[email protected]
www.goftamgoft.com
۱)
دست کم در باره انديشمندان و متفکران و نظريه پردازان و روشنفکران که چنين است. يعنی از هر متفکری؛ از هر انديشمند و نظريه پرداز و ايدئولوگی؛ دو نسخه وجود دارد:
الف/ نسخه شخصی
ب/ نسخه عمومی
بدين معنا که برای نمونه «نسخه شخصی عبدالکريم سروش» چيزی ست که از ريزترين و جزئی ترين و يکايک اختصاصات فردی و شخصی او از روز تولدش گرفته تا نام و نام خانوادگی اوليه اش؛ از ميزان و محل تحصيلات او گرفته تا نوع و کيفيت اش؛ از اخلاق خصوصی اش گرفته تا اخلاق اش در حوزه عمومی؛ از مواضع سياسی او گرفته تا مواضع فرهنگی اش؛ از مناصب دولتی اش گرفته تا مناصب خصوصی اش؛ از نخستين نوشته اش گرفته تا آخرين تقريرات اش را خط به خط و لحظه به لحظه شامل می شود.
اما «نسخه عمومی عبدالکريم سروش» هيچ چيزی جز «مجموعه ای از نشانه ها که شعور و خرد جمعی از او به ياد دارد و او را از طريق همان نشانه های برجسته به خاطر می آورد» نيست.
بررسی «نسخه ی شخصی عبدالکريم سروش» شايد به کار بيوگرافی نويسی، شايد به کار پژوهشگری ی آکادميک، شايد به کار تاريخنگاری ی اجتماعی و شايد به کار انديشه نگاری ی تکوينی بيايد؛ اما آنگاه که نوبت به نقد اجتماعی او می رسد «ارزش رسيدگی ندارد».
چون:
اگر همه ی آن نشانه هايی را که «نسخه عمومی عبدالکريم سروش» متضمن و حاوی آن است، از نسخه شخصی او خط بزنيم؛ آنچه در نسخه شخصی ی او باقی می ماند فاقد هرگونه کارکرد اجتماعی ست. نه تاثيری می گذارد نه تاثری می پذيرد. از اين رو؛ آنچه اهميت دارد اين است که:
«کدام نشانه ها و گزاره ها در بادی امر؛ فقط دکتر عبدالکريم سروش را به ذهن متبادر می کنند؟!» يا به تعبير ديگر «وقتی دکتر عبدالکريم سروش را در ذهن خود تصور می کنم، کدام اطلاعاتی که در ذهن دارم مربوط به اوست؟!».
اين چيزی ست که در هنگام «نقد اجتماعی» او؛ ارزش رسيدگی دارد.
چرا که در هنگام نقد اجتماعی ی يک متفکر يا انديشمند؛ منتقد در حقيقت در پی نقد ديدگاه فکری او نيست. بلکه در پی نقد و تعريضی بر «برداشت عمومی و غالب از ديدگاه های فکری و نظری او»ست.
چرا که در اغلب موارد:
آنچه از مجموعه ی نظرات و انديشه های شخصی در نظر داريم، به نحوی که مطابقتی نسبی با تصورات ديگر افراد از همان شخص دارد؛ «درست ترين برداشت» و «نزديکترين برداشت» به حقيقت و کنه انديشه های اوست. چون: «جامعه در کليت اش و در اغلب موارد؛ درست و بهتر از يک به يک افرادش تشخيص می دهد».
۲)
نويسنده ی محترم آقای «شهير شهيد ثالث» نوشته تازه ای در وب سايت «انتخاب» دارند که قسمت نخست از نوشته ای کامل تر است و تحت عنوان «آناتومی يک حادثه غيرعادی» در وب سايت ياد شده در دسترس شماست. از آنجا که نمی خواهم شما را از لطف خواندن آن بی نصيب کنم؛ به طرح عصاره ای از آن اکتفا و توصيه می کنم نسخه کامل اين يادداشت ارزنده را حتما بخوانيد.
