخالفت کردند.اما آيا آقای بوش گوش فرا داد؟! خير .و اگر بنا بود که عموم مردم امريکا در رهبری شرکت کنند، آيا راه حل مسئله عراق جنگ ميشد؟! پاسخ اين دوپرسش به ما ميگويد ۱- جريان آزاد انديشه ها و۲- جريان آزاداطلاعات و۳- ابتلا تا کجاحائز اهميت است .
اين جمله که" راست بگو و راست بشنو" را همگان تائيد کرده وخواهند گفت که درست است(بصورت فردی).در حاليکه اين موضوع يک مساله عمومی است وحتی روش عمومی برای اداره جامعه در آزادی است ولازمه آن شرکت عموم مردم در رهبری جامعه خويش است . هر گاه اعضای جامعه راست گفتن را حق و وظيفه خود ندانند،يا به اين عذرکه توان آن را ندارند و خواه بخاطر آنکه خود را مسئول ندانند خواه بخاطر اينکه به« رهبر» اعتماد دارند و خواه بخاطر آنکه می ترسند که وضع تغيير کند و مستبدان حاکم شوند و بخاطر راست گويی آنهارامجازات کنند،بايد مطمئن باشند گرفتار استبدادو همگانی شدن دروغ و انواع فسادهاخواهند شد.در حقيقت اگر استبدادپيداميشودوراست گويان در معرض مجازات قرار می گيرند،بخاطر آن است که همگان به حق و مسئوليت خود در راست گفتن و راست شنيدن عمل نمی کنند. با عمل بدين حق است که سانسور ها بر قرار نميشوند،مستبدهاپرورده نمی شوند،زور قائمه رابطه ها نمی شود و نا شناخته ها حاکميت نمی جويند.
چنانچه در جامعه ای حقيقت گويی و حقيقت شنوی امری همگانی نباشد، جامعه دارای دو زبان ميگردد. همانگونه که در جامعه ايرانی، مردم دارای دو زبان هستند .در برابر قدرت زبان ظاهری دارند (بله بله چاکرم)و در درون و با خودی ، زبان درونی و حقيقت گو پيدا ميکنند.اولين تحقيق جامعه شناسی اينجانب در موسسه علوم اجتماعی نيز بر روی همين امر، زبان دوگانه مردم ايران بود که نتايج حاصل را هم بعد از تحقيقات فراوان منتشر کرديم .نام آن را نيززبان ظاهری (فرونتال) گذاشتيم . همکار فرانسوی اينجانب در آن تحقيق، در حيرت مانده بود که از چه رو اين زبان در ايران رواج دارد ؟ روش دوگانه گويی و منطق آن نيز منطق صوری است .
حال اگر بخواهيم عموم مردم در رهبری شرکت کنند و قدرتی که يکی را بر سايرين حاکم و زبان سانسور را هم زبان عمومی ميکند ، وجود نداشته باشد، بايستی کارهای زير صورت پذيرند:
۱-"من قال"(آزمون عمل ها) و "ماقال"(آزمون قول ها) را دائما به کار ببنديم .به عبارت ديگر نبايستی استدلال کنيم که چون فلان شخص اين ما قال(بيان آزادی) را قبول دارد و به کار ميبندد بدان جفا نخواهد کردو بيان قدرت را در پيش نخواهد گرفت ،لذا ميتوانيم اداره امور را به اوبدهيم .حتی اگر به آن شخص بيشترين اعتماد را نيز داشته باشيم. خواننده گرامی حق دارد بپرسد چرا نبايد اعتماد خود را دليل بر آسودگی خاطر از صحيح عمل کردن متصدی امر بداند و خود بر کناری نشيند؟اين پرشس همواره بايسته است زيرا که عملا رابطه رهبری با رهبری شونده بوجود ميآيد و اين مرز بين دو دسته، بيان راهنمای خود را ميطلبد که با توام بودن" من قال" و" ماقال "ميسر نخواهد شد.به ياد داشته باشيم که حاصل اين طرز تفکر که "اگر کسی خوب فکر کند و سايرين هم خوب اجراکنند همه چيز بر وفق مراد خواهد گذشت" ،همين بساط ولايت مطلقه فقيه است که در جوامع مسلمان برقرار است.
