وارد قصر شيرين كه شديم راننده مرا مستقيما به مقر فرماندهي« رمضان » برد. قبل از حركتم به من نام فرمانده قرارگاه و معاون اورا داده بودند تا وقتي به قصر شيرين رسيدم با آنها صحبت كنم. به قرارگاه كه رسيديم با ترديد به منزل مسكوني نگاه مي كردم .مطمئن نبودم آدرس را درست آمده باشيم اما راننده با اطمينان خاطر گفت: زنگ را بزنيد. همين جاست. من هر روز خبرنگاران را به اينجا مي آورم...
با ترديد انگشتانم را برروي زنگي كه دكمه آن به صورت افقي نصب شده بود فشار دادم. مردي بلند قد در را باز كرد...
- ببخشيد آقا اينجا قرارگاه رمضان است ؟
- بله با چه كسي كار داريد؟
- آقاي« رنجبران»...
- چند دقيقه صبر كنيد...
آن مرد به داخل برگشت و در را بست. صداي آنها از داخل اطاقي كه من پايين پنجره آن ايستاده بودم به گوش مي رسيد...
- حاجي ، خانمي پشت در با شما كار دارد...
- چه كسي است؟
- فكر مي كنم از اقوامتان باشد...
- آخر قوم و خويش من اينجا چه مي كند؟ برو بپرس ببين چكار دارد...
مرد مجددا به جلوي درب ساختمان آمد...
- خانم چه كار داريد؟
- من خبرنگارم. مي خواهم براي پوشش اخبار جنگ به عراق بروم. به من گفتند به اين آدرس مراجعه كنم واز تهران اسمم را در ليست خروج از مرز شما رد كرده اند...
دوباره به داخل رفت و بعد از چند دقيقه آمد وگفت كاغذ داريد؟
- كارت خبرنگاري بين المللي دارم...
كارت را گرفت و دوباره به داخل ساختمان برگشت. گرسنه و خسته و كلافه بودم. پس از گذشت ده دقيقه با مردي ديگر آمد. همان بود كه صدايش را از زير پنجره مي شنيدم .آن مرد هم از من توضيح خواست و من همان توضيحات را دوباره براي او تكرار كردم. گفت :چند دقيقه صبر كن و هر دو دوباره به داخل ساختمان بازگشتند. پس از چند دقيقه دوباره برگشتند و نفر دوم گفت متاسفانه اسم شما در ليست نيست، فقط اسامي خبرنگاران صدا و سيما به ما فكس شده است. به همان كسي كه با او هماهنگ كرده ايد اين را بگوييد خودش مي داند چه كند...
انگار آب سرد روي بدنم ريخته بودند. با اين همه خستگي حالا بايد چه مي كردم؟ به داخل ماشين برگشتم ودر حالي كه با عصبانيت مشغول شماره گرفتن بودم مرد اول دوباره آمد و گفت: خانم آن ساختمان را مي بينيد ؟ همان ساختمان سنگ سفيددر طوسي رنگ را مي گويم .آنجا خبرگزاري جمهوري اسلامي است . برويد همان جا آنها راهنماييتان ميكنند...
ساختماني كه آن مرد نشاني ميداد زياد دور نبود. راننده مرا جلوي درب آنجا پياده كرد. « گيلاني » مسئول دفتر خبرگزاري جمهوري اسلامي در قصر شيرين بود.او به من گفت وسايلتان را داخل حياط بگذاريد تا ببينيم بايد چگونه مشكل شما را حل كرد. به جلوي ساختمان برگشتم و از راننده خواستم تا كوله ام را داخل حياط بگذارد . بعد از تصفيه حساب در حالي كه خداحافظي مي كردم به او گفتم از توضيحاتي كه بين راه براي من داديد از شما سپاسگزارم. به داخل ساختمان برگشتم. آقاي گيلاني مي گفت بايد همان مراحل اوليه كارهاي شما دوباره انجام شود تا اينكه اسم شما به قرارگاه رمضان ابلاغ شود، يعني وزارت ارشاد نامه اي به سپاه رمضان بنويسد و آنها هم به قرارگاه رمضان قصرشيرين اعلام كنند . با خودم فكر كردم در اين تعطيلات نوروزي كه هيچ مكان دولتي باز نيست اين قضيه چگونه حل خواهد شد. به ذهنم رسيد با
« عطريانفر» تماس بگيرم .شماره او را گرفتم و پس از احوالپرسي مشكل را با او طرح كردم.« عطريانفر» مي گفت كه در مشهد است اما تلاشش را مي كند تا مشكل حل شود. بعد از تماس من « عطريانفر» با «مهرنوش جعفري» مديركل مطبوعات داخلي وزارت ارشاد تماس گرفته بود. گويا او نيز در تهران نبود اما قول داده بود صبح به ارشاد برود و دوباره نامم را به قرارگاه رمضان اعلام كند. اين مطلب را «عطريانفر» در تماس بعدي كه با او گرفتم گفت...