«آناتومی يک حادثه غيرعادی» از طريق ارائه شواهدی علمی و تجربی؛ می خواهد به من و شما بگويد: [جامعه؛ به خودی خود دارای شعوری ناخودآگاه است که به نحوی حيرت آور، بهتر از تک به تک افراد خود قادر به تشخيص "درستی از نادرستی" يا "ضرر از نفع" يا "صواب از ناصواب" يا "اصل از جعل" يا "حقيقت از دروغ" است].
و از جمله ی شواهد زيادی که ارائه می کند؛ يکی هم اين است که:
[ظرف ۸ دقيقه پس از انفجار «فضا پيمای چلنجر» و مطلع شدن افکار عمومی؛ ارزش سهام چهار کمپانی شريک در پروژه ساخت و پرتاب فضا پيما (که احتمال داده می شد خطای هر کدام آنها موجب بروز اين اتفاق بوده است) در وال استريت دچار نوسان می شود. ظرف ۲۱ دقيقه ارزش سهام سه کمپانی کاهش کمی پيدا می کند اما سهام شرکت چهارم با سقوط فاحشی مواجه می شود. به نحوی که فروش آن به نحو موقت متوقف می شود. با اين حال؛ در کمتر از ۲۴ ساعت ارزش سهام ۳ شرکت نخست خود را بازسازی می کنند اما سقوط ارزش سهام کمپانی چهارم ادامه می يابد.
وقتی «شش ماه بعد» نتيجه تحقيقات کميسيون منتخب رئيس جمهور امريکا منتشر می شود؛ معلوم می شود که مقصر واقعی در سانحه ی مزبور، کمپانی چهارم بوده است که در کيفيت ساخت واشرهای محفظه ی سوخت سهل انگاری کرده است.
بدين ترتيب: در حالی که سهامداران بدون کمترين اطلاعی از مقصر اصلی و بدون کمترن دانشی در اين زمينه، ظرف کمتر از نيم ساعت وی را شناسايی و تنبيه کرده بودند؛ متخصصان و نخبگان صنعت فضايی امريکا برای دستيابی به همان نتيجه، به شش ماه وقت احتياج داشتند!].
اگر چه نويسنده محترم هنوز قسمت دوم يادداشت خود را منتشر نکرده است؛ اما به گمانم در پی توضيح اين نکته يا پديده است که:
[چرا در حالی که جامعه ی ايرانی همپوشانی بسيار کمی با مواضع و نقطه نظرات سردبير کيهان دارد و چرا در حالی که منتقدان ساخت سياسی، سردبير کيهان را به دليل اظهارات اش محکوم و به در خطر انداختن منافع و امنيت ملی متهم می کنند؛ اما در موضعگيری اخير او در خصوص کشور بحرين، توده ی اجتماعی، همگرايی و همراهی خيره کننده ای با او بروز می دهد؟!].
و به گمانم در مقصود نهايی اش؛ نويسنده محترم در پی تبيين اين موضوع است که:
اگر حاکمان مواضع درستی انتخاب کنند و اگر اين مواضع حاکمان با منافع ملی همپوشانی بيشتری داشته باشد؛ جامعه ايرانی فارغ از همه ی اختلاف نظرها و اعتراضاتی که با حکمرانان در خصوص شيوه های نادرست حکمرانی آنان داشته و دارد؛ از حمايت و همراهی آنان دريغ نخواهد کرد. بنابراين بهتر است که خود را بيش از پيش، با منافع همه ی شهروندان اش همسو و همراه کند. چون: «جامعه در کليت اش، و در اغلب موارد درست تشخيص می دهد».
۳)
از دو بند بالا؛ مايلم به اينجا برسم که از ديد نگارنده:
انتقادات اخيری که به آقای گنجی در خصوص نقد اجتماعی اش به «علی شريعتی» وارد می شود؛ وارد نيست. برجسته ترين دليل منتقدان (و از جمله آقايان احمد زيد آبادی، مهدی نياکی، ف. م سخن و مهدی دلخواسته) صرف نظر از بی وجه بودن و نابهنگام بودن چنين نقدی؛ بر اين ايده مبتنی ست که:
«در نقد انديشه ی متفکری چون او؛ همه ی بسته فکری اش و در همه ی زوايا و جوانب می بايست مورد توجه قرار گيرد. نه فقط بخشی از آن. چرا که او کم ندارد نوشته هايی که در دفاع از آزادی و در نقد دين زنگار گرفته نوشته است. و .... حتی خود، انسان مهربان و شفيق و رقيق القلبی بوده است».