در حاليکه قرآن سراسر گزارش امر واقع مستمريعنی چگونگی شکل گيری فرعونيتها در جوامع است.اين واقعيت را نبايد از ياد برد که تمرکز و انباشت قدرت،رهبری متناسب با خود را بهمراه دارد و از آنجا که بنا بر تعريف قدرت ، يکی بايد داشته باشد و يکی نداشته باشد تا قدرت معنی بيابد ،رهبری متناسب با بيان قدرت ،جامعه را دچار تجزيه و تلاشی ميگرداند "همانا فرعون در زمين علو جسته و اهل زمين را گروه گروه کرده و بخشی را مستضعف گردانده است." وفرعونيتهای تاريخ که به بيان قرآن "قولشان رشيد نيست"تا به حدی بساط ولايت مطلقه خود راميگسترانند که ميگويند:"به موسی ايمان آورديد پيش از آنکه به شما اجازه دهم؟...بی ترديد دست راست و پای چپ شما را ميبرم و سپس تمامی شما را به صليب ميکشم."بدينسان فرعونهای جوامع خود را خدا خوانده و حق را توقعات "ولايت مطلقه " خويش ميشمرند.
اماآيا میدانيم چرا فرمود : «امرشان به شورا ميان آنهااست»؟ و چرا پيامبر را در عداد بشرهای ديگر قرار داد و نه بر فراز آنها؟ چرا هدايت را خاص خداوند و هر انسان شناخت و امامت را از اصل راهنما و وسيله و هدف و بيان را از رهبری آن جدا ندانست؟ زيرا رهبری يک مجموعه است. نه تنها مردم و گزيدههای آنها که استعدادهای تک تک مردم و نيروهای محرکه و روش و جهت و هدف و اصل راهنمائی که، بر آن، هدف و روش و جهت بکار بردن نيرو انتخاب میشوند، اجزای جدائیناپذير اين مجموعه هستند. هر يک از اجزائی که، در جمع، رهبری را پديد میآورند، غايب باشند، زور جای غايب را پر میکند و نخستين اثر آن، تبديل کردن نيروهای محرکه به زور و جهت ويرانگری دادن به آن است. بدين قرار، هر رهبری که در آن، مردم نقشی نداشته باشند، نيروهای محرکه زور میشوند و جهت ويرانگری پيدا میکنند. مدار جامعه بسته میشود و «رهبری» جامعه نه از اصل توحيد، که از اصل ثنويت تک محوری پيروی میکند. براين اصل، به ضرورت، قدرت مدار میشود و نيروهای محرکه را نه در خدمت انسانها که در خدمت خود و در ويرانی انسانها بکار میگيرد.
۲- توأم بودن" من قال" و" ماقال "بايد صفت دوام هم داشته باشد .وگرنه بسيار زود عده ای يافت ميشوند که بگويند:" من که حاضرم عمل کنم ،بگذاريدخوب رهبری کنم. به محض اينکه همين يک جمله را گفتيم بدل به آلت فعل ميشويم و هر چقدر هم خوب فکر کنيم و کارها را هم خوب انجام بدهيم، اين روش دوامی نخواهد داشت و عمرش بسيار کوتاه خواهد بود .وبيکباره می بينيم که روابط قوا حاکم شده (بين رهبر و رهبری شونده)و بيان قدرت جا افتاده است. ويکدفعه به خود مياييم و از اسلام پيامبر گرامی و مدينه به اسلام معاويه و اسلام اموی و سپس به اسلام صفوی و عاقبت به اسلام ولايت فقيه ميرسيم . شکل گيری و جا افتادن روابط قوا يک شبه انجام نميگيرد و بی دليل نيز نيست . بلکه نتيجه محتوم همان تفکيک قائل شدن بين "ماقال" و "من قال " ميباشد.اين تجربه مختص جوامع مسلمان نميباشد ، در جوامع مسيحی هم به همين روال شکل گرفته است. در واقع کليسا به معنای جامعه مسيحيانی که با هم در برابری و برادری زندگی ميکنند بود. زمانی اين بيان به ولايت مطلقه پاپ تبديل شد و سپس به انکيزيسيون (تفتيش عقايد) رسيد ، تا اينکه کليسا از بيرون تحت فشار قرار گرفت. وقتی حقوق بشر در اروپاخواسته شد (که خود ماخوذ از فرهنگ اسلامی بود) کليسا متوجه شد بايد خود را با حقوق بشر منطبق کند وگرنه مطرودميشود.کليسا دريافت که با قبول مردم سالاری می بايدموافق برابری و برادری شود. در حال حاضر کليسا بيشتر از سايرين بر اجرای حقوق بشر اصرار دارد واين حقوق حقوق اجتماعی ،مبارزه با فقر وحتی زيست با صاحبان اديان مختلف در صلح و صفا را هم در بر دارد.