(سفرنامه هنگامه شهيدي در جنگ عراق)
[سايت هنگامه شهيدي]
هيچ زمان آرزو نداشتم كه يك روزنامه نگار غربي باشم. حتي زمان جنگ افغانستان كه با تمام سختي و مرارت خود را به «قندهار» رساندم؛ اين چنين آرزويي از دلم نگذشته بود. با اينكه هميشه در عين محدوديتها معتقد هستم كه در ايران هم مي توان روزنامه نگارخوبي بود اما در روزهاي جنگ عراق بارها و بارها آرزو كردم اي كاش من در ايران روزنامه نگار نبودم...
از چند روز پيش از حمله در تدارك برنامه هاي سفرعراق بودم. بگذريم كه با چه سختي از «محمدعطريانفر» براي انجام اين كار رضايت گرفتم تا در نهايت بصورت داوطلبانه از طرف روزنامه «همشهري» به اين ماموريت اعزام شدم. «عطريانفـر» كه طبع شوخي دارد زماني كه اصرار و پيگيري هايم براي رفتن به عراق را ديد گفت تنها يك شرط دارد:
- چه شرطي؟
- اينكه يك رضايت نامه از همسرت بياوري . آمديم و خداي ناكرده اتفاقي افتاد ما بايد چطور اثبات كنيم كه خودت مي خواستي به اين سفر بروي ؟
كمي به من برخورد؛ گفتم: دست شما درد نكند حاج آقا مگر اينجا مدرسه است كه شما رضايت نامه
مي خواهيد؟
خنده اي كرد و گفت سركار خانم ، ما نگران سلامتي شما هستيم و نمي خواهيم خداي ناكرده يك شهيده هم به شهداي اهل قلم افزوده شود. اما گذشته از شوخي، شما كارهايتان را انجام دهيد من هم حمايت مي كنم ...
كارهاي اداري از طريق وزارت ارشادانجام شده بود. بامداد اول فروردين ماه همزمان با تحويل سال شمسي1382 بود كه آمريكا اولين موشك را به سوي «بغداد» پرتاب و به اين ترتيب اعلام جنگ كرد. اولين پرواز كرمانشاه براي روز شنبه دوم فروردين بود. در اين فاصله كوله سفر را بستم وصبح روز بعد به سمت فرودگاه حركت كردم تا با هواپيما به كرمانشاه بروم و طبق توافق قبلي با همكاري نيروهاي «احمد چلبي» به داخل عراق برسم.
قرار بود ساعت ‘5:40 پرواز انجام شود اما تا ساعت 10 صبح پرواز به تأخير افتاد. كمي مريض احوال بودم و تب داشتم وبه همين خاطر در فاصله تاخير پرواز در نمازخانه فرودگاه استراحت كردم. ساعت 10:10 هواپيما ازباند فرودگاه به پرواز درآمد. برجاي خودم مستقر شدم و سرم را كه به شدت درد مي كرد به پشت صندلي تكيه دادم. صندلي كنار من تا چند دقيقه خالي بود ولي بعد دختري جوان با پوست قهوه اي رنگ بر روي آن جاي گرفت. نامش «سلما ذوالفقار» بود، هم سن هم بوديم . 27 سال داشت ويك پاكستاني ساكن اسلام آباد و تبعه انگلستان بود كه براي سازمان ملل كار ميكرد. او به كرمانشاه مي رفت تا به امدادگران سازمان ملل براي جنگ عراق بپيوندد. «سلما» مجرد و فارغ التحصيل ژورناليسم از دانشگاه منچستر بود . او در وقايع پس از يازده سپتامبر هم در افغانستان فعاليت كرده بود.
ساعت 11:30 همزمان با نشستن پرواز ما در فرودگاه كرمانشاه هواپيماي حامل دومين محموله امداد رساني سازمان ملل كه شامل 45 تن مواد غذايي و پوشاك براي آوارگان مرزي بود نيز برزمين نشست. در فرودگاه از «سلما» جدا شدم و برايش سفر خوبي را آرزو كردم و به سمت خروجي فرودگاه حركت كردم.
