[بخش نخست مقاله]
[بخش دوم مقاله]
مصاحبه با "هم ميهن"
اکنون می پردازم به مصاحبه آقای ميلانی با روزنامه "هم ميهن" که در واقع علت اصلی همه اين بحث ها بوده است. من در اينجا بی آن که قصد داشته باشم به روش و کيفيت موضوعاتی که آقای ميلانی در آن مصاحبه طرح کرده اند بپردازم، کوشش خواهم کرد بر موضوع صحبتهای ايشان متمرکز شوم. تنها ناچارم به اين نکته اشاره کنم که پس از خواندن پاسخهای ايشان به منتقدان، متوجه شدم که سطح کيفی يا روش بحث ايشان همان است که در مصاحبه شان در روزنامه "هم ميهن" ديده بودم. من ابتدا تصور می کردم که سطح نازل بحث شايد بعلت آنست که اين گفت و گو در يک روزنامه انجام گرفته، چون ظاهراً در روزنامه ها شايد مجال و فضای مناسب برای يک بحث جدی و عميق بوجود نمی آيد. اما وقتی "پاسخ به منتقدان" ايشان را خواندم بسيار متأسف شدم که ديدم با آن که آقای ميلانی اين فرصت را داشته اند که نظرات خود را دقيق تر و سنجيده تر بيان کنند، همان بحث ها را با همان روش و کيفيت نازل و عوامانه، و بدور از وقار يک فرد دانشگاهی، به همراه مشتی انگ و دشنام، با خشم و عصبانيت تکرار کرده اند.
از مباحثی که آقای ميلانی در مصاحبه خود طرح کرده اند، يکی موضوع روشنفکران ايرانی است که بنظر ميرسد برداشتها و قضاوتهای ايشان مبتنی بر يک تفسير شخصی از اين مقوله است، وهم از اين پايگاه است که آتشبار خود را بر روشنفکر چپ سياسی و ادبی و مترقی ايرانی شليک می کنند. ايشان، برای آن که از لحاظ نظری، يا اگر بزبان آکادميک بخواهيم بگوئيم از نظر روش شناختی، مخالفت خود با اين نوع روشنفکری را صورتی موجه و منطقی بدهند، ابتدا در يک جمله خواننده را به مبدأ باصطلاح تاريخی، يا بقول خودشان "نوتاريخی گری" نفوذ روشنفکری و انديشه تجدد در ايران ارجاع می دهند و سپس به اتکاء همين يک جمله باصطلاح تاريخی يا "نوتاريخی گری"، نظرات خود را ارائه می کنند. من در اينجا به سنت روشنگری و روشنفکری محققان، تاريخ نگاران و ادبای کلاسيک ايرانی که از خود ميراثهای معتبری بجای گذارده اند و طبعاً در انديشه و رفتار روشنفکران پس از خود تأثيری ماندگار داشته اند، چيزی نمی گويم، چون می خواهم موضوع بحث را در همان چارچوبی نگهدارم که آقای ميلانی به آن پرداخته اند. ايشان بدون ارائه، يا اشاره به، هيچ سند تاريخی می خواهند اين ادعا را ثابت کنند که «مفهوم روشنفکری ای که در ايران جا افتاده، مفهوم ديگری از روشنفکری است. به اين معنا که به لحاظ نفوذ روسيه، يعنی فرهنگ روسيه قرن نوزدهم در ايران، بسياری از مفاهيم تجدد به ايران وارد شد که البته به گمان من به آن توجه کافی نشده است.» تمام اظهار نظرات يا در واقع احتجاجات بعدی آقای ميلانی به کل جريان روشنفکری چپ و مترقی ايران، اعم از هر جريان سياسی و غير سياسی، بر پايه همين يک جمله تحريف آميز و عوامانه استوار است. مگر آن که اعتبار نظر ايشان را به تأکيد پايان جمله شان - «که البته به گمان من به آن توجه کافی نشده است» - موکول کنيم!
