پنجشنبه 15 آبان 1382

بخش پنجم: براي «خبرنگار جنگ» بودن هم جنسيت مهم است...

بعد از صحبت با «برادر مجيد» با «حاجي فاضل» تماس گرفتم و قرار شد ساعت 4 بعد از ظهر راننده اي به نام «فواد » را به پشت مرز بفرستد تا مرا به كردستان عراق برساند.

تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 

ساعت 3 بود كه دوباره از قرارگاه رمضان تماس گرفتند و گفتند متن نامه اداره ارشاد كرمانشاه مورد قبول واقع نشده است. درنامه ذكر شده بود: «تردد خانم هنگامه شهيدي از مرز بلامانع است»، اما «برادر مجيد» ميگفت: از مركز دستور داده اند در نامه قيد شود كه «به منظور پوشش خبري اخبار جنگ مراحل اعزام ايشان را انجام داده و مجوزهاي لازم را صادر فرماييد». با «سپهر» معاون «شاكري» مديركل ارشاد كرمانشاه تماس گرفتم و از او خواهش كردم متن نامه را به ترتيبي كه آنها دستور داده بودند اصلاح كرده و دوباره هرچه سريعتر به پاسگاه مريوان فكس كند تا بهانه اي باقي نماند. «سپهر» كه فقط به خاطر ارسال نامه من به اداره ارشاد رفته بود از ايرادي كه قرارگاه رمضان به نامه گرفته بود عصباني شد و گفت: تا ازآقاي «شاكري» دستور مجدد نگيرم نامه را اصلاح نمي كنم. با «مهرنوش جعفري» تماس گرفتم و جريان را گفتم و از او درخواست كردم با توجه به اينكه ماشين پشت مرز آماده است با «سپهر» تماس بگيرد و به دستور خود وي اين اصلاح صورت پذيرد. «جعفري» كه از ابتداي سفر نهايت مساعدت را به عمل آورده بود اينبار نيز در كمك به من فروگذاري نكرد. چند دقيقه اي از تماس «مهرنوش جعفري» با «سپهر» نگذشته بود كه دوباره از قرارگاه تماس گرفتند و «برادر مجيد» گفت :قرارگاه مركزي گفته است بايد از تهران و ازمعاونت مطبوعات خارجي وزارت ارشاد نيز نامه اي در تاييد نامه قبلي ارسال شود. گوشي را برداشتم و دوباره با «مهرنوش جعفري» تماس گرفتم وموضوع را با او درميان گذاشتم. او ضمن اينكه خودش تلاش به برقراري ارتباط با «خوشوقت» مي كرد از من خواست كه خودم نيز با او در ارتباط باشم.
ساعت 8 شب شده بود . تلفن همراه «خوشوقت» خاموش بود و هيچ كدام از ما نتيجه اي نگرفته بوديم. در نهايت تصميم بر اين شد كه صبح فردا خود «مهرنوش جعفري» دستور دهد تا از دفترش نامه را به سپاه نصر ارسال كنند.
ماشيني كه پشت مرز در انتظارم بود بازگشته بود. «كبري» و مادر شوهرش خيلي نگران انجام كار من بودند. وقتي احساس كردم كه تا فردا صبح نتيجه اي نمي گيرم به «كبري» گفتم: اگر ممكن است آدرس مهمانسراي شهررا در اختيارم قرار دهيد تا بيش ازاين مزاحم شما نشوم...
- اين چه حرفي است. تا هر زمان كه مشكلتان حل شود، مهمان ما هستيد. مي بيني كه از صبح تا شب من و مادرشوهرم تنها هستيم. شما بمانيد ما را خوشحال ميكنيد. تازه ما كردها غيرتمان اجازه نمي دهد مهمانمان در مهمانسرا بسر كند. مطمئن باشيد اگر آقاي انصاري اين موضوع را بفهمد خيلي ناراحت مي شود...
اصرارم بي فايده بود. تا فردا صبح كاري از هيچ كس ساخته نبود. بنابراين با «كبري» و مادرش هم صحبت شدم تا گذر زمان را احساس نكنم. «كبري» اهل قصرشيرين بود ودر سيزده سالگي شوهر كرده بود و حالا پس از 13 سال باردار شده بود. برق شادي مادرشدن را ميشد در چشمانش ديد. همينطور سرگرم گفت و گو بوديم كه اخبار تلويزيون خبر فوت مرحوم دكتر «نوربخش» رئيس كل بانك مركزي را به دليل عارضه قلبي اعلام كرد.
تلويزيون پس ازاعلام اين خبر در ادامه برنامه به اخبار جنگ عراق پرداخت. هيچ خبر اختصاصي از خبرنگاران صدا و سيما وجود نداشت. گويا قرار بود باز هم جريان جنگ افغانستان تكرار شود و ما طبق معمول مصرف كننده اخبار «بي.بي.سي» و «سي.ان.ان» و «فاكس نيوز» و... باشيم. خبرها حاكي از مقاومت سربازان عراقي در برابر آمريكايي ها بود و اجساد كشته شدگان آمريكايي از تلويزيون الشباب (تلوزيون عدي پسرصدام حسين) در حال نمايش بود...