روبروي خروجي فرودگاه تاكسي هاي قصرشيرين صف كشيده بودند . ماشيني با مبلغ 12 هزار تومان كرايه كردم و به راه افتادم هواي صاف و تميزي بود. راننده آدم خوبي به نظر مي رسيد و از هر منطقه كه عبور مي كرديم راجع به آن مكان براي من توضيحاتي ميداد. از كرمانشاه كه خارج شديم پس از آنكه از اسلام آباد غرب گذشتيم به منطقه «ماين دشت» رسيديم . راننده مي گفت ژاپني ها مي گويند اگر اين دشت را داشتند تمام آسيا را جوابگو بودند. با تعجب پرسيدم چرا؟ گفت به اين دليل كه كيفيت خاك اين منطقه بسيار بالاست.
مدتي در ماشين سكوت برقرار شد و من به نوشتن مشغول شدم.
راننده بالاخره پرسيد:
- ببخشيد خانم شما خبرنگار هستيد؟
با تعجب گفتم شما از كجا فهميديد؟
- در اين شرايط و موقعيت مگر اينكه كسي از جانش سير شده باشد به قصر شيرين برود . خانم همه خانه و زندگيشان را گذاشتند و دارند از شهر خارج مي شوند. اين روزها فقط خبرنگاران به قصر شيرين ميروند.
- كار حرفه اي خطر نمي شناسد...
- اما خانم كار حرفه اي با امكانات حرفه اي ، بدون امكانات كه نمي شود كار حرفه اي كرد...
- در ايران كارهاي حرفه اي هميشه بدون امكانات حرفه اي انجام مي شود...
- ولي خانم من اين مدت خبرنگار خارجي زياد به قصر شيرين بردم همه آنها به لپ تاپ وموبايل ماهواره اي مجهز بودند. شما هم داخل ساكتان تجهيزات داريد؟
- ما ايرانيها را چه به اين تجهيزات؟
- پس حتما به شما پول خوبي پرداخت مي كنند كه راضي به انجام اين سفر شديد؟
- نه خير پول خوب كه پرداخت نمي كنند بماند تازه التماس هم كرده ام تا نامه اي بدهند كه داوطلبانه براي پوشش اخبار جنگ به عراق بروم...
- من كه باور نمي كنم ، اهل تهران هستيد؟
- بله...
- بچه هاي تهران خيلي نازك نارنجي و به قول معروف«تي تيش ماماني» هستند تعجب مي كنم شما چطور تعطيلات عيد را به رفتن به جنگ ترجيح داديد ...
در همين زمان از منطقه «چهار زبر» مي گذشتيم كه در عمليات «مرصاد» منافقين تا آنجا پيش روي كرده بودند. عملياتي كه منافقين آنرا «طوفان بازنگشته» ناميده بودند. آنها از نوار مرزي گهواره حد فاصل «اسلام آباد غرب» و «كرند غرب» وارد شده بودند. جلوتر كه مي رفتيم از «حسن آباد» كه محل اصلي درگيري رزمندگان ايراني و منافقين بود مي گذشتيم و لاشه تانكهاي سوخته هنوز هم به چشم مي خورد . راننده ميگفت عراق در آن زمان با ايران يك معامله كرد و در حقيقت اين عمليات تله اي براي منافقين بود. معامله هم اين بود كه ايران «اوجالان» را تحويل آنها دهد و عراقي ها هم منافقين را تحويل ما بدهند.
از راننده پرسيدم آيا نيروهاي مرزي آمادگي دفاعي دارند؟
- شما در طول مسير آمادگي دفاعي مشاهده كرديد؟
- من كه چيزي نديدم اما يعني هنوزبه شما آموزش شيميايي هم داده نشده؟
- نه خانم كدام آموزش؟
سرم به شدت تير مي كشيد. اين در حد يك فاجعه بود كه مردم مناطق مرزي آموزش شيميايي نديده باشند. با خودم فكر مي كردم اگرزماني صدام ديوانه قصد حمله شيميايي به مناطق كردنشين را داشته باشد چه بر سر اين مردم خواهد آمد؟
- راستي از تهران چه خبر؟ دعواي چپ و راست در چه حال است؟
- فعلا كه تعطيلات نوروزي است و تا دو سه هفته آرامش برقرار است ...
- هفته پيش يكي ازاصلاح طلب ها آمده بود در دانشگاه سخنراني كند خيلي شلوغ كردند مي خواستند سخنراني اش را بر هم بزنند...