اما اين به آن معنا نيست که بيان کليسا يک بيان روشن و بی ابهام آزادی است!خير. اين همان بيان قدرت است ولی نبايد از ياد برد که اين تحولات را هم پذيرفته است. چرا؟زيرا چنانچه کليسا نخواهد با تحول سياسی- فرهنگی- اجتماعی جامعه غربی کنار بيايد ، ديگر در آن جوامع محلی از اعراب برايش نمی ماند.آنچنان که در حال حاضر هم محل جدی در جامعه ندارد و اين مهم با وجود شکست تجربه های زور مدار در دو دهه اخيراست. با اين وجود باز هم کليسا نتوانسته جامعه را به خود جذب کند.
انديشه راهنمای آزادی چرا بدون ولايت جمهور مردم ميسر نيست؟
از آنجائی که قدرت يعنی تضاد و خود تضاد يعنی دسته ای حاکميت پيدا کند بر دسته يا دسته های ديگر، حال اگر جمهور مردم بخواهد در رهبری شرکت کند، ديگر اين بيان (بيان تضاد)به کار نمی آيد و بايد بدنبال توحيد رفت. چرا که با ضد فرهنگ دشمنی نميشود بايد فرهنگ دوستی را جستجو کرد.چرا ميگوئيم ضد فرهنگ دشمنی؟ چون فرهنگ خلق است.و خلق تنها در توحيد ميسر ميشود در تضاد و دشمنی خلق صورت نميگيرد. آنچه در تضاد و دشمنی انجام ميشود تبديل فرهنگ به ضد خودش( که چيزی بجز زورگويی و زور پذيری نيست )ميباشد. با زور چيزی خلق نخواهد شد و تنها ميتوان به نيرو جهت ضد وتخريبی داد و دستاوردهای انديشه را(اطلاعات) با تغيير معنا(تقلب در معنا)مبدل کرد وحتی دشمنی را غرور آميز جلوه داد در حالی که دشمنی حتی ننگ آميز نيز هست. ما مشاهده ميکنيم آدمهايی يافت ميشوند که شب و روز در فکر اين هستند با چه کسی دشمنی کنند تا به سود آنها تمام شود.اين همان روش خشونت است. با رواج ضد فرهنگ خشونت، توحيد و مشارکت جمهور مردم در حق ومسئوليت اداره امور جامعه خويش ميسر نميشود.
بدين قرار، بدون مشارکت عموم مردم در رهبری، بيان آزادی نه پيدا شدنی است و نه به کار رفتنی است. به همين علت است که بيان آزادی و ولايت جمهور مردم از هم تفکيک ناپذيرند .با مراجعه به تاريخ ميبينيم که در جامعه مدينه در بين مردم امور با مشورت و برنامه گذاری با همکاری بايکديگر عمل ميشد (و امرهم شوری بينهم) و تا وقتی که اين انديشه راهنمای آزادی وجود داشت، رهبری در خور آن هم موجود بود.باز ميبينيم از پيامبر ميپرسيدند که ای رسول:چيزی را که ميگوئی وحی است يا رای خود شماست؟ بارهاپيش می آمد که ميفرمود اين رای خود من است.به او ميگفتند که ما اکثريت هستيم و مخالف و پيامبر نيز هيچگاه نمی گفت بسيار خوب ولی من هم پيامبر هستم! در زمان پيامبر اسلام،از فرعونيت مندرج در اين گفته آقای خمينی :اگر ۳۵ ميليون بگويند آری من ميگويم نه" خبری نبود. از حکم حکومتی برخلاف رای جمهور مردم خبری نبود! و بعلت توأم بودن بيان راهنمای آزادی با رهبری خود، پيامبرتوانست اسلام را در دلهاوانديشه ها گسترش دهد. و اگر خلافتهای حاکم که مانع ولايت جمهور بودند بوجود نميامدند، اين بيان و رهبری درخور او، خيلی سريع در مقياس جهانی توسعه پيدا ميکرد. محتوای اسلامی که پيامبر با آن بيان آزادی و رهبری منطبق برآن بيان، موجبات گسترشش را فراهم آورد کجا و اسلامی که ملاتاريا ادعای پيروی و صدورش را دارد کجا؟ اکنون نه تنها بر مردم ايران، بلکه بر افکار عمومی جهان پوشيده نيست که اسلام ملاتاريا نماد خشونت و سرکوب و تحجر واز رشد ماندگی است.با وجود اين هفته پيش آقای خامنه ای مدعی شد " اسلامی که ايران اسلامی عرضه میکند، مثل قند در کام ملتها شيرين میآيد و همهجا پخش میشود"!
