سفرنامه هنگامه شهيدي در جنگ عراق
« دولت در انتظار »
WWW.HengamehShahidi.com
[email protected]
از كامران پرسيدم چند سال بود كه به بغداد نرفته بوديد؟
- از سال 1996 به اين سو، يعني شش سال...
- چه احساسي داشتيد؟
- به خاطر اينكه يازده ماه در زندان صدام بودم و زجر زيادي كشيده بودم نميخواستم كه چشمم به آن شهر بيفتد چه برسد به اينكه احساساتي هم بشوم...
- براي چه زنداني شديد؟
- چون با برخي از سياسيون كنگره ملي عراق دوست بودم...
- چطور شما را دستگير كردند؟
- من براي خودم زندگي خوبي در بغداد داشتم و تازه دانشگاهم را تمام كرده بودم و داشتم تجارت مي كردم.
وضع ماليم هم خوب بود. يك روز عصر از خواب بيدار شدم، حمام كردم و ميخواستم به خيابان بروم تا گردش كنم. داخل حياط كه رسيدم و در را باز كردم تا ماشين را از حياط خارج كنم ديدم جلوي خانه ماشينهاي زيادي ايستادهاند و يك دفعه افراد زيادي به داخل حياط ريختند. سرم را كه بالا گرفتم ديدم كه روي ديوار خانه و پشت بام هم افرادي بودند كه من متوجه حضور آنها نشده بودم. به من گفتند از استخبارات هستيم ( اداره اطلاعات و امنيت صدام ) و مي خواهيم شما را به آنجا ببريم. نيم ساعت بيشتر هم با شما كار نداريم. آنها پيش از خارج شدن از منزل همه جا را گشتند ولي چيزي پيدا نكردند. دو ماشين هم داخل حياط منزل پارك بود كه آنها را هم به استخبارات منتقل كردند...
- در راه كه شما را ميبردند به شما چشم بند زدند؟
- سرم را پايين آورده بودند به استخبارات كه رسيديم چشم بند هم زدند...
- آن زمان ميدانستيد كه شما را براي چه موضوعي دستگير كرده اند؟
- نه اصلا روحم هم خبر نداشت براي چه مي روم. ترسي هم نداشتم چون مي دانستم هيچ گناهي ندارم ...
- به استخبارات كه رسيديد چه شد؟
- همه لباسهايم را درآوردند و يك پيراهن و پيژامه به من دادند كه هزار تا شپش همراهش بود...
- بعد چه شد؟
- به داخل يك اطاق پرتم كردند كه در حال تعميرات بود. داخل گچ و سيمان نشستم. با خودم ميگفتم من موقت اينجا هستم. در فيلمها ديده بودم كه زندانها شيك و طبقه طبقه هستند. به خودم گفتم بزودي من را منتقل مي كنند پس نخوابم و نخوابيدم تا مرا به جاي بهتري انتقال دهند.هوا تاريك شد و كسي نيامد. در زدم نگهبان آمد. به او گفتم مرا به جاي بهتري ببريد چون ميخواهم بخوابم .نگهبان در را باز كرد و سيلي محكمي در گوشم نواخت و گفت اين سيلي براي اينكه چنان اينجا بخوابي كه در «هتل شرايتون» هم اينگونه نخوابيده باشي . بعد از آن سيلي فهميدم بايد در آن سلول بمانم و بنابراين خوابيدم.صبح آمدند و چشمانم را بستند و مدتي مرا روي زمين مي كشيدند و ميبردند و پس از مدتي به جايي رسيديم كه مرا كتك زدند...
- با چه چيزي؟
- چوب ، كابل برق...
- چه مي گفتند؟
- مي گفتند من تشكيلات دارم.مي گفتند با برادران« هوگر» و « هيمن» فعاليت سياسي انجام دادهام ...
- حالا واقعا فعال سياسي بوديد؟
- نه آنها با كنگره ملي عراق همكاري مي كردند و تلويزيون بغداد هم عكس آنها را پخش كرده بود كه اينها خرابكارند و بايد دستگير شوند.«هوگر» فقط مدتي در منزل من سكونت داشت...
- وقتي شما را دستگير كردند او در منزل شما بود؟
- نه، «هوگر» دوسال پيش از آن از آنجا رفته بود و اين جريان بعد از دو سال اتفاق مي افتاد...
- يعني شما و او را شريك جرم مي دانستند؟
- بله مي گفتند چون او تشكيلات داشته حتما تو هم تشكيلاتي داري...
در اين زمان «ربوار» وارد اطاق شد و ما را به شام دعوت كرد. به آشپزخانه رفتيم. غذاهاي رنگارنگي روي ميز چيده شده بود ...