به گمان نگارنده؛ انتقاد منتقدين محترم به آقای گنجی وارد نيست چون:
«علی شريعتی» چيزی جز معدل و ميانگين نشانه هايی که جامعه در کليت خود از او در خاطر جمعی اش دارد؛ و در نتيجه چيزی جز تصوير غالبی که اين نشانه ها در کليت خود از او مخابره می کنند (يا همان نسخه ی عمومی اش) نيست.
هيچ ترديدی نيست که او انسان شريفی بوده است. هيچ ترديدی نيست که قلب بيمار او در عشق به کشورش و مردم اش می تپيده. هيچ ترديدی نيست که در زندگی شخصی اش، انسانی مهربان و دوست داشتنی بوده است. هيچ ترديدی نيست که بخش مهمی از آثار و نوشته های او در رثای ايثار و گذشت و از خودگذشتگی و دوست داشتن و عشق و يگانگی بوده است. و در يک کلام و برای آن که از طول و تفصيل بپرهيزم: هيچ ترديدی نيست که او «مسئول ترين ايرانی زمانه»اش بوده است.
همه ی اينها درست. و لازم نيست کسی اين نکات را به ياد کسی بياورد. بيشتر يکايک ما؛ بيش يا کم، در حساس ترين مرحله از حيات شخصی يا اجتماعی مان، از سرچشمه ی افکار و انديشه های او، سبويی آب برداشته ايم. هم نوشيده ايم و هم نوشانده ايم!
اما اينکه از کسی خواسته شود که در هنگام نقد اجتماعی متفکری (و از جمله شريعتی) نسخه شخصی او را مورد توجه قرار دهد نه نسخه اجتماعی اش را (همه محتويات جعبه را ببيند نه بخشی از محتويات جعبه را) انتظاری نادرست و توقعی خطاست.
«علی شريعتی» اگر هزاران هزار خط در «عشق و دوست داشتن و مهربانی و بخشيدن و آزادی» هم که نگاشته باشد؛ با آن دست گزاره هايی شناخته می شود که يکسره بر خشم و کينه توزی انقلابی و حقيقت خواهی غير مصلحت بينانه و شهادت طلبی مومنانه دلالت دارند.
امتحان کنيد.
بدون هر گونه اطلاع قبلی؛ برگه ای به دست يکصد ايرانی دانشگاهی و تحصيلکرده از هر مرام و مسلک فکری بدهيد و از آنها بخواهيد هر تعداد گزاره ای که از او می دانند يا هر نشانه ای که او را به يادشان می آورد؛ برای تان فهرست کنند. آنوقت به تحليل آن يافته ها بنشينيد (منتقدان محترم؛ اصلا از خودشان شروع کنند).
حتی بدون اين آزمون هم نتيجه روشن است.
۴)
(اگر چه از زاويه ای نخبه گرايانه نادرست به نظر می رسد) اما در دهه ی پنجاه؛ جامعه ايرانی درست تشخيص داده و به فراست دريافته بود که محو يکی از عقب مانده ترين مدل های نظام سياسی؛ جز از طريق شورش عليه ملاک های نابرابری بخش، امکان پذير نيست.
از آن رو که ديده و دريافته بود هر دستی که برای گفتگو ، مفاهمه و مذاکره به سمت ساخت سياسی حاکم دراز شده بود، توسط «تمامت طلبانی که همه را شبيه و هم شکل خود می خواستند» پس زده شد . (لابد همه به ياد دارند آن سخن بازرگان را خطاب به دادگاه شاه که ما آخرين نفراتی هستيم که با شما به مسالمت سخن می گويند).
از اين رو؛ جامعه ی ايرانی (و به ويژه طبقه شهری ی تحصيلکرده ی مولود «اعمال سياست های مدرنيزاسيون سريع، دستوری و نا استوار بر بنيادهای فرهنگی» که هنوز ريشه در روستا و مناسبات جامعه ی روستايی داشتند) هم به توليد انديشه پردازی چون شريعتی دست زد و هم از توليدات او ، بيشترين و (در جای خود) بهترين استفاده را برد!