در مسيحيت هم جدا شدن بيان آزادی از رهبری منطبق برآن، باعث شکل گيری ولايت مطلقه پاپ شد. از زمانی که کليسا نماينده آسمان و زمين شد وپاپ دارای ولايت مطلقه گشت، بحث آزاد انديشه ها و جريان آن بکلی تعطيل و منسوخ شد تا آنجا که جرم شناخته شد. حتی اين امرکه "انسان حق دارد" نيز جرم اعلام شد و اولين کسی که صحبت از کرامت انسان وحقوق او به ميان آورد (که ميگفت از عرب گرفته ام) را مجبور کردند از ايتاليا فرار کرده و به فرانسه بيايد در فرانسه دستگير شد وبه او گفتند که تو چرا گفته ای انسان دارای کرامت است؟! اکنون درغرب تحول بدينسان رخ داده است و در شرق بيان صريح قرآنی که "نه تنها انسان بلکه تمام آفريده ها را در هستی صاحب کرامت خلق کرديم" را سانسور ميکنند. موضوع کرامت انسان را اينجانب چه در قبل از انقلاب ( خصوصا در بحث تعميم امامت ) و چه در جريان انقلاب تا به امروز مرتب موضوع بحث قرار داده ام .اما اخيرا موضوع کرامت انسان را نيز همانند بحث عدالت که ما طرح کرديم را تحريف ميکنند .آن هم به روش افلاطونی که جمله را نگه می دارند و کم کم معنی دلخواه خود را به آن داده و در جای واقعی کلمه عدالت ميگنجانند و اين در حالی است که تنها وسيله جلوگيری از خود بيگانگی بيان آزادی ،عدالت است .
۳- کاربرد سومی که حقيقت گفتن و حقيقت شنيدن دارد اين است که:
توحيد در رهبری(شرکت عموم مردم)بدون آزادی در بيان وعمل نا ممکن است .حال بايد ببينيم که قاعده بالا در عمل چگونه است ؟ روش آن در زندگی فردی و اجتماعی چيست؟ زيراچنانچه اين روش درست بکار نرود، توأم بودن "من قال" و" ماقال" دست نيافتنی خواهد شد.دليل آن چيست؟ از کجا بدانيم که اعمال ما با شرکت عموم در رهبری منطبق است يا خير ؟ وآيا انديشه راهنمای ما هميشه اين روش آزادی را رعايت ميکند يا خير؟
تنها روشی که در هستی وجود دارد و انسانها نيز به روش ايجاد به آن رسيده اند ،روش تجربه است. آنهم تجربه به معنای قابليت اصلاح کردن روشها، به ترتيبی که تجربه به پيش می رود و نه امر و نهی .
