سفرنامه هنگامه شهيدي در جنگ عراق
« دولت در انتظار »
WWW.HengamehShahidi.com
[email protected]
«محمد الحمداني» برادر ابوزهرااكنون ۳۲ ساله است؛در يكي از روزهايي كه همراه با ابوزهرا به مقر كنگره ملي آمده بود با او از خاطرات روزهاي صدام حسين صحبت كردم. او در سن ۱۸ سالگي به دليل طرفداري از جمهوري اسلامي ايران از راه دبيرستان ربوده و به امن بغداد (اداره اطلاعات امنيت بغداد) بخش «رسافه» (شهر بغداد از دو قسمت كرخ و رسافه تشكيل شده است) منتقل شده بود. چند ماه بعد او نيز به جمع ساكنين «ابوغريب» پيوست...
• به چه جرمي دستگير شدي؟
برادرم به ايران فرار كرده بود...
• چند ماه در استخبارات بودي؟
(كمي مكث)... اول كه مرا دستگير كردند دست هايم را از پشت بستند و چشم بسته مرا به آنجا بردند در حين سوال و جواب كتك زيادي خوردم و بعد مرا به اتاق شكنجه انتقال دادند. با كابل و چوب مي زدند. ناخن هايم را كشيدند و بعد مرا از سقف آويزان كردند. تقريباً دوماه بازجويي مي شدم و تا ۱۱ ماه آنجا بودم... آنها خيلي مهمانپذير بودند!...
• بعد چه شد؟
در اين ۱۱ ماه در يك اتاق ۱۲ متري كه حداقل ۳۰ نفر در آن بودند و گاهي به پنجاه نفر هم مي رسيد سر مي كردم تا اينكه مرا به دادگاه «الثوره» بردند، افسر تحقيقات كه از من بازجويي مي كرد سعي داشت صحبت هاي خودش را در مورد من اثبات كند تا بتواند امتيازگيري كند. اصولاً آنها وقتي پرونده اي را به دادگاه مي بردند قبلش آنقدر شكنجه مي دادند تا كاري كه انجام نداده اي را بپذيري. اگر متهم جرات داشت حرف هايش را در دادگاه پس مي گرفت و مي گفت اينها را در شرايط شكنجه گفتم اگر هم جرات نداشت كه فوري محكوم مي شد.
• حالا تو جرأت اين را داشتي كه حرف هايت را پس بگيري؟
در دادگاه اول جرمم را انكار كردم و گفتم حرف هايي كه زده ام همه زير شكنجه بوده است و مجبور شده ام اينها را بگويم. دوباره مرا به استخبارات برگرداندند، بازجويي از نو آغاز شد، شكنجه هم همينطور، فاصله بين دادگاه اول تا دوم يك ماه بود... در دادگاه دوم جرمم را پذيرفتم. و به ۱۵ سال حبس محكوم شدم...
• ۱۵ سال حبس فقط به اين خاطر كه برادرت به ايران گريخته است؟
بله، اينكه چيزي نبود... آن روز از چهارده نفري كه استخبارات به دادگاه برد هفت نفر حكم اعدام گرفتند مابقي هم بين ۱۵ تا ۲۰ سال زندان...
• بعد از محكوميت به «ابوغريب» انتقال يافتي؟
بله...
• شرايط آنجا را مي دانستي؟
قبلا از «ابوغريب» نشنيده بودم. زندان شلوغ و پرجمعيت بود و شرايط سخت و بدي داشت فقط دلم به اين خوش بود كه گاهي مادرم اجازه ملاقات با من را دارد... بقيه خانواده نمي آمدند، آنها مي ترسيدند...
• كدام بخش زندان بودي؟
الخاصه (مخصوص زندانيان سياسي)، در ساختمان ما حدود سه هزار نفر زنداني بودند...
• وضعيت بخش شما چگونه بود؟
غذا كه بسيار بد و كم بود. در هر بخش تلويزيون وجود داشت كه وقتي اخبار شروع مي شد همه بايد هر كاري كه در دست داشتند زمين مي گذاشتند و تلويزيون را نگاه مي كردند. اگر كسي اخبار را نمي ديد او را اذيت مي كردند...
• روزنامه هم مي خوانديد؟
فقط روزنامه هاي «الثوره» و «الجمهورية» كه روزنامه هاي صدام بودند به دستمان مي رسيد...
• شكنجه هم مي شدي؟
اوايل زندان نه، اما اواخر شكنجه شدم...
• چرا؟
چون انتفاضه كرديم...
• انتفاضه در زندان؟
بله، سال ۹۱ وقتي از اخبار تلويزيون فهميديم كه صدام به كويت حمله كرده نمي دانم چه شد كه ماموران زندان خودشان به ما چراغ سبز نشان دادند تا به زندان مسلط شويم...
• يعني نگهبانان را از زندان بيرون كرديد؟
نه، منافق ها و جاسوس ها را از بين خودمان خارج كرديم و محوطه زندان به دست ما افتاد...
• چرا وقتي بر زندان مسلط شديد فرار نكرديد؟
چون همه چيز دست صدام بود و در عراق اتفاقي نيفتاده بود وقتي جنگ شروع شد و وضع خراب شد چند نفر فرار كردند... شايد حدود بيست نفر...
• انتفاضه شما چند روز طول كشيد؟
زندان چند ماه دست ما بود بعد انتفاضه كرديم...
• پس چطور شد دوباره آنها به شما مسلط شدند؟
بعد از اينكه انتفاضه تمام شد و صدام قدرت گرفت يك روز كه همه زنداني ها در حياط بودند ديديم كه نيروهاي مخصوص و يگان هاي ويژه همگي بالاي ديوار حياط مستقر شده اند و نگهبانان هم در جاهاي مخصوص ايستاده اند. از ما خواستند كه به داخل سالني كه اندازه زمين فوتبال بود برويم اما قبول نكرديم. به يكباره شروع به تيراندازي كردند. آن روز سي نفر كشته و چند نفر هم مجروح شدند. بعد يگان هاي ويژه اي از روي ديوار پايين آمدند و هر كسي را كه مي دانستند حرفي زده يا عملي مرتكب شده به داخل سالن انداختند...
• آن روز براي تو هم اتفاقي افتاد؟
بله، من ريش داشتم و مي گفتند هر كس كه ريش دارد بيرون بيايد. بعد از آن شروع كردند به اذيت و آزار و شكنجه. از سقف آويزانم كردند كه تا چند ماه عوارض داشتم بعد هم از بخش سياسي «ابوغريب» خارجم كردند و به بخش هاي جنايي انتقال دادند. آنقدر آنجا ماندم تا صدام در ماه هفتم سال ۹۱ عفو عمومي داد و من هم پس از سه سال در ماه دوازدهم آزاد شدم...
• هيچ فكر مي كردي كه زودتر از پانزده سال آزاد شوي؟
نه اصلا فكرش را هم نمي كردم...
• بعد از زندان آيا دوباره به سراغت آمدند؟
بايد هر روز به «امن بغداد» مي رفتم و خودم را معرفي مي كردم. مدرسه هم كه ديگر مرا قبول نمي كرد و بايد به سربازي مي رفتم. قبل از زندانم هم حاضر نبودم يك روز براي «صدام حسين» خدمت كنم چه رسد به اينكه سه سال هم زنداني كشيده بودم. يك شب فرار كردم و پيش دوستم رفتم و تا پنج ماه پيش او ماندم بعد هم به ايران گريختم...
سرنوشت اين زنداني بدفرجام تنها گوشه اي ناچيز از رشته جنايات هولناكي بود كه در دوره حكومت صدام حسين رخ داده است...