حقيقت اين است که باز هم چون اغلب موارد «جامعه درست تشخيص داده بود». بن مايه و خميره ی انديشه شريعتی؛ بر «محو همه ی معيارهای نابرابری بخش از طريق رفتارهای شهادت طلبانه و انقلابی، در يک فاصله زمانی کوتاه، وسيع و همه جانبه» استوار بود (و هست) که طريقی جز «انقلاب» و «سرکوب ضدانقلاب» پيش پای آدميان نمی گذاشت (و نمی گذارد).
از اين رو:
در واکنش به خودکامگی؛ در اعتراض به نابرابری حقوقی؛ در عصيان نسبت به ارزش های جامعه ی شهری که در آن هنگام نسبتی با ارزش های فرهنگی ی او نداشت؛ او را نخست پرورش داد و سپس انتخاب کرد.
برای همين؛ برای سال ها زينت بخش همه ی ديوار ها و حجله های کشته های انقلاب و جنگ، اين جمله ی قصار او بود: «شهيد قلب تاريخ است».
برای همين حتی روی در و ديوار اين جمله ی او شابلون و سپس حک می شد: «آنان که رفتند کاری حسينی کردند. آنها که ماندند بايد کاری زينبی کنند وگرنه يزيدی اند».
و برای همين «درهم فروشی» به خيال و رويای رقم زدن جامعه ای بی طبقه، ترويج شد. چون او راوی و مفسر روشنفکرانه ی رفتاری از امام اول شيعيان در بازار بود که خرما فروشی را از طبقه بندی بندگان خدا، از طريق نرخ بندی بر حسب کيفيت بر حذر می داشت.
و برای همين بود که بر بالای هر پوستر و بر پشت هر کتابی که سازمانی در رثای کشته شدگان اش در انقلاب منتشر می کرد، اين جمله ی او نقش می بست: «اگر می توانی بمير؛ اگر نمی توانی بميران»!
و برای همين بود که ....
۵)
نقد اجتماعی يک متفکر و از جمله شريعتی؛ هرگز به معنای نفی کارکرد او در زمانه ای که چنان ايجاب می کرده است، يا ناديده گرفتن سهم او از تحولات اجتماعی، يا قدرناشناسی و ناسپاسی نيست.
بلکه به معنای توجه دادن و تذکر دادن به جامعه ای ست که احتمال دارد در مواجهه تازه اش با وضعيتی تقريبا مشابه؛ به همان ابزارهايی متوسل شود که پيشتر متوسل شده بوده است. اما از آنجا که «جامعه در کليت اش، در اغلب موارد درست تشخيص می دهد» ؛ حتی اين هم نيست!
بلکه توجه دادن و تذکر دادن به آن دسته ای از نخبگان جامعه (برخی افراد از جامعه) است که در انگاره های او متوقف مانده اند و خيال دل کندن از آن ندارند!
(اگر برخی از مولفه های موثر فعلی را ناديده بگيريم) جامعه ايرانی مانند هر جامعه ی ديگر در کليت اش؛ به احتمال بسيار دچار اين اشتباه نخواهد شد که يکبار ديگر با توسل به انگاره های شريعتی تصميم بگيرد که آينده دموکراتيکی برای خود رقم بزند. يک نشانه اش اين که بسيار نادرند کتابخانه های مربوط به نسل سوم که رديفی از آن، با کتاب های او پر شده باشد.
اما ممکن و محتمل است که در حاشيه بحرانی بين المللی که ايران را احاطه کرده و ساخت سياسی را ناچار ساخته است تا مولفه هايی چون «مليت» و «ملی گرايی» را در جهت دفاع از خود و کشور به کار گيرد (آن چنان که مصدق و نهضت ملی شدن نفت ديگر بار عزيز شده است، آن چنان که ادعاهای ارضی کهنه تازه می شوند و جالب اين که از طرف عموم مورد حمايت قرار می گيرند) ترکيب خطرناکی از «ايدئولوژی مذهبی» و «ملی گرايی افراطی» بتواند به نمونه نادری از مواردی تبديل شود که طی آن؛ يک جامعه تصميم درست نمی گيرد!