چنانچه روش امری ، چه در زندگی فردی يا اجتماعی به شکل ولايت فقيه يا غيرفقيه ( حزب تراز اول، تکنوکرات و....) حاکم بشود، يعنی عده ای دستور بدهند و عده ای نيز اجرا کنند، آن جامعه هيچگاه جامعه آزاد نخواهد بود و در آن رهبری همگانی نيز محال ميشود و بيان آزادی نقش بر آب خواهد شد.در بحث عدالت نيز تاکيد کرديم که:
- هرگاه دينی يا مرامی تمرکز قدرت در يک شخص و يا يک گروه را تجويز کرد و امر و نهی (= بکار بردن قدرت و نا ممکن کردن اصلاح روش در جريان تجربه) را روش گرداند، ظالمانه است .و
- هر نظريه علمی که مجوز امر و نهی شود، از علم خالی و از ظن و گمان پر می شود. در نتيجه، چنين مديريتی جاهلانه و ظالمانه ميشود.
اما روش تجربی، روشی است که در آن انسانها همانند پزشک يا محقق آزمايشگاه ،هدفی را برای خود معين ميکنند وسپس به مرحله اجرا ميرسند.درتجربه،کمبودها وکاستی ها را تدارک می کنند تا به مطلوب خود برسند.مطلوب نيز در اينجا حقيقت گفتن و حقيقت شنيدن است. فرق بين احکام عقل آزاد و احکام عقل زندانی قدرت، در اين است که احکام عقل آزاد با روش تجربی اصلاحپذيرند ولی احکام عقل زندانی ،اصلاح پذير نيستند، چون روش، امری است. رايجترين مثال، اظهار نظر درباره اموری است که بدان علم نداريم. علم به چيزی، نياز به تجربه کردن دارد. بيماری و درمان آن را پزشک به تجربه تشخيص میدهد. اما عقل زندانی قدرت که «عالم در همه علوم است»، بی تجربه تشخيص میدهد و درمان تجويز میکند. اگر پند شنو بود ،وقتی علم نداشت حکمی نيز صادر نمیکرد . حکمی که صادر میکند، هيچکس نمیتواند تجربه کند چرا که از تجربه بدست نيامده است. اصلاحپذير نيز نيست، زيرا بخلاف علم که با ادامه تجربه، اصلاح و کمال میپذيرد، حکم قدرت، قابل تجربه و بنابراين، قابل اصلاح نيست. غلط بودنش را میتوان از راه تجربه معلوم کرد و با معلوم کردن غلط بودنش، نقض میشود. حتی اوامر و نواهی، که عقل قدرتمدار صادر میکند، اصلاحپذير نيستند. در جنگهايی که مستبدها کردهاند و به شکست انجاميدهاند، نه تنها اقدام به جنگ بنا بر حکمی بوده که عقل زندانی قدرت صادر کرده است، بلکه نقشه و روش جنگی نيز حکم مستبد بوده و به روش تجربی و بنا بر اين اصلاح پذير نبودهاست. در جنگ ۸ ساله ايران و عراق، هدفها و روشهای جنگی، بنا بر احکام مستبدها، تعيين میشدند و نقض آنها، در پی مرگ و ويرانی و با سرکشيدن جام زهرآلود و قرار گرفتن در حلقه آتش و صلح مسلح، ميسر شد. در زندگی روزانه، هر کس احکامی صادر میکند و يا اجرا میکند و يا بر او اجرا میشود که حاصل تجربه نيستند و قابل تجربه و اصلاح نيز نيستند. از اين رو، در جامعهها، در قلمروهای سياسی و دينی و اقتصادی و اجتماعی و تربيتی و فرهنگی، بخشی از اعمال «تعبدی» هستند. هر اندازه اسطورهها (سياسی، دينی و...) حاکمتر، ميزان اعمال «تعبدی» بيشتر.اما چنانچه بخواهيم حقيقت را همانگونه که هست بشناسيم و همان را نيز با يکديگر مبادله کنيم، روشی که بايد بکاربرد، روش تجربی است.حال خود اين روش تجربه را با چه بسنجيم؟ :
در ايران از اين روش تجربه چه ميفهمند؟روش آنها اين است که ميگويند سه نوبت انقلاب کرده ايم و هر سه بار به وضعيتی رسيديم که همه ميدانيم چرا اينطور شد. برای اينکه هر بار که به مشکلی برخورد کرديم آن تجربه را رها کرديم و حتی ضد آن شديم و ميگوئيم که اصلا هر چه کرديم خطا بود.پس آن تجربه را دور بيندازيم.
