شنبه 6 دی 1382

بخش 25: من شدم يک خبرنگار لبنانی

سفرنامه هنگامه شهيدي در جنگ عراق
« دولت در انتظار »
WWW.HengamehShahidi.com
info@HengamehShahidi.com
بخش 25: من شدم يک خبرنگار لبنانی


ساعت نزديك 12 شب بود .فكر نمي‌كرديم آن شب را در سليمانيه بمانيم اما چنين شد. كارمند «كامران» مرا تا «هتل پالاس» رساند و بازگشتند. عماد هم براي خواب ميهمان كامران شد. صبح ساعت 5/10 پيش از اينكه سوار آسانسور شوم از طبقه چهارم پايين را نگاه كردم و ماشينهايي با آرم«تي وي» در پاركينگ هتل پارك كرده بودند.به يكباره فكري به ذهنم رسيد.با عجله به رستوران رفتم صبحانه تمام شده بود.بنابراين به داخل پاركينگ رفتم. چند راننده در كنار ماشينهايشان توقف كرده بودند.از آنها پرسيدم كداميك از شما در اين مسير تردد بسيار كرده و حاضر است كه مسافري را به بغداد برساند؟ يكي از راننده ها اعلام آمادگي كرد.به او گفتم روي ماشين آرم «تي وي» نصب كنيد و راس ساعت 12 به آدرسي كه مي گويم بياييد و سپس آدرس دفتر كامران را به او دادم و با تاكسي به دفتر كامران رفتم.عماد تازه از خواب بيدار شده بود.به او گفتم آماده باشيد كه ساعت 12 حركت مي كنيم...

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 

- كجا حركت مي كنيم؟
- معلوم است بغداد...
- اما هنوز آماده نشديم...
- چرا من فكرش را كرده ام.يك لندكروز سفيد رنگ با آرم« تي وي » ما را به بغداد مي رساند...
- فكر عبور از جلوي مجاهدين را هم كرده ايد؟
- بله...
- چه فكري؟
- شما مترجم و راهنماي من هستيد .همين وظيفه اي كه در اين چند روز داشتيد.من هم يك خبرنگار لبناني هستم وپوشش اسلامي شبيه به آنها خواهم داشت...
- اگر شك كردند چه؟
- ببين عماد اگر بخواهيم به اين اگرها فكر كنيم بايد تا ابد در سليمانيه بمانيم...
- بسيار خوب من آماده ام...
كامران هم به جمع ما پيوست و از ايده من استقبال كرد.نيمرويي در آشپزخانه خورديم و منتظر راننده شديم.در اين هنگام «ربوار» آمد و گفت در كركوك گور دسته جمعي كشف كرده اند.تا آمدن راننده زمان باقي بود بنابراين براي چك كردن اخبار و ايميل هايم به كافي نتی كه درسر كوچه واقع بود رفتم.وارد سايت هاي خبري كه شدم اولين خبري كه مرا متاثر كرد استعفاي عطريانفر از همشهري بود.به سرعت به سمت دفتر كامران بازگشتم.راننده آمده بود. به كمك عماد وسايل را داخل ماشين گذاشتيم و پس از خداحافظي از كامران و كارمندانش به سمت بغداد حركت كرديم.
5 كيلومتر پس از ايست و بازرسي(سيطره) به منطقه اي به نام بازيان رسيديم.«بازيان» منطقه اي بود كه مردم مناطق مختلف كردنشين در آنجا جمع آوري شده بودند تا حكومت راحت تر روي آنها كنترل داشته باشد.كمي جلوتر دختران و پسران اونيفورم پوشيده 14-15 ساله كه از مدرسه تعطيل شده بودند كتاب زير بغل از كنار جاده به سمت مخالف ما در حركت بودند.دومين بازرسي را هم كه گذرانديم سمت راست جاده چادرهايي بود كه آوارگان در آن سكني داشتند.وسط جاده به اندازه يك ماشين رو با چمن از هم جدا مي شد و در ميانه راه روي تپه اي خاكي روي چمن ها با سنگ نوشته |P.U.K نقش بسته بود.در بين راه دو پسر جوان دينار صدامي مي فروختند.100 دينار عراقي با 3 دينار سويسي برابري مي كرد.به " قره انجير" كه رسيديم راننده گفت صدام همه مردم اين ده را آواره و آن را به پادگان تبديل كرد...
هر چه بيشتر به سمت مناطق عربي پيش مي رفتيم از سبزه و چمن زارها كاسته مي شد و تنها كوههاي خاكي كه با بوته هاي سبز رنگ پوشيده شده بود به چشم مي خورد.شعله هاي آتشي از پشت كوه نمايان بود.پالايشگاه كركوك بود كه شعله هايش نشان از فعاليت آن داشت...

دنبالک: http://mag.gooya.com/cgi-bin/gooya/mt-tb.cgi/2623

فهرست زير سايت هايي هستند که به 'بخش 25: من شدم يک خبرنگار لبنانی' لينک داده اند.
Copyright: gooya.com 2016