سه شنبه 4 آذر 1382

بخش يازدهم: کاک حسن به من گفت: هويت شما بايد تغيير کند

سفرنامه هنگامه شهيدي در جنگ عراق
«دولت در انتظار»
WWW.HengamehShahidi.com
[email protected]

انگشتانم را بر روي زنگ فشار دادم، دختر جواني در را به رويم باز كرد، سراغ پدرش را گرفتم. به داخل رفت و به همراه پدرش بازگشت. پس از احوالپرسي خودم را به «كاك حسن» معرفي كردم و او در حاليكه با روي باز خوشامد گويي مي كرد مرا به داخل منزل دعوت كرد. به اطاق كه وارد شدم همسرش با يك سيني چاي خوشرنگ به استقبالم آمد .چاي به موقعي بود. «كاك حسن» در حاليكه فنجان چاي را به لبش نزديك مي كرد گفت: من بايد براي هماهنگي كارهاي شما به بيرون از منزل بروم. تا من برمي گردم كمي استراحت كنيد چون شب سختي را در پيش داريد. بهتر است وقتي من برمي گردم هويت شما هم تغيير كرده باشد. با تعجب گفتم يعني چه ؟
- يعني يك زن كردي با چهرهاي كردي ...
- مگر چادر چه ايرادي دارد؟
- اگر مي خواهيد به عراق نرسيد مي توانيد چادر به سر كنيد....
با گفتن اين جمله «كاك حسن» از جا بلند شد و به سمت حياط حركت كرد و پس از چند دقيقه از منزل خارج شد. «قمر» بر اساس صحبت پدرش براي من چند دست لباس كردي آورد تا هر كدام را كه مناسب اندامم بود بر تن كنم. برايم خيلي جالب بود. لباسهاي رنگارنگ كردي را يكي پس از ديگري بر تن مي كردم. قرمز، آبي، سبز، زرد، طلايي... و بالاخره لباس زرد رنگي را پسنديدم. پيراهن بلند و گشاد زرد با يك دستمال مشكي براي دور كمر همراه با جليقهاي كوتاه با خالهاي سفيد، يك روسري كرم رنگ و دستمال گردني مرواريد دوزي شده به رنگ زرد كم رنگ. بعد از پرو لباسهاي كردي ديگر زمان استراحت بود يك ساعتي كه خوابيدم با صداي ميهماني كه از در وارد شده بود بيدار شدم. او به همراه« قمر» به همان اطاقي كه من استراحت مي كردم وارد شد و به فارسي سلام داد. از« قمر» پرسيد اين دختر اينجا چه مي كند؟ « قمر» به او گفت خبرنگار است و مي خواهد به عراق برود. اسم زن «نازي» بود و قمر در مورد من به زبان كردي برايش توضيح داد و او هم با تعجب مرا نگاه مي كرد. هر كس نميدانست فكر مي كرد كه او يك آدم مريخي كشف كرده كه اينطور با تعجب برانداز مي كند. نازي از من پرسيد خانم خبرنگار تو مي داني صدام كجاست؟ با خنده گفتم اگر ميدانستم كه ميگفتم و جايزهاش را مي گرفتم ولي مي گويند به روسيه رفته است. «قمر» گفت ما شنيديم از روز اول جنگ هواپيمايي در كرمانشاه براي او آماده بوده تا در زمان اضطراري به روسيه پرواز كند...
زن با حالتي دردمند به من نگاه كرد و گفت شما به اين مسئولان بگوييد كه مردم چقدر درد دارند و چقدر بدبختند. «قمر» به « نازي» گفت اي بابا، اگر اينها را بگويد كه روزنامه شان رامي بندند. در حالي كه صحبت از هر دري ادامه داشت زن پس از خوردن چاي از ما خداحافظي كرد و رفت. همان موقع هم «كاك حسن» به منزل بازگشت. مرا كه ديد گفت: لباس كردي پوشيديد يا نه ؟ گفتم بله با كمك قمر يكي را انتخاب كردهام. گفت بايد آماده باشيد بعد از ظهر حركت مي كنيم. از او پرسيدم راستي «كاك حسن» دخترت دانشگاه نميرود؟
- نه، چند سال پيش رشته ادبيات مهاباد قبول شد. البته ثبت نامش هم كردم اما چون راه دور بود نگذاشتم به دانشگاه برود...
در همين زمان قمر به داخل اطاق آمد و ما را به سفره نهار دعوت كرد. «پيروز» خانم همسر «كاك حسن» نهار مفصلي تدارك ديده بود. نها ر را كه خورديم از جا برخاستم و وضو گرفتم تا نمازم را بخوانم. از «قمر» تقاضاي مهر و تسبيح كردم. او به من نگاه كرد و گفت ما سني هستيم و با مهر نماز نمي خوانيم. مجبور شدم به حياط بروم و از داخل ساك جانماز خودم را خارج كنم. پس از نماز با كمك «قمر» لباس كردي او را بر تن كردم. ساعت 3 بودكه ماشين تويوتا لندكروز استيشن سفيد رنگي به دنبالمان آمد. حسن ساكم را داخل گوني گذاشت تا طبيعي جلوه كند و با قمر در عقب ماشين نشستيم. دو نفر كرد ديگر هم جلوي ماشين كنار راننده نشستند و جاده را به سمت منطقه آلان سردشت پيش رفتيم ....

تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 

دنبالک: http://mag.gooya.com/cgi-bin/gooya/mt-tb.cgi/1649

فهرست زير سايت هايي هستند که به 'بخش يازدهم: کاک حسن به من گفت: هويت شما بايد تغيير کند' لينک داده اند.
Copyright: gooya.com 2016