سفرنامه هنگامه شهيدي در جنگ عراق
« دولت در انتظار »
WWW.HengamehShahidi.com
[email protected]
كركوك شهر نفت خيز شمال عراق است كه ساكنان ترك و كرد جمعيت آن را تشكيل مي دهند.يكي از بزرگترين چاههاي نفت دنيا در كركوك واقع است و نفت آن از طريق لوله هاي نفتي به سوريه ، تركيه و اسرائيل صادر مي شود.كركوك و مناطق اطراف آن نفت خيز است و هميشه در طول تاريخ بسياری چشم طمع به اين منطقه داشته اند.اكنون كركوك بار ديگر گذر خاص تاريخي را طي مي كند و بايد منتظر ماند و ديد در اين برهه از تاريخ چه سرنوشتی براي آن رقم خورده است...
خروجي كركوك را كه گذرانديم «سد بيخمه» از دور پيدا بود.راننده توضيح ميداد كه اين سد بزرگ نيمه كاره شمال عراق به نام روستاي «بيخمه» نام گذاري شده و در دهانه كوه «برادوست» قرار دارد.صدام حسين اين سد را به اين دليل برنامه ريزي كرده بود كه آب جمع شده در عقبه سد ميتوانست منطقه «ديانا» را از «مرگ سور» و «بارزان» جدا كند و چون سد كيلومترها ادامه پيدا مي كرد باعث مي شد تا تردد چريكهاي كرد در اين مناطق امكان پذير نباشد.در واقع صدام با اين سد كمربند امنيتي براي كنترل كامل رژيم عراق در بخشهايي از شمال اين كشور ساخته بود...
از چند ايست بازرسي ديگر هم عبور كرديم.نيروهاي جلال طالباني تا بغداد در ايست و بازرسي ها مستقر بودند.به «توزخرما» رسيديم.كه در آن به راحتي امواج شبكه سحر ايران دريافت ميشد و مردم از برنامه هاي اين شبكه استفاده مي كردند. از ورودي شهر كه گذشتيم ماشين پنچرشد و مجبور شديم براي پنچرگيري در تعميرگاهي توقف كنيم.در تعميرگاه چند پسر جوان مكانيك بودند.يكي از آنها كه 25 سال سن داشت و شيعه بود مي گفت در طول عمرش فقط تلوزيون صدام را ديده است.وقتي با آنها صحبت مي كردم هاج وواج به من نگاه مي كردند و مرا به ياد گذشته هاي دور مي انداختند كه گويي اصلا در عصر رسانه ها زندگي نمي كنند و وسايل ارتباط جمعي را نمي شناسند.به او گفتم همسايگان عراق را مي شناسي؟ گفت من فقط تا نجف رفته ام . پدرم در سال 1982 به ايران فرار كرد و چند روز پيش خبر دادند كه او فوت كرده است.فقط اين را مي دانم كه پدرم با قم 4 ساعت فاصله داشته است اما نمي دانم در چه شهري زندگي مي كرد...
راننده برايم توضيح داد كه اينها به حكومت صدام گفته اند پدرمان گم شده و نمي دانيم او كجاست.اگر مي گفتند كه او در ايران است آنها رامي كشتند يا تبعيد مي كردند.
پنچرگيري كه تمام شد دوباره به راه افتاديم.در خروجي شهر تصوير بزرگي از صدام روي كاشي نمايان بود كه شعار ها و جاي سنگ هايي هم روي تصوير به چشم مي خورد.راننده مي گفت صدام در يك عفو عمومي 4000 نفر را از زندان مرخص كرد اما از تعدادي از آنها بدش مي آمد و نمي توانست آنها را اعدام كند بنابراين آمپولي به آنها تزريق مي كرد و دو ماه بعد به مرور رنگشان زرد مي شد و بعد مي مردنددر حالي كه با تعجب به صحبتهاي راننده گوش مي كردم از دور دود سفيد رنگي به چشم خورد كه نشانه پرتاب يك گلوله فسفري بود.دوباره براي چند مرتبه پرتاب گلوله ها تكرار شد.جلوتر كه رفتيم متوجه شديم مانورها ازداخل يك پادگان نظامي انجام مي شود.كم كم به ايست بازرسي «خالصه» كه نيروهاي منافقين با مجوز آمريكايي ها در آنجا مستقر بودند نزديك مي شديم.به عماد گفتم به راننده بگو به ماموران ايست و بازرسي بگويد كه من يك خبرنگار لبناني هستم .عماد صحبتهاي مرا به راننده تفهيم كرد.راننده دليلش را پرسيد و عماد گفت اگر آنها بفهمند اين خانم خبرنگار ايراني است تكه بزرگش گوشش است.خودم را کم کم آماده كردم.شال سرم را محكم تر كردم و عينك آفتابي به چشم گذاشتم.از دور ايستگاه «خالصه» نمايان بود.صداي ضربان قلبم را مي شنيدم.به ايست بازرسي كه رسيديم ماشين توقف كرد.يك مرد سيه چرده به ماشين نزديك شد وراننده كارتش را از جيب خارج كرد.مرد نزديكتر كه آمد با راننده احوالپرسي گرمي كرد.فهميدم كه راننده را ميشناسد.از راننده پرسيد اين خانم كيست و راننده گفت يك خبرنگار لبناني است كه به بغداد مي رود. سرم را به نوشتن گرم كرده بودم تا مرد از من سوال و جوابي نكند.راننده سيگاري به آن مرد تعارف كرد و با گرمي از هم خداحافظي كردند. وقتي راننده پايش را روي پدال گاز ماشين فشرد از ته دل نفس راحتي كشيدم....