تأکيد براين نکته مهم تاريخی ضروری است که تا امروز هرچه در باب تجدد و پيدايش جنبش روشنفکری در ايران گفته شده، همه جا از نفوذ انديشه و فرهنگ غرب صحبت بوده. در اين زمينه به ميزان کافی کتابها و اسنادی انتشار يافته که می توان به اتکاء آنها آغاز حيات فکری، اجتماعی و فرهنگی جديد را درايران شناخت و پيشگامان جنبش روشنفکری، ترقيخواهی و اولين سفيران انديشه های جهان غرب را که در تغيير شيوۀ کهن و سنتی زندگی در ايران همت ورزيده اند، نام برد. از کسانی که «در تاريخ انديشه های جديد اجتماعی و سياسی ايران در ارتباط باسياست ترقيخواهی و کارنامه اصلاحات»۱۲ با روش علمی، پيشقدم بوده و به جرأت می توان گفت که يکی از معتبرترين تاريخ نگاران ما هستند، آقای فريدون آدميت است که تنها در همين مقوله چندين (پنج يا شش) کتاب به چاپ رسانده اند.
آقای عباس ميلانی از همان ابتدا با دادن نشانی عوضی، کوشش دارند ذهن خواننده را منحرف ساخته و اورا به بی راهه بکشاند: «به لحاظ نفوذ روسيه، يعنی فرهنگ روسيه قرن نوزدهم در ايران، بسياری از مفاهيم تجدد به ايران وارد شد». اين کار را آگاهانه انجام می دهند تا سخنانی را که قرار است بعداً بگويند، بر زمينه ای - لابد "نوتاريخی گری" - سوار کرده باشند.
در مورد ريشه های تجدد و پيدايش روشنفکری در ايران، در کتاب "فکر دموکراسی اجتماعی در نهضت مشروطيت ايران" می خوانيم که: «روشنفکران جملگی در زمرۀ درس خواندگان جديد بشمار می رفتند، نمايندۀ تعقل سياسی غربی بودند، خواهان تغيير اصول سياست، و مروج نظام پارلمانی. تکيه گاه فکری اين گروه، در درجه اول، انديشه های انقلاب بزرگ فرانسه بود. حتی در اوايل نهضت می شنويم که: جوانان پرشور "هرکدام رساله ای از انقلاب فرانسه در بغل دارند، و می خواهند رل ربسپير و دانتن را بازی کنند...گرم کلمات آتشين اند." شگفت نيست که در اوان مشروطيت هم دو کتاب در انقلاب فرانسه ترجمه شده باشد.» ۱۳
تازه آنجا هم که آقای ميلانی روشنفکر نوع اروپايی (انگليسی و فرانسه) را در برابر روشنفکر نوع روسی قرار می دهند واظهار می کنند «که اين نوع تعارض با قدرت و اين نوع خودشيفتگی را نداشت»، نمونه ای بدست نمی دهند تا ما لااقل دريابيم که مشخصاً منظورشان کدام نوع روشنفکر انگليسی يا فرانسوی است. آيا منظورشان امير عباس هويدا است؟! از آن گذشته، حتی اگر سخن آقای ميلانی، يعنی نوع انگليسی و فرانسوی روشنفکری که «تعارض با قدرت» ندارد را بپذيريم، اين سؤال پيش می آيد که مگر تغيير نظام سياسی - اقتصادی يک کشور، يا مخالفت با استبداد و فراهم آوردن زمينه های اصلاح و استقرار حکومت قانون، يا فراهم آوردن زمينه های انقلاب مشروطيت، نوعی تعارض، يا در واقع مبارزه با حکومت استبدادی وقت نبود؟
