(سفرنامه هنگامه شهيدي در جنگ عراق)
[سايت هنگامه شهيدي]
15 اسفند ماه 81 بود كه با «داريوش» نماينده كنگره ملي عراق ) ( I.N.C در تهران تماس گرفتم و از او خواستم هماهنگي انجام دهد تا بتوانم براي آغاز جنگ آمريكا عليه عراق در آنجا حاضر باشم چرا كه شواهد و جنجالهاي بين اللمللي حاكي از اين بود كه بزودي آمريكا حمله قريب الوقوعي به عراق خواهد داشت . او در پاسخ به درخواستم گفت كه «دكتر چلبي» فردا شب در تهران است و در اين خصوص با او مشورت خواهيم كرد.
فرداي آن روز پس از چند بار تماس بالاخره موفق شدم با هماهنگي « داريوش »،«چلبي» را ببينم..«امير حسين برمكي» از دوستان روزنامه نگارم نيز آن شب مانند من ميهمان بود. نيم ساعتي از صحبت من و «اميرحسين» مي گذشت كه« دكتر چلبي» به همراه دخترش« تامارا» از در وارد شدند و به گرمي با همه احوالپرسي كردند.اين سومين ديدار من و« تامارا» بود وپيش از اين او را در سفرهاي قبلي همراه با پدرش ديده بودم. اودختري زيبا ، جوان و بسيار شيرين زبان بود...
« حج مبارك » اين جمله اي بود كه« تامارا » و «احمد چلبي » به لهجه فارسي به من گفتند و در همين زمان من نيز تسبيحي را كه به رسم تبرك برايشان سوغات آورده بودم به آنها هديه دادم. دكتر در حالي كه با دانه هاي ياقوتي رنگ تسبيح بازي ميكرد از من پرسيد : هنگامه خوبي ؟
- بلي خوبم اما مثل اينكه شما بايد خوبتر باشيد .
نگاهش دليل گفته ام را پرسش ميكرد و من بلافاصله گفتم مگر شما از اينكه قرار است پس از 45 سال به بغداد بازگرديد خوشحال نيستيد؟
نگاه معني داري كرد وگفت چقدر اطمينان داري ؟
- صد در صد .
خنده اي بر گوشه لبانش بود ، خم شد و خوشه انگوري را از درون ظرف ميوه برداشت و در حالي كه بر روي كاناپه مي نشست گفت اميدوارم به همين راحتي كه تو ميگويي باشد.
- دكتر! از سيزده سالگي كه بغداد را ترك كردي چيزي به ياد داري؟
- خيلي زياد ، انشاالله در بغداد همه را برايت خواهم گفت...
- يك سوال دارم ولي لطفا پاسخي صادقانه بدهيد. البته من فقط براي برنامه ريزي سفر خودم مي خواهم بدانم و آن اينكه آيا جنگ در دو هفته آينده انجام خواهد شد؟
با چشمان ميشي رنگ زيركش مرا براندازي كرد و خواست كه از پاسخگويي طفره رود. دوباره گفتم :لطفا بگوييد، قول ميدهم كه مانند راز ميان من وشما باقي بماند . در اين زمان دكتر «چلبي» سرش را خم كرد و چشمانش را بر هم گذاشت و من پاسخ خود را گرفتم ...
«فيروزه » همسر« داريوش» مشغول تدارك ميز شام بود و« تامارا» و «اميرحسين» مشغول انتقال عكسهاي من از دوربين بر روي لب تاپ «تامارا» بودند . با صداي« فيروزه »كه همه را به شام دعوت ميكرد دسته جمعي از جاي خود بلند شديم و به سوي ميز رفتيم . «فيروزه» ميزي با سليقه يك زن كدبانوي ايراني تدارك ديده بود. «دكتر چلبي» بالاي ميز نشست و« فرانسيس بروك » مشاور آمريكايي اش كنار دست او و من نيز كنار دست «فرانسيس» و « فيروزه» نشستم . دكتر در حالي كه كمي از كباب روي ميز را مزه ميكرد از« فيروزه» پرسيد : اين كباب رستوران البرز است ؟ من با شيطنت گفتم مثل اينكه« دكتر چلبي» از ما بهتر ميداند كه كدام يك از رستورانهاي تهران باكيفيت ترين غذاها را دارد و با گفتن اين جمله همه خنديدند...