بعد از صرف شام ساعت 11 شب بود كه «كبري» مرا به اتاقي هدايت كرد تا استراحت كنم. از شدت خستگي هنوز سرم به بالش نرسيده بود كه در خواب عميقي فرو رفتم. صبح ساعت 5/7 پس از صبحانه دوباره با «مهرنوش جعفري» تماس گرفتم و او شماره تماس مطبوعات خارجي ارشاد را به من داد تا كارهايم را با اين شماره هماهنگ كنم . «شيروي» مسئول هماهنگي امور خبرنگاران بود. درخصوص نوع نوشته اي كه بايد به قرارگاه رمضان ارسال مي شد به او توضيح دادم و قرار شد يك ساعت ديگر تماس بگيرم. ساعت 10 صبح نامه آماده بود. «شيروي» گفت: من نامه را فكس كرده ام اما وقتي با قرارگاه رمضان تلفني صحبت مي كردم گويا آنها موافق رفتن خبرنگار زن به آن سوي مرز نبودند...
نمي توانستم عصبانيتم را از شنيدن اين حرف پنهان كنم ...
- چه جالب ، جديداً براي خبرنگار جنگ بودن هم جنسيت تعيين مي كنند؟ اين هم از همان موارد «كنوانسيون رفع تبعيض عليه زنان» است كه برخي از آقايان محترم به امضاي آن رضايت نمي دهند...
- نمي دانم اما من مي گويم با آقاي «خوشوقت» هم يك تماسي بگيريد، ضرر ندارد...
- مگر شما خبرنگاران زن را براي نشريات خارجي هماهنگ نمي كنيد؟
- چرا. اما مي گويند مسئوليت جان آنها با خبرگزاري ها و نشريات خودشان است. ما نمي توانيم در مورد خبرنگاران زن نشريات داخلي اين ريسك را بكنيم...
- چه ريسكي؟ من و نشريه ام كه به اين سفر رضايت داريم، ريسك كرده ايم و مي كنيم يا اين آقايانی كه فقط بايد مجوز خروج از مرز را بدهند؟
- والله من چه بگويم خانم شهيدي!
از شدت ناراحتي خيلي سريع تلفن را قطع كردم و شماره «خوشوقت» را گرفتم، او هم از در نصيحت درآمد كه الان زمان رفتن نيست و شرايط خطرناك است و من هم فقط گوش مي دادم و تائيد مي كردم. گفتم با تمام اين حرفها آقاي «خوشوقت» بالاخره چه مي شود؟
- ببينيد خانم! وقتي خبرنگاري از جانب ما مورد تائيد است نمي دانم ديگر اين بهانه ها براي چيست. قاعدتاً نبايد به اين امور كه خبرنگار زن است يا مرد كاري داشته باشند. اما كاري نمي شود كرد. چرا كه 50 درصد قضيه دست ماست و 50 درصد ديگر دست ما نيست. راستي شما متأهل هستيد؟
- بله ...
- فكرمي كنم اين تا حدودي مشكل راحل كند...
با تعجب گفتم :
- عجب قوانين جالبي ، پس به اين ترتيب و با اين قوانين جديد كه آقايان خودشان براي خودشان تصويب كردهاند ، زنان خبرنگارو خصوصا مجرد نبايد اصلا كار كنند...
- والله من هم ماندهام چه بگويم . چون شما تنها زني هستيد كه از مطبوعات داخلي اقدام به رفتن به عراق كرديد شايد هضم اين قضيه براي آنها كمي مشكل باشد ما در اين دو روز دو خانم عكاس از نشريات و خبرگزاري هاي خارجي را هماهنگ كرديم كه از مرزهاي ديگري عبوركردند و به مشكلي برنخوردند الان هم در كردستان عراق هستند. اما شما اولين فردي هستيد كه مي خواهيد از اين مرز خارج شويد ...
از «خوشوقت» تشكر و خداحافظي كه كردم و دوباره با «شيروي» تماس گرفتم. او گفت فكر كنم از طريق قرارگاه مريوان مسئله شما با قرارگاه مركزي تهران حل شده است فورا با قرارگاه مريوان تماس بگيريد...
با عجله با «برادر مجيد » تماس گرفتم. گفت مسئله شما حل شده است . شما براي ساعت 3 ماشينتان را هماهنگ كنيد كه پشت مرز به دنبالتان بيايد...
چند بار سعي كردم با «حاجي فاضل» ارتباط بگيرم اما خطوط تلفن همراه بسيار شلوغ بود. بالاخره ساعت دوازده ظهرموفق شدم «فاضل» را پيدا كنم.به او گفتم براي ساعت 3 ماشين را پشت مرز بفرستيد...
- مسئله اسم شما از مرز حل شده است؟
- بله ...
- پس نيم ساعت به نيم ساعت با من در تماس باشيد تا بگويم چه ساعتي بر روي خط مرزي شما را تحويل بگيرند...

[سايت هنگامه شهيدي]

دنبالک: http://mag.gooya.com/cgi-bin/gooya/mt-tb.cgi/1053

فهرست زير سايت هايي هستند که به 'بخش پنجم: براي «خبرنگار جنگ» بودن هم جنسيت مهم است...' لينک داده اند.
Copyright: gooya.com 2016