کيهان لندن / ۴ سپتامبر ۲۰۰۸
www.alefbe.com
www.elahe.de
بيست سال است که هر سال، از نيمه مرداد، دلشورهای غريب مرا فرا میگيرد. ياد خاطرات تلخ دهه شصت بر فکر و جان سنگينی میکند. خبر اعدامها که اوايل انقلاب از راديو و تلويزيون نيز پخش میشد، به گوشههای دور از چشم صفحات درونی مطبوعات منتقل شده بودند. دوران بیخبری با تثبيت گام به گام نظام جمهوری اسلامی آغاز شده بود. قلع و قمع گروههای سياسی، حتی آنهايی که صميمانه به حکومت اسلامی ياری رسانده بودند و بين «اسلام» و «سوسياليسم»، مانند امروز بين «اسلام» و «دمکراسی»، هيچ تفاوتی نمیديدند، به خشنترين شکل ممکن دنبال میشد و به گمان رژيم، مراحل پايانی را میگذراند.
تعقيب و گريز، دستگيری و شکنجه و اعدام و گاه «توبه» و تبعيد، به سرنوشت و زندگی روزانه کسانی تبديل شده بود که با آرمانخواهی ويژه و تکرارناشدنی آن نسلِ جهانشمول، میخواستند آنچه را به نام «انقلاب» آغاز شده بود، به انجام برسانند. نتيجه اما با پرورش اژدهای هفتسری که از دل قرون به نام حکومت دينی در مغز و قلب انقلاب اسلامی نطفه بسته بود، جز جنگ و اعدام درون مرزهای ايران نبود، که با تلاشهای اميدوارانه تبعيديان در آن سوی مرزها و در زير سايه سهمگين ترور همراه میشد.
دهه شصت اما پايان نيافت و بسی طولانیتر از ده سال، دامنه تلخ خود را به شکل بیتفاوتیهای انبوه، در جامه کلاهبرداریهای برادرانه، و در کشاکش غم نان و چکمه گزمههای «امنيت اجتماعی» و در سايه چوبههای «مدرن» اعدام بر هيولاهای جرثقيل در خيابانها، در کنار جنبشهای اجتماعی آرام، متين و گاه خاموش، گستراند. آنان که آمر و عامل جنايتهای دهه شصت و پس از آن بودند، همچنان بر جای ماندند و دست آنهايی را که پايينتر مانده بودند گرفته و به رهبری و رياست و وزارت و وکالت رساندند. ارکستر ناهنجار انقلاب اسلامی و جمهوریاش با به کار گرفتن سه نسل از معتقدان نظامی و روحانیاش، هرگز تا به اين اندازه کامل و پُر و پيمان نبوده است.
نماد و نقطه عطف
تابستان ۶۷ اما به نماد عملکرد خشن و غيرانسانی جمهوری اسلامی نه تنها در زمينه دمکراسی و حقوق بشر، بلکه به نشانهای از ناتوانی سياسی، اقتصادی و اجتماعی اين رژيم تبديل گشت. هنگامی که ناکامی ناگزير در عرصه سياست بينالمللی و جهانگشايی جاهطلبانه که قرار بود با جنگ از راه «کربلا» به «قدس» برسد، در برابر چشمان رهبر انقلاب اسلامی و بنيانگذار حکومت دينی که خدا نيز وی را در اين راه تنها گذاشته بود، قرار گرفت، تلاش کرد تا تلخی زهر شکست را با اعدامهای سراسری شيرين کند. در عين حال، پايان جنگ به معنای از دست رفتن بهانههای تعلل و آغاز بازسازی کشوری بود که مردمانش با انقلاب و تحمل جنگی هشت ساله بر انبوه توقعاتشان افزوده شده بود.
حکومت اما به رسم صدقه، تنها توانست خانوادههای قربانيان جنگ، معلولان و اعوان و انصار خود را که در سپاه و بسيج گرد آمده بودند، دست کم تا مدتی زير بال و پر خود بگيرد. امروز پس از بيست سال که از پايان جنگ میگذرد، هنوز شهرهای جنوبی ايران در رؤيای بازسازی بسر میبرند. معلولان به معترضان اجتماعی پيوستهاند، بسياری از خانوادههای قربانيان جنگ نمیدانند عزيزانشان برای کدام هدف، جان شيرين باختهاند، و انبوه پاسداران و بسيجيان، يا به مزدوران سرکوب تبديل شدهاند و يا در تناقضی غريب بين گذران زندگی و حقيقت رهبران سياسی و دينی خويش آمادهاند تا هر آينه برای پاسداری از چيزی غير از حکومت اسلامی بسيج شوند.
تابستان ۶۷ نماد يک نقطه عطف نيز هست. نقطهای که در آن فعاليت يک نسل پايان میگيرد بدون آنکه آرمانش برای يک زندگی بهتر با وی به گورهای جمعی سپرده شود. همه آن مفاهيمی که آن نسل با آن دست و پنجه نرم میکرد، در جستجوی تعاريف واقعی آنها، از درون نسل بعدی سر بر آورد: مارکسيست، کمونيست، سوسياليست، ليبرال، دمکرات، راست، چپ، انقلابی، محافظهکار، اصلاحطلب، مشروطهخواه، سلطنتطلب، جمهوریخواه...