با چنگالم با دانه هاي ريز خاويار بازي مي كردم و همزمان به موزيك ملايم ايراني كه پخش ميشد گوش ميدادم . پس از صرف شام همگي به سالن پذيرايي رفتيم و در كنار صندلي دكتر نشستم .سرفه هاي پي در پي مرا آزار ميداد. «چلبي» پرسيد «هنگامه» اين زكام حج است؟ به آرامي سرم را تكان دادم.در اين هنگام
«داريوش» خطاب به دكتر پرسيد : براي رفتن خانم شهيدي به عراق چگونه عمل كنيم ؟ دكتر گفت از طريق بچه هاي خودمان اقدام كنيد .
پرسيدم : در جنگ تا چه حد احتمال ميدهيد صدام حسين از سلاحهاي كشتار جمعي استفاده كند ؟
- اين احتمال بسيار زياد وجود دارد.
- دكتر! من به هنگام آمدن به عراق بايد چه اقداماتي را انجام دهم ؟
- آنجا همه امكانات موجود است نياز به انجام كاري نيست...
شب از نيمه گذشته بود و بايد براي رفتن آماده ميشدم . از دكتر و« تامارا» كه خداحافظي كردم وعده ديدار را به« دوكان» دادند. به« دوكان» عروس كردستان عراق....
از لابي ساختمان به داخل حياط رسيدم .باراني كه به هنگام ورودم به منزل «داريوش» و« فيروزه» نم نم ميزد به رگباري تند تبديل شده بود. فاصله در لابي تا ماشين را دويدم تا از خيس شدن لباسهايم در آن شب سرد زمستاني در امان بمانم ...
صبح داخل ماشين بودم كه زنگ تلفن به صدا درآمد. «داريوش» بود. او گفت شب با من تماس بگيريد و دكتر تصميم دارد چند نكته مهم را با من درميان بگذارد. ساعت 9 شب بود كه به دفتر «دكتر چلبي» در گلستان اقدسيه رفتم. دكتر هنوز نرسيده بود. چند دقيقه بعد پژوي نقره اي مقابل دفتر توقف كرد و« چلبي » به همراه« ابوحسين »(رييس دفترش) از ماشين پياده شدند. دكتر به «ابوحسين» گفت فكر كنم به منزل برويم بهتر باشد «تامارا» آنجاست و اينطور براي «هنگامه» هم بهتر است. با اشاره« ابوحسين» سوار ماشين شدم و به سمت خيابان كوهستان نياوران حركت كرديم. منزلي كه تا آن زمان چند مصاحبه ام با «دكتر چلبي» و« كنعان مكييه »در آنجا انجام شده بود. به منزل كه رسيديم به فاصله دو دقيقه پس ازما «تامارا» به همراه« فيروزه» و«سحر» برادرزاده« داريوش» هم از در وارد شدند.يك ربع بعد جمع به اين اتفاق نظر رسيد كه شام را خارج از منزل صرف كنند . «دكتر چلبي» گفت: ما مي خواهيم براي شام به رستوران برويم اميدوارم شما هم همراه ما بياييد.گفتم نه آقاي دكتر متشكرم. دراين هنگام «تامارا» كه مشغول كار با اينترنت بود سرش را از روي نت بوكش بلند كرد و با لحني شيطنت آميز ازمن پرسيد : «خانم هنگامه»! چرا شما نمي خواهيد همراه ما بياييد؟
- حتما بايد بيايم ؟
- بله . حتي من هم كه همين الان كوبيده خوردم و سير هستم با شما مي آيم .
