سفرنامه هنگامه شهيدي در جنگ عراق
« دولت در انتظار »
WWW.HengamehShahidi.com
[email protected]
در هنگام صرف شام صحبت را ادامه داديم. كامران گفت: من تا به حال چنين بدبختي نديده بودم. در شبانه روز به قدري فكر مي كردم كه فقط يك ساعت ميخوابيدم. چشمم را كه باز مي كردم مي گفتم اينجا كجاست؟ و بعد با خودم مي گفتم مگر مرا نگرفته اند؟ پنجره كوچك سلول باز شد و كسي به من گفت بيا. من چيزي نميديدم. يك آدم كوچك وخيلي كثيف و بد شكل كه چشمانش زخم بود يك كاسه شوربا (سوپ) به من داد و گفت اين غذاي صبحانه است. من آن را بو كردم و به شكل آن آدم هم نگاه كردم و كاسه را وسط دستشويي خالي كردم. البته آنجا دستشويي كه نداشت.يك سوراخ وسط سلول بود كه نامش دستشويي بود.هر روز مرا به جايي مي بردند مفصل مي زدند...
- نمي پرسيديد چرا؟
- باز ميگفتند تو خرابكاري و تشكيلات داري...
- راستي غذاي زندان چه بود؟
- صبحها ساعت 7 شوربا، ساعت 9 چاي، ساعت 10 سمون (نان همبرگر خالي )، ساعت 3 برنج با خورشت كه آب خالي بود. غروبها بعضي روزها عدس با رب گوجه فرنگي ميدادند و بعضي روزها خوراك گوشت با گوجه فرنگي بود...
- خوب ادامه بدهيد.از شرايط زندان مي گفتيد...
- روز سوم ديدم همه تنم سرخ شده و مي خارد. فهميدم شپش است. لباسم را باز كردم ديدم پر از شپش است.براي بيكاري خوب بود. يك روز از ظهر تا شب فقط شپش كشتم. شبها دكتر به ما سر ميزد. يك شب به دكتر اسم دارويي را به صورت مشخص گفتم و از او شامپوي «لورگزاين» خواستم. دكتر فكر كرد من خودم پزشك هستم و مقداري با من خوشرفتار شد. گفت ديگر چه مي خواهي گفتم ويتامين C . آنها را به من داد و من لباسهايم را داخل شامپو گذاشتم و خودم هم با شامپو شستم و خوب شدم...
- سلولها حمام داشت؟
- نه يك ديوار كوتاه بود كه پشت آن حمام مي كردم...
- چند روز در انفرادي بوديد؟
- بيست روز كه به من به اندازه بيست سال گذشت...
- بقيه داستان را بگوييد...
- از روز هجدهم خيلي گرسنه شده بودم چون چيزي نميخوردم. هر چه مي دادند همه را در مستراح خالي مي كردم. فقط سمون مي خوردم. روز هجدهم گوشت با آب گوجه فرنگي آوردند و من هم كه هميشه غذايم را داخل دستشويي خالي مي كردم اين بار هم همين كار را كردم. كمي از سر ظرف كه خالي شد ديدم بوي خوبي دارد و جلوي ريزش غذا را گرفتم . غذا را چشيدم خيلي خوشمزه بود.اكثر آن را به داخل دستشويي ريخته بودم و از اين بابت خيلي غصه ميخوردم. اما هنوز هم مزه آن غذا زير دندانم است. روزهاي بعد هم غذا خوب شده بود و ديگر آن را دور نميريختم. روز بيستم يكم آمدند و گفتند تنها هستي بنابراين 19 نفر ديگر را هم به آن سلول كوچك آوردند كه هر دو نفر يك و نيم كاشي داشتيم و وقتي مي خوابيديم نمي شد دراز كشيد. همه نشسته مي خوابيدند...
- اطاق چند متري بود؟
- هشت متر...
- با هم صحبت هم مي كرديد؟
- آنها مي گفتند من زنداني جديد هستم و از بيرون خبر دارم. گفتم نه من جديد نيستم بيست روز است كه اينجا هستم. آنها گفتند تو جديد هستي. وقتي آنها زمان زنداني بودنشان را گفتند ديدم راست ميگويند و من جديد هستم. يكي ميگفت 16 ماه، ديگري 14 ماه .خلاصه روزهاي خوبم تازه شروع شده بود.به من خيلي خوش مي گذشت. انگار تازه به دانشگاه رفته بودم. به خاطر« هوگر» بيست نفر را دستگير كرده بودند.تنها من نبودم. وقتي آنها حرف ميزدند تازه ميفهميدم دنيا دست چه كسي است...
- مگر «هوگر» چه كار مي كرد؟
- براي ايجاد دموكراسي در عراق فعاليت مي كرد...