از« كرند غرب» سردترين نقطه كرمانشاه نيز عبور كرديم . راننده مي گفت اكثر مردم اين منطقه اهل حق (علي اللهي ) هستند...
«خرس آباد» را هم رد شديم. دو درخت در يك حصارآجر چين كنار جاده خودنمايي مي كردند كه پارچه هاي سبز رنگي از آن آويزان بودند. راننده مي گفت ميگويند اين درختها نظر كرده هستند و مراد مي دهند ...
در حالي كه به صحبتهاي راننده گوش مي دادم با تلفن همراه شماره شخصي كه مسئول هماهنگي كارهاي من بود را گرفتم و با او صحبت كردم. مي گفت كه هواپيماي آمريكايي در آبادان سقوط كرده و شايد به همين خاطر براي شما مشكلاتي بوجود آيد. گفتم انشاالله براي من كه مشكلي پيش نمي آيد؟ گفت همه هراس دارند كه مبادا يك ايراني به گروگان گرفته شود وبه همين دليل هم اين ترس وجود دارد كه از شما در اين جهت سوء استفاده شود. صحبتم با تلفن كه تمام شد راننده گفت اينجا منطقه «ريجاب» است كه به آخر دنيا شهرت دارد اين نقطه بهترين آب و هواي استان كرمانشاه را دارد . كمي جلوتر «بالا طاق» بود كه در آنجا قصري كوچك در پايين دره اي سرسبز قرار داشت .پرسيدم آن قصر چيست؟ راننده پاسخ داد: زماني كه «خسرو پرويز» هنوز شاه نبود دزدان اين منطقه جلوي او و نامزدش را گرفتند و مي خواستند غارتشان كنند او هم دفعه بعد افرادي را آورد كه اين قصر را براي امنيت نامزد خسرو پرويز بسازند...
صد متر كه از قصر عبور كرديم در دامنه كوهي با نماي سبزرنگ مكاني به نام«تلمبه خانه» وجود داشت كه روزانه 70 هزار بشكه نفت نفت شهر آنجا پمپاژ مي شد و از آن مكان به «اسلام آباد غرب» و پس از آن نيز به پالايشگاه كرمانشاه پمپاز مي شد.
به سر پل ذهاب كه رسيديم رود «اروند» از ميان شهر عبور مي كرد دركنار رود چمن هاي سبزرنگ زيبايي خودنمايي مي كرد، امامزاده «احمدبن اسحاق» نيز دراين شهر«سني نشين» قرار داشت.
كم كم به ايست بازرسي «سر پل ذهاب» نزديك مي شديم و از دور چند سرباز ديده مي شدند. كمي جلوتر ماشين توقف كرد و فرمانده به ماشين نزديك شد و ازمن مدارك خواست. كارت خبرنگاري ام را نشان دادم. در حالي كه كارت را به من بر مي گرداند پرسيد كجا مي رويد؟
- قصرشيرين...
- نام فردي كه به او مراجعه مي كنيد چيست؟
نام آن فرد را كه گفتم به ما اجازه عبور داد. ايست بازرسي را كه رد كرديم راننده گفت اينجا بازرسي سختي دارد چون احتمال نفوذ منافقين مي رود.
ديگر راهي به قصر شيرين نمانده بود . در منطقه اي بين «سر پل ذهاب» و «قصر شيرين» بالاي يك تپه چند تانك و سنگر ديده مي شد. چند سرباز هم مشغول گشت زني بودند. پانصد متر مانده به قصر شيرين خط مرزي ايران و عراق با قلعه هايي كاملا مشخص بود و در اين سو و آن سوي پشت مرز را دشتي سبز به يكديگر پيوند مي داد...
به «دروازه قرآن» قصرشيرين (شهر نخلان بي سر) رسيديم.
سكوت مرگباري بر فضاي شهر حاكم بود. از آن سوي جاده ماشينهاي از جهت مخالف به سمت خارج از شهر در حال تردد بودند و نكته اي كه در خصوص آنها جلب توجه مي كرد اسباب و اثاثيه منازل بود كه پشت ماشينها در حال خروج از شهر بود.
پس ازدو ساعت و نيم نشستن درون ماشين دلم مي خواست زودتر به مقصد برسم و چند دقيقه اي پياده روي كنم . ساعت نزديك 14:30 بعد از ظهر بود و گرسنگي داشت كم كم آزارم ميداد...