شرايط مختلف اجتماعی، شکل های متفاوت مبارزه را ايجاب می کند. اما شکل های متفاوت مبارزه ضرورتاً ماهيت و هدف اساسی مبارزه، که بمعنی تغيير يک ساختار اجتماعی کهنه به ساختار اجتماعی نوين است، را عوض نمی کند. مشکل آقای ميلانی، که همواره کوشش کرده اند آن را پنهان سازند، در اصل بينش ايشان است. از آنجا که او با گوهر انديشه تغيير، تحول و تکامل، که تبلور آن در فلسفه مارکسيسم است، بطور بنيادی و ريشه ای مخالف اند، و از شهامت اخلاقی لازم برخوردار نيستند که آن را به زبان آورند، بناچار آسمان و ريسمان می بافند و دچار پرت و پلاگويی می شوند. بطور مثال، برای رد روش ماترياليستی درک تاريخ متوسل به روش "نو تاريخی گری" می شوند بی آنکه جرأت کنند روش ماترياليستی تحليل تاريخی را، آشکارا انکار کنند. و هنگامی که "نو تاريخی گری" را تعريف می کنند، تعادل خود را ازدست می دهند: «تلفيقی...از يک نوع نگاه به اصطلاح ساخت گرا، روان کاوانه و زبان شناسانه. جنبه هايی از والتر بنيامين...تکه هايی از لوکاچ...اندکی فرويد»! می بينيد. ناگهان آدم دچار اين شبهه می شود که آيا ايشان دستورالعمل آشپزی می دهند (مخلوطی از اسفناج ورامين و شهريار، يک زبان گاو يا گوسفند، چندتايی چغندر، تکه هايی از برگ کاج، مقداری حبوبات، اندکی نمک...) يا تعريف آکادميک از يک روش تحليل تاريخی فرامارکسيستی؟! آنچه ايشان می گويند مثل آش شله فلسفيکار است! همين است که ايشان "مبارزه" را به "تعارض" تبديل می کنند، چون مبارزه يک تغيير بنيادی، يعنی انقلاب، را دنبال می کند و آقای ميلانی از انقلاب هراس دارند. و در زمانی که حتی خود استالينيست ها از ابراز آشکار نظرات خود شرمگين هستند و اغلب خود را پنهان می کنند، آقای ميلانی استالينيسم را علم کرده و ترجيع بندوار تحت نام استالينيسم به همه ارزش های تاريخی، اجتماعی، فرهنگی، سياسی، ادبی و هنری کليه عناصر مترقی ايران، اعم از چپ و غير چپ، حمله کرده آنها را انکار می کنند. حال آنکه بايد به ايشان يادآور شد همين قدر هم که اکنون شما به آگاهی خود می باليد، صدقه سر همان مطالعات مارکسيستی گذشته تان است که هنوز هم از اصطلاحات و زبان و روش آن عليه آن و به نفع ارتجاع استفاده می کنيد.
درحالی که سنت روشنگری و روشنفکری در ايران، به شهادت تاريخ، از سرچشمه انديشه های فلسفی غرب الهام گرفته، آقای ميلانی همچنان کليشه ساختگی و فرسوده ای را که در کتاب خاطراتشان هم از آن حرف ميزنند، تکرار می کنند و روشنفکر روسی قرن نوزدهم را الگوی روشنفکران ايران قالب ميزنند.
درسال ۱۲۷۵ هجری قمری، پس از دورۀ فترت هفت ساله ميرزا آقا خان نوری، که فريدون آدميت زمامداری اورا «معرف تفکر ارتجاعی...به معنای دقيق کلمه» توصيف می کند، در يک فاصله سه ساله ترقيخواهی، اقداماتی در جهت رشد اجتماعی و تحول ذهنی صورت می گيرد که از جمله آنها نوشتن و ترجمه رسالات فلسفی و اجتماعی ای است که يکی از آنها "گفتار در روش بکار بردن عقل" اثر دکارت است. همچنين انديشه های اسپينوزا، هگل و کانت برای روشنفکران آن دوره چندان جاذبه داشته که گوبينو، وزير مختار فرانسه در ايران را به حيرت انداخته، می نويسد: «اين افکار روشن و نام فلاسفه معروف را که هيچکس تصور نمی کند با آن آشنايی داشته باشند، در کتبی پيدا کرده اند که مخصوصاً از مملکت آلمان به ايران وارد می کنند.»۱۴ با اين حال آقای ميلانی همچنان جعل می کنند که «به لحاظ نفوذ...فرهنگ روسيه قرن نوزدهم در ايران، بسياری از مفاهيم تجدد به ايران وارد شد.»