جمهوری اسلامی برخی از اين مفاهيم را فکاهیوار و کاريکاتورگونه به عاريت گرفت تا هم آنها را از معنای رايج، بينالمللی و علمی خود خالی کند و هم بتواند دستهبندیهای درونی خود را تعريف نمايد چرا که ديگر بر خلاف سالهای اوايل انقلاب نمیشد به زبان منسوخ «امام» با واژههايی چون «طاغوت»، «منافق»، «انصار» و يا «خوارج» اين گروهبندیها را در زبان سياسی به نمايش گذاشت.
گذشت زمان اما بيش از پيش نشان داد با کلمات نمیتوان واقعيت را تغيير داد. آنها هر نامی که بر خود و ياران يا رقبای خودیِ خويش بگذارند، باز هم همگی مدافعان يک حکومت دينی هستند که سی سال ايران را از روند تحولات مثبت منطقهای و جهانی اساسا منحرف ساخته است. طنز تاريخ را ببينيد که برای نخستين بار، داستان مشهور کلمه «مار» و شکل «مار» اين بار در عمل بر ضد کسانی تبديل شد که میخواستند درک ناشی از نگاه و تجربه را در برابر آموزش و سواد علمی قرار دهند: آنها هر آنچه هم از «راست» و «چپ» خود بگويند، هر آنقدر هم از «اصولگرا» و «اصلاحطلب» و غيره بنويسند، مردم به نگاه و به تجربه بر روی «شکل» آنها و هر آنچه روزانه از آنها میبينند و میآزمايند، انگشت میگذارند. اگر نسل ۶۷ با تکيه بر آرمان میدانست، حکومت دينی برای اين کشور، آزادی و عدالت به همراه نخواهد داشت، نسل کنونی به مشاهده و تجربه آموخته است برای رسيدن به دمکراسی و حقوق بشر بايد اين حکومت را پشت سر نهد. نکته قابل تأمل اين است که شکل اين گذار را خود حکومت با سياستهايی که در پيش میگيرد، تعيين میکند و اينکه کسانی پيشاپيش و پيامبرگونه اين يا آن شکل را تأييد يا تکذيب میکنند، نقشی در راهی که هر حکومتی پيش پای مردم مینهد، بازی نمیکند. ما در ادامه آن راهيم اگرچه نمیدانيم در ميانهايم و يا در پايان آن. آنچه اما مسلم است، اينکه، در آغاز آن نيستيم. کسانی که در اعدامهای سراسری جان باختند، ده سال راهی را که در برابر فعالان سياسی گشوده شده بود، پيموده بودند: اعدام، تبعيد، سکوت، همکاری!
آرمان و اميد
تابستان ۶۷، ماههای بيم و اميد و فصل شادی و غم، با هم بود. سايه سياه جنگ آسمان ايران را ترک میگفت. هيولای کينه و انتقام همراه با وحشتی که فرومايگان تازه به قدرت رسيده را فرا گرفته بود، درون زندانهای ايران بيداد میکرد. بر راديو و تلويزيون و مطبوعات گرد مرگ پاشيده بودند. خبر جابجايی درون زندانها و پدران و مادران و همسرانی که نمیتوانستند به ملاقات زندانيان بروند و يا میرفتند و با ساکی از آخرين وسايل عزيزانشان باز میگشتند، فقط در روابط محدود تشکيلاتی و يا خانوادگی دهان به دهان میگشت. آنهايی که نام «رهبران» را يدک میکشيدند (و برخی از آنان به سنت جمهوری اسلامی آن را حق مادامالعمر خود میشمارند) سالها و ماهها بود که در خارج از ايران بسر میبردند و برخی از کسانی را که اعدام شدند، خود راهی ايران کرده بودند. تا کی میشد شبها درون اتومبيل در خيابانهای تهران گشت و موج راديو را آنقدر حرکت داد تا صدايی از آن سوی مرزها شنيد که شايد اندکی بيش از آنچه میدانستيم، خبر داشته باشد؟ امروز اينترنت و ماهواره تصوير را به شدت تغيير داده است. نسل امروز و نسلهای آينده بايد بدانند چه سکوت سهمگينی در دهه شصت در ايران و جهان برقرار بود. بايد بدانند نسل ما چه تنها بود. چه بیدفاع بود و در چه نبرد نابرابری گرفتار آمده بود و با اين همه از جان گذشت تا آرمان آزادیخواهیاش زنده بماند.