در صورتی که در روش تجربی بدور انداختن معنا ندارد، بلکه اصل بر ادامه دادن است تا زمانی که خطاهای موجود در آن رفع شوند و به حق رسد.
پس ضابطه سنجش هدف و عمل کردن بدون قطع شدن تجربه، حقوق هستند. آنهم نه يک حق بلکه همه حقوق.
برای مثال در جامعه ای که ميخواهد استقلال را هدف کند، اگر بخواهد روش تجربی بکار گيرد تا به هدف خود برسد، هدف « تحقق حقوق ملی » که خود يکی از تعاريف استقلال است، ميشود.که در مقاله های پيشين آورده ايم .يکی از اين تعاريف، تعريفی از استقلال است که با منطق صوری ميخواند که در آن استقلال رابه اين که کشور تحت سلطه بيگانه نباشد، معنی ميکنند. اين بيان، بيانی مبهم است و مستلزم پاسخ به پرسشهايی نظير بيگانه کيست؟ سلطه چيست؟ چطور از سلطه ميتوان خارج شد؟ و...
اين رشته پرسشها را بايد روش تجربی بتواند پاسخ دهد .در نتيجه اين مطلب مستلزم بيانی شفاف و همچنين روشهايی است که بتواند برای پرسشهای فوق پاسخی در خور داشته باشد.بارها شنيده ايم که ميگويند :ايران امروز مستقل است. حتی خود اينجانب بارها از بسياری از طرفداران مصدق که به خود عنوان ملی -مذهبی يا مصدقی-ملی ميدهند، شنيده ام که ميگويند: ايران امروز استقلال سياسی دارد. آنچه نداريم آزادی است! سئوال من از اين افراد اين است که شما چطور استقلالی داريد که در آن آزادی وجود ندارد؟! مگر اين امر شدنی است ؟! اگر آزادی نداريد معنای آن اين است که استقلال نداريد.در روش تجربی از آنجايی که معيار سنجش حقوق است، بايد بگوئيم که حقوق ملی ما اين ها هستند و روش تجربی نيز بايد عمل به اين حقوق باشد .تا در عمل، هر جا متوجه شديم که از آن حقوق دور شده و يا در مشی خود بطرف استقلال کند شده ايم ،آنرا با حقوق و تعاريف مربوطه تصحيح کنيم تا به هدف خود نزديک و نزديکتر شويم.
حال اگر منطق صوری بکار آيد و روش امری، خواهند گفت که مگرامام نفرمودند که: گروگانگيری انقلابی بزرگتر از انقلاب اول بود؟!
خوب معنای آن اين است که در دوره قاجار که معروف است "ناصرالدين شاه ميگريست که اين چه سلطنتی است که ما داريم؟ به شمال ميرويم روسها اجازه نميدهند ،به جنوب ميرويم انگليس ها نميگذارند" ،استقلال نبوده است.اما امام گرفت سفارت را له کردامريکا را در دنيا خورد و خمير کرد! آيا ما استقلال نداريم؟اما اينجانب در همان شب اول که به سفارت رفتم به آنها گفتم: شما امريکا را به گروگان نگرفتيد ايران را به گروگان امريکا درآورديد! چون استقلال معنايش اين است که محلی برای حضور قدرت خارجی در سياست داخلی و خارجی ايران باقی نگذاريد. در حاليکه شما درست ۱۰۰ در صد عکس آن را عمل کرديد.
درعمل هم معلوم شد که همينطور است و جام زهر اول را آنجا نوش جان فرمودند تا جايی که کارتر هم گفت: "آنچنان ايرانيها را نقره داغ کردم که نسلهاآنرا از ياد نبرند." اموال توقيف شده را هم تا وقتی اين رژيم هست، باز پس نخواهند داد. آن پولهايی را هم که خوردند و بردند به کنار .ترديد نيست که تنها ملت حاکم بر خود ،با بيان آزادی و رهبری منطبق بر آن ،ميتواند روزی ادعای بر باز پس گيری اين اموال را داشته باشد.و اين روش بايد روش ما گردد تا بتوانيم از حقوق ملی خود دفاع کنيم. اين امر جز با توام کردن بيان آزادی با رهبری درخور آن به نحوی که همگان در آن رهبری آنهم در عمل مشارکت داشته باشند ميسرنميشود. در حقيقت، رهبری خود جوش يا آزاد، خلق آزاد، هنر آزاد، دانش جوئی آزاد، انس آزاد، تنظيم آزاد فعاليتهای آزاد نياز به فضای باز لااکراه و آزادی فطری دارد که وقتی موازنه عدمی اصل راهنما میشود، آدمی در فعاليتهای استعدادهايش، آن رهبری منطبق بر فطرت آزادش را حس میکند.