آقای ميلانی آگاهانه و با سوء نيت، همه فاکت ها و واقعيت های تاريخی را ناديده گرفته و پيشگامان انديشه ترقی و کسانی مانند ميرزا فتحعلی آخوندزاده، ملکم خان، ميرزا آقا خان کرمانی، ميرزا محمد خان مجدالملک، طالبوف تبريزی و دهها روشنفکر ديگر را از تاريخ حذف می کنند و با يک خيز به دوره ای فرود می آيند که به تصور خود زمينه مناسب برای طرح نقطه نظرات و حملاتشان عليه چپ است. برای کسی که خود را محقق و دانشگاهی می داند و همه افتخار و اعتبار و تشخص زندگی اش بر آن بنا شده، موجب بسی تأسف است که دربارۀ مسايل مهم تاريخی و فرهنگی يک ملت برخوردی چنين عاميانه و مغرضانه داشته باشد. نه تنها عاميانه، که با تحريف آن واقعيت ها تلاش کند مفهومی ساختگی را که سالهاست دستاويز موجوديت خود ساخته جا بيندازد و آن را بعنوان واقعيت تاريخی جا بزنند. آقای ميلانی با تأکيد بر بخشی از نيروهای سياسی و اجتماعی دورۀ معينی از تاريخ ايران، و تعميم آن بر همه عرصه های تاريخی و اجتماعی و استنتاج کلی از آن، نه تنها عدم آگاهی خود از درک تاريخ، بلکه بيگانگی خود با تاريخ ايران را نشان می دهند. روشنفکران استالينيست ايرانی، يعنی کل روشنفکران حزب توده، در مقايسه با گروههای بی شمار متنوع و بزرگ روشنفکری ايران، شماری بسيار ناچيز بودند و تأکيد بر اين جزء و استنتاج عام از آن، جز بغض نيست و گوينده آن تنها خود را بی اعتبار می سازد.
مسأله ديگری که آقای ميلانی با همان روش بغض آلود کوشش دارند بر تمام ارزشهای چپ خط بطلان بکشند، هنگامی است که مصاحبه گر از او می پرسد: «شما فکر می کنيد روشنفکر بودن در ايران بايد همراه با يک نوع چپ گرايی باشد...؟» و او در پاسخ می گويد: «من اينطور فکر نمی کنم. اتفاقاً فکر می کنم يکی از پيامدهای نتيجه تحولات انقلابی ايران اين بود که پيوند تنگاتنگی که تا آن زمان وجود داشت، يعنی روشنفکر انگار همزاد چپ بودن بود را از بين برد.» لازم است کمی روی اين حرف تأمل کنيم. آقای ميلانی چه می خواهد بگويد؟ از کدام "پيامدها" صحبت می کند؟ کدام "تحولات انقلابی" منظور نظر ايشان است؟ آن "پيوند تنگاتنگی" که به آن اشاره می کنند، چگونه از بين رفت؟ آن کدام "پيوند تنگاتنگ" بود؟