به غير از دو ماشيني كه از لحاظ امنيتي رفت وآمدها به منزل را كنترل مي كردند چندماشين ديگر نيز جلوي در توقف كرده بودند. دكتر و محافظينش در ماشين تويوتايي نشستند و بقيه نيز درماشين هاي ديگر تقسيم شدند وبه سمت رستوران فرانسوي ها حركت كرديم. من و« تامارا »و« فيروزه» در ماشين «سحر» نشستيم وچون ميهمان« فيروزه » بوديم ماشينهاي ديگر پشت سر ما حركت كردند.اولين روزهاي ايام محرم بود و دسته جات سينه زني در خيابانها مشغول عزاداري براي امام حسين ( ع ) بودند.«تامارا» مي گفت پدرش به تعزيه علاقه زيادي دارد و در اين سفر براي او سي دي هايي در اين خصوص تهيه كرده است.«تامارا» فارغ التحصيل از دانشگاه هاروارد است و دكتراي تاريخ دارد. خودش ميگويد از ميان او خواهر و برادرش تنها اوست كه به سياست علاقمند است . اين علاقه «تامارا» از همراهي با پدرش كاملا مشهود است. «تامارا» مقالات زيادي براي گاردين نوشته است اما علاقه اي به سياسي نوشتن ندارد.از او مي پرسم آيا واقعا به نگارش سياسي علاقه نداري يا پرهيز تو از اين كار به اين خاطر است كه دختر« احمد چلبي» هستي ؟ با خنده شيريني مي گويد درست است من دوست ندارم به اين متهم شوم كه از اطلاعات پدرم در نوشتن استفاده ميكنم.
چند دقيقه بعد در رستوران فرانسوي ها بوديم. به دعوت« تامارا» هنگام صرف شام ميان او و پدرش نشستم در اين هنگام دكتر از من پرسيد راستي هنگامه در انتخابات شوراها در تهران نفر چندم شدي؟
گفتم با 16 هزارو هفتصد راي رتبه ام 49 شد. با نگاهي متعجب گفت اين راي براي اولين بار خيلي خوب است . گفتم نه براي من اصلا خوشايند نيست.
«دكترچلبي» با اشتهاي فراوان استيك فرانسوي مي خورد و با حرارت در خصوص مسايل روز صحيت مي كرد. در اين هنگام موبايل «محمد» محافظ دكتر به صدا درآمد. او پس از چند لحظه به سمت «چلبي» آمد و گفت كه كاظميني ها در «دولت آباد» تعزيه به پا كرده و از او درخواست كرده اند در اين مراسم شركت كند. دكتر با شنيدن اين حرف از جا بلند شد ودر حالي كه روبه من ميكرد گفت تو با« تامارا» به منزل برويد وقتي برگشتم با هم صحبت مي كنيم. وقتي دكتر داشت از در رستوران خارج مي شد« تامارا» به شانه ام زد وگفت« هنگامه» ديدي گفتم كه پدرم چقدر به تعزيه علاقمند است؟
ساعت 11 شب بود. پس از صرف قهوه با«فيروزه»و« سحر» و «تامارا» به سمت خانه خيابان كوهستان حركت كرديم. به خانه كه رسيديم تا ساعت 2 بامداد به صحبت و نقل خاطره پرداختيم بالاخره ساعت نزديك به 3 بامداد بود كه دكتر چلبي آمد. او گفت فردا به كردستان عراق مي رود ومنتظر است تا هفته آينده در دوكان به آنها بپيوندم. آن شب حدود يك ساعت در خصوص اوضاع منطقه در صورت حمله آمريكا به عراق با «دكتر چلبي » به بحث نشستم . تاكسي تلفني مدتها بود كه جلوي در منتظر بود و ساعت از 4 بامداد گذشته بود كه از ساختمان زيباي خيابان كوهستان خارج شدم...