سفرنامه هنگامه شهيدي در جنگ عراق
« دولت در انتظار »
WWW.HengamehShahidi.com
[email protected]
«عماد» به داخل اداره صدور مجوز رفت و پس از چند دقيقه بازگشت. كنار پنجره ماشين آمد و به من گفت دو قطعه عكس و پاسپورتتان را بدهيد براي صدور مجوز لازم داريم. عكسها و پاسپورت را به او دادم و منتظر نشستم. آفتاب كاملا غروب كرده و هوا تاريك بود. عقربه ساعت به 8 شب نزديك مي شد و مغازه ها كركره ها را پايين ميكشيدند. پس از نيم ساعت «عماد» آمد و سوار ماشين شديم و حركت كرديم. «عماد» ميگفت براي صدور مجوز شما خيلي سخت گيري كردند. آنها مي گفتند آمريكايي ها گفته اند به فارس ها مجوز ندهيد. من به اصرار به آنها گفتم كه شما فارس نيستيد و كرد هستيد و از كرمانشاه آمديد تا اقوامتان را در اينجا ببينيد. «عماد» ميگفت قرار است آمريكايي ها بيايند و در مرزهاي اينجا مستقر شوند و عبور ومرورها را تحت نظر بگيرند...
ديگر مجوز ورود به عراق را گرفته بودم و بايد به سمت «دوكان» حركت مي كرديم. در بين راه عابراني را ميديدم كه با سلاح كلاشينكف در حركت بودند. دختران جوان حدود 20 ساله بدون حجاب و بعضيها هم با حجاب در پياده روها راه ميرفتند. برخي لباس محلي به تن داشتند و برخي ديگر لباسهاي تينيجري يعني بلوز و شلوار جين پوشيده بودند. تا «دوكان» دو ساعت راه باقي بود. پيش از خروج از شهر ماشين را تغيير داديم و سوار پاترول سفيد رنگي شديم. بين راه به علت اينكه ممكن بود ماشين با كمبود بنزين مواجه شود كنار پمپ بنزيني توقف كرديم. يك لامپ 100 ولت و يك پمپ و دو شلنگ، پمپ بنزين بين راه را تشكيل مي داد. ماشين دوباره حركت كرد و در شهر «رانيه» براي صرف شام توقف كرديم. اين اولين غذايي بود كه در عراق مي خوردم. كباب خوشمزهاي بود. ساعت نزديك 12 شب بود كه به «دوكان» رسيديم و يكراست به مقرI.N.C رفتيم اما در آنجا گفتند كليه نيروها 48 ساعت قبل به «بغداد» انتقال يافتهاند و كسي در آنجا حضور ندارد. چارهاي نبود بايد شب رادر هتل بسر مي كرديم. به هتل «آشور» كنار سد «دوكان» رفتيم كه بهترين هتل آنجا بود. در آن شرايط كه من خاكي و خسته بودم استراحت در يك اطاق گرم و تميز و دوش گرفتن از مواهب الهي محسوب مي شد. به هتل كه رسيديم با راننده تسويه حساب كردم و به داخل اطاق خودم رفتم و پس از دوش گرفتن اخبار را از شبكه هاي خبري دنبال كردم ...
صبح روز جمعه بود. ساعت 7 صبح از خواب بيدار شدم. پس از آماده شدن براي صرف صبحانه به طبقه پايين هتل رفتيم. رستوران چشم انداز زيبايي از سه زاويه داشت كه دو زاويه آن به درياچه «دوكان» مشرف بود. قايقهاي تفريحي روي آب شناور بودند. نور خورشيد در آن صبح آبي روي درياچه افتاده بود. روي ميز تخم مرغ و چاي و آب پرتقال و انواع مربا چيده شده بود. به «عماد» گفتم حالا بايد چه كنيم؟ گفت به سليمانيه به مقر I.N.C ميرويم و بعد از آنجا به سمت «بغداد» حركت ميكنيم. بعد از خوردن صبحانه براي رفتن آماده شديم. ساعت 5/9 صبح بود كه از هتل بيرون آمديم و از جلوي هتل تاكسي به مقصد سليمانيه كرايه كرديم. در طول مسير خانوادهها روي چمن وسايلشان را پهن كرده بودند. آنها به پيكنيك آمده بودند. برخي نيز كنار ماشينهايشان كه از آن موسيقي كردي به گوش مي رسيد به رقص و پايكوبي مشغول بودند. اتوبوسهايي كه از داخل آن صداي ساز و دهل به گوش ميرسيد نيز به سمت درياچه در حركت بودند تا مردم را كنار درياچه پياده كنند. به «عماد» گفتم عجب مردمي هستند انگار نه انگار كه هفته پيش جنگ در كشورشان بوده است. «عماد» گفت كردها خوش گذران هستند. مهم برايشان اين است كه بساط پايكوبي شان به راه باشد. در راه «سليمانيه» بوديم و در طول مسير از منطقه «قشقاوي» عبور كرديم. مردم كنار رودخانه «زاب» به پايكوبي مشغول بودند. «عماد» گفت اصولاً اين مردم اهل شادي و هنر هستند و هر جمعه برايشان مثل سيزده بهدر ايرانيهاست اما امسال با رفتن صدام اين شوق چند برابر شده است. از راننده پرسيدم منطقه شما كه در طول اين سالها دست صدام نبوده پس چرا شما از رفتن او خوشحاليد؟
راننده گفت ما تازه پس از 36 سال متولد شدهايم .صدام 8 سال با ايران ميجنگيد و ما خودمان را در كپرها مخفي ميكرديم تا از طرفين متخاصم در امان باشيم بعد از آن هم خفت و بدبختي. حالا به نظر شما مگر خوشحالي از اين بالاتر هم ميشود؟
- آمريكايي ها را دوست داريد؟
- نه ما آمريكايي ها را هم دوست نداريم اما به خاطر بركناري صدام ناچاريم آنها را تحمل كنيم...