من وقتی روی اين قسمت از حرفهای اين آدم تأمل می کنم، در برابر خود چهرۀ زشت مردی انتقامجو را می بينم که خاکستر شدن آمال هزاران استعداد جوان و آرمان خواه - چپ و غيرچپ - را «يکی از پيامدهای نتيجه تحولات انقلابی ايران» می شناسد، که از نظر ايشان به آن انجاميد که اگر «شما الآن از هر ايرانی بپرسيد که ۱۰ آدم جدی که در زمينه ايران کار می کنند چه کسانی هستند، فکر نمی کنم حتی يک نفر چپی در ميان آنها وجود داشته باشد» و بعد، برای نمک پاشيدن برزخم، با بی حيايی هر چه تمام تر نمونه هايی از فعالان غير چپ نام می برند. آيا اين گونه حرف زدن ناشی از کينه ای کور به چپ نيست؟ اين کينه از کجا سر چشمه گرفته؟ آقای ميلانی چشم های خود را بر جنايات سی ساله حکومتی که با همه قدرت خود و با انواع ابزار خفقان و سرکوب و کشتاری که در اختيار دارد، تمام عرصه های سياسی، فرهنگی، هنری، اجتماعی، ادبی وغيره... را قرق کرده، خشن ترين سانسورها را برقرار کرده، نسل چپ را ريشه کن کرده، برومندترين نيروهای مخالف و منتقد - چپ و غير چپ - را قلع و قمع کرده، می بندند و با بدخواهی، شادمانه «از پيامدهای نتيجه تحولات انقلاب ايران»، و با غرور از «آدم هايی که فعال هستند...[و] مطرح اند» دم ميزنند! همين نوع کين توزی است که می تواند به راحتی هزاران چپ را سر بزند. همانطور که استالين کرد، مائو کرد، هيتلرکرد، پل پوت کرد و خمينی کرد. البته ايشان در "پاسخ به منتقدان" ظاهراً قصد داشته اند که کراهت گفتارشان بکاهند، اما از آنجا که تفرعن "آکادميک"شان اجازه نمی دهند بی پيرايه و ساده خطای خود را تصحيح کنند، با توضيحاتی که داده اند، دستشان را بيشتر رو کرده اند. بد نيست اظهار نظر ايشان و توضيح شان، هردو را، با يکديگر مقايسه کنيد. در مصاحبه شان با "هم ميهن" گفته اند: «شما الآن از هر ايرانی ای بپرسيد که ۱۰ آدم که در زمينه ايران کهر می کنند چه کسانی هستند، قکر نمی کنم حتی يک نفر هم چپی در ميان آنها وجود داشته باشد.» و در "پاسخ به منتقدان" چنين توضيح می دهند: «هرگز، برخلاف ادعای برخی منتقدان، نگفته ام که هيچ روشنفکر چپ درايران کار جدی نکرده.»(تأکيدها از من است) توجه کنيد که ايشان در هر دو مورد با چه يقين و اطمينانی قيدهای "حتی" و "هرگز" را بکار برده اند. اينها حرفهای کسی است که به دروغ ادعا می کند «همانطور که بارها نوشته ام، هيچ کدام از نظراتم را چيزی جز "گمان" نميدانم.» (پاسخ به منتقدان).
دشمنی آقای ميلانی با چپ آنقدر در جانشان رسوب کرده که حتی قوای ذهنی و آگاهی او رامسموم و فلج ساخته تا آنجا که دچار پرت و پلاگويی می شوند. مثلاً اين که: «اگر تمام روشنفکران و نويسندگان ۱۰ ، ۱۵ سال اخير ايران را جمع بزنيم، به اندازۀ "ذبيح الله منصوری " کتاب نفروخته اند.»