ساعت 4 بعد از ظهر بود. با كارمندان خبرگزاري به صحبت نشستيم.يكي مي گفت كه شب گذشته (جمعه شب) موشكي به انبار پالايشگاه نفت آبادان اصابت كرده و دو نفر زخمي شده اند.ديگري خبر مي داد كه حدود سه هزار نفر از نيروهاي منافقين مابين خانقين و مرز خسروي مستقر شده اند تا در صورت جنگ در شمال عراق به ايران حمله كنند.او مي گفت احتمالش خيلي كم است كه سپاه در اين شرايط اجازه خروج دهد.
در همين حال يكي از كارمندان خبرگزاري براي كسب خبر به سمت مرز پرويز خان حركت كرد ومن از او خواستم به من اطلاع دهد آيا ماشيني كه قرار بود به دنبال من بيايد به پشت مرز رسيده است يا خير. پس از نيم ساعت او برگشت و گفت يك بليزر سفيد منتظر شما بود و گفت اگر تا ساعت 5 نيامديد او به سليمانيه برمي گردد وبايد دوباره هماهنگ كنيد تا ماشين ديگري به دنبالتان بياييد...
با شنيدن اين حرف بلافاصله با حاجي« فاضل » تماس گرفتم.« فاضل » سپاه بود. از نيروهاي
از من پرسيد شما الان كجا هستيد؟ پشت مرز منتظر شما هستند تا شما را به مقر« دكتر چلبي » برسانند
- من قصر شيرين هستم ...
- ببينيد شما از مرز « پرويز خان » و « خسروي » به هيچ وجه نمي توانيد عبور كنيد. عبور و مرور از اين مرزها تا اطلاع ثانوي ممنوع است، همين حالا حركت كنيد به سمت سنندج بياييد تا من ترتيب رفتن شما را بدهم، فقط تا قبل از رسيدن به آنجا از تهران هماهنگ كنيد تا تلفني هم كه شده اسم شما را به « مرز باشماق» اعلام كنند وگرنه با مشكل مواجه مي شويد...
- اما ماشين پشت اين مرز منتظر من است...
- مهم نيست ماشين زياد است يك نفر ديگر را به دنبالتان مي فرستيم...
بايد سريعتر حركت مي كردم تا به سنندج مي رسيدم. تصميمم را به دوستان همكار در خبرگزاري اعلام كردم و آنها هم موافقت كردند.يكي از بچه هاي خبرگزاري تصميم داشت براي ديدارخانواده اش به كرمانشاه برود و به همين خاطر او با من همسفر شد. راننده ما را تا ورودي قصرشيرين رساند و از آنجا ماشيني به مقصد سنندج كرايه كرديم. خورشيد داشت كم كم خود را به پشت كوهها مي كشاند و غروب زيبايي را به تصوير مي كشيد . از دروازه قرآن قصرشيرين كه خارج شديم از شدت گرسنگي و خستگي ناي لذت بردن از زيباييهاي طبيعتي كه در زمان ورود به قصرشيرين برايم جالب بود را نداشتم. دلم شور مي زد مبادا نتوانم از مرز خارج شوم. در طول مسير تا كرمانشاه با همكار خبرنگارم در خصوص پيشرفتهاي اطلاع رساني خبرنگاران خارجي و تفاوتهاي تكنيك هاي اطلاع رساني ايران و غرب صحبت مي كرديم و اينكه يك ايراني بايد چگونه و با چه امكاناتي اخبار خود را مخابره كند و يك خبرنگار غربي به چه راحتي دركانون بحرانها لحظه به لحظه اخبار خود را گزارش مي دهد...
ساعت 8 شب بود كه اسلام آباد غرب را رد كرديم. با « حاجي فاضل » تماس گرفتم او مي گفت شما به كرمانشاه برسيد ما در سنندج هستيم....
با «مهرنوش جعفري» تماس گرفتم و از او خواستم تا با مديركل ارشاد سنندج تماس بگيرد و نام مرا به قرارگاه رمضان مريوان اعلام كند او گفت شما تماس بگيريد و پيغام بدهيد ايشان با شما همكاري كنند من خودم هم تا چند دقيقه ديگر تماس مي گيرم. بعد از تماس با جعفري با مهاجري مديركل ارشاد سنندج تماس گرفتم و پيغام مهرنوش جعفري را براي هماهنگي به او دادم. مهاجري ميگفت به سردشت يك موشك اصابت كرده و احتمالش ضعيف است كه بتوانيد از مرز آنجا خارج شويد.دوباره با مهرنوش جعفري تماس گرفتم و از او خواهش كردم تا با مديركل ارشاد كرمانشاه هم براي اين كار تماس بگيرد. او با محبت تمام اين زحمت را هم پذيرفت. حالا ديگر نزديك كرمانشاه بودم . بلاتكليفي داشت ديوانه ام می کرد...