همچنان که نوشتم:
اگر تحول خواهان و برابری طلبان ايرانی، فقط ساختی سياسی در برابر خود داشتند که از «اعمال گشايش های دموکراتيک» خودداری می کرد و آماده «تقسيم فرصت ها ميان همه شهروندان» نبود؛ ترديدی نداشتم که بازتوليد و بازتوزيع انديشه ها و آموزه های شريعتی (چه توسط جريان های حاکم و چه توسط پاره ای از منتقدين اش) نه تنها با استقبال عموم مواجه نمی شد، بلکه به هرچه بی اعتبار تر شدن آن دسته از آموزه های او می انجاميد که قهر و خشونت را توصيه می کنند.
اما در شرايطی که ايرانيان فقط با ساخت سياسی حاکم و شيوه نادرست حکمرانی اش مواجه نيستند، بلکه خود را در محاصره ی برخی دعاوی ارضی توسط اعراب منطقه می بينند، و در حالی که احتمال تهاجم خارجی داده می شود، و در حالی که شکاف های قومی و منطقه ای به شدت در حال برجسته تر شدن هستند و در حالی که احتمال گسست کشور در نتيجه تداخل بحران های متعدد وجود دارد؛ کيست که نتواند از همين حالا نتيجه ی «ترکيب ملی گرايی افراطی و ايدئولوژی» در ايران را حدس بزند و نتواند عوارض آن را پيش بينی کند؟!
آن هم در شکلی که ترکيب مزبور فقط در شکل بالا منحصر نشود. بلکه به ترکيب و همگرايی «ملی گرايان» و «ايدئولوژی گرايان» هم منجر شود! (يعنی ترکيب فقط در يک ظرف صورت نگيرد. بلکه محتويات دو ظرف هم با يکديگر ترکيب شوند!)
۶)
چنين خطری ست که به گمان و باور نگارنده:
يک دموکراسی خواه را مکلف می سازد تا بند ناف خود را از نمادهای ايدئولوژی گرايی دينی (شريعتی و مانندش) و نمادهای ملی گرايی (مصدق و مانندش) قطع کند و به جای تحريک و تقويت هر يک از اين گرايش ها؛ طرفين را به ترکيبی تازه در ظرفی تازه (عقلانيت دموکراتيک) دعوت کند.
روشن تر اين که:
دموکراسی خواهان و برابری طلبان را به «عقلانيت» ؛ و حاکمان را به «اعمال گشايش های دموکراتيک» و هردو را به «مصلحت بينی» دعوت کند. چنان که اگر حاکمان آماده گشايش های دموکراتيک بودند، برابری خواهان برای پيوستن به «روند دموکراسی شدن» آماده باشند و اگر برابری خواهان آماده ی تعامل محدود و قانونی با ساخت حاکم بودند، او از گشايش های دموکراتيک خودداری نورزد.
نگارنده نيز با برخی منتقدان آقای گنجی در اين خصوص موافق است که وی «نابهنگام» به تخطئه ی محترمانه ی شريعتی پرداخته است. اما با اين تفاوت که فکر می کند آقای گنجی، به عنوان ليدری که خود را «ليبرال دموکرات» می خواند: در زمينه تخطئه ی محترمانه ی شريعتی؛ تا همين حالا هم تاخير داشته است!
ترديدی ندارم که حتی يک بند از تن شريعتی؛ راضی به اين نيست که مردم کشورش در او و آموزه هايش مات و متوقف بمانند. اما ترديد هم ندارم که آنهايی که می خواهند مجسمه ای سنگی از او بسازند؛ چيزی جز آن هم برای توليد و عرضه ندارند: يک قطعه سنگ که به کار شکستن شيشه ها بيايد!
انسانی به هوشمندی او، اگر زنده بود؛ خود آن را می شکست. اين را می دانم ومطمئنم.
مگر «عبدالکريم سروش» به رغم اماها و اگر ها، گاه به تندی و گاه به کندی (گيرم بی پوزش خواهی) همين نکرده و نمی کند؟!