آقای ميلانی يا ماهيت و عملکرد رژيم گذشته، و بطريق اولی رژيم فعلی ايران، را نمی شناسند، يا به نفع شان نيست که وارد بحث آن بشوند. ايشان نمی دانند که ديکتاتوريها و حکومتهای مستبد و توتاليتر، بويژه دشمن خلاقيت های فرهنگی، ادبی و هنری پيشرو هستند و با تمام قدرت هرگونه نوآوری و انديشه انتقادی را سرکوب می کنند. برای ما ايرانيان که سراسر تاريخ زندگی مان را حکومتهای مستبد و دشمن آزادی رقم زده اند، منطقاً بايد درک اين موضوع آسان باشد. اما چگونه است که آقای ميلانی از درک اين نکته عاجزند؟ بايد به ايشان گوشزد کرد که اگر آقای ذبيح الله منصوری «انبوهی کتاب چاپ کرده،تمامش هم پر فروش بوده» (ميلانی، هم ميهن) علتش آن بوده که سانسور و اختناق پهلوی ها، و همچنين جمهوری اسلامی، از انتشار آثاری که بهر نحوی زبان انتقاد اجتماعی داشتند، به شدت و با خشونت جلوگيری کرده اند. اگر حکومت های ايران اجازه ميدادند که فرضاً "چشمهايش" يا "پنجاه و سه نفر" و يا "توپ مرواری" آزادانه انتشار يابند و در معرض برخورد آراء قرار گيرند، و مجال رشد طبيعی به نويسندگان و هنرمندان ما ميدادند، آنوقت شما ميديديد که ترجمه های ذبيح الله منصوری چگونه باد می کرد و حتی بقال ها از پذيرفتن مجانی آنها برای پيچيدن خرما سربازمی زدند؛ و بچه ها از استفاده از اوراق آن برای درست کردن دنباله بادبادک پرهيز می کردند! شما می گوييد: «در شرايطی که کتاب های نويسندگان درجه يک هزار تا دوهزارتا چاپ می شد، او [ذبيح الله منصوری] با تيراژ ۱۱ هزارتايی کتابهايش را چاپ می کرد و تمامش هم پيش فروش می شد»، اما من می گويم شما مغرضانه چشم تان را بر اين واقعيت عريان بسته ايد که در تمام دوران پنجاه و هفت سال حکومت پهلوی ها، نمايندگان فرهنگ و ادب ايران را سانسور کردند، به زندان افکندند، شکنجه کردند، لب دوختند، آتش زدند، تيرباران کردند و آثارشان را نابود ساختند تا کوچکترين نشانِ آنها را محو کرده باشند، با اين حال آنها همچنان سرآمد ادبيات و هنر و فرهنگ ايران باقی ماندند. آيا اين فرومايگی نيست، در زمانی که نويسندۀ يک داستان متوسط را، که به استعاره يک جمله لابلای داستانش گنجانده، به شش ماه زندان محکوم می کنند، آنوقت شما از تيراژ بالای يک مشت آشغال بعنوان ادبيات نام می بريد؟ اگر رژيم شاه و پدرش تا آن حد نادان و احمق نبودند که مانند فئودالهای عهد عتيق، کشوری با گذشته فرهنگی غنی و مردمانش را تيول خود بدانند، و اجازه ميدادند که يک آزادی نسبی برقرار باشد، امروز شما اين ترّهات را نمی بافتيد و می ديديد که ادبيات چپ و مترقی، با معيارهای والای زيبايی شناختی چگونه قفسه های کتابفروشی ها را پر می کرد و با تيراژی غيرقابل باور بفروش می رفت. اين امر اتفاق نيفتاد چون کسانی که بر ايران حکومت راندند موجوداتی از نوع شما بودند که با گوهر انديشه آزادی و ترقی دشمن بودند، و محصول خفقان و سرکوب آنان همين چيزی است که امروز در ايران حکم می راند و در برابر همان مقدار ناچيز آزاديهای فردی هم با سرسختی تمام ايستاده است. من ناچارم در اينجا نمونه ای را شاهد بياورم تا نظرم ملموس تر شود. در اوج ديکتاتوری شاه، در اوايل سالهای ۵۰، يک سری کتابهای باارزش در زمينه های مختلف توسط يک انتشاراتی گمنام بنام "صدای معاصر" منتشر می شد که مشخصات آنها، انتخاب موضوعات اساسی، کيفيت خوب، قيمت ارزان، تيراژ بالا بود. پائين ترين تيراژ اين سری کتابها، غير از نمايشنامه، ۵ هزار بود. يکی از آن کتابها بنام "ميرويم کمی هيزم جمع کنيم"، کتاب کم حجمی دربارۀ جنايات اسرائيل عليه مردم فلسطين بود که ظرف يک سال ۳۰ هزارتا از آن بفروش رفت. برای اطلاعتان بايد بگويم که اين کتاب توسط ناصر زرافشان ترجمه شده بود، و من که با باقر مومنی، بنيان گذار اين انتشاراتی، همکاری می کردم، کتاب را به چاپ سپرده بودم. حالا شما از تيراژ بالای "مفاتيح الجنان" حرف می زنيد؟ اگر نمی دانيد، بايد بگويم - و اين را امروز از هر فرد عادی در خيابانهای تهران می توان شنيد - که در همان زمان که رژيم شاه توسط ساواک و دستگاههای پليسی خود جرأت انتقاد را از همه گرفته بود، و تمام سوراخ - سمبه های خانه ها، دفاتر شرکتها، کشوهای ميز کارمندان را برای يافتن يک اعلاميه حتی صنفی جستجو می کرد و در همه جا پليس مخفی گمارده بود، درِ تمام مساجد شبانه روز باز بود و ملاها کار خودشان را می کردند؛ در خانه های بسياری از مردم در سرتاسر ايران (از جمله در خانه شما برای روضه های روزهای جمعه شيخ حسين - حکايات، ص.۰۰۰) جلسات قرائت قرآن، وعظ، سينه زنی، دعای کميل، سفره های نذر، روضه خوانی و کوفت و زهرمار برقرار بود. برای کسی که ادبيات و تاريخ ايران تدريس می کند و ادعا دارد که در اين دو موضوع صاحب نظر است، بسی سرشکستگی و حقارت بار است که چنين عوامانه سخن بگويد!