بر اصل ثنويت، که در آن قدرت فعال مايشاء و آدمی آلت است، عقل بر مدار قدرت عمل میکند. يعنی از آزاديهای خود غافل میشود، در نتيجه، استعدادهای آدمی جهت فعاليتهای خود را از رشد به ضد رشد تغيير میدهند. روشنترين علامتهای چنين تغيير جهتی، حضور زور است در پندار و گفتار و کردار آدمی. تا آنجا که خود سانسوری روش عمومی عقل میشود: کسب اطلاعها از واقعيتها و بکار بردن آنها، به روش تجربه، جای خود را به سانسور اطلاعها از واقعيتها میدهد: آن اطلاعهايی اجازه ورود به قلمرو ذهن آدمی را پيدا میکنند که تبديلپذير به «ضد اطلاع» هائی باشند که نيازهای فعاليتهای سازگار با قدرت حاکم بر عقل را بر میآورند.زيرا بنا بر خواست قدرت، نيازاول، تبديل نيروهای محرکه به زور است.
اما در حالت آزاد، کاراستعداد رهبری آدمی، سازماندهی فعاليتهای استعدادهای انسان و بکار بردن نيروهای محرکه در رشد است: فعاليت هماهنگ استعدادها در جريان رشد، ترجمان آزادی عقل و توام بودن بيان آزادی با رهبری درخور آن در درون آدمی است. اما وقتی قدرت محور فعاليت عقل و حاکم بر استعداد رهبری میشود، اين قوه ديگر نمیتواند سازماندهی فعاليتهای استعدادها را در ايجاد و بکار بردن نيروهای محرکه در رشد، انجام دهد. در عوض، خود استقلال را از دست میدهد و استعداد های ديگر را از فعاليت آزاد يا خود جوش باز میدارد.و استعدادها، در مدار بستهای که بر محور قدرت پديد میآيد، به خدمت توقعات قدرت در میآيند. يعنی فعاليتهاشان تخريبی میشوند: مدار بسته دستگاه سانسور است. اطلاعات سازگاربانيازهای قدرت، پس از دستکاری در اطلاعات صحيح، اجازه ورودبه دستگاه عقل رامیيابند. در نتيجه، استعدادابداع و خلق عقيم میشود. به اين علت که ابداع و خلق در آزادی ميسر است و لحظه خلق، لحظه اينهمانی عقل خلاق با هستی است، مدار بسته، با غفلت از آزادی پديد میآيد. استعداد علم و فن بخاطر نبود جريان آزاد انديشهها و اطلاعها، فعاليت خود جوش خويش را از دست میدهد و هر آنچه را که بکار توجيه قدرت میآيد، علم میپندارد و میپذيرد. استعداد انديشه راهنما، به ثنويت اصالت قطعی میبخشد و اخذ آن را امری و مصدر آن را مقامی مطاع میانگارد. آدمهای دارای عقلهای قدرتمدار، تخريبهايی را که، از راه خور و خواب و آميزش و گفت و شنود و...، انجام میدهند، ابراز قدرت گمان میبرند.پس اگر انسانها حکمی را که بنياد دينی بر آنها واجب میکرد و ميکند، خود میتوانستند تجربه کنند، و تا تجربه نمیکردند، نمیپذيرفتند، دينها در بيانهای قدرت از خود بيگانه نمیشدند.
پس ای انسانهای تنها! از آنها بگرديد که از راه انديشه با يکديگر رابطه برقرار میکنند و يکديگر را به انديشيدن بر میانگيزند. به بيان آزادی و رهبری منطبق بر آن بازآئيد که روش آزاد شدن و رشد کردن را به شما میآموزد. اين بيان همان انديشه راهنمائی است که جهان در انتظار آن است .