الان در کنار رودی نشسته ام که غم انگيز خبری را به من دادند و مرا به فکر کردن در دريافت راز معنی زيستن واداشت . و آن هم اين بود که بهاالدين ادب هم رفت . و چه غم انگيز بود خبر!.... مردی که از او هزار خاطره دارم... و همين چند روز پيش بود که دکتر احمد صارمی تاريخ نويس برجسته همشهری ام را از دست دادم که چه ماتم گرفتن و رثا نوشتن سخت است!
در دورانی که دانشجو بودم و به لطف معلم همشهری ام با او آشنا شدم. اوايل بهار ۱۳۷۷ بود . انسانی را ديدم شيک پوش و مودب و انگيزه دار.... جدای از مساله ايدئولوژی و تفکر سياسی اش که شايد با ان سخت مخالف بودم و غوغای جوانی در سرم بود و او هم تبسمی می کرد که انگار می دانست روزی اين باد و همهه و نشاط و ساده باوری و زود خيزی فرو خواهد نشست و بنا به تجربه اش اجازه کسب آزمون و خطا به من داد تا خود هم بسنجم . اما آن روز معنی آن حرف را نمی دانستم !
دوست داشت به دانشجوها کمک کند و برنامه ای برای ياری به آنها داشته باشد. هميشه می گفت که کمک کردن به نسل جديد مانند سرمايه گذاری دراز مدت است سودش بعدها برداشت می شود و سهامدارانش بيشتر!
معنی اين حرف را هم نمی دانستم و کمکش را کرد و چه سخاوتمندانه هم و هنوز هم ندانستم که با وجود آن همه طعنه و قصه چرا باورم کرد! و يادم هست روزی که نروژ می رفتم مرا به دفترش صدا زد و گفت " ثروت من برای جوانان است و لاغير اما به آن شرط که اين کارت سفيد اعتبار باقی بماند " آن روز هم ندانستم معنی اين حرف را ..
و نزد خود غرولند می کردم که چه قدر ذهنش اقتصادی است !....
بعدها ديدم که کار فرهنگی چه قدر سخت است و اگر بخواهی درميان بازار داغ اتهام و منظور و برداشت و انگ و تمبر کمر راست کنی و راه بروی و بر همان خط استقلال و آزادی مرام و انديشه بمانی! ادب شايد خود می دانست که دراين راه گام برداشتن برای جوانی خام سخت است و شايد هم بارها از اين سکو پايين بيفتد اما بايد راست بگويد و بخواند و بنويسد.
کار اولش کمک به انتشار کتابی بود از نويسنده ميان سال در سنندج . که تا کتاب در آمد دار فانی را وداع گفت و چهره در نقاب خاک ساييد. حدسش درست بود و معنی آن را ۴ سال بعد فهميدم که او به سرنوشت چند جوان کمک کرد تا بال و پر بگيرند و طعن حسودان او را آشفته کرد تا به تاديب خام نرفته راه بپردازد و بزرگ ترين تجربه زندگی ام شد .ابتدا خام دستانه رفتار کردم اما دوست مشترک دکتر اردلان از در آشتی درآمد که معنی اين حرف و درس را سالها بعد خواهيد دانست که کار فرهنگی کردن هزينه دارد ! و بايد تاوان ها داد تا مردم هم براه بيايند ! و برای اين درس هميشه به ادب مديون بودم و هستم و بيراهه نيست اگر معلمش بدانم !
سالهای بعد را که به ايران می امدم هربار به ديدارش می رفتم گاه با گل و گاه با کتاب و او از کار و بار تحصيلی می جست و پرس و جويش مدام براه بود و عين پدری سخت گير ما ۲-۳ نفر را جلوی خود می نشاند و نرم محاکمه می کرد و می گفت " معنی دين را بدانيد !..."
يکی دوبار هم نامه های پر از داد و بيداد ما را جلوی دستمان گذاشت تا دوباره بخوانيم !....می گفت " من فرزند کارگر و فقرم اما ثروت به اعتبار است و آگاهی " ادب معلم نبود اما هر گز کسی ندانست در ميان اين نسل جوان چرا اين ۲-۳ نفر را تعليم می دهد و گاه به تشويق و گاه به تنبيه شان می پردازد ... ۳ نفری که امروز لباس استادی دانشگاه را به تن دارند و انگار او سرمايه اش به ثمر نشست ! معلمی که حاضر به بخشش و گذشت در هيچ خطايی نبود انگار کار بی عيب و نقص را دوست داشت !و راقم اين سطور هم مانند آن سه دين خود را بر شانه ام نهادم تا به ديگری واگذارم .