بسياری از روشنفکران، نويسندگان، شاعران و مترجمين ما در دورۀ ديکتاتوری شاه، با امکانات بسيار محدود و با تلاشی سخت کوشش می کردند که در شهرستانهای خود يک نشريه فرهنگی - ادبی يا يک محفل کوچک ادبی داشته باشند. اما شرايط پليسی و سانسور و خفقان آن قدر شديد بود که آنها را به تدريج و از سر ناگزيری به سازمان های سياسی و کار مخفی سوق می داد و پايان راهشان به زندان يا به ميدان تير می انجاميد. سرنوشت نويسندگان و شاعران نشريات استان های جنوب، آذربايجان، گيلان، خراسان، اصفهان و ... نمونه های واقعی اين داستان غم انگيزند. بسياری از آنها به تصور اينکه تهران، بعنوان پايتخت، از امکانات بيشتر و فضای آزادتری برخوردار است، از مأوای خود کوچ می کردند و به تهران می آمدند. اما پس از مدت کوتاهی با اندوه و تأسف در می يافتند که همان گرفت و گيرهای شهرستان، و چه بسا سخت تر، در تهران هم هست. بن بست تاريکی که راه خروج از آن متصور نبود. شاه و پدرش سد راه رشد فرهنگی، ادبی و هنری جامعه ايران بودند و هر جا استعدادی سربرآورد، سرکوب و نابودش کردند. آخرين نسل آرمان خواهِ پيش از انقلاب، نمونه های با استعدادترين جوانان اهل قلم و هنر ايران بودند و اغلب آنها، پس از سالها تلاش ادبی، تحقيقی و فرهنگی، و دريافت اين درس تلخ که تلاششان برای رشد خود و آگاهی دادن به مردم در آن شرايط سياه عبث است، در جست و جوی راه خروج از آن بن بست برآمدند. اميرپرويز پويان، بهروز دهقانی، عليرضا نابدل، حميد مومنی، بيژن جزنی، مصطفی شعاعيان تنها نمونه هايی از ده ها و صدها روشنفکرانی هستند که اگر همين قدر که برای فعاليتهای فرهنگی و قلمی خود آزادی می داشتند، به احتمال بسيار بسيار زياد، از سر ناگزيری دست به اسلحه نمی بردند تا نقبی به بيرون، به آزادی، بزنند.
سخن آخر
من معتقدم که انتقاد از چپ قبل از هر چيز بايد از طرف خود چپ انجام گيرد. چپی که واقعاً از روی اخلاص، صداقت، بی طرفی و درعين حال بدون گذشت و با سخت گيری نسبت به خود، بی هيچ توهمی نسبت به افتخاراتی که در گذشته به دست آورده يا نياورده، تصميم گرفته است که واقعاًخود را به نقد بکشد؛ و از همه مهمتر، به اين درک رسيده باشد که تنها با گذشتن از خود است که می تواند به نسلهای پس از خود خدمت کند و تجربه خود را به نسلی واگذارد که پس از او ميخواهد پا به ميدان خطربگذارد و آماده است که به ميهن و مردم ميهن خود خدمت کند.