اينک سالهاست همه از دهه شصت و تابستان۶۷ سخن میگويند. جهان چه بسا با شرم به گذشته نگاه میکند و سازمان عفو بينالملل در يک اطلاعيه عمومی (اول شهريور ۸۷) به مناسبت بيستمين سال «اعدام های گروهی» خواهان پاسخگويی مسئولان اين قتلعام میشود و تأکيد میکند: «در مورد نقضهای فاحش حقوق بشری از اين قبيل، صرف نظر از زمان ارتکاب آنها، هيچ مصونيتی از مجازات نبايد وجود داشته باشد».
ايرانيان در سراسر جهان با حضور شخصيتها و نهادهای بينالمللی همراه با بازماندگان جانباختگان اعدامهای سراسری و زندانيان سياسی سابق، هر سال و به ويژه امسال، خاطرات تلخ آن دوران را مرور میکنند تا با يادآوری فاجعهای که در تاريخ معاصر ايران نظير نداشته است، چه بسا از تکرار آن جلوگيری شود. مسببان اين فاجعه و ترورهای خارج از کشور هنوز و همچنان در مقام رهبری و نهادهای تصميمگيرنده کشور قرار دارند. اينها همان کسانی هستند که هر بار برای نمايش «انتخابات» وارد ميدان میشوند. و افسوس که برخی مدعيان را مطلقا شرمی نيست هنگامی که «شناسنامه» خود را برای رأی دادن به جنايتکاران و مشارکت در نظام جنايت به حوزههای رأیگيری در ايران و يا به مأموران سفارتخانهها ارائه میدهند. آن هم در شرايطی که اگر در دهه شصت، دايره جنايت به فعالان سياسی و مخالفان و دگرانديشان محدود میشد، امروز با تهمت «اقدام عليه امنيت ملی» و وابستگی به گروههای تروريستی، همراه با اعدامهای خيابانی و اعدام کودکان و نوجوانان، دامان فعالان اجتماعی و مردم عادی را گرفته است.
چرا زمامداران جمهوری اسلامی درباره اعدامهای دهه شصت و قتلعام تابستان ۶۷ سخنی نمیگويند؟ اگر به درستی کار خود معتقدند، چرا از آن دفاع نمیکنند؟ اگر آن را رد میکنند، چرا از آن فاصله نمیگيرند، حتی اگر خود در آن زمان جزو تأييدکنندگانش بوده باشند؟ آن هم در شرايطی که آنگونه که رايج است، میتوان در يک توافق نانوشته و ناگفته، همه چيز را گردن «امام» مرحوم انداخت؟ اما در اين صورت جنايات کنونی را گردن چه کسی میتوان انداخت؟ چرا احزاب قانونی و «نيمه قانونی» که هر بار برای «اصلاح» يا «بازگشت به قانون اساسی اوليه» نظام داد سخن میدهند، سرکوب و جنايات اين رژيم را که در سالهای اخير به کوچه و خيابان کشيده شده است، به روی خود نمیآورند مگر آنکه بخواهند از آن برای «تبليغات انتخابی» استفاده کنند؟ و يا آن کسانی که هم ياد اعدامشدگان را گرامی میدارند و هم به اعدام کنندگان رأی میدهند، بر اساس کدام اخلاق دوگانه و کدام سياست مبتنی بر دمکراسی و حقوق بشر رفتار میکنند؟
سی سال پس از آدمسوزی سينما رکس آبادان، سی سال پس از آغاز موج اعدامها، بيست سال پس از پايان جنگ، بيست سال پس از کشتار ۶۷، نوزده سال پس از ترور قاسملو، شانزده سال پس از ترور ميکونوس، پانزده سال پس از ترور بختيار، ده سال پس از قتلهای زنجيرهای، پنج سال پس از قتل زيبا (زهرا) کاظمی خبرنگار و عکاس ايرانی- کانادايی، و... و هر سال و هر ماه و هر روز، دستگيری و پيگرد و زندان و شکنجه و اعدام در گوشهای از اين خاک سوخته. امروز بهنام زارع، به عنوان پنجمين نوجوان در سالی که تنها پنج ماه از آن گذشته است، اعدام شد. به راستی مقصر اين همه فاجعه و کشتار در يک دوره کوتاه سی ساله کيست؟ به نظر میرسد حکومت رأس مسئول مثلثی نامتوازن را تشکيل میدهد که دو رأس ديگر آن را به ترتيبِ سنگينی بار مسئوليت، همانا گروههای سياسی (قانونی و غيرقانونی) و مردم تشکيل میدهند. نمیتوان جنايات رژيم را محکوم کرد و نقش کژ گروههای سياسی و يک جامعه ناهنجار را در آنها نديد. کسانی که در چنين شرايطی و با کمترين امکانات، حاملان آرمان و اميد برای يک جامعه بهتر و يک ساختار مبتنی بر دمکراسی و حقوق بشر هستند، با کمترين نقطه اتکا، دهه شصت ديگری را تجربه میکنند که چشم باز جامعه جهانی و تکنيک ارتباطات آنها را تا اندازهای از فاجعهای که بر سر آزادیخواهان آن دوران رفت، در امان میدارد اگرچه ادامه اين راه در هيچ دورانی و در هيچ کشوری بدون قربانی ممکن نبوده است.