دهند ! .. ادب بعد از انقلاب ايران شاخص ترين نماينده مردم بوده است که کاريزمای خاصی داشت (در قبل از انقلاب از دوره اول مجلس در ۱۳ مهر ۱۲۸۵ تا دوره ۲۴ مجلس در ۱۲ بهمن ۱۳۵۷ ، در آن ۶۰ سال و ۲۴ دوره ، ۲۰ شخصيت اندک هماهنگ و بعضأ متفاوت ، اما قابل تامل - نمايندگی سنندج را عهده دار بوده اند : ميرزا حاج اسدالله خان کردستان ، آقا خان اعزاز السطنه ، ميرزا فرج آصف " سردار معظم " ، حاج محمد خان حبيبی ، ميرزا محمد خان وکيل " وکيل الملک " ، اسمعيل رحيم زاده ، نصرت الله صادق وزيری " اعزاز الملک " ، عبدالحميد سنندجی " سالار سعيد " ، ناصر قلی خان اردلان ، حسين وکيل ، محمد رضا آصف ، امان الله اردلان ، دکتر محمد هاشم وکيل ، عباسقلی اردلان ، مهدی شيخ الاسلامی ، هوشنگ کمانگر ، محمد اصولی ، محمد عابد سراج الدينی ، فرخ لقا بابان ، حبيب الله امام مردوخ ")
اما ادب راهش را رفت و خودش هراسی از نو تجربه کردن نداشت . خود را هميشه همراه خطا و آزمون می دانست .
ادب در اين سالها - چه در نمايندگی و چه پس از آن - در برنامه های کردها هميشه در صف اول می نشست و هميشه خواهان بزرگداشت گرفتن بود و آخرين بار هم در بزرگداشت يحيی صادق وزيری ديدمش . تابستان ۱۳۸۴ . هر وقت مطلبی را درباره بزرگی از کردها منتشر می شد با صدای بلند اعتراض يا تشويق ميکرد و کژراهه ها را گوشزد . يادم هست مجموعه مقالاتش که منتشر کرد گفت نام کتاب را چه بگذارم ؟ ُ بی درنگ گفتم : سکوت و فرياد ملت . خنديد و سرش را تکان داد اما به واقع چنين نام نهاد !
مراسم بزرگداشت فريدون معتمد وزيری شد روزی که همه کردها گرد هم آمدند تا با موسس دانشگاه کردستان وداع کنند . در ذهنم تصوير کار کردن در لابلای شهر و فعاليت در ميان کوچه و پس کوچه ها ، ی محروميت و فقر را جلوی چشم مجسم می کردم که در شهری اين چنين دم از ساختن دانشگاه زد ! و چه باری را بايد بر دوش کشيد ! و چه بسياراند نام هايی که غروب شان ، سرزمين فرهنگ و هنر را به ماتم می نشانند...
اما همان ها گاه با پذيرايی سرد و بی باوری و طعنه همشهريان روبرو می شود ، و کس قدرش نداند تا روز مرگ ! . و همان روز که در مرگ فيزيکدان همشهری ام " پرفسور مظفر پرتوماه " گفتم : مدتی از مرگ نگذشته ... مسجد شهر را برايش قرق کردند و گلاب پاشيدند... در وقت زنده بودنش کسی شاخه ای پر خار به رايگانش نمی داد و اما امروز تاج گل بی خار بر سر قبرش می گذارند!... و شايد هم چند نفری که او را نمی شناسند درباره اش سخنرانی می کنند! که البته " هر چه هست از قامت ناساز بی اندام ماست " و حاکی از همان رسم و سنت غلط مرده پرستی ما...
هر چند که ديگر پس از مردن ، مانند زيستن شخص باور و فعال و سازنده نيازی به تعريف و تمجيد يا ذمّ و نفرين ندارد!
و حال برای ادب هم چنين است ! در غروبی دلگير به آغوش زادگاهش می رود . شهری که افزون بر ماتم و دردهايش از پار سال تا امسال " مظفر پرتوماه - فريدون معتمد وزيری - احمد صارمی - محمد باقر وکيل - علی اکبر بهزاد يان و... " را به خاکش سپرد !
يادم هست تابستان پارسال بدو گفتم چرا برای شما بزرگداشت نگيريم گفت : " نه عزيز گيان (جان ) وقتش نرسيده ! " .. اما وعده کرد در افتتاح اولين مرکز و کتابخانه تاريخ معاصر کردستان همراهمان باشد اما اين بار - بعد از ۱۰ سال آشنايی - بی وفايی کرد ! ... شايد او امروز اندکی آرام گرفت اما ديگر آرامش برای تحقق دين نمی ماند و بايد ديگران ادامه راه دهند ! روانش شاد و يادش گرامی باد.