انتقاد از چپ، از نوعی که در رژيم گذشته توسط عمال آن صورت می گرفت، يا آن گونه که امروز توسط جمهوری اسلامی ايران، تاريخ چپ را "به روايت ساواک" تصوير می کند، و يا توسط دشمنان تعهد سپردۀ چپ نظير آقای ميلانی، همه ترهاتی هستند که جز افزودن به زباله های موجود، راه بجايی نمی برد. اين گونه "نقد" از چپ ممکن است در يک روزنامه دست راستی يا حتی در يک کتاب چاپ شود و مشتی مرتجع متعصب يا حزب الهی عقب مانده را تحريک و شاد کند، اما جز خالی کردن عقده هايی که راه بر تنفس "منتقد" آن بسته، نتيجه ای ندارد، و جز بذر کينه نمی کارد. من با آن که بعنوان يک چپ مستقل و منفرد، از چپ و بويژه چپ استالينيستی و مائوئيستی سخت انتقاد دارم، اما انتقاد از چپ را توسط کسی که خود با انگيزه های مشکوک و مبهم به اين اردوگاه آمده و در برخورد با اولين نشانه های فشار از همه حيثيت، شرافت و اخلاقيات انسانی درگذشته و خود را به آسانی تسليم کرده، و فضيحت خود را تبديل به فضيلت و دانش ساخته و آن را وجه المصالحه جاه طلبی های خود کرده، نه تنها نمی پذيرم، بلکه سخت خشمگينم نيز ميکند. کسی که ميخواهد از چپ انتقاد کند، پيش از هر چيز بايد ازلحاظ سياسی بی طرف باشد، و دانش، آگاهی، صلاحيت و وجدان علمی اين کار را داشته باشد.
[بخش نخست مقاله]
[بخش دوم مقاله]
-------------------------
۱ - حميد شوکت، نگاهی از درون به جنبش چپ، گفتگو با ايرج کشکولی، نشر بازتاب، ساربروکن، آلمان، تابستان ۱۳۷۸، ص. ۲۳۰.
۲ - همان. ۲۳۰.
۳ - همان. ص۲۲۹.
۴. Abbas Milani, Tales of Two Cities, Mage Publishers, 1996.
۵. Peking Review.
۶. Plea Bargain.
دوستی که خود داغ ساواک را تجربه کرده است، پس از شنيدن اين ادعا گفت: ما در ايران به کابل می گوئيم * طنز سياهی است، نه؟ .Plea Bargian
را تجربه نکردند. تنها يک مشت از Plea Bargain البته بايد تأکيد کرد که آقای ميلانی، خوشبختانه، اين نوع از عضدی خورده اند که «در هيجده سال گذشته، به ندرت يک روز يا يک شب بوده که يادآوری تهديدات او، مشت او، نگاه ترسناک چشم های او» آقای ميلانی را «رها کرده باشد.» (حکايات، ص. ۴۰-۱۳۹).
۷. www.enotes.com/everyday-law-encyclopedia/plea-bargain.
۸ - عباس ميلانی، «پاسخ به منتقدان»، سايت "ايران امروز"
۹ -www.tvpn.de/ois/ois-irn-۲۱۲-a.htm .اسرارفعاليتهای ضد ايرانی در خارج از کشور، بهمن ماه ۲۵۳۵
۱۰ - www.sourcewatch.org
۱۱ - www.exxonsecrets.org
۱۲ - فريدون آدميت، انديشه ترقی، ص. ۷، انتشارات خوارزمی، چاپ دوم، ۲۵۳۶.
۱۳ - فريدون آدميت، فکر دموکراسی اجتماعی، ص.۳، انتشارات پيام، چاپ دوم ۲۵۳۵.
۱۴ - به نقل از فريدون آدميت، انديشه ترقی